زن جوان، یک روز معمولی در مسیر قراری کاری بوده، یا اصلا به خانه بازمیگشته یا قرار ملاقاتی با دوستانش در کافه داشته است که زندگیاش ناگهان دگرگون میشود. او اکنون یک ماه است که در بازداشت به سر میبرد. من نه تابش را دارم و نه توانش را که تصور کنم بر او چه گذشته است. من حتی از نگاه کردن به چهره رنجور و چشم کبودش هم امتناع کردم. من از فکر کردن به اینکه پای باندپیچی شده او از چه خبر میدهد هم به خودم میلرزم. نمیدانم چقدر برایش زمان خواهد برد که به زندگی عادی برگردد، که از این روزها عبور کند، که از کابوس فشارها و تحقیرهایی که در این روزها متحمل شده رها شود، من نمیدانم اصلا آزاد میشود یا نه و چه در انتظارش است. همه ما در بیخبری مطلق نسبت به وضعیت او هستیم. من هیچ کاری از دستم برای سپیده برنمیآید جز نوشتن این متن. که آن هم شاید نه برای سپیده، که برای خودم مینویسم. به بهانه سپیده مینویسم و فریادی که در آن اتوبوس چیزهایی را بیشازپیش برایم روشن و ممکن کرد.
تمام این سالها، از همان کودکی که مانتو و مقنعههای تیره را سرمان کردند و حتی نمیگذاشتند سر کلاس درشان بیاوریم، به این ستم عادت داده شدیم، پذیرفتیمش، با آن کنار آمدیم. یا شاید هم عادت نکردیم و به همین دلیل است که هنوز به وضوح صدای مدیر مدرسه را که بدلیل «بدحجابی» و «پوشش نامناسب» جلوی دانشآموزان دیگر «خراب» خطابم کرد، در ذهنم میشنوم و هربار با یادآوری آن بدنم منقبض میشود. زمان دانشگاه که بارها به حراست فراخوانده شدیم چون لاک زده بودیم و موهایمان از مقنعه بیرون زده بود، دیگر برایمان عجیب نبود. تصور و تخیلی از امکان رهایی نداشتیم. عادتمان داده بودند به این تحقیرها، شده بود جزئی از امور بدیهی روزمره، ما تن نداده بودیم، انقدر از کودکی سرکوبمان کرده بودند که انگار شرطی شده بودیم. انکار نمیکنم گهگاهی مقابله میکردیم و نافرمانی. اما همین نافرمانی هم بیشتر یک عادت و ضرورت بود و نه نشانی از مقاومت و آگاهی جمعی.
بیشتر بخوانید:
زنان محصور، زنان نافرمان
موهای مینا؛ روایتی از جوانان انقلاب 57
وقتی در خیابان، گشتهای ارشاد زنان را سوار ونهای سبز میکردند تا از آنها تعهد بگیرند که دیگر آرایش نکنند و مانتوی کوتاه نپوشند و چه و چه، یا اصلا بازداشتشان میکردند و میبردند، بسیاری از ما از جمله خود من، یاد گرفته بودیم مسیرمان را عوض کنیم که گیر نیفتیم، یا روسری را جلو بکشیم، جلوی مانتو را با دست ببندیم، شلوار کوتاه را پایین بکشیم تا خطر از بیخ گوشمان بگذرد. هنوز هم بسیاری از ما همین استراتژی را به کار میبریم. من حتی تا چندی پیش در قبال تذکرهای حجاب رهگذران هم سکوت و عبور میکردم. انگار که حوصله درگیرشدن نداشتم، انگار که این موضوع انقدر تکراری بود که ارزش روانفرسایی و اتلاف وقت نداشت.
چندی پیش با دوستانم وارد کافهای شدیم تا قهوهای بگیریم و قصد نشستن در آنجا را نداشتیم. به محض ورود به ما تذکر حجاب دادند. اولین بار بود که بعد از مدتها انقدر خشمگینانه به چنین تذکری واکنش نشان دادم. از خوردن قهوه انصراف دادم و بیرون آمدم و به دوستانم گفتم دیگر پایم را آنجا نخواهم گذاشت. چند روز بعد، از ایستگاه مترو که پیاده شدم زنی چادری تذکر داد: «این چه وضعی است؟ حجابت رو درست کن.» بهطوری بیسابقه، با تمام وجودم صدایم را بالا بردم: «چرا دست از سر ما بر نمیدارید؟ سپیده رشنو را به زندان انداختید کافی نبود؟» زن چیزی نگفت و پی مسیرش رفت. اما من آرام نمیشدم. دست خودم نبود. نمیتوانم موقعیت روانی آن لحظه را توضیح بدهم. انگار که در یک لحظه متوجه شده باشید که دیگر به اینجایتان رسیده است. یا شاید هم به این دلیل که به یمن زنانی مانند ویدا موحد(دختر خیابان انقلاب)، سپیده رشنو، آن زنی که جلوی گشت ارشاد ایستاد تا دختر مریضش را نبرند و هزاران لحظه خیرهکننده و تاریخساز دیگر، بالاخره توانستم روزهایی بدور از این حقارتهای هرروزه را خیال کنم، توانستم درک کنم که مبارزه حتی در حد یک مواجهه اینچنینی و آنی چقدر رهاییبخش است و برای دوامآوردن ضروری.
آنچه که به سر سپیده آمده است برایم روشن کرده که همین تذکرهای روزمره حجاب از سوی شهروندان دیگر، چطور از وضع موجود تغذیه میکند و مقوم آن است. این گفتوگویی شهروندی و مسالمتآمیز میان دو سبک زندگی متفاوت نیست. این همدستی با قدرتی است که ما را اینچنین تحقیر و سرکوب کرده است. اگرچه در آن لحظه کارد میزدند خونم درنمیآمد، کمی بعد حس آرامش داشتم. انگار که دستکم گوشهای از این تحقیرهای انباشتهشده در وجودم را دفع کرده بودم. اینها را نوشتم به بهانه سپیده و اصلا برای سپیده: «به تو قول میدهم که دیگر آن زن سابق نیستم. دیگر هیچکدام از این بلاهایی که سرمان میآید برایم جزئی ناگزیر از زندگی روزمره نیست. به تو قول میدهم که سختیهایی که این روزها کشیدی و میکشی بیهوده نبوده است. اراده و عزت نفس تو و دیگرانی مثل تو، مسری است سپیده. و من تردید ندارم که تو به عده زیادی سرایت کردهای.»