نویسنده: کاف
ـ چند دقیقه صبر کنیم؟
ـ بریم بالا ببینیم اوضاع چطور میشه.
ـ دارم میلرزم.
ـ منم، برش داریم؟
ـ برداریم...
خیابان حجاب، زمستان ۱۳۹۶.
از آن روزها چند سالی بیشتر نمیگذرد، اما انگار مسیری بسیار طولانی طی شده است. دقیق بگویم هشت سال پیش بود، وقتی که ما دختران خیابان انقلاب بودیم. هنوز هم هستیم، با اینکه حالا تنها یکی از ما نزدیک آن خیابان مانده و برخی مثل من کیلومترها دورند. روزهایی پر از کنش و خواست، پر از تشویش و عشق؛ انگار روی هوا بودیم وقتی در انقلاب و اطرافش قدم میزدیم. ما چند زن بودیم که پس از شیفتهای کارگری در کافه، دور هم جمع میشدیم تا با حرفزدن، به درک بهتری از لحظه برسیم. انگار چیزی در فضا جریان داشت که هرکسی نمیتوانست آن را ببیند، اما ما آن را نفس میکشیدیم. جراتی در نگاهها بود که آن را شکار میکردیم و به هم پاس میدادیم؛ دیروز فلانی روی سکو رفت، فردا نوبت ماست. سکو را خالی نکنیم.
آن روزها صدای اعتراض از هر سمتی میآمد. از کارگران تا زنان، همه از استبداد میگفتند. طبقه فرودست از گرانی به ستوه آمده بود و زنان در نقطه حساسی از اعتراض بودند. آن روزها با چشمانم دیدم که هر فرد در یک لحظه میتواند تبدیل به فیگور مقاومت شود؛ و این در روزمره ما اتفاق میافتاد. اولین تجربه سیاسی من جنبش سبز بود، در دوران دانشجویی. جنس دیگری داشت، گسترده و با رهبری هر چند دستوپا شکسته. شور دیگری در فضا بود. برای من همهچیز از آن روزها، دانشگاه و خیابان شروع شد و جوشید. اما دختران خیابان انقلاب، اولین مواجهه سیاسی من بهعنوان یک زن بود. شبهای زیادی دور هم جمع میشدیم و خسته و پرامید، ساعتها حرف میزدیم و میخندیدیم. جوششی در خیابانهای انقلاب و کریمخان حس میکردیم، خیابانهایی که مسیر روزمره و کارمان بود. جوششی که خود را بخشی از آن میدانستیم.
روی در و دیوار شهر، نشانههای مختلفی از این شور انقلابی را میدیدیم. شبی تصمیم گرفتیم ما هم به خیابان برویم و دیوارها را به افکارمان مزین کنیم. دیوارهایی که نقش و طرحهایشان هیچوقت ما را دربر نمیگرفت. مثل همیشه حذفشده بودیم اما شهر را از آن خود میدیدیم. شعرها و طرحهایی را انتخاب میکردیم که از دلمان برمیآمد. در سیاهی شب مشغول تکثیر طرحهایمان روی دیوارهای شهر بودیم که صدای پلیس را شنیدیم و شروع به فرار کردیم. در ذهن من چیزی شبیه پرواز از آن لحظه ثبت شده است. ترسی که هنوز به یادش دارم، اما آن فرار جسارتی به ما داد تا بخواهیم دوباره مزه حضور واقعی خود در شهر را بچشیم، بدون سانسور، خودِ خودمان.
یکی از شبهای بعد، قرار گذاشتیم به خیابان حجاب برویم و روسریهایمان را به چوبی بزنیم. قرار گذاشتیم روسری هرچه باشد جز سفید، چون باور داشتیم این جنبشی است که از کف خیابان و خانههامان برآمده و نمیخواستیم هیچکس از آن سوی دنیا آن را مصادره کند یا پرچمش را به دست بگیرد. دو نفر از دوستان پسرمان داوطلبانه آمدند تا از دور مراقب آمدن پلیس باشند و اگر چیزی شد، سریع بدوند و آمار دهند تا پراکنده شویم. یادم میآید برای چند لحظه برداشتن روسریهایمان و ایستادن سر سکوی پارک، چقدر اضطراب داشتیم. بدنهایمان میلرزید اما مطمئن بودیم. رفتیم، شعرهایی در دست گرفتیم و به عابران دادیم. برخوردها متفاوت بود؛ برخی اصلاً توجهی نمیکردند و میخواستند ما را نادیده بگیرند، برخی بوق میزدند و تشویق میکردند، عدهای هم متلک میانداختند. پس از شنیدن صدایی مشکوک و آماردادن دوستانمان مجبور به فرار شدیم.
چند هفته بعد، بیانیهای درآمد که به مسأله زنان و اشتغال میپرداخت. با خواندنش به هیجان آمدیم. دقیقاً کلماتش یادم نیست اما از نان و کار و آزادی میگفت و از حجاب اجباری که برای خیلی از ما سرکوبی چندلایه بود. یک توسری که از همان ابتدای انقلاب بر سرمان زده شد. گفتیم برویم خیابان، روبهروی وزارت کار. باید پیوند بین زنان و کارگران را نشان دهیم. هیچیک از ما خود را متعلق به گروه سیاسی خاصی نمیدانستیم. فقط میخواستیم برای حقوق طبیعی خود بجنگیم. بودن در آنجا، بدون جنگیدن، دیگر برایم سخت شده بود.
هنوز از حس عصیانگر برداشتن روسریهایمان سر خیابان حجاب مشعوف بودیم. با گرمی آن حس در وجودمان، به سمت فصل بهار میرفتیم. در خیابان آزادی قدم میزدم و به دنبال دوستان دیگر بودم، با بنری کاغذی در دست که رویش شعری نوشته بودم. خیابان آزادی مرا یاد عاشورای خونین ۸۸ میانداخت و دلم درهم میپیچید و سرم گیج میرفت. خیابان پر از ونهای بینشان بود که کمین کرده بودند. نزدیک وزارت کار و پل عابر روبهرویش که شدم، جلویم را گرفتند. مردی یقهام را از پشت گرفت و به داخل ون کشید. پسر عابری که از خیابان رد میشد که به آن مردان اعتراض کرد: «چه کارشون دارین؟» باتوم در هوا چرخید و باشدت به سر پسر جوان کوبیده شد. سرش به کنار جدول خورد و چشمانم سیاهی رفت. قلبم تیر کشید. با پای خودم داخل ون رفتم و خواهش کردم کس دیگری را درگیر نکنند.
وقتی رسیدیم، دیدم دوستم «ز» را هم گرفتهاند. با نگاه و چند کلمه کوتاه یواشکی حرف زدیم. تعدادمان زیاد بود، بیشتر از 60 نفر. خاطرات آن روز در وزرا آنقدر زیاد است که باید فیلمی از آن ساخت. نمیخواهم از جزییات آنجا و اتفاقها بگویم، روزی که هیچوقت فراموش نمیکنم. دفعه بعدی که پلیس امنیت اخلاقی وزرا را دیدم، در ویدیوهایی قبل از قتل ژینا بود، وقتی بدنش روی زمین افتاد و جان هزاران هزار نفر هم با او. با خودم گفتم، همیشه میدانستم که از آن نقطه بالاخره قیامی برمیخیزد. اما خبر نداشتم که چه تاوانی در انتظارمان بود، چه جانهایی... بعد از آن روز در وزرا، سوالوجوابها و تحقیرها، چیزی در من فروریخت و چیز دیگری جوانه زد. مهاجرت کردم. از رفتوآمدهای مداوم به اوین و تحقیرها خسته بودم. به رفقایی فکر میکردم که سالهاست درگیر مبارزهاند. نمیدانستم آیا میخواهم برای کوچکترین حقوقم اینقدر هزینه بدهم یا نه. نمیدانستم که دیگر چقدر توان دارم. اما میدانستم دلم زندگی میخواهد، بیپروا و پرسفر.
رفتم و حالا چند سال است که به ایران برنگشتهام. ایران بعد از «زن، زندگی، آزادی» را هنوز ندیدهام. تصورش برایم شبیه دیدن فیلمی تخیلی است، از آن فیلمهایی که چند سال بعد عادی به نظر میآیند و انگار داشتند از آینده میگفتند. تقریبا هرروز با دوستانم در ایران در ارتباطم تا از حالوهوای آنجا بیخبر نمانم. آنها با جزییات برایم توضیح میدهند که حالا خیابانهای تهران و رشت و اصفهان و بوشهر و باقی چطور است. از اینکه هنوز هم دردسرها و آزارها وجود دارند اما قطعا از دیدن چهره جدید شهر متعجب خواهم شد. و من با لبخندی به پهنای صورت به آنها گوش میدهم و تصور میکنم. تصویرهای مختلفی جلوی چشمانم میآید. از اعتراضات هشت مارس ۵۷ تا دختران خیابان انقلاب، و خیابانهایی که نام ژینا را فریاد زدند، همه در استمرار هم. انگار هربار که به عقب نگاه میکنیم، در حقیقت نقشه آینده را میخوانیم. هربار شعاری تازه بر زبان میآید، اما ریشهها یکی است.
این استمرار مرا به این فکر فرو میبرد که ما هیچگاه از تصور رسیدن به آزادی و برابری دست نکشیدیم، حتی وقتی خونخوارترین نیروها تمام تلاششان را کردند تا از جنبشهای ما سوءاستفاده کنند. این رانه انقلابی، خودِ جریان زندگی ماست و از درون میجوشد. چیزی نیست که با نگاهکردن به دهان سیاستمداران تغییر کند. همیشه و در هر جنبشی، دستهایی در تلاش مداوم بودهاند که این مقاومتها را غصب کنند، بگویند ما خود نمیتوانیم مسیرمان را بسازیم و همیشه نیازمندیم. پس از قیام ژینا، شاید «زن، زندگی، آزادی» بیش از هر زمان دیگری هدف چنین بازیهایی قرار گرفت. اما به جای حذف این شعار، شککردن در سردادنش یا ناامید شدن، باید از خود بپرسیم چرا «زن، زندگی، آزادی» چنین ژرف در جان مردم نشست؟ چرا آنقدر کوشیدند و میکوشند آن را تحریف یا خاموش کنند؟ پرسشی که میتواند برای امروز و فردای ما چارهساز باشد.
همانطور که روزی زنان و کارگران، کنار هم شعار «نان، کار، آزادی» را فریاد زدند، امروز هم پیوند صداهای پراکنده منطقه است که میتواند راهی تازه باز کند. از خوزستان تا فلسطین، از کردستان تا بلوچستان و افغانستان، همهجا زندگی در برابر مرگ ایستاده است. ما بارها در چند جبهه جنگیدهایم، هم با حکومتهای فاسد داخلی، هم با قدرتهای بیرونی، با دستهایی که میخواهند ریشه خیال آزادی را بخشکانند. زنان و دختران انقلاب همان زنانیاند که دهههاست ریشه این خیال را آب میدهند. زنانی که جبهههای جنگشان متعددتر بود و مجبور بودند حتی در خانههای خودشان و با عزیزترینهای خود نیز بجنگند و گاه به دست همانها کشته شوند. با وجود اینهمه تاوان، این مسیر برابری و آزادی همواره در حال ساخت است، به دست کسانی که میدانند حتی روز پیروزی نیز پایان مسیرشان نخواهد بود، بلکه آغاز راهی تازه خواهد شد.
چراکه این نیرو ما را زنده نگه میدارد. مایی که نتیجه مقاومت علیه دههها ظلم و پرواندن این رویا هستیم، هرچقدر که سعی کنند آن را غیرممکن جلوه دهند یا مسیرهایمان را از هم جدا کنند. حتی در سیاهترین شبها، وقتی وحشیترین دستها به رویای ما چنگ میزنند، من به آن روز امید دارم. به تو که کلماتم را میخوانی و رویایمان را میبینی ایمان دارم. همانطور که آن دستها منتظر لحظهای برای خاموشکردن تپش ما هستند، ما هم در هرلحظه و از هرکجا منتظر رویشایم. من باور دارم این نیروی انقلابی خاموش نمیشود، هرچقدر هم تحریف شود. چون آنچه ما را به هم پیوند میدهد، نفس زندگی است؛ نفسی که مثل شعلهای با هر وزش باد دوباره جان میگیرد.