دیدبان آزار

شاید روزی پیوندهای خواهرانه ما را به هم برساند

موهای مینا؛ روایتی از جوانان انقلاب 57

ندا میلانی: از زمانی که به قول آن نماینده مجلس وقت ملی، «سند رقیت» ملت ایران پاره شد تقریبا ۱۰۰ سال می‌گذرد. در تمام این سال‌ها پوشش زنان موضوع دعواهای سیاسی فراوانی بوده و اغلب پدرخوانده‌ها تصمیم گرفته‌اند زنان چه بپوشند و چه نپوشند. عاملیت زنان البته از این جدال تاریخی حذف‌شدنی نیست. آنها همیشه راه‌هایی برای ابراز وجود و بیان انتخا‌ب‌های خود پیدا کرده‌اند. انتخاب‌هایی که بنا به مقتضیات طبقاتی، اعتقادی، زمانی و مکانی متفاوت بوده است. منظورم این است که زنان یکدست نبوده و نیستند اما غالبا صدا و خواسته‌هایشان در تصمیم‌گیری‌ها درباره خودشان غایب بوده است. جای خوشبختی است که که از دست حضرات در رفته و طی بیش از یک سده زنان مجهز به سواد و دانش و مصمم به بیان خویشتن شده‌اند و صفحات تاریخ را پر کرده‌اند از آنچه که بر آنها رفته. یا خود نوشتند یا آنقدر مثل طاهره قره‌العین حضور پررنگی در زمانه داشته‌اند که قابل‌انکار نبوده‌اند.

یا وقتی زنان سرای شاهی چپق‌های تنباکو را شکستند تا مخالفت خویش را با قراردادی استعماری اعلام کنند، کنشگرانه در سیاست دخالت کردند، آنچنان که دیگر تاریخ‌نویسان مذکر نمی‌توانستند آنها را شامل قاعده شتر دیدی ندیدی کنند و اسمی از این همبستگی نیاورند. دلم می‌خواست نام آن را همبستگی خواهرانه بگذارم اما هنوز تا خواهرانگی راه زیادی مانده است. ممکن است عده‌ای به‌درستی بگویند که مگر پیش از رواج سواد، زنان نامی در تاریخ نداشته‌اند؟ داشته‌اند اما نام‌های اندکی‌ بوده‌اند. از آن نام‌های شاید افسانه‌ای شهرزاد قصه‌گوست که قصه گفت تا زنده بماند. حالا هم برای پیدا‌کردن تاریخ زنان شاید به قصه‌های آنها که آمیزه‌ای از خیال و واقعیت است باید گوش داد.

قرار بود با چندین گروه و دسته از زنانی صحبت کنم که جوانی خویش را در انقلاب ۵۷ گذرانده‌اند و قصه‌ آنها، دختران و دختران دخترانش را بشنوم. اما نزدیکترین قصه، روایت مادرم، یقه‌ام را محکم چسبیده و هنوز رهایم نکرده است؛ به گمانم تاثیرات انقلاب ۵۷ بر زندگی افراد گریبان بسیاری را رها نکرده و همچنان باید کاوید و کاوید تا سر از این آخرین انقلاب قرن بیستم درآورد. یکی از مهم‌ترین پرسش‌ها درباره انقلاب ۵۷ این است که چگونه در جامعه‌‌ در حال رشد و ثروتمند شدن، ناگهان ساختار سیاسی فرو می‌ریزد و عده‌ زیادی با آن همراه می‌شوند؟ چرا جمعی از جوانان طبقه‌ متوسط در حال گسترش، دم از بازگشت به خویشتن می‌زنند و خویشتنی یکسره متفاوت و جدیدی را جستجو می‌کنند؟ اگر دامنه‌ این پرسش را آنقدر محدود کنم تا به زندگی خانوادگی‌مان برسم، می‌پرسم چه شد که سبک زندگی والدینم، مینا و داود، تحت تاثیر رخداد انقلاب تغییر کرد که مهم‌ترین نمود آن تغییر مینا بود.

خاطره‌ من از زندگی قبلی والدینم خاطره‌ای محو و دور است. تا مدت‌ها آنها چندان تمایلی به سخن گفتن از گذشته نداشتند. شاید نسلی که انقلاب می‌کند، هرگز گذشته مسئله‌اش نبوده و همواره چشم به آینده دارد. خلاف ما وارثان که گذشته حتی اگر از آن خودمان هم نباشد فرصتی است برای زندگی نکرده. آلبوم‌های خانوادگی به‌تنهایی راویان صادق آن سال‌هایند. عکس‌های آن سال‌ها پر از رنگ‌اند؛ خانواده‌ای با دو فرزند، یک دختر و یک پسر، شکل همان خانواده‌ای که تبلیغ می‌شد.

عکس‌ها حکایت از زندگی مرفه و پرتنوعی داشت که اوقات فراغتش از اسب‌سواری تا اسکی و سفرهای خارجی و مهمانی‌های فامیلی و دوستانه را شامل می‌شد. در این عکس‌ها مینا با قدی حدود ۱۶۵ با وزنی کمتر از ۶۰  کیلو هربار با یک مدل مو دیده می‌شود: در طبیعت‌گردی‌ها اکثرا فرق موهایش از وسط باز شده و از پشت بسته، در عکسی دیگر، مهمانی در باغ، موهایش را فر کرده و دستمالی به شکل تل روی آن بسته، در مهمانی شبانه‌ای موهایش را شینیون کرده، در کوه‌پیمایی موهایش را صاف و آزاد روی شانه‌ها ریخته، در مهمانی عصرانه‌ای موهای بلندش را تاب داده، در جشن تولد من در مهدکودک موهای بلندش را پیچیده، در سفر موهایش را گوجه‌ای بسته و ابروهایش طبق مد آن سال‌ها باریک همراه با رژی محو و ملایم با خنده‌ای گشاده که ردیف دندان‌هایش عیان است.

گه‌گاه از لابه‌لای حرف‌های مادر و پدر می‌شود فهمید که دایره‌ دوستی وسیعی داشته‌اند. غیر از روابط فامیلی بخش مهمی از معاشران‌شان دوستان صمیمی‌ای بودند که هنوز خاطره‌ بذله‌گویی‌ها و خنده‌های بی‌دلیل آن سال‌هایشان در ذهن مانده: با موضوع‌هایی ساده برای خندیدن، از خنده بر سر پختن شامی گرفته تا خنده به آن دوستی که بچه‌اش را در فروشگاه جا گذاشته. برخی از نام‌ها تکرار می‌شود: دوست شوخ‌طبع شان آقای طباطبایی یا آقای حسامی که همسرش مدیر مهد ما بود. در عکس همان تولد او روسری کوچکی به سر دارد. تاریخ عکس‌ها که به دهه‌ ۶۰ می‌رسد همه چیز جدی‌تر و ساده‌تر می‌شود. دیگر اثری از آن دوستان سابق نیست. گویی آنها در گذشته ناگهان گم شده‌اند. حتی از فامیل‌ها هم عکس‌های کمی هست. مینا در عکس‌ها ساده و بدون آرایش است. در عکس‌های خارج از خانه روسری بر سر دارد که بالای آن را چنان تا زده که نصف پیشانی‌اش را پوشانده و محکم آن را گره زده و مانتوی بلند و گشادی پوشیده که نمی‌توان خطوط اندامش را تشخیص داد. عکس‌هایی هم از گذشته مانده که نه مستطیل‌اند، نه مثل عکس‌های پلورایدی که آن سال‌ها زیاد بود مربع‌اند؛ هر جا که مینا ایستاده همان طرف عکس قیچی شده: بالای سر او، سمت چپ یا سمت راستش. قرار است ما مینا را فقط با محارمش ببینیم و مردان دیگر حذف شوند، مردانی که اکثرا از اقوام بوده‌اند. خوش‌شانسی است که مینا خلاف «طاهی» در مستند رادیوگرافی یک خانواده به روایت فیروزه خسروانی کل عکس را پاره نکرده؛ به نظرم حیفش آمده عکس را کامل پاره کند خودش و نزدیکان مانده‌اند و مردان دیگر قیچی شده‌اند.

این چه تب تندی بوده که برخی از جوانان اواخر دهه‌ ۵۰ دچارش شده بودند؟ آنچنان که بسیاری از خوشی‌های زندگی را به نفع زندگی زاهدانه‌ای کنار می‌گذارند؟ وقتی انقلاب پیروز می‌شود داوود را برای ماموریت به شهر دیگری منتقل می‌کنند. بدون آنکه اثاثی با خود ببرند به محل جدید می‌روند و تا اواسط دهه ۶۰ که در تهران ساکن می‌شوند در چهار شهر مختلف در کمال سادگی زندگی می‌کنند. نه فقط لوازم تجملی حذف می‌شوند که منقولات هم بخشیده می‌شوند. در همان روزهای انقلاب است که مینا تمام طلاها و سکه‌های ازدواجش را به خیریه‌ای اهدا می‌کند. با وجود علاقه‌ وافری که به لباس دارد دیگر لباسی نمی‌خرد، بخشی از لباس‌های قبلی‌اش را می‌بخشد و فقط چند دست آن را در چمدانی نگه می‌دارد. دیدن لباس‌های این چمدان که اکثرا پیراهن‌های ماکسی و از نگاه کودکانه‌ من رویایی بودند و جعبه‌ای از گل‌سینه‌های ردیف شده‌ پارچه‌ای و مجموعه‌ای از کلاه‌ها مینا را به عکس‌های پیشینش وصل می‌کرد.

گرچه همه‌ این تغییرات حاصل زیروروشدن جامعه در سال ۵۷ بود، اما زمینه‌هایی از پیش وجود داشت که موجب تغییر زندگی شخصی مینا هم‌پای تغییرات گسترده اجتماعی و سیاسی می‌شد. او به یاد می‌آورد که همیشه در خانه پنج روز ماه محرم روضه داشتند و روضه‌خوان‌هایی دعوت می‌شدند. سال‌های کودکی او یعنی دهه‌ ۳۰ شمسی، سیاست‌های پهلوی اول کامل اجرا شده بود و روحانیون از مناصب آموزشی و قضایی خلع شده و به اجرای مراسم مذهبی محدود شده بودند اما در نزد مردم دارای احترام فراوان بودند. آن‌چنان که وقتی روضه‌خوان وارد خانه می‌شده به گفته مینا حسی شبیه حضور پیامبر برای آنها داشته است. شاید در همین مجالس بوده که تصویر این جهان و آن جهان در ذهنش نقش بسته و در بازی‌های بچگی‌اش همیشه دو بخش دنیا و آخرت داشته و دائم از یک دنیا به دنیای دیگر می‌رفته وگرنه آن زمان صدا‌وسیما و چندین شبکه تلویزیونی وجود نداشته که در کار تبلیغ آموزه‌های مذهبی باشند. ماه رمضان از اوقات موقتی زیست مومنانه برای او بوده و در آن یک ماه تمامی آداب دینی را به جا می‌آورده و مورد تشویق پدر و مادرش قرار می‌گرفته و حتی در دوره دبیرستان در ماه رمضان با روسری به مدرسه می‌رفته است. در عکسی از دوره‌ تحصیلش مربوط به رژه سالیانه‌ مناسبتی رسمی، همه دختران دبیرستان آزرم با لباس‌های متحدالشکل تا روی زانو و جوراب‌های سفید کوتاه بر روی سکوهای استادیوم به شکل یکسانی پاهای خود را به یک سمت جمع کرده و نشسته‌اند. در آن میان مینا با ژاکتی که روی پاهایش انداخته در آن جمع به‌راحتی قابل تشخیص است.

میل به مذهبی‌ بودن در یک ماه رمضان خود را نشان می‌داد و در بقیه سال زندگی مینا مانند اطرافیانش جریان داشت، همان معاشرت‌ها، تفریحات، دورهمی‌ها و خوشی‌ها؛ مثلا برای برگزاری تولدش از مدت‌ها قبل همه چیز را تدارک می‌دید از لباس تا تزیینات و شمار مهمان‌ها و غذاها و البته تهیه آخرین صفحه‌های موسیقی خوانندگان اروپایی و ایرانی برای داشتن بزمی گرم و پرهیجان. پارادوکس روسری پوشیدن در یک ماه رمضان با بی‌حجابی روزهای دیگر سال، گویی طبیعت زندگی بود. اولین بار مینا در ۱۸ سالگی به کلاس‌های شریعتی می‌رود اما چیزی سر درنمیاورد و تمام مدت در ازدحام جمعیت حاضر و سراپاگوش به شریعتی، خوابش می‌برد. بعدها و به‌تدریج با آثار شریعتی آشنا می‌شود و شروع به خواندن آنها می‌کند: پدر و مادر ما متهمیم، اسلام‌شناسی، ثار و فاطمه، فاطمه است. بعدها به لیست خوانده‌‌هایش کتاب‌های مطهری مانند خدمات متقابل ایران و اسلام و حجاب و کتاب‌های آقای خمینی هم اضافه شد.

روزهای منتهی به بهمن ۵۷، روزهای همبستگی و سردادن رویای آزادی و برابری بود. برخی از زنان مانند مینا در تظاهرات شرکت و برای نشان دادن همبستگی خود با بقیه روسری به سر می‌کردند. هرچه از روز پیروزی انقلاب می‌گذشت پوشش سر، بخشی از هنجار اجتماعی می‌شد تا اینکه در سال ۶۲ اجباری شد. زنان بسیاری با اجبار حجاب مخالفت کردند که اوج آن راهپیمایی هشت مارس در اسفند ۵۷ بود. در این راهپیمایی زنان باحجاب و بی‌حجاب در کنار هم به اجباری بودن آن اعتراض کردند اما صدای آنها شنیده نشد. هر چه از انقلاب گذشت ایده‌ اصلی و عامل وحدت‌بخش آن در میان گروه‌های مختلف، یعنی ایده‌ آزادی و برابری جای خود را به ارزش‌ها و هنجارهای یکدست‌ساز در جامعه داد که قرار بود آدم‌ها را ولو به اجبار به رستگاری برسانند.

 

بیشتر بخوانید:

شکست پارک‌های تک‌جنسیتی‌ در ساختن سوژه به انقیاد درآمده

حجاب اجباری به جای امنیت ناامنی آورده است

 

مینا با آزادی، سبک جدید زندگی را انتخاب کرده بود. هرچند که به گمانم برایش سخت بود؛ او که همیشه به‌دلیل ظاهر زیبا از سوی دوستان و آشنایان ستایش می‌شد، اینک در راه ایده و هدفی الهی باید حرف‌ها و طعنه‌هایی را تحمل می‌کرد؛ یکی از اقوامش صراحتا به او گفته بود اصلا با حجاب زیبا نیست یا یکی دیگر از خویشان نزدیکش دقت او در انتخاب پارچه‌ کتی را به دلیل حجاب داشتن و دیده‌نشدن لباس‌هایش مسخره کرده بود و او همه‌ برخوردها و تغییر رفتار نزدیکانش را امتحان الهی و موقعیتی برای تزکیه نفس می‌دانست. مینا عزمش را جزم کرده بود تا ما فرزندانش را که دیگر چهار نفر شده بودیم، در محیطی کاملا یکدست و مطابق با آموزه‌های دینی بار آورد. به مرور رفت‌و‌آمد با فامیل‌های نزدیکی که مذهبی نبودند به کمترین حد خود رسید. دوستان پیشین تقریبا همه حذف شدند. در همان سال‌ها به خانه خانم حسامی رفتیم که او نیز آن زمان در مشهد ساکن شده بود. احتمالا مینا با تصویری که از او به‌عنوان زنی محجبه در دوران پیش از انقلاب داشت به دیدارش رفته بود اما در حالی که مینا محجبه شده بود خانم حسامی روسری‌اش را به نشانه‌ اعتراض به وضعیت جدید سیاسی برداشته بود. بعد از آن دیدار آنها را دیگر ندیدیم.

قرار بود از هر ابتذالی دور بمانیم. غیر از موسیقی کلاسیک و موسیقی سنتی ایرانی، نوای دیگری در خانه به گوش نمی‌رسید. ولی گاهی زمزمه‌هایی می‌شنیدیم؛ داوود می‌خواند: «بارون بارونه، زمین‌ها تر می‌شه...» یا گاهی مینا زیر لب می‌خواند: «گل سنگم، گل سنگم، چی بگم از دل تنگم...» یا «سلطان قلبم تو هستی، تو هستی، دروازه‌های دلم را شکستی...» یا «توی یک دیوار سنگی، دو تا پنجره اسیرند، یکیشون تو، یکیشون من... » این شد که کنار شنیدن صدای شهرام ناظری و شجریان از نوارهای کاست، ترانه‌های بقیه خواننده‌ها هم شنیده می‌شد اما با صدای داوود و مینا. یکی از دلایلی که مینا اجازه نمی‌داد که به تولدهای دوستانم بروم پخش همین آهنگ‌ها و احیانا رقصیدن با آنها بود. در عوض دائم برایمان کتاب می‌خرید: همه کتاب‌های صمد بهرنگی مثل ماهی سیاه کوچولو، اولدوز و عروسک سخنگو یا ماجراهای تن‌ تن، سری کاست‌های سوپر اسکوپ؛ بعدها هم آبونه‌ کانون پرورشی‌مان کرد و کتاب‌ها در خانه می‌آمد. بزرگتر که شدیم، روزنامه‌خواندن هم به این عادت جمعی‌ در خانه اضافه شد. همیشه سیاست مهم بود و بحث‌کردن بر سر آن بخشی از مکالماتمان.

عمل به اخلاق‌ دیگرخواهانه، رمز سعادتمندی ما بچه‌ها از نظر مینا بود. اگر اختلافی با دوستی پیدا می‌کردیم باید گذشت می‌کردیم و دیگری را بر خود ترجیح می‌دادیم. دختری به نام عصمت گاهی با پدرش که سرایدار بود به خانه‌ ما می‌‌‌آمد و با هم بازی می‌کردیم. مینا به مناسبت تولدش برای او لباسی سبز‌رنگ دوخت؛ رابطه با مردم دیگر نه از روی ترحم که از جنس دوستی و احترام بود. بخش دیگری از آدم خوب‌ بودن در خانه‌ ما اجرای احکام دینی بود. من و دو خواهر دیگرم تا ۹ ساله شدیم همه‌ این تکالیف را اجرا می‌کردیم. گرچه قوانین مدرسه و آموزه‌های خانه تقریبا با هم هماهنگ بودند اما نافرمانی هم بخشی از فرایند جامعه‌پذیری بود. در دوران دبستان باید مقنعه‌هایی با کلاهی در زیر آن می‌پوشیدیم که تمام خط موهای روی پیشانی را بپوشاند. یکی از چالش‌های ناظم‌ مدرسه‌مان با من و تقریبا همه‌ همکلاسی‌هایم پوشیدن همین کلاه زیر مقنعه بود؛ کلاه را نمی‌پوشیدیم چون حتی اگر اندازه دو بند انگشت هم موهایمان دیده می‌شد بهتر بود تا پوشیدن کلاهی که صورتمان را شبیه توپ تخم‌مرغی می‌کرد. نافرمانی چندان طول نکشید. خیلی زود در دوره راهنمایی برای جلب محبت معلم دینی، محجبه شدم. مادرم بدون اینکه از این ماجرا چیزی بداند، باحجاب شدنم را به حساب انتخابی آگاهانه گذاشت و همیشه از اینکه بدون فشار خاصی قبول کرده بودم باحجاب شوم به خود می‌بالید. اما نمی‌دانست که سال‌های بعد قرار است ناامیدش کنم.

انگار با پذیرش قاعده‌ مادر و با انتخاب این پوشش خط مشخصی کشیده بودم بین خودم و سایر هم‌کلاسی‌هایم؛ به‌دلیل همین تفاوت بود که فقط با دوستان اندکی رفت‌و‌آمد می‌کردم. آنقدر قواعد مینا برایم درونی شده بود که سال آخر دبیرستان یکی از دوستان صمیمی‌ام به انتخاب خودش ترانه‌هایی از داریوش و فرهاد و بقیه خواننده‌های پیش از انقلاب برایم پر کرده و به رسم یادگار هدیه داد. هرگز تا انتها آن را نشنیدم. دیگر ذائقه موسیقی‌ام آن آهنگ‌ها را پس می‌زد. با ورود به دانشگاه در دهه‌ ۷۰، سیاست جلوه‌ مهم‌تری یافت. نسلی بودیم که بعد از شنیدن خاطرات مادران و پدرانمان از انقلاب و جنگ، آمده بودیم تا جهان خود را بسازیم. خرداد ۷۶، تصور کردیم که روزنه‌ای برای تغییر و امیدواری یافته‌ایم اما سرخوردگی‌ها آغاز شد و هم‌زمان قصه‌ها و روایت‌های دیگری از سال‌های دهه‌ ۶۰ شنیدیم. روایاتی که نشان می‌داد همان ارزش‌هایی که والدین من مشتاقانه آنها را پذیرفتند، وقتی تبدیل به ایدئولوژی حاکم شد، برخی دیگر را حذف و سرکوب کرد. سال‌ها بعد بود که فهمیدم دبیر ادبیات‌مان خانم شهبازی به دلیل گرایشات چپ‌گرایانه، چه ناگواری‌های را تحمل کرده تا بتواند تدریس کند و به شغل مورد علاقه‌اش ادامه دهد. همان سال‌ها که با زیباترین لبخند جهان در کلاس برای ما شعر می‌خواند و فضای عبوس مدرسه لحظاتی تغییر می‌کرد: «به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید. به هر آن‌کجا که باشد به جز این سرا سرایم...» آنقدر بر او و خانواده‌اش سخت گرفتند که بعدها مجبور به ترک این سرا شد.

همه‌ حوادث آن دوران به خصوص قتل‌های زنجیره‌ای، آشکار کرد که چگونه مطلق‌اندیشی می‌تواند تمام آرزوها و رویاهای جمعی مردمان را بر باد دهد و فاجعه بیافریند. اولین‌بار نام محمد جعفر پوینده را از خانم شهبازی شنیدم که او را با ترجمه‌اش از کتاب جامعه‌شناسی ادبیات، نوشته گلدمن در کلاس ادبیات معرفی کرد. پوینده از دوستانش بود که تازه به ایران بازگشته بود. قتل فجیع او یادآور تکرار تاریخ استبداد و جزم‌اندیشی در این دیار بود و دلیلی قطعی بر فاصله‌گرفتن از هرآنچه که تبلیغ می‌شد، از جمله پوشش رسمی برای زنان. پوششی که عموما بیش از آنکه عملی دینی تلقی شود، شعاری سیاسی و متعلق به گروهی خاص در میان مردم فرض می‌شد، قاعده‌ای از بالا برای ایجاد مرز میان مردم. آنچه که روزی موجب همبستگی بود، حالا ابزاری برای تمایز و رده‌بندی شده بود. اگر مینا آگاهانه ارزش‌های خود را انتخاب کرده بود، حالا نوبت به انتخاب من بود. گاهی مینا ابراز افسوس می‌کند که من و یکی دیگر از خواهرانم «حقیقت» را انتخاب نکرده‌ایم، اما از نظرش حق انتخابمان محفوظ است و مانند بسیاری از خواهران و مادران دیگر، با وجود تفاوت، یکدیگر را پذیرفته‌ایم.

شاید روزی پیوندهای خواهرانه از دیوار خانه‌ها عبور کند و همه ‌ما را به هم برساند. روزی که در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران در سال‌ ۸۷ و سال ۸۹ دختران باحجاب در اعتراض به دستور رئیس‌ وقت دانشکده مبنی بر منع ورود دانشجویانی که شال به سر داشتند تحصن کردند و اعلام کردند سر کلاس‌ها نخواهند رفت تا دوستان دیگرشان هم بتوانند وارد دانشکده شوند، شاید همان لحظه‌ ‌همبستگی خواهرانه‌ بود... تازگی فهمیدم داریوش خواننده‌ محبوب مینا در جوانی بوده، گاهی آهنگی از او برایش می‌فرستم: «بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو، یه وجب خاک مال من، هرچی می‌کارم مال تو...»

مطالب مرتبط