نویسنده: رویدا عامر
برگردان: مهتاب محبوب
میخواهم داستانم را تعریف کنم، داستانی که از بدو تولد در غزه با رویا و امید به زندگی ادامه داده است. من رویدا عامر هستم، یک معلم علوم و روزنامهنگار سیساله. دختر پناهندهای بودم که کودکیام را در کمپ پناهندگان خان یونس در جنوب نوار غزه گذراندم. خانه ساده ما چسبیده بود به یک محله شهرکنشین اسرائیلی. هشت سال تمام یورش هر روزه سربازان به خانهها و بمبهای گاز اشکآور را تحمل کردیم و جوانان شعار آزادی سر میدادند. وقتی هشتساله بودم اسرائیل خانه ما و خانههای عموهایم را با بولدوزر ویران کرد. دو سال بیخانمان بودیم تا «آژانس امداد و اقدامات سازمان ملل متحد برای آوارگان فلسطینی در خاور نزدیک (UNRWA)» کمک کرد خانه کوچکتری پیدا کنیم.
آن خانه برای خانواده هفتنفره ما خیلی کوچک بود. پدرم بهعنوان مکانیک و راننده روزمزد با دستمزدی که به زحمت از پانزده دلار بالاتر میرفت کار میکرد. زندگیمان ساده و محقر بود. از کودکی نسبت به خانوادهام احساس مسئولیت میکردم و برای خودم بلندپروازیهایی داشتم. در مدرسههای UNRWA و بعد در مدرسههای دولتی درس خواندم. هرگز تصویر خانهمان را که در سال 2000 ویران شد را فراموش نکردم. عکاسان و روزنامهنگاران زیادی آن واقعه را مستند کردهاند. همیشه به این فکر میکردم که آیا میتوانم مثل آنها باشم یا نه. سالها بعد شوقم برای تحصیل و به تأخیر انداختن ازدواج را پی گرفتم، حتی وقتی بقیه باور داشتند اهدافم واقعگرایانه نیستند.
بعد از سال ۲۰۰۷، زندگی در غزه با محاصره شدید دشوارتر شد. خانه هم برای ما خیلی کوچک شده بود، چون فقط سه اتاق داشت که آنها هم ناقص بودند. من در آن زمان دانشآموز دبیرستان بودم. سخت درس خواندم تا بتوانم به دانشگاه بروم. مادرم پول کمی که داشت را به من داد تا بتوانم تحصیل کنم. میگفت: «میخواهم درس بخوانی.» دانشگاه را بهعنوان معلم علوم تمام کردم و شروع کردم به گشتن دنبال کار. در سال ۲۰۱۳ پیدا کردن شغل سخت بود، بنابراین دانشآموزان را در محلهام جمع کردم و از ساعت هفت صبح تا هفت شب تدریس میکردم. کار خستهکنندهای بود، اما در قبال خانوادهام و خواهرانم که آنها هم میخواستند به دانشگاه بروند، احساس مسئولیت میکردم. برای کاهش خستگیام، شروع کردم به گسترش دادن مهارتهایم در نویسندگی و فیلمسازی. در سال ۲۰۱۴ حرفه روزنامهنگاری را شروع کردم و به مراکز علمی و آموزشی پیوستم تا در فعالیتهای علمی فوق برنامه به کودکان آموزش دهم.
از سال ۲۰۰۸، جنگها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتهایم. این جنگها طاقتفرسا بودند و من همیشه منتظر کشوری بودم که بتواند این جنگها را متوقف کند. در میانه این شرایط، روزهای طولانی کار میکردم تا به پرداخت شهریه دانشگاه خواهر و برادرهایم کمک کنم و برای بازسازی خانهمان پسانداز کنم. هر دو سال یکبار بخشی از خانه را ارتقا میدادم؛ آشپزخانه، حمام، اضافهکردن یک اتاق. در سال ۲۰۱۹ دیگر در شهر غزه تدریس و برای درمان مادرم پول پسانداز میکردم. در آن سال تدریس در مدرسه خواهران رزاری در شهر غزه را شروع کردم. کارم بهتر شد: انگلیسی یاد گرفتم، مستند تولید کردم و برنامه روزانهام را با دانشآموزانم حفظ کردم. در همان سال، برای کمک به درمان مادرم که سالها از مشکلات ستون فقرات رنج میبرد، تلاش کردم.
کمکم خانه ما بالاخره قابل سکونت شد. بعد از سالها تلاش، احساس کردم که با تلاش و اراده زندگیای ساختهام. برای مدتی غزه زیبا بود. میتوانستم خرج خانوادهام را بدهم و سطح زندگیمان بهبود یافت. در سال ۲۰۲۳، آخرین مراحل را برای اتمام خانه طی کردیم. پدرم با شادی و غرور فراوان زندگی میکرد. خوشحال بود که من به قولم عمل کردهام و به آنچه او آرزو داشت رسیدهام. مشتاقانه منتظر سفر به خارج از غزه برای درمان بیماری مادرم بودم. بعد از آن اکتبر 2023 رسید.
جنگ اکتبر، شدیدتر از تمام جنگهای پیشین بود؛ بمباران مداوم، آوارگی سراسیمه، محاصره، گرسنگی، تشنگی، قطع برق و قطع ارتباطات را به همراه داشت. از همان روز اول که بهعنوان روزنامهنگار وارد میدان شدم، سعی کردم وقایع را مستند کنم و اخبار را به جهان برسانم. ارتباط برقرارکردن برایم مبارزه و تلاشی مضاعف بود. همزمان باید از خانوادهام مراقبت میکردم، آنها به درمان، غذا، آب و امنیت نیاز داشتند. آواره شده بودیم؛ آوارگی بهمعنای بیخانمانی در خیابان. نمیداستیم به کجا پناه ببریم. یک شب بسیار سرد را در پارکینگ بیمارستان گذراندیم. شبی دیگر اصلاً نتوانستیم سرپناهی پیدا کنیم. همهجا خبر از مرگ و فقدان بود: دوستان، همکاران و دانشآموزان. مرگ دانشآموزانی که به آنها درس داده بودم و رویاهایشان را با من در میان گذاشته بودند، ویرانم میکرد. شادترین روزهای زندگیام را با آنها در مدرسه خواهران رزاری گذرانده بودم. آن خاطرات برایم یگانه و جایگزینناپذیرند. این دردی متفاوت است، دردی متاسفانه بدون مرگ.
کارکردن بهعنوان روزنامهنگار در طول جنگ یعنی مبارزه برای شنیده شدن. در حالی که با قطعی اینترنت، جابجایی مداوم و نبود امنیت مواجه هستم. قبلا همیشه به مردم میگفتم: «من یک انسانام، نه یک زن آهنین.» با این حال، سعی میکردم برای دیگران قوی باشم. وقتی ماه مه سال گذشته از خانهام آواره شدم، احساس کردم روحم از بدنم جدا شده است. ۱۲ سال کار کرده بودم و محرومیت کشیده بودم تا برای خانهای زیبا پول پسانداز کنم. در طی جنگ و در بحبوحه قحطی، برای تهیه لباس زمستانی و غذا تقلا میکردم. بعد ارتش ما را مجبور کرد که بدون برداشتن کوچکترین وسیلهای آنجا را ترک کنیم. بهسرعت با مادر بیمارم و کیفی که وسایل کارم را در آن نگه میداشتم فرار کردم و لباسها و تمام خاطراتی را که با تلاش زیاد ساخته بودم، جا گذاشتم. با آنها خداحافظی نکردم.
همیشه روی کار و خانوادهام تمرکز کردهام و بهندرت به خودم اجازه دادهام لحظهای احساس کنم. اگر لحظهای به خودم فرصت فکر کردن میدادم، دیوانه میشدم. حالا نگرانام که آیا ۱۰ سال دیگر هم همین انرژی، بلندهمتی و اشتیاق را خواهم داشت یا نه. در مواجهه با آنچه اتفاق میافتد، احساس درماندگی میکنم. اغلب ساکت، بیخواب و غمگین هستم. هنوز هم تدریس میکنم و بهعنوان روزنامهنگار کار میکنم؛ به کار و خانوادهام وفادار بودهام، اما دنیا به من وفادار نبوده است. مرا از این تاریکی نجات نداده است. من دختری بلندپرواز و خوشبین بودم که عاشق زندگی بود. حالا، آرامش و امنیت و تمام زیباییها را در درونم از دست دادهام. گناه من چه بوده که در کودکی و جوانی این همه رنج را تحمل کردهام؟ چیزی جز خاطره آنچه برای ساختنش جنگیدم، برایم باقی نمانده است.