نویسنده: نوژن دیدارطلب
تلاش برای گفتن از ارزش جان و حق حیات، یعنی موضوع انتخابی من در سه ماه پیش، حالا و در میانۀ سوت ممتد بمبهایی که بر سر مردمان منطقهام میریزد و تا کنون جان بیش از دههزار نفر را گرفته، حالا و با آگاهی از شتاب صعودی اجرای اعدامها در ایران، حالا و در معرض اخبار متعدد و هولناک زنکشیها که هر روز به شیوهای خشونتبارتر رخ مینماید، و نیز قتل جانکاه آرمیتای[1] 16ساله در کمتر از دو هفتۀ پیش، که گویی تکرار قتل ژینای 22ساله بود، قتلی که یک سال پیش سبب شد صدای آزادیخواهی مردم ایران در گوش جهان طنین اندازد، مرا در موقعیتی آیرونیک و معذب قرار داده که از مجرای نوشتن در آن، چیزی جز پرگوییهای انتزاعی و البته تکراری به ذهن مخاطب اضافه نمیشود.
گفتن از ارزش جان و حق حیات، همچنین، بهنوعی با فاصله نگاه کردن به وضعیت کس یا کسانیست که با اشاره به موقعیت آنها، نگارنده سعی در توضیح و بسط ایدهای دارد؛ حال آنکه من مصرم موقعیت یا فرد دیگری را که تجربیات بسیار متفاوتی را در آن بازۀ زمانیِ کوتاهِ منتهی به مرگش از سر گذرانده، ابژۀ تحلیل قرار ندهم، فاصله با موضوع محوری نوشتهام را درشکنم و از آن چیزهایی بگویم که حتی اگر خودِ آنها را عیناً زندگی نکردهام، شباهتهای غیرقابلانکاری بین موقعیت خود و زندگی و مرگ افراد مورداشاره میبینم. بعید نیست حتی من در تلاشی ناخوداگاه سعی داشته باشم از مفاهیمی چون ارزش و حق که در بستری واجد معیار (در دنیای تحتسلطۀ سرمایهداری) و قانون دارای معنا میشود، فاصله بگیرم، گفتمان حقوق بشریِ برآمده از دل ابرقدرتان جهان را پس بزنم، (بهویژه در این بزنگاه و با توجه به وضعیت مردمان غزه و هوادارای دولتهای مورداشاره از اسراییل که این گفتمان را دچار تزلزلی نادیدهگرفتنی کرده) و دربارۀ چیزی قابلمشاهده، درک و زیستن بگویم که پیوند غیرقابلانکاری نه فقط با زندگی که با هر سه کلمۀ کلیدی قیام موردبحث، یعنی زن، زندگی و آزادی دارد: میل. میل، آنچه که از درون هر فرد او را به حرکت وامیدارد و مستقل از اینکه جان او از بیرون واجد ارزش فرض شود یا نه، یا برای او و در هر وضعیت مجرمانهای حق حیاتی از بیرون محفوظ نگه داشته شده یا نه، به اشکال مختلف میتواند نمود پیدا کند. در این تلاش میان اجساد کشتههای سالی که گذشت، قدم زدهام، این پرسهزنی هولناک را از خیابانهای خونفرش به مخفیگاههای سرکوب و اختناق کشاندهام و از خلال شکل و محتوای مرگ یکی از این جانباختگان که بارها مرا به درنگ واداشته، معنایی را بیرون کشیدهام که مصرانه آن را میل به زندگی نام میگذارم، و اگر از این آویختنها و چنگ زدنها به زندگی و مرگ مردگان و در امتداد آن، به بیرون و فضای جمعی بازگشتن، نیرویی عینی را در فضای جامعه یافتم، بیتردید این نیرو را شکلگرفته و آزادشده در مسیر رشد قیام ژینا میدانم.
نگاهی اجمالی به تاریخ مبارزه علیه اعدام در ایران
در پاییز سال 92 دوازده نفر از فعالان سیاسی و هنرمندان با بیانیهای مطبوعاتی از تشکیل کمپینی با نام «لگام» خبر دادند که هویت خود را تلاش برای لغو گامبهگام حکم اعدام تعریف میکرد.[2] لگام فعالیتهای خود را با تمرکز بر لغو اعدامهای صادره برای مجرمان زیر هجده سال آغاز کرد و نیز امحای حکم هولناک و پرخشونت سنگسار در مقام یکی از اشکال اعدام از جمله تلاشهای اولیۀ آن بود. رفتهرفته افراد صاحبنام بیشتری به این کمپین پیوستند و تلاش برای اخذ رضایت از اولیای دم در پروندههایی که قتل نفس وقوع یافته و اعدام معادل قصاص بود، نیز بخشی از این فعالیتها شد. در این میان و حالا که ما در بستر قیام زن زندگی آزادی دست به قلم بردهایم، خالی از فایده نیست اشاره به پروندۀ اعدام ریحانه جباری[3] که اگرچه بهظاهر قتل نفس تعریف میشد، اما وجوه مختلف آن، پرونده را به سمتوسویی سیاسی کشاند و مسئلۀ تجاوز و خلأهای قانونی آن را از منظر حقوق زنان بار دیگر پیش کشید. در این پرونده که بسیار هم رسانهای شد، تلاش افراد و انجیاُهایی که به خواست خانوادۀ ریحانه یا حکومت برای اخذ رضایت از خانوادۀ مقتول به پرونده ورود کردند، نیز بیثمر ماند و ریحانه در نهایت و با وجود پافشاری بر ادعای خود، یعنی قصد تجاوز از سوی مقتول، اعدام شد.
در مجموع اما کیستی فعالان لگام به نیروهای مشخصاً سیاسی و مدنی، هنرمندان و نویسندگان و خلاصه افراد صاحبنام محدود ماند و چندان موفق به گسترش این خواسته و تلاش، تا لایههای مختلف اجتماعی و شهروندان معمولی نشد.
در نیمۀ دوم شهریور سال 1401 ما با مرئی شدن همبستگیای شگفتانگیز در خیابان مشخصی در پایتخت (جلوی قوۀ قضاییه) مواجه شدیم که خبر از تسری اعتراض به حکم اعدام، از فعالان سیاسی به مردم میداد. اگرچه نباید فراموش کرد که احتمالاً قویترین انگیزۀ تجمعکنندگان، یعنی خانوادههای افرادی که در انتظار اجرای حکم اعدامشان بودند، لغو حکم اعدام عزیز خودشان بود، اما مهم آن است که این تجمع بدون حضور چهرههای نامی، و نیز با تعدد خانوادهها با عزیزانی با جرائمی متفاوت، احتمالاً پیامی را به مردم رهگذر مخابره میکرد که یک دهه تلاش فعالان نامی این عرصه موفق به مخابرۀ آن نشده بود. شگفتی مضاعف این تجمع آن بود که توانست شش روز در خیابان به حیات خود ادامه دهد و در نهایت در دو روز آخر با برخورد شدید نیروهای سرکوب و بازداشتِ تعدادی از تجمعکنندگان، نمود «اعتراض مردمی علیه اعدام» از خیابان، این عمومیترین فضای همیشهموجود، محو شد.[4]
در این تجمع جوانی حضور داشت که نحوۀ حضورش برای رهگذران آن روز خیابان میتوانست درگیرکنندهتر از نوشتههای بر پلاکاردها و یا حتی شعارهای جمعیِ برزبانآمده باشد: فرهاد قهرمانی. او در خیابان با صدایی بلند و برآمده از جانی داغدیده، نه تنها خطاب به رهگذران آن روز، که بهمدد وجود شبکههای اجتماعی، خطاب به تمام جامعه به «روایت رنج» 11سالۀ خود پرداخت. پدر فرهاد در سال نود به دلایل سیاسی اعدام شده بود و رنج حاصل از این فقدان تحمیلشده و پرخشونت بر فرهاد او را، حالا و امروز، نه در مقام یک فعال سیاسی و حقوقبشری، که اتفاقاً در جایگاه مشخص یک رنجدیده/راوی قرار داده بود؛ جایگاهی که در همراهی تمام آن خانوادههای همبستۀ آن شش روز میرفت تبدیل به نیرو و انرژیای شود که رفتهرفته خندق میان عامۀ مردم و فعالان سیاسی را در تلاش برای لغو حکم اعدام پر کند. دقیقتر، بازگویی تجربیات زیستۀ فرهاد در فضای یک خیابان و در قلب کشور، کنشی که ناگفته پیداست به تحریک رانۀ زندگی شکل گرفته بود، فاصلهای را میان من و فرد اعدامی پر میکرد که فعالان حقوقبشری و سیاسی، بهسبب موقعیت کاملاً بیرونیشان، توان پر کردن آن را نداشتند.
این تجمع ششروزه دقیقاً یک روز قبل از به کما رفتن ژینا امینی، یعنی 21شهریور خاتمه یافت و فرهاد نیز در تاریخ 20شهریور بازداشت و به زندان اوین منتقل شد.[5]
نمودهای مبارزه علیه اعدام در قیام ژینا
حکومت ایران پس از کشتن نزدیک به پانصد تن در خیابانها و نیز افرادی زیر شکنجه و در زندان، آن هنگام که همچنان نیروی قیام را همتراز با روزهای ابتدایی خود دید، در یک فرآیند ارعابی، آغاز به صدور احکام اعدام در شهرهای مختلف و برای نزدیک به بیست نفر از معترضان کرد. اگرچه مخالفت با این احکام در شبکههای مجازی سریعاً فراگیر شد، اما ما چندان شاهد کنش قابلتوجهی بیرون از آن فضا نبودیم و 17آذر بود که حکومت با اعدام یکی از معترضان بازداشتی که حتی نامش در لیست افراد رسانهایشده به چشم نمیخورد، جامعه را با شوکی عظیم روبهرو کرد: محسن شکاریِ 22ساله اولین فرزند قیام بود که توسط حکومت اسلامی ایران به حکم اعدام بلعیده شد.
صبح روز 17آذر، ساعاتی که جامعه ناباورانه این شوک را تاب میآورد، مردمی خود را معلق میان «معترض» و «سوگوار» به خانۀ محسن شکاری رساندند، و اما هنوز جامعه این شوک را با احساسات خود بازنشناخته و بازتعریف نکرده بود که حکومت ضربۀ دومش را فرود آورد: مجیدرضا رهنورد، تازهجوانی دیگر که این بار به خاک مشهد به دار آویخته شد. شوکی مُقومِ شوکی هنوزپابرجا...
از اولین مواجهات جمعی و منسجم به اعدام معترضان، نامهای سرگشاده[6] بود خطاب به مردم ایران از داخل زندان اوین و از بند سیاسی زنان. در میان 18 امضاکنندۀ این نامه فعالان حقوق بشری، فعالان کارگری و پادشاهیخواهان، همه در کنار هم دیده میشدند. این زنان با اشاره به محرومیت از «خیابان» و تلاش برای همراهی عملی با مردم بیرون، وعدۀ تحصن در اتاق افسر نگهبانی زندان در روز 21آذر را داده بودند، و این تحصن و سرودخوانی مصادف شد با دومین اعدام و شکلگیری فضایی اندوهبار و حس درماندگیای مقطعی در میان مردم بیرون از زندان... در روزهای قیام نیز، پیشتر، ما شاهد ارتباطی زنده بین مردم بیرون و افراد درون زندان بودیم؛ برای مثال میتوان به شب آتشسوزی اوین[7] و حضور گسترده و سریع مردم در اطراف زندان اشاره کرد. بیانیۀ زنان اوین اما مسیری عکس را مدنظر داشت: احیای نیروی پراکندۀ مردمانِ آن سوی دیوار...
شعارهای شبانه، بهویژه با محوریت نفی اعدام، دوباره در شهرها طنینانداز شد، تجمعات پراکنده در جایجای ایران جان میگرفت و رنگ میباخت و آنچه دستکم در شبکههای اجتماعی قابلتأمل مینمود، تأکیدی بود که کاربران، از تمام قشرهای اجتماعی و با هر رویکرد مشخص سیاسی، بر طبقۀ اجتماعی محسن و مجید و نیز دیگرانی که حکم اعدام گرفته بودند، میکردند. این تأکیدات که با بازگویی جزئیات زندگی این دو جوان نمود پیدا میکرد، ایجاد نزدیکی و همدلی میان طبقات مختلف اجتماعی را که در مسیر رشد قیام ژینا میسر شده بود، نوید میداد.
جامعۀ بیرون مبهوتِ خشونتی که بر آنان رفته بود، و نیز نگران زندگی معترضانی در انتظار اعدام بود که در زندان قزلحصار کرج، در 26آذر، در یک شب بهظاهر معمولی، مأموران زندان به انجام یک «وظیفۀ» معمولی و طبیعیفرضشده اقدام کردند...
بازنماییِ میل به زندگی، در زندان و با مرگ
پیشتر از فرهاد قهرمانی گفتم، از منشأ و شکل اعتراض او علیه اعدام و زیست او در زندان، تا او را مفصلی قرار دهم میان ذهن خواننده و سیامک بابا، جوانی 36ساله که 26آذر آخرین روزهای حبسش را در زندان قزلحصار میگذراند.[8] موقعیت سیامک بابا را، با تمام اجزای شکلدهندهاش، در نظر بگیرید:
تو نه ماه از جوانیات را در حبس بودهای، کارهای اداری مربوط به آزادیات در جریان است و به گفتۀ کسانی که تجربۀ حبس دارند، کُندترین روزها را در حبس میگذرانی، روزهایی که آزادی نزدیک و قطعیست و تو منتظر آن لحظهای، انتظاری گو ناتمام.
تو زندانی سیاسی هم نیستی، احتمالاً فردی با وجوه معمولی یک زیست معمولی. در آن شب، آن شب نحس که تمام ما در آخرین شبهای ماه سوم قیام ژینا نفس میکشیم، مبهوت، خشمگین، ترسخورده و نگران، پسری بیستساله را با جرمی غیرسیاسی، مأموران زندان میخواهند که برای اجرای حکم اعدام در سحرگاه بعد به سلول انفرادی منتقل کنند... و شورش زندانیان علیه این انتقال و در دفاع از زندگیای بیستساله... مدام به خود یادآوری میکنم: «تو آخرین روزهای حبست را میگذرانی»، اما همراه با بقیه به این وضعیت دهشتناکِ در نزدیکیات اعتراض میکنی. گاز اشکآور و گلولۀ ساچمهای پاسخ این همصدایی ست، همان پاسخی که همصداییهای معترضان آن سوی دیوار از نیروهای سرکوب گرفتهاند. تو اما در زندانی، کوچهپسکوچهای کنارت نیست که بگریزی، ماشین معترضی دیگر با شتاب در را باز نمیکند تا تو خود را توی ماشین بیندازی و از مهلکه وارهی. در آن ازدحام، در جغرافیای احتمالاً خفۀ زندان، با راهروییهایی شاید تنگ، خود را رساندن به محوطۀ هواخوری تنها امکان گریز نسبی از این مهلکه است، اما مگر این راهرو و آن هواخوری چقدر و برای چند تن شورشی جا دارد؟ تو و تعدادی دیگر در این مهلکه گیر افتادهاید، و تن تو پُر میشود از گلولههای ساچمهای...
سیامک، آیا با قطع نسبی ارتباطت با دنیای بیرون، میدانی در این سه ماه بسیاری از کشتههای خیابان هم نه با یک، دو یا سه گلولۀ جنگی، که با بیشمار گلولۀ ساچمهای جان دادند؟ تو خشونتِ موحشترِ این شکل از کشتن را درک کرده بودی پیش از این؟
سیامک بابا، بی که فعال سیاسی و حقوق بشری باشد، سیامک بابا در آستانۀ آزادی، سیامک بابا علیه قتلِ در آستانۀ وقوع کسی بسیار جوانتر از خود، شورید و بی که مرگ را پیشبینی کند، ورای روحیۀ شهادتطلبی و مشخصاً در پی تثبیت زندگی، زندگیِ «دیگری» و برداشتن دست مرگ از گلوی جوان او، کشته شد و در تمام این اجزا آنچه او را به کنش واداشته، از دید من (من که نه فعال حقوق بشریام و نه چون فرهاد قهرمانی عزیزیم را به اعدام از دست دادهام، اما بارها خود را در آستانۀ بازداشت دیدهام و بارها از احتمال مواجهه با مرگ قریبالوقوع کسی در نزدیکیام، در خیابان و به ضرب گلوله یا در زندان و به طناب دار، پیشاپیش مضطرب شدهام) نیروی پیشبرندۀ سیامک نه احترام به حق حیات، نه تلاش برای ارزش نهادن به جان آدمی، که پیش از همۀ اینها، نیرویی پیشاآگاهی، میلی عمیق و عظیم به زندگی با تمام دلالتهای روشن آن است.
در ادامۀ آن شب نحس سیامک و دیگر مجروحان به بیمارستان منتقل شدند و سه روز بعد جسد سیامک به خانوادهاش تحویل داده شد. به گفتۀ مادر سیامک، آنها از تمام تن او تنها اجازه یافتند صورت او را ببینند، با چشمهایی هدف گلولههای ساچمهای؛ «شلیک به چشم»، خشونتی با اثری ابدی که بسیاری از معترضان خیابانیِ جانبهدربرده را نیز در برگرفت. وجود صدها تن از معترضان با آسیبهای جدی چشمی، دلالت روشنیست بر کیفیت و کمیت خشونت نیروهای سرکوب.
درنگ کنیم، حالا اما با یافتن ردی از میل به زندگی در فردی زندانی، سیامک بابا، آیا میتوان در زمان و مکانی دیگر، در آیندۀ 26آذر، در امتداد این میل، جمعیتی را یافت که به نوعی از همبستگی و حضور در فضای خیابانی رسیده باشند تا جلوی مرگ کس یا کسانی را بگیرند؟
نمودهای مبارزه علیه اعدام در قیام ژینا... ادامه...
شامگاه 19دی، یعنی دو روز پس از اعدام هولناک دو جوان معترض دیگر در قیام ژینا، سیدمحمد حسینی و محمدمهدی کرمی، هر دو باز از طبقۀ کارگر و باز با بازخوردی همدلانه در تمام اقشار، و در پی خبری در شبکههای مجازی، یعنی احتمال اعدام قریبالوقوع محمد بروغنی و محمد قبادلو، جلوی زندان رجاییشهر، زندان این دو جوان، ازدحامی رفتهرفته پدیدار شد که بهاتکای همبستگی، احساس همسرنوشتی و میل مشترکی که آنها را به آن نقطه کشانده بود، شایستۀ نام جامعه است. آن شب، بر خلاف انتظار بسیارانی شاید، از جمله خود من، بی انتشار هیچ فراخوانی، این افراد «معمولی»، یعنی همان معترضان خیابانی ماههای قبل، با آگاهی از حضور خانوادههای بروغنی و قبادلو جلوی زندان، به شکلی که بیراه نیست اگر به آن «خودجوش» بگوییم، در آن زمان و مکان یکدیگر را بازیافتند و بازشناختند. حواسم هست که از آن شب تصویری غلوشده و «رخدادگون» در ذهن مخاطب ایجاد نکنم، اما نه میتوانم و نه منصفانه است که آن شب را در مقام یک نقطۀ عطف در تاریخی با مبدأ قتل ژینا در ذهن خواننده ثبت نکنم. ممکن است در نگاه اول، بیش از همه، اعدامهای هولناک دو روز پیش نیروی محرک این تجمع به نظر آید، اما ورای آن، محتوای مبارزه علیه اعدام در تمام سالهایی که گذشت، ذرهذره و هر جزء، با کیفیت و کمیت متفاوتِ تأثیر، بر احضار هر کدام از افرادی که آن شب به آن مکان آمدند، نقش داشتند؛ از فعالیت کنشگران نامدار حقوق بشری تا تلاش مادرانِ مبارزان راه آزادی که فرزندانشان سالهای قبل اعدام شده بودند، و پررنگتر از تمام آنها، کنشها و اقداماتی که در قیام ژینا، مشخصاً علیه اعدام شکل گرفت؛ از آن بیانیۀ زنان اوین خطاب به مردم و تحصنشان، تا آخرین حلقههای این زنجیر و هنوزنرسیده به اعدام سیدمحمد و محمدمهدی، یعنی اعتراض جمعیِ زندانیان قزلحصارِ 26آذر و مشخصاً قتل سیامک بابا، یک زندانی غیرسیاسی در پی اعتراض به حکم اعدام یک زندانی غیرسیاسی دیگر، آن هم به شیوهای بسیار شبیه به کشتن معترضان خیابان در همان ماهها. فراموش نکنیم که سیامک بابا در میان تمام کشتهشدگانِ روزهای قیام ژینا، چه در خیابان، چه در خانه و چه در زندان، تنها کسی بود که «در اعتراض به حکم اعدام» پاسخِ مرگ گرفت، کسی که هیچ پیشینۀ مبارزاتی سیاسی و مدنی نداشت، چه معطوف به اعدام و چه غیر از آن.
در اینجا ضروریست گفتن از تجمعاتی شبیه، برای لغو حکم اعدام سه جوان اصفهانی[9] که جلوی زندان دستگرد اصفهان شکل گرفت و متاسفانه موفق به جلوگیری از اجرای آن احکام نشد و در پی آن، اشاره به یکی از درخشانترین اعلام موضعها علیه اعدام که دو روز پس از اعدام جانکاه همین سه جوان به قلم آمد. بیانیهای[10] از سوی «جمعی از فرزندان اعدامشدگان دهۀ شصت» که پلشتی حکم اعدام را نیز از منظری کمتردیدهشده پیش چشم مینهاد، تجربۀ زیستهای که تنها چند روز پیش از قیام زندگیخواهانۀ ژینا از گلوی داغدار فرهاد قهرمانی نیز در خیابانهای تهران طنین انداخته بود.
پیشتر دیدهبان آزار در نوشتهای به مرور تمام کنشهای معترضانِ آن روزها علیه اعدام و پیشینۀ مبارزات فمنیستی علیه اعدام و پیوند آن با قیام زن زندگی آزادی پرداخته، کنشهایی که من در متن پیش رو، تنها به چند نمونۀ آنها، نمونههایی مرتبط با موضوع، اشاره کردم.[11]
***
با اتکا به آنچه گفته شد، به نظر میرسد اگر هشت سال جنگ تحمیلی و حضور بیدریغ افراد در مقابل گلوله، نشان از تلاش برای دفاع از خاک داشته، اگر جنبش سبز و حضور خیابانی و خونهایی که ریخته شد، نشان از دفاع از حق (مشخصاً دفاع از حق تعیین سرنوشت) داشته، قیام (یا جنبشِ؟) ژینا، به نسبت همۀ همبستگیهای عمومی این چهار دهه، در فضایی بدویتر و به همان نسبت اصیلتر خود را مینمایاند، فضایی شکلگرفته حول مفهوم میل، فضایی که بایسته و شایسته است، نه فقط زندگی، بلکه سه کلمۀ شعار زن زندگی آزادی را، بیش و پیش از آنکه با دادههای ازپیشتعیینشده بازشناخت، با درنگ بر آن ادراک کرد.[12]
سخن پایانی
ژینا به معنای زندگیست، و بر سنگ گور او نوشتهاند: نام تو رمز میشود...
آن نقطۀ عطف، آن جمعیتِ خودجوشگردآمده در شامگاه 19دیِ سال ژینا، جلوی زندانِ رجاییشهر، در روزهایی مرئی شد که قیام میرفت تا چهارماهه شود؛ «چهارماهگی» یعنی آن هنگام که جنین «شنیدن» آغاز میکند.[13]
و سیامک بابا در آخرین روزهای «نهماهگیِ» حبسش در انتظار آزادی، در انتظار شکلی از تولد بود که به ضرب دهها گلولۀ ساچمهای از پا درآمد، مرگی اما چنان زنده که ردپایش را میشود در آن شامگاه باشکوه جست.
و نمیتوانم فراموش کنم تسلسل روزهای اعتراض خیابانی به حکم اعدام در شهریور سال یکم را با قیامی که با رمزِ ژینا (زندگی) و با شعار زن زندگی آزادی در خیابان خود را نمایاند... آیا اگر، به نشان حضور ششروزۀ معترضان جلوی قوۀ داد، بگویم خیابان آبستن زندگی بود که ژینا را کشتند و قیامی زندگیخواه از دل مرگی چنین زنده متولد شد، بیراه گفتهام؟ بیراه گفتهام که نیرویی پیشاآگاهی مبارزه علیه اعدام را با جان و هویتِ قیام زن زندگی آزادی درهمآمیخته؟ آیا اگر بگویم طنینِ روایتِ رنجی انفرادی علیه اعدام در خیابان، قیامی با محوریت زندگی را فراخواند، قیامی فراخوانده که در گذر زمان، خود زهدانِ نسجبندیِ جامعهای با فریادهایی شبیه شد، و زهدان تولدی که به مرگ جوانی 36ساله در زندان معنا داد، بیراه گفتهام؟
اینها نشانههاییست که میشود دید، خواند و بازنمایاند، که میشود به شعری آویختشان، که میشود با یادآوریشان «تپندگی» را در «مغز» خود حس کرد، که روح زنانۀ «این مردم» را آشکارا تماشا کرد، در عموم لحظاتی که خیابان بدن یا صداشان را به خود دید و شنید، و اما نه میشود و نه باید که از این نشانهها به تلاش عقل مذکر، تحلیلی و دستاوردی بیرون کشید. هارمونی زیباست و زیبایی همزادِ حقیقت است...
.
[2]. در احکام قضایی ایران حکم اعدام برای جرائم گوناگونی تعریف شده، از جمله قتل نفس، جرائم مربوط به مواد مخدر، رابطۀ خارج از ازدواج و نیز جرائم سیاسی که از سوی قاضی با اتهامی تعریف میشود که یکی از احکام درنظرگرفتهشده برای آن اعدام است. همچنین اعدام در چهار دهۀ گذشته به اشکال مختلف اجرا شده، از جمله تیرباران، طناب دار و سنگسار که مشخصاً مربوط به رابطۀ خارج از ازدواج است که در قوانین ایران که مبتنی بر شرع است، جرم تعریف میشود.
[3]. https://en.wikipedia.org/wiki/Reyhaneh_Jabbari
[4]. لازم است در اینجا به تجمعاتی اشاره کنم که در دهۀ قبل با خواست لغو حکم اعدام جلوی در زندانی که فردی در آستانۀ اعدام در آن حبس بود، شکل میگرفت. بارزههای پررنگ تفاوت میان آن تجمعات و این تجمع ششروزه اما آن بود که در آن تجمعات تمرکز بر لغو حکم اعدام «یک فرد مشخص» بود که به هر دلیل مورد توجه رسانهها و فعالان مدنی قرار گرفته بود. همچنین تمامی آن تجمعات با فراخوان فعالان مدنی صورت میگرفت و نیز اگرچه عموماً خانوادۀ فرد منتظرِ اعدام نیز در آن جمع حضور داشت، اما ما در این گردهمآمدنها شاهد همبستگی گستردۀ خانوادههایی با موقعیت شبیه نبودیم.
[5]. فرهاد قهرمانی در آتشسوزی زندان اوین، به تاریخ 23مهر همان سال و در 27روزگی قیام ژینا، یکی از کسانی بود که با ضربوشتمی وحشیانه از زندان اوین به رجاییشهر منتقل شد و نام او در نسبت با فعالانِ سیاسی و مدنیِ نامی، با بُردی بسیار کمتر، در فضاهای مختلف رسانهای تکرار شد.
[6]. https://www.hra-news.org/letters/a-919/
https://harasswatch.com/news/2088
https://harasswatch.com/news/2109
[7]. https://en.wikipedia.org/wiki/Evin_Prison_fire
[8]. https://www.radiozamaneh.com/748898/
[9]. مجید کاظمی، صالح میرهاشمی و سعید یعقوبی سه جوانی بودند که در پروندۀ موسوم به «خانۀ اصفهان» به اعدام محکوم شدند. به ادعای حکومت دو بسیجی و یک مأمور نیروی انتظامی در آبان سال 1401 توسط این سه جوان کشته شدند. سحرگاه 29اردیبهشت سال 1402 حکومت، علیرغم اعتراضات داخلی و بینالمللی، این سه جان جوان را به دار آویخت.
[10]. https://www.radiozamaneh.com/765735
[11]. https://harasswatch.com/news/2153
[12]. محمد قبادلو و محمد بروغنی، این دو جانِ جوان، هر دو زندهاند؛ حکم اعدام قبادلو برای همیشه شکست و محمد بروغنی همچنان در بیموامید و بلاتکلیفیای یقیناً استخوانخردکن، در زندان به سر میبرد. حکومت اما زندان رجاییشهر، مکان خاطرۀ 19دیِ سال ژینا، را در مردادماه سال بعدش، 1402 تخلیه و برای همیشه تعطیل کرد.
[13]. به گفتۀ برخی از ادیان، از جمله دین اسلام که قوانین ایران بر اساس آن تدوین شده، از آنجاکه در این ماه روح در «جنین» دمیده میشود، سقط او برابر است با قتل یک «انسان»، و چه تناقض غیرقابلدرکیست میان این تعریف از جنین و وجود حکم اعدام برای انسانی دارای گذشته و تاریخ و زیست و در پیوند حسانی/عقلانی با بیشمار انسان دیگر.