نویسنده: پروا
حالا چه چیز باید چاره کند وهمی را که در هواست؟
و لرزههای دل را میآویزد با صدای بیراهی که میآید ناهوا
و میرود بیمحابا
حالا چگونه باید شبها پروا کرد از نجوایی ناپیدا
که گوش را میبرد تا جایی
که آه باز میآرد تنها؟
آوای بیقرار ماه است آیا
یا که دلی فرو میریزد در رؤیا؟
خطی که میرود از چشم
تا ماه و باز میگردد تا واهمه
تاریکی که را میآراید؟
حالا کجاست لبهایی که تنها وقتی آرام میگیرد
که بیآرام کرده باشد؟
حالا کجای دنیا آرامست ها؟
نمیدانم ساعت چند است، حتی نمیدانم چندشنبه است، تاریخ را گم کردهام، روزها را هم. پیغامهای تخلیه پشت سر هم ارسال میشود: «منطقۀ هفت را تخلیه کنید»، و بعد اخطار تخلیۀ منطقۀ شش میآید. صداهای انفجار پیاپی است و وحشتناک و با هر اصابت لرزه میگیریم. با خودم میگویم که اسرائیل ممکن است تا صبح دستور تخلیۀ سایر مناطق تهران را هم صادر کند، از همه جا نام ببرد و در آخرین ثانیههای پیش از اعلام «آتشبس» دیوانهوار هراسانمان کند. به یاد تمام بمبارانهای پیش از «آتشبس» در غزه و لبنان میافتم. فکر میکنم که هربار گرفتن پیغامهای تخلیه با مردم غزه و لبنان چه میکرد؟ پیش از تجربۀ تجاوز اسرائیل با گوشت و خون، ممکن نبود که اضطراب و هراس مردم در غزه و سوریه و لبنان و عراق و … را به این شکل درک کنم. این همدلی حالا از جنس دیگری است. با هر انفجاری که به نام «آزادی» رخ میدهد، به یاد عاقبت «آزادی عراق» و «رهایی زنان افغانستان» بهواسطۀ مداخله نظامی میافتم، به یاد روزهای تاریک زنان افغانستان که همین بیخ گوشمان است. یادآوری این سرگذشتها صدای بمبهای اطرافم را برایم گوشخراشتر و رعبآورتر میکند.
اشک در چشم یکی از دوستانم ماسیده و نگران خانوادهای است که خوابشان برده و در منطقۀ شش زندگی میکنند. تماس پشت تماس میگیرد و پیغام پشت پیغام میگذارد، اما خبری نیست. ما همچنان خیرهایم به آسمانی که دیگر در شبها سیاه نیست. پشت سر هم حرف میزنیم و از این میگوییم که چگونه امروز، گلدانهایی که دوست داشتهایم را آب دادهایم و گرد و خاک را از گلمیزها پاک کردیم و در شهری که دوست داشتیم راه رفتیم. پیش از این کسی از ما جنگندهای در آسمان ندیده بود. چیزی که میدانستیم از فیلمها و داستانهای جنگ هشتسالۀ ایران و عراق و دیگر جنگها بود. اما حالا تفاوت صدای پدافند و انفجار و جنگنده، مثل روز برایمان روشن است. صدای پدافندها که بلند میشود، خودمان را جمع میکنیم و با هر انفجار، کمی از پنجرهها فاصله میگیریم. ما حالا جنگ را نمیبینیم، زندگی میکنیم.
روایات نسلی که جنگ را تجربه کرده است، یکی پس از دیگری از ذهنم میگذرد و همزمان با آن اخبار پیدرپی غافلگیرمان میکند: خبر کشتهشدن سربازان و کارمندان و زندانیها در اوین و انتقال آنها به زندانهای دیگر، خبر تخریب خانهها و انفجارها، اخبار جنگ از میان فیلترشکنهایی که دستبهدست میشوند، بالا میگیرد. زمین که میلرزد، نور انفجار که از دور دیده میشود، صدای مهیب که تکانمان میدهد و موج انفجار که رد میشود، برای چند لحظهای میخکوب میشویم. هولناکی صدا و لرزش خانه ما را به دورترین فضا از پنجره سوق میدهد، به دیوار تکیه میدهیم و ساکت میشویم. با خود فکر میکنیم بهترین واکنش چیست؟ آیا باید به سوی پناهگاهی برویم که حتی نمیدانیم کجاست؟
این شب از آن معدود لحظاتی است که حتی نمیتوان با آن شوخی کرد یا هیبت مرگ را کنار زد. زندگی هنوز نتوانسته است نشانههایش را برایمان آشکار کند. انفجار پشت انفجار، لرزش پشت لرزش. روزی فکرش را میکردم که زندگی ما میتواند به این شکل تمام شود؟ از تمام شهر صدا میآید. همه در گوشهای از این شهر زیبا، بدترین شکل از هراس جمعی را تجربه میکنند. عدهای عزیز یا عزیزانی را از دست دادهاند. در گروههای تلگرامی همه از این میگویند که کدام مناطق را زدهاند. هیچکس نمیداند، صرفاً حدس و گمان است که ردوبدل می شود. مردم تهران در حال تجربهای بیواسطه از وضعیت هستند. آیا راهی برای متوقف شدن این تکرار بیوقفه کشتار و اضطراب عمومی هست؟
تصور تجربۀ مجدد این لحظات در روزهای بعد، بدنم را میلرزاند. تصور اینکه چگونه باید ادامه داد، هنوز در ذهنم شکل نگرفته است، فقط میدانم که اگر بترسم، توانی برای ادامه دادن نخواهم داشت. این صرفاً دوازدهمین روز جنگ بود. تمام این 12 روز را در تهران مانده بودیم، چون تصور میکردیم که این دوام آوردن است که ممکن است نجاتمان دهد، حتی اگر از زیر آوار زنده بیرون نیاییم. عزم ما به ماندن بود و هست. و میدیدم و میبینیم که چطور در میان شب وحشت ما، آنجا که در آستانۀ مرگ ایستاده بودیم، برخی به زیر آسمانی که نه پهباد میشناخت و نه انفجار، منتظر بودند تا ما بمیریم. فردا صبحِ این شب وحشت، رد دود سیاه ساختمانهای سوخته به افق تهران خواهد رسید، و آنهایی که قصد «آزادی» ما را داشتند، چگونه در چشمان ما خواهند نگریست؟ امید خود مایی است که زیر این آسمان ایستاده است، حتی اگر فردا هم تهران بلرزد، ما اینجاییم، و از میان این شب هول، سرود خود را میخوانیم.