دیدبان آزار

جنگی علیه مردم؛ آنجا که «مردم» بدن‌هایی واقعی بر زمین‌ می‌شود

نویسنده:‌ شکیبا عابدزاده

 

جمعه سی‌ام خرداد ماه ساعت هشت شب. تهران. هشتمین روز جنگ

دو روز است اینترنت ملی شده و در تاریکی و بی‌خبری فرو رفته‌ایم. فقط می‌شود با تماس‌های محدود از افراد نزدیک مطلع شد و برای بقیه‌ دوستان دیده و ندیده آرزوی سلامتی کرد. سردرگمی چگونگی برقراری ارتباط با دوستان و اعضای خانواده و نزدیکانی که ایران نیستند طاقت‌فرسا ست. چه فکر می‌کنند؟ چه قدر نگرانند؟ چرا باید در چنین شرایطی صدای ما که می‌توانست به دنیا مخابره شود، بریده شود؟ چه‌طور اینترنت عملا به ابزاری در دست حکومت جهت کنترل بیشتر ما بدل شده؟ می‌گویند به خاطر امنیت است. اما چرا هر بار ما باید هزینه‌ این امنیت را با فرورفتن در تاریکی و تنهایی و شرایطی شبه‌زندان بدهیم؟ مگر امنیت وظیفه‌ آنان نیست؟ چه‌طور به آن‌ها یادآوری کنیم تمام آنچه وظیفه‌ آنان بود، از اطلاع‌رسانی، الزامات آمادگی‌های مادی و روانی و آموزش‌های ضروری در انواع موقعیت‌های خطر گرفته تا ایجاد بستری برای رسیدن پیام آنان که به همیاری و کمک نیاز داشتند، تسهیل خروج گروهی و امن از تهران، تشکیل گروه‌های داوطلب امدادی و ... همه و همه از طریق همین فضای مجازی صورت گرفت و تازه داشتیم نوعی از مقاومت مدنی را تمرین می‌کردیم که از هم پاشیدیم.

شهر تقریبا خالی است. گاهی آن‌قدر ساکت که ترسناک است. به اندازه‌ صداهای پدافند ضدهوایی و انفجار. دو روز گذشته قدری مشکل بنزین و نان در سطح پایتخت نگران‌کننده بود. از امروز انگار شرایط ثبات بهتری پیدا کرده و خیلی از نانوایی‌ها و پمپ بنزین‌ها فعال بودند؛ بدون مشکل و کمبودی. خبرهای ضدونقیضی هست از انفجارهایی در زنجان و اراک و رشت. تلویزیون ایران فقط رشت را تایید کرد و دسترسی به اخبار مستقل هم ناممکن است. حتی سعی نکردم امروز ماهواره را نصب کنم. به همان کتاب خواندن و خوابیدن و آشپزی قناعت کردم و فکر کردم هشت روز گذشت و این عمر و زمان ماست که می‌گذرد. باید با همه سختی و تلخی برگشت پای کار و متمرکز ماند. چه از زندگی نشستن همان و رخوت فرسودگیِ جنگی که مشخص نیست تا کجا ادامه خواهد یافت و به چه سرانجامی خواهد رسید همان. دلم برای دوستانم تنگ شده. برای در آغوش گرفتن‌شان، به کافه رفتن‌مان... بی‌وقفه حرف زدن‌مان... روزهاست یکدیگر را ندیده‌ایم و در این دو روز خاموشی در حد احوال‌پرسی پیام می‌دهیم:

«نقطه بگذارید بفهمم حالتان خوب است...»

«نقطه سر خط. خوبم.»

 خوب بودنی که بی‌بدن است. بی‌ شنیدنِ صدای خنده‌های‌شان. بدون آنکه از هر جایی از شهر بدن را حرکت دهیم و برسیم به نقطه‌ای مشترک برای به اشتراک گذاشتنِ «خوب بودن»‌ها... «خوبم» یعنی زنده‌ام؛ وگرنه همه می‌دانیم هیچ‌کس خوب نیست.

اما جنگ را چه‌طور باید روایت کرد؟ چه‌طور باید به تجربه‌ این روزها نگاه کرد که غیر از روایتِ ترس‌ها و اندوه‌ها و حسرت‌ها، شکل دیگری از خرد آمیخته به هیجان را نیز منعکس کند. شکلی از تفکر بدن‌مند؛ برآمده از تهدیدها و بیم‌ها. حالا غذایی روی گاز در حال پختن است، گربه‌ها سیر و آرام چرت می‌زنند، گل‌ها را آب داده‌ام و خانه تمیز است. اما هنوز ساعت 10 صبح است، بله روزهای جنگ هم مانند شب‌ها کش می‌آیند. روزهای جنگ هم با آن نور روشنی که در آستانه‌ تابستان است و خواب از چشم می‌دزدد، طولانی‌ست. باقی روز را چه باید کرد؟ به بدن فکر می‌کنم. هنگامی که چمدان می‌بستم برای آن وقت اضطرار که مجبور به ترک خانه خواهم شد، دائم به خودم یادآوری می‌کردم دو دست لباس کافی‌ست. این چمدان سفر نیست، چمدان ضروریات است. اما چه چیزی ضروری است؟ کدام لباس را، پوشیده نپوشیده باید رها کرد. لباس پوشیدن در لحظه‌ ویرانی خانه چه فرقی باید داشته باشد با لباسی که برای کار یا یک پیاده‌رویِ ساده می‌پوشم؟ در این بدن چه چیز عوض شده و در صورت ترک اجباری خانه عوض خواهد شد که لباس جلوه‌ای از آن خواهد بود؟ کسانی که از خانه‌شان رفته‌اند چند دست لباس برده‌اند؟ در خانه‌ دیگری چه چیز به تن کرده‌اند؟ آیا در آن لباس‌هایی که شاید شسته‌رفته‌تر از لباس خانه است راحت‌اند؟ آیا بخشی از کلافگی‌ای که گاهی اذعان می‌کنند از آن لباس‌های اجباری نیست؟ خانه چه‌طور در شلوارک و تاب و پیژامه مستتر است؟ یادم می‌آید مرام حُمید، زن روزنامه‌نگار در غزه، در گزارشی[1] توضیح می‌دهد چیزی که در پس بارها آوارگی و جایه‌جایی برای زنان از دست رفته است، حیطه‌ خصوصی است. آنجا که باید بتوانی تن را رها کنی، گاهی برهنه بخوابی، هر وقت لازم است به راحتی به کودک‌ات شیر بدهی، برای انتخاب و پوشیدن لباس زمان و فراغت داشته باشی، نه اینکه مجبور باشی مدام با لباسی بخوابی که مناسب فرار در صورت حمله باشد. فکر می‌کنم حالا دو روز است هیچ خبری از غزه ندارم. از آن قحطی برنامه‌ریزی شده و آن مناطق توزیع غذا که کشتارگاه جدیدند. قرار بود متن مفصلی درباره‌ تمام آنچه تحت نام شکستن محاصره رخ داد بنویسم. گوشه‌ای یادداشت می‌کنم که از یادم نرود، همچنان باید از غزه نوشت. همچنان باید غزه را فریاد زد. وقتی قوطی‌های کنسرو را کنار هم توی سبدی می‌چینم که قرار است انبار خوراکی‌های ساده برای چند روز خودم و گربه‌ها باشد، به غزه فکر می‌کنم. بحران نان که در کمتر از بیست و چهار ساعت جدی شد، دوستی پرسید «چه‌قدر مواد اولیه در خانه داری؟ برای چند ماه؟» نگاهی به قوطی‌های حبوبات و محتویات یخچال و فریزر کردم و گفتم «برای خودم نزدیک به شش ماه، برای گربه‌ها کمتر از دو ماه.» با تعجب پرسید: «شش ماه؟» به نظرش زیاد بود و من به چیزی بیشتر از شش ماه فکر می‌کردم. به تمام آنچه از مقاومت بدن‌مند غزه در قحطی این ماه‌ها، و بیست ماه نسل‌کشی یادگرفته‌ام. در خانه‌ قحطی‌زده می‌شود بدن را عادت داد به غذای کمتر خوردن، به غذای ساده‌تر خوردن، به جیره‌بندی و مصرفِ برنامه‌ریزی شده. با آن سبد اضطراری، با چند کنسرو و بیسکوییت و نان خشک چه‌طور؟ بدن را برای چه چیز باید آماده کرد؟ چه‌طور این بدن‌ها یک‌شبه هم کم‌کم به صداهای دور و نزدیک آسمان عادت می‌کنند و هم به شرایط زیست جدید؟ اگر اولین معنای «بقا» در آن آب و غذایی‌ست که حالا گذاشته‌ایم گوشه‌ای از خانه یا ماشین برای موقع اضطرار، بوی قورمه‌سبزی که از خانه‌ همسایه می‌آید چه معنایی فراتر از بقا می‌سازد؟ چه امکانی به بدن و تخیل ما می‌دهد که از حصار حیرانیِ روزهای جنگ رها شویم؟ توی ذهنم می‌چرخد قورمه‌سبزی شاید کیک مادلین پروستی است، بعد یادم می‌آید آخرین دسری که در کافه‌ای کوچک با دوستانم سفارش دادیم همین نام را داشت و باز یادم می‌آید همان روز بود که جزئیاتی از سرنوشت قایق سحرآمیز مادلین گفتم و دوستم اشک ریخت.

نوشتن در میانه‌ جنگ سخت است. کنترل آنچه پی‌درپی هم تداعی می‌شود سخت‌تر. بدنی که انگار برای غلبه بر محرومیت از راه رفتن، میل به حرکت را جای دیگری ارضا می‌کند. به بیمارانم فکر می‌کنم. به تمام آنان که حرکت‌شان مدت‌هاست محدود شده به فاصله رخت‌خواب تا سرویس بهداشتی و مبل جلوی تلویزیون. وقتی آن مرد سالخورده‌ نابینا را (از دست‌اندرکاران مجله‌ای در دهه‌‌ 70 و 80، که حقی به گردن ما دهه‌ شصتی‌ها دارد) از خانه‌اش همراهی می‌کردم تا مقصد جدید می‌گفت: «شلوار را که پوشیدم بیرون بیایم متوجه شدم دو سه سایز بزرگتر است، یعنی من کوچکتر شدم. آخر می‌دانی چند سال است از خانه‌ام بیرون نرفته‌ام...»

جنگ اینگونه بدن‌مند است. دشمن می‌گوید این جنگ علیه مردم نیست. انگار «مردم» در دنیای واقعی مانند آن مفهومِ انتزاعی‌ است که از دهان سیاست‌مداران بیرون می‌آید. تا کنون چند نفر، چند بدن از این مردم شهید شده‌اند؟ چند بدن چند شب در اضطرابِ صداها و سردرگمی فردا تا صبح نخوابید؟ چیزی نخورد؟ کارش تعطیل شد و ناچار شد به فردای بی‌پولی هم فکر کند؟ چند بدن جمعی در انزوای مکان‌های امن از هم جدا افتاد؟ چه بدن‌هایی در خانه حبس شدند تا شاید زنده بمانند؟ جنگ همواره بدن‌ها را، زندگی‌ها را نشانه می‌گیرد و این همان چیزی است که علیه بدن «مردم» است.

 


[1] https://www.aa.com.tr/en/middle-east/in-gaza-palestinian-women-yearn-for-lost-privacy-and-dignity/3159085

مطالب مرتبط