نویسنده: م. ر
صبح روز یکشنبه، خورشیدِ هنوز امیدوار، بار دیگر طلوع کرد و با تکتک کردن بیامان پنجرهها، من و هماتاقیهایم را از خواب ناز و شیرین صبحگاهی بیدار نمود. در اتاقِ هشت تخته، پنج تن هستیم. چهار تن افغانستانی و یک تن ایرانی. وان چهار تن دانشجو که خوابگاه برایش تعلق نگرفته است و ناگزیر است که هر ترم به علاوۀ 18 میلیون تومان شهریۀ دانشگاه، 15 میلیون تومان به یک خانم بورژوای موسفید صاحب خوابگاه، پرداخت کند. علیایحال خورشید تابید و من پا شدم و طبق معمول، حمامی رفتم و صبحانهای خوردم و لباسهای دانشگاهی شسته و رفته را بر تن کردم و نیز کیف همیشه حاضر و همواره درخدمت را آمادۀ رفتن به دانشگاه نمودم. بعدِ صبحانۀ دمدستی، تنها استرسی که داشت مغزم را میخورد و جانم را میفشرد، برنامهای بود که مبادا سروسامان نگیرد. اکنون و بعد صبحانه، دانشجوی افغانستانی و به تعبیر جغرافیای خودش، «تیار» شده است تا یک روز دیگر عهد دانشجوییاش را با دیدن دانشجوها و کارمندها و کارگران و خیابانهای شلوغ و پلوغ و مترو و صدای پای جمعیت کثیر، آغاز کند.
مسیر خوابگاه تا دانشگاه، طوری است که بایست چند خط عوض کنم تا برسم به قلب مقصد. یکی از این خطها و ایستگاهها، ایستگاه توحید است. به توحید رسیدم. باید «میدان کتاب» را سوار میشدم. به آنسو شتافتن گرفتم. نیمههای راه بودم که آنچه نبایست میشد، شد و دوتا مأمور، جلوی من سبز گردید. دیگر تا ته داستان را خواندم. این مأموران قبل از من، سه تن از «اتباع بیگانه» را گرفتار کرده است. هرکسی که رد میشود و سیمای مهاجر و قیافۀ افغانستانی و حتی ایرانیهای روستایی و طبقه فرودست را، صدا میزند: «هی، وایستا! کجا میری؟ بچه کجایی؟» من البته به خیال و ظن باطل خودم یکی از شیکترین لباسهای قرن را پوشیدهام و به اتوکشیدهای میمانم که یک سادیست، دوست ندارد با آن سر و صورت، ببیندم. کیف در دست دارم و از هرسو که بخوانیم، یک دانشجوی تمامعیارم. دانشجوئی که کارت دانشگاهش را خانم بورژوا، نزد خود نگه داشته است و از پاسپورتش، تنها اسکن صفحۀ اصلی با صفحۀ اقامتش را در نزدش دارد. دو تا دلیل سبب میشد که پاسپورت و گذرنامه را بگذارم خوابگاه؛ نخست به این جهت که در مسیر من و در این یک سال، هرگز هیچ مأموری را برای جمعآوری بیگانهها و دیگریها، نمیشد به چشم دید. دلیل دوم هم این که فکر میکردم اسکن گذرنامه کافی است تا با این کار، از مفقودشدن گذرنامه هم جلوگیری کرد. در ایران برای یک دانشجوی مهاجر، اگر گذرنامهاش از دست برود، کماکان خودش از دست رفته است.
به هرحال یکی از مأموران سراغم را گرفت (بعداً همین مأمور بود که برای مثلاً اظهار انسانیت بیبدیلش با خود میگفت اینجا که آلمان نازی نیست). «مدارکت کجاست؟» با خود گفتم «به فنا رفتی پسر.» به مأمور میگویم: «پاسپورتم را با خود نیاوردهام و صرفاً اسکنش را در گوشیام دارم.» گوشی را رمزگشایی کرده و فوراً داخل پوشهای میشوم که خاص اسناد و مدارک است و سپس شتابان به مأمور نشان میدهم که این اقامت یکسالۀ دانشجوئی من است. به بالادستش، وضع من را گزارش میدهد. بالادستی، با خود عهد بسته است و عزم را جزم کرده است که هیچ مهاجری را بدون رفتارهای سادیستیاش، رها نکند. او با جدیتی که مخصوص انسان سادیست است: «نمیشه.» خودم را نزدش میرسانم. «من دانشجو هستم. امروز دوتا کلاس دارم. اسکن تمام مدارکم نزدم هست.» میگوید: «نه نمیشه.» با دستور تمام: «برو عقب وایستا!» دوبار دیگر اصرار کردم که قانعش کنم. میگوید: «برو وگرنه یک سیلی میخوابانم پشت گردنت!» آخرین تلاشم این که خواستم اجازه بدهد تا از دوستان خوابگاهی، بخواهم که پاسپورتم را بیاورد و باز این را هم نگذاشت و گوشی را قید کرد. دیگر تاب و توانی برای شکستن غرور نمانده است. «مگر تو برتر از این سه تن هستی؟ برو کنار اینها بایست و فیلم تماشایی مسافرانی شو که از کنارت میگذرد و بسیاریاش سهیم و یا همنوا است با هشتگ ننگین اخراج افغانی-مطالبۀ ملی. عقب کشیدم. کنار رفتم. پهلوی سه مهاجری کشیده شدم که از دیدن چشمان و خستگی دستانشان، عاجزم. با خود زمزمهکنان گفتم بگذار این لحظه را تبدیل به یک فرصت کنم. بگذار حالا که درسهای متخصصانه و کارشناسانه و دقیق دانشگاه را نمیشود شنفت، چیزی متفاوت بیاموزم. بهسرعت با یکی از سه تن مهاجر ملول و پریشان و پژمان و آسیبدیده، وارد گفتگو شدم. هرچند این هم قدغن و ممنوع است. اما من از هر لحظه و ثانیه استفاده میکنم تا اندک اطلاعاتی را از آن خود کنم. حین گفتگو با یکی از این همقطارها، از او پرسیدم که چندسال است که اینجایی؟ پاسخ آمد که 17 سال! پدرت چه؟ او چند سال است که اینجا است؟ 35 سال! پس خودت اینجا متولد شدی؟ بلی. به فکر فرو رفتم. دهان و زبانم از شدت حیرت، دیگر به سخن نمیآید. مگر میشود متولد کشوری با 17 سال سن باشی و هنوز بیگانه و مهاجر؟ لحظهها میگذشت. مهاجر دیگری را گیر آورد. او هم ماند. مرد میانسالی که بسیار ضعیف و لاغر است. من قرار ندارم و یکسره به دنبال اعدادم. به گوشش میخوانم: هموطن! چندساله اینجایی؟ 25 سال! این 25 سال، یک عدد نیست. یک رقم تهی و خالی نیست. این 25 سال، یعنی 25 سال در آبادی و تولید و توسعه و ساختن کشوری سهم داشتن و سپس بیرحمانه «طرد»شدن و به سرزمین بیگانهای دیگر پرتشدن.
یک ساعتی گذشت که سادیست مجدداً برگشت تا نحوهای دیگر شکنجهاش را اعمال کند. فرمان میآید: «بند کفشهایتان را باز کنید». چشمانم را بستم و غم بیحد و حصرش را پنهان کردم. من خم نشدم و این کار را نکردم. جوان 17 ساله که متولد ایران بود، سر به زانو گذاشت و بند کفشهایش را باز کرد. قلبم هق هق زدنش را شروع نمود. تلخ گریست. نتوانستم جلویش را بگیرم. از درون فریادهایش را میشنیدم. آنها که از اوامر پیروی کرد، دستان هر دو مهاجر را با آن بند کفشها بستند. تحمل نتوانستم و به مأمور سادیست گفتم مگر برای این کار انقلاب کردید؟ با خیال راحت گفت: «من آن زمان نبودم». شاید معنای حرفش این باشد که گور بابای انقلاب. گذشتیم و ایستادیم. مسافران جدیدی از راه رسید. فیلم ماها درحال پخش بود جلوی دهها و صدها عابر. زنی آمد. صدای کشید. او از آنهای بود که نه با نگاهها و بیتفاوتیهایش که با زبان بُرانش به سادیستها نمره 20 دادند. کلماتش به یادم نمیآید. اینقدر یادم هست که دل مأمور را شادتر کرد از جنایتی که داشت با رفتارهایش مرتکب میشد.
ماندیم و 12-10مهاجری که شدیم، انتقال مان دادند به طبقۀ فوقانی ایستگاه مترو و به بخشی که «دفتر پلیس» است. نیمساعتی بیشتر آنجا گذاشتند. زمانی که موفق شدم گوشیام را بگیرم و به اکبر تماس گرفتم که پاسپورتم را بفرستد، دیگر کار از کار گذشته بود. تصمیم این است که 50-40 مهاجری را هرطوری که شده است، گرفتار کرده و به اردوگاه بفرستد. یکی از گوشیها تماس دارد. شاید مادر و همسری که دلش از بیقراری، درحال آبشدن و ذرهذره شدن است. سادیست گوشی را بر میدارد. به همه میگوید «برقصید.» به یاد کجا میافتیم؟ به یاد که؟ رایشمن. او هم روایت کرده است که جلادان در اردوگاهها، برای سرگرمیاش، قربانیان را مجبور میسازد تا برقصد و بخواند و مضحکه «جلاد» شود. بهدلیل فضای همگانی، این پلان عملی نشد. چند دقیقه که میگذرد، «جناب سرهنگ» وارد میشود. برخلاف سادیست قبلی، او به شنیدن آهنگ به قیمت تظاهر هم که شده است، علاقهای ندارد. گوشی دیگری تماس دارد و یک آهنگ شاد ایرانی را هم به همه معرفی میکند و اسم تماس گیرنده هم «جانم» است. این سرهنگ با نکوهش خطاب به صاحب گوشی میگوید: «خجالت نمیکشی که ازاین آهنگها میشنوی؟» این بهترین حرفی است که میشود شنید.
زمان به تلخی در حال سپریشدن است و یک دقیقه یعنی یک سال! من در این مدتِ چند ساعت، با هیچ جهد و تلاشی نتوانستم قادر به قناعت یک نکته ساده شوم که من دانشجو هستم و تنها چیزی که لازم است، بررسی اقامت دانشجویی من است. به قول آرنت، «استدلال» تنها چیزی است که فرد سادیست از آن گریزان است. لحظات انتقال فرا رسیده است. ون پلیس با راننده و دستیار خشمگینش از راه میرسد. قرار بر این است که انتقالمان دهد به پاسگاه. دوباره دستها را با بند کفشها بستند. من از عالم و آدم نومید و از همه جلوتر با رفیق همبندم همراه شدم. تا این ساعت عمر، هیچگاه اینگونه ماشینی با بوی کثیف و پرخفقان و پنجرههای پروحشت آهنین سوار نشدهام. همه را میریزند داخل ماشین. درها را میبندند. حرکت میکنیم به سوی «میدان آزادی». حال دیگران را نمیدانم، من احساس میکنم دارم خفه میشوم. اندک بادی، مرا از خدواندی که نمیدانم هست یا نیست، خرسند میکند. سرم را نزدیک پنجرۀ آهنین میبرم تا بادی را استشمام کنم و از جهان سپاسگزار شوم. بخش زیادی از بدنم را عرقهای که جاری شده است، شستوشو میکند. از حال رفتهام. به یاد قطارهای دهۀ پنجاه افتادهام. بنیامین جلوی چشمانم پدیدار میشود. «خاطرات ظلمت» مهمان ذهنم میگردد. با چشمان بسته، امیدوارم که هرجا که میبرد، هرچه زودتر برسیم و ازاین ماشین لعنتی پیاده گردیم. به همه گفته شده بود که میدان آزادی میروید و از آنجا با بررسی مدارک، رها خواهید شد. لحظهشماری میکنم. به همخوابگاهیام پیام دادهام که مدارک را بیاورد میدان آزادی. دقیقهها که میگذرد، خبری از «برج بلند آزادی» نیست. با خود میگویم: «ای آزادی! مرغک پر شکستهام! با تو چه کردهام و با تو چه میکنند ...» و درنهایت فهمیدیم که دلمان را خوش کرده است. همه را بردند و سپردند به پاسگاهی که نه جایش را و نه اسمش را نتوانستیم بفهمیم.
با یک معجزه، به پاسگاه میرسیم. برای یک تنفس دیگر، پیاده شدم. حدود 40 مهاجر و کارگر دیگر را جمع کرده است و همه را یک گوشهای چیده است. من از هیچ کوششی دریغ نمیکنم تا ثابت کنم که اقامت دانشجویی دارم. داستان پاسگاه، داستان بدتر از داستان دفتر پلیس مترو است. با هیچکس نمیشود حرف زد. حرفزدن، بهقدر استفاده از گوشی، جرم است. اینبار نیز ناکام ماندم و به صف کسانی رانده شدم که متشکل از سه گروه است: بیمدرکها، آنها که برگه سرشماری دارند و در نهایت دارندگان پاسپورت. مأموری مؤظف است به بازرسی بدنی. دستور میدهد که «کیفت را خالی کن.» همه را میریزم بیرون. تنها یک کتاب است در کیفم: توتالیتاریسم، اثر هانا آرنت. مأمور برش میدارد. حتی قادر به خواندن عنوانش هم نیست. ورقی میزند و دوباره برمیگرداند به خودم. وسایلم را جمع کرده و به قطار سایر اتباع میپیوندم. کنار مردانی با 20 سال تا 50 سال سن نشستهام که همه کارگر و مزدبگیر و یدیکار است. یکی از نزدیکترین افراد به من، مردی است که به نظر میرسد 45 سال سن دارد. از سیمایش بهرغم کاری که میکند و ارزشی که میآفریند، فقر میبارد (شاغلان فقیر اینهاست). تنش خسته است و روحش پایمال شده است. دستها را روی زانوانش گذاشته است و چشمهایش را چنان بسته است که گویا یک ماهی هست که از فرط کار و خستگی، نتوانسته است بخوابد. بالشتش، فضای تهیای است که هرآن از خواب محزونش با تکانهای پیاپی، هوشیار و بیدار میکند.
با بدترین موقعیت و حالت هم که شده است رفیق همخوابگاه را در پاسگاه خواستهام تا پاسپورتم را از او تسلیم شوم و رها گردم. حدوداً نیم ساعت طول میکشد تا برسد. از رسیدنش بال در میآورم. ناگهان پیامی میرسد: «تحویل نمیگیرد.» دیگر خیالم تخت شد که اردوگاه انتظارم را میکشد. ترس بزرگ اینجاست که دوباره چه کسی گذرنامه را برایم در اردوگاه بیاورد. دوست قبلی، خود هراسیده است که خودم را در اردوگاه خواهد گرفت و این ریسکی نیست که بپذیرم. دلیل این است که گاهی گزارش شده است که با پاسپورت هم، کسانی را «ردمرز» کردهاند. موقع انتقال به اتوبوسِ اردوگاه است که شارژ گوشی هم آخرین نفسهایش را میکشد و خاموش میشود. به تمامی گرفتارها، امر میشود که آمادۀ رفتن به مقصد اصلی شویم. با توهینآمیزترین شکل ممکن، به اتوبوس میراندمان. دوباره همان کثافت ون و همان پنجرههای بسته و بدتر از آن، دستها که اینبار با «تسمه» بسته شده است. جای تسمه روی بندهای دست، نقش کرده است. دو نفر و گاهی یک نفر را همبند نموده است. اولین تا آخرین گرفتار را روی هم میچپاند. صندلی دونفری را معمولاً با سه نفر پر کرده و راهروهای با فرش قرمز را هم نمیگذارد خالی بماند. اتوبوس از یک انباشت دیگر خوشحال است. پنج صندلی خالی مانده است. برای چه کسی؟ هیچکس. این درحالی است که گرفتارهای آخرین قسمت اتوبوس، همچون دانههای گندم روی هم چپانیده شده است. داخل اتوبوسِ جهنموار، سوزان و گرم است. صبح، اندک آبی نوشیدهام و این کفاف عرقهای سیریناپذیری که باید ریخت، نمیدهد. تشنهایم و لبها خشکیده و بدنها سست و لنگان. تنفسکردن، زجرآور است. میپرسم این اردوگاه چقدر راه است. بعضی میگوید بسیار طولانی است. خاطرجمع میشویم و دنبال استراتژی جدید هستیم: «چه باید کرد؟» میبینم یک رفیق ما چشمانش را به هم بسته است. بد نیست منم این کار را کنم. چشمم رامیبندم. چه استراتژیای. دقایقی را پشت سر میگذرانیم که تسمه، اذیتش بیشتر میگردد. هم من و هم دوست همبندم، طاقتها طاق گشته است و هیچیک، دیگر توانایی هیچ شکیباییای را نداریم. سینۀ جادهها را یکی پس از دیگری با اتوبوس میشکافیم. یکی از آن طرفها، صدای گوشیاش به گوش مأموران میخورد (مأموران هم واقعی نیست. یکیشان کودک 15 ساله است و دو تن دیگر، افرادی که نمیدانم به چه دلیل، احتمالاً مزدبگیری، مأموریت انتقال ما را عهدهدار شده است). این کودک 15 ساله با دشنام میشتابد و لگدی را نثار فرد گرفتار میکند. تهدید جدیدش این است که اگر دیگر گوشی را استفاده کردید و دیدم، خردش میکنم. مهاجر دیگری گوشیاش را در آورده از تسمههای دستش عکس میگیرد. متوجه میشود. باز همان فحش و اینبار گوشی را یک چک سراسری هم میکند که «توی آن» چه هست. چندین گوشی را از هرکسی که بخواهد، میگیرد و با زور و با فشار و اجبار، قفلهایش را باز میکند و تا به قول خودش وقتش خوش بگذرد. من نه کاملاً خوابم و نه بیدار. تن بیحال، همین تن است. تا آنجا که به اردوگاه میرسیم.
صدا میآید از رفقا که رسیدیم. درِ بزرگ و ناشکن اردوگاه، صدازنان باز میشود. چندمتر جلوتر پیاده میکنند. باز دستور: «پیاده شوید.» با انضباط تمام، جانهای بهلبرسیده و تنهای خسته را به زمین میرسانیم و همچنان منظم و بهترتیب، صف جدیدی میآراییم و مینشینیم. مأمور، ورق اسامی را در دست میگیرد و میگوید چه کسی «سواد» دارد. من دستم را بلند کردم. در خاطرم نمیگنجید که قرار است مهاجران را از روح به استخوان و از انسان به ناانسان و از هستی به نیستی و از اسم به عدد، بدل کنم. ماژیکی در دستش بود. نخست خودم را تبدیل به عدد کرد. سپس این من بودم که مأمور اسم میخواند و من دستان پررنج و گچخوردۀ مهاجر را میگرفتم و پشت دستانش، عددها و هویت جدیدش را مینوشتم. خودآگاهترین لحظههای ناانسانشدن، لحظههایی که ون و اتوبوس و بندهای کفش میآفریند نیست. جایی بود که عدد شدیم. عددشدن، ناانسانشدن است. مالکوم ایکس را که زندانی میکنند، دیگر نمیگوید مالکوم. هویتش را با عدد تعریف میکنند. در زندان از مالکوم میخواهند که بگو شماره چند هستی. مالکوم، تن به انسانیتزدایی نمیدهد. به این دلیل به سلول انفرادی فرستاده میشود. عدد که شدیم، به قسمتی فرستادمان که تکلیف هرکسی مشخص میشد. مدرکداران را جدا کردند از کسانی که مدرک ندارند. من جزو مدرکدارانم. نوبتم میرسد. گوشی را که خاموش شده است، روشنش میکنم. زیر زبان با خود تکرار میکنم که «خاموش نشو.» با یک درصد شارژ، اسکن پاسپورت و اقامت را نشانش میدهم. قبول خواهد کرد؟ مشخص نیست. دعاکنان به فکر رهاییام. تا عکس پاسپورت را ندیده است؛ نمیپذیرد. «نه من از کجا بدانم این تویی؟» خوشحالی از راه میرسد. عکسم را نشانش میدهم. بگو نگو پذیرفت. رها میگردم (این کار را آن سادیست هم میتوانست انجام دهد). هنوز در اردوگاهیم. گفته میشود که در حیاط اردوگاه بنشینیم و منتظر دستور باشیم. دیگر چه مانده است؟ هیچکس نمیداند. همه تشنه است. گویا دشت کربلا است. مأموری با اندک رحم و لطف، پیش میآید و به رفقا اجازه میدهد که اگر کسی دستشویی میخواهد برود و یا آب بنوشد مجاز است. منم خود را به آب میرسانم. میبینم که دم در، چشمهای نومید و سرگردان و منتظر و پراندوه مادران و زنان و پدران، بهسوی ما دوخته شده است. بیرون که میشوم، خانمی از من میپرسد: «پسرم نیامد؟» تنها جوابی که در ذهنم میچرخد، این است که من نمیدانم کی است پسر شما.
موقعی که اردوگاه را پشت سر گذاشتم و خاطرات ظلمانیاش را ثبت زندگی کردم، بهسوی مغازه رفتم و انرژیای و آبی گرفتم تا گلو تر کنم و منتظر مریم باشم که برسد. زمانیکه رفیق همخوابگاهیام دیگر جرأت نداشت اردوگاه بیاید و من به حسن، پیام دادم و از وضعیتم آگاهش کردم، حسن و مریم، با پیام و تماس، نوشته است چه کاری از دست ما بر میآید. دیگر جایی برای نومیدی نمیتواند باشد. هردو دست به کار شدهاند. حسن، پیشتر از مریم از قضیه خبردار گردیده بود. از داخل اتوبوس که روی هم انباشتمان کردند، من از طریق یک گوشی دیگر توانستم پیام دیگری به حسن بدهم. به حسن گفتم که لازم است که مدارکم در اردوگاه آورده شود. نزدیکترین فرد به اسنادم، مریم است. حسن به مریم اطلاع میدهد که مدارک را از دست رفیق قبلی من بگیرد. مریم و عماد، آخرین دوستان ایرانیای است که با ماشین شخصی، راهی مسیری میشود که خود را هرچه سریعتر به اردوگاه برساند. مریم و عماد میآیند و مرا که ایرانیانی اردوگاه آورده بودند، ایرانیان انسانمدار دیگری، به تهران و سر درس و تحصیل و دانشگاه، برم میگردانند. به این دلیل است که دو ایران داریم. همانسان که به قول بوردیو، دو فرانسه هست. یک فرانسه، فرانسۀ متمدن و فرانسۀ دیگر، فرانسۀ نامتمدن. فرانسۀ نامتمدن، فرانسهای است که در آن انسان مسلمان و الجزایری و عرب و سیاهپوست و مهاجر و «خارجی»، لگدمال و تحقیر و تصغیر و «انسانیتزدایی» میشود و فرانسۀ دیگر که در آن، کار و کارگر و مهاجر، با کرامتش و انسانیتش و حق و حقوقش، له و لورد نمیشود. فرانسۀ متمدن، فرانسهای است که موقعیت مهاجر در آن، یک «سنجه» است. برای دانستن متمدنبودن این فرانسه، باید دانست که سیاهپوست و عرب و الجزایری چه موقعیتی در آن دارد.