دیدبان آزار

اتوبوس‌های زرد ما را به خانه می‌برند

دست‌های خزنده و جدال بر سر صندلی‌ها

نویسنده: زک


مطالبه‌‌ای خیلی خیلی خیلی کوچک؛ یک ایستگاه مترو

نزدیک‌ترین ایستگاه مترو با جایی که الهه حسین‌نژاد در آن زندگی می‌‌کرد حداقل یک ساعت با اتوبوس فاصله دارد. اسلام‌شهر دسترسی مستقیمی به مترو ندارد و سال‌ها است وعده‌ ایستگاه مترویی به ساکنانش داده می‌شود که حالا در خبرگزاری‌ها گفته شده که در انتهای سال ۱۴۰۴ راه‌اندازی می‌شود. ایستگاهی که بیشتر از هشت سال است وعده‌ ساخته‌شدن و راه‌اندازی‌‌ آن در میدان نماز داده شده است.

 

چگونه به خانه برویم؟ مرحله‌ اول؛ ایستگاه مترویی در انتهای جهان

از خروجی اول متروی آزادگان خارج می‌شوم. هنوز پاییز شروع نشده و انتهای تابستان است. با اینکه ساعت هنوز هفت هم نشده ولی وقتی از مترو خارج می‌شوم فقط تاریکی است و تاریکی. صف بلندی از آدم‌ها برای اتوبوس‌های آزادگان-واوان را می‌بینم و از جلوی اتوبوس رد می‌شوم. ماشین‌های سواری هر کدام مقصدشان را فریاد می‌زنند. آدم‌ها پشت سر هم در ماشین‌های ناشناس سوار و در تاریکی محو می‌شوند. تعداد کمی گوشی‌به‌دست پلاک ماشین‌ها را چک می‌کنند و این‌طور می‌فهمم که منتظر تاکسی اینترنتی هستند. باقی ما باید مدام بین ماشین‌هایی که از هر طرفمان رد می‌شوند جاخالی بدهیم و مبدا و مقصد را روی اتوبوس‌هایی که رد می‌شوند چک کنیم و گاهی بیشتر از یک ساعت منتظر بمانیم تا اتوبوسمان برسد و دعا دعا کنیم که آن‌قدری پر نباشد که نشود سوارش شد. برای اتوبوس‌های ما هیچ ایستگاهی نیست. جایی که در آن منتظر اتوبوس هستیم نه مسکونی است و نه نور درست و حسابی دارد و نه دوربینی رویش نظارت دارد و نه نگهبانی. بین ماشین‌ها جا خالی می‌دهیم و مدام جایمان را عوض می‌کنیم و منتظر اتوبوسی می‌مانیم که هردفعه ممکن است جای متفاوتی نگه دارد یا اگر زیادی شلوغ باشد اصلا در را برایمان باز نکند. غیر قابل پیش‌بینی.

 

مرحله‌ دوم؛ اتوبوس‌های زرد ما را به خانه می‌برند

البته نه لزوما. اتوبوس‌ها می‌توانند سبز، آبی، یا نارنجی هم باشند یا حتی از این اتوبوس‌های سفید جدید. من ولی اتوبوس‌های زرد را بیشتر دوست دارم. سوار اتوبوس‌ها که می‌شویم بیشتر از یک ساعت تا خانه فاصله داریم. اتوبوس‌ها بخش زنانه و مردانه دارند. در بعضی اتوبوس‌ها مثل اتوبوس‌هایی که به سمت واوان با شهرک قائمیه می‌روند بخش زنان بخش جلویی اتوبوس‌ها است. در این اتوبوس‌ها مردها به‌طرز جالبی تصمیم می‌گیرند که ردیف آخر و حتی در مواقعی دو ردیف آخر بخش زنان هم متعلق به مردهاست و از آنجایی که «آن‌ها کار می‌کنند و خسته‌تر هستند» بایستی که صندلی‌ها برای آن‌ها باشند. همین ماجرا تبدیل به یکی از بزرگترین معضل‌ها و درگیری‌های ذهنی من می‌شود. به‌عنوان یک فرد نان-باینری به خودم می‌گویم که زنانه-مردانه کردن محیط‌های عمومی و حمایت از آن چطور می‌تواند با باورهای من از جنسیت سازگار باشد؟ به ابعاد مختلف موضوع بارها و بارها فکر کرده‌ام. به جهانی که می‌خواهم در آن زیست کنم و جهانی که در آن لحظه و موقع سوار‌شدن اتوبوس در آن زندگی می‌کنم. ذهنم در بین دو جهان گیر می‌کند. واقعیتی که جسمم درگیرش است و آنچه از نظرم باید اتفاق بیفتد. اما اتفاقی که در بهار سال 1402 در یکی از همین اتوبوس‌ها برایم افتاد باعث شد که نه‌ تنها از زنانه-مردانه بودن اتوبوس‌ها دفاع کنم، بلکه هرگز در مترو هم پا به بخش «مختلط» نگذارم. 

 

فمینیسم اتوبوسی؛ دست‌های خزنده و جدال بر سر صندلی‌ها 

حالا به‌خوبی می‌توانم بفهمم که چرا زن‌ها دلشان نمی‌خواهد در صندلی‌هایی بنشینند که پشت سرشان مردی نشسته باشد. یا چرا راننده مدام با داد و بیداد از زن‌ها می‌خواهد که نزدیک بخش راننده جمع نشوند و کمی عقب‌تر بروند و زن‌ها باز هم دلشان نمی‌خواهد به طرف صندلی‌های عقب‌تر بروند. شبی موقع برگشت در صندلی ردیف سوم، سمت چپ و کنار پنجره نشسته بودم که حس کردم چیزی کنار ران پای سمت چپم تکان می‌خورد. پیرمردی که پشتم نشسته بود از کنار صندلی دستش را روی پایم می‌کشید. بعد از گذشت بیشتر از دو سال هنوزم در هیچ‌کدام از وسایل نقلیه نمی‌توانم جایی باشم که بدانم مرد غریبه‌ای پشت سرم نشسته است. هنوز هم خیلی اوقات حس می‌کنم دست‌هایی روی پاهایم می‌خزند و از جا می‌پرم و هیچ‌کس را در اطرافم نمی‌بینم ولی نمی‌توانم این را به بدنم بفهمانم. گاهی در اتوبوس نشسته‌ام و هیچ‌کسی کنارم نیست و تا چند ردیف پشت سرم خالی است ولی حاضرم قسم بخورم که دست‌هایی روی پاهایم هستند که سنگینی‌شان را حس می‌کنم با اینکه نمی‌توانم ببینمشان.

تقریبا روزی نمی‌شود که یک نفر از خانم‌ها که وارد اتوبوس می‌شود و مردها را در ردیف آخر بخش زنانه می‌بیند صدایش در نیاید. من آن اوایل سعی می‌کردم کاری کنم. حمایتی کنم یا اگر مردها توهین کردند حرفی بزنم. یک سال، دو سال، سه سال. خیلی سال می‌گذرد و من حالا در اتوبوس‌ها سکوت می‌کنم. نوعی انفعال و خاموشی که از درماندگی‌ام می‌آید. چون فکر می‌کنم اگر امروز هم این ردیف از تصرف مردها در بیاید دوباره فردا صبح قرار است وارد اتوبوسی شوم که ردیف آخر بخش زنانه‌اش را مردها نشسته‌اند. به راه‌های مختلفی فکر کرده‌ام. راننده‌ها کار خاصی از دستشان برنمی‌آید یا نمی‌خواهند یا شاید آن‌ها هم مثل من درمانده‌اند. به تصرف ردیف آخر فکر کرده‌ام به اینکه صبح که وارد اتوبوس می‌شوم بنشینم آن ردیف آخر بخش زنانه. ولی نشستن در آن ردیف یعنی محاصره‌شدن توسط آن‌ همه مرد غریبه در یک فضای بسته؛ یک کابوس بزرگ. اگر کنار پنجره بنشینم مدام فکر می‌کنم که دست‌هایی از پشت قرار است روی پایم کشیده شوند. اگر در صندلی کناری بنشینم همیشه مردی هست که در نزدیک‌ترین موقعیت خودش را به بدنم می‌چسباند. شکمش را جلو می‌اندازد و هر آنچه بین پاها و شکمش هست را به صورت من که روی صندلی نشسته‌ام نزدیک‌تر می‌کند و از هر پیچی که در مسیر است استفاده می‌کند تا پایین‌تنه‌اش را به بدنم به چسباند. همه‌ این‌ها را امتحان کرده‌ام. سال‌هاست که از لحظه‌ ورودم به اتوبوس تا لحظه‌ای که کرایه را حساب می‌کنم و پیاده می‌شوم دندان‌هایم روی هم فشرده می‌شوند و تمام عضلاتم منقبض است. بودن در این فضای کوچک متراکم یعنی تا لحظه‌ خروج در معرض خطر بودن. 

 

چه باید کرد؟ اثر انگشت‌ و چند تار مو فراموش نشود

این وظیفه‌ من نیست که راجع به راهکارهایی برای مشکلات حمل‌ونقل عمومی ایده‌پردازی کنم. اما بعید می‌دانم هیچ‌کدام از افرادی که مسئول چنین تصمیمات و اقداماتی هستند از اتوبوس و مترو و سواری‌های بی‌دروپیکر چیز زیادی بدانند. دوباره خبر جدیدی شنیدم از اتفاقی که برای دختری در اسلام‌شهر در مسیر خانه‌اش در یک سواری افتاده است. در همین تابستان سیاه، الهه حسین‌نژاد به قتل رسید. هیچ زنی وقتی که در آن تاریکی در کنار خروجی ایستگاه آزادگان از بین سواری‌ها جاخالی می‌‌دهد و در انتظار اتوبوس است احساس امنیت نمی‌کند. در این سال‌ها که به ساکنین اسلام‌شهر وعده‌ احداث و راه‌اندازی مترویی در میدان نماز داده شده، تعداد زیادی ایستگاه متروی جدید در جای‌جای تهران راه‌اندازی شدند. ایستگاه‌هایی که اگر بخواهیم فاصله‌شان را حساب کنیم شاید حتی ۲۰ دقیقه هم با پای پیاده فاصله‌شان نباشد، در حالی که بیش از هشت سال است که هنوز ایستگاهی در حد فاصل میدان نماز اسلام‌شهر و ایستگاه متروی آزادگان راه نیفتاده. 

چرا راه‌اندازی ایستگاه متروی اسلام‌شهر تا این حد به درازا کشیده شد و هرگز جزو اولویت‌ها نبوده؟ چرا در کنار خروجی شماره یک ایستگاه متروی آزادگان هیچ نظارتی روی ماشین‌های سواری ناشناس که ممکن است در مسیر بین مترو تا اسلام‌شهر هر بلایی سر مسافر بیاورند نیست؟ چرا تعداد اتوبوس‌ها باید آن‌قدری کم باشد و اتوبوس‌ها تا حدی پر شوند که از ترس پرت‌شدن مسافر‎ها به بیرون از اتوبوس‌ حتی نتوان درها را باز و بسته کرد؟ آیا منتظر اتفاق دیگری هستند؟ تعداد قتل‌ها و گزارش‌های آزار جنسی و تعرض‌ها هنوز به حد دلخواه نرسیده؟ این‌ها را می‌نویسم چون معتقدم حتی یک صدای مطالبه‌گر هم یک صداست. این را برای کسانی می‌نویسم که آن‌قدر زیر چرخ‌های ستم له شده‌اند که تنها دغدغه‌‌شان این است که یک جوری فقط خودشان را به خانه برسانند؛ حالا مهم نیست اگر قرار است نیم ساعتی در آزادگان منتظر اتوبوسی بایستند و یک ساعت و بیست دقیقه‌ بعدش هم در اتوبوس‌های خراب و شلوغ هنگام انتظار برای خالی‌شدن یک صندلی به تاریکی آن طرف پنجره‌ها زل بزنند. 

موقع ویرایش این متن مادرم از من می‌پرسد که آیا خبر فرار دختر اسلام‌شهری از دست سواری که قصد آزار و تعرض به او را داشته شنیده‌ام یا نه؟ می‌گویم که اتفاقا دارم متنی درباره‌ همین موضوع می‌نویسم. از من می‌خواهد که با خودم اسپری یا یک شی‌ء تیز به همراه ببرم. توصیه می‌کند که مثل خواهرم یک پنجه بوکس تهیه کنم چون به‌هرحال لازمم می‌شود. به او اطمینان می‌دهم که من فقط با اتوبوس به خانه می‌آیم و جای نگرانی نیست. اما می‌دانم که دروغ می‌گویم. روزهایی هم هست که به ناچار با تاکسی اینترنتی به خانه می‌آیم و در تمام مسیر انگشت‌هایم را روی در و شیشه می‌کشم و چند تار مو از سرم می‌کنم و در ماشین می‌اندازم تا اگر دزدیده یا کشته شدم اثری از من در ماشین بماند. به این فکر می‌کنم که اثر انگشتم در کدام قسمت‌های ماشین می‌تواند ماندگارتر شود و راننده به ذهنش نمی‌رسد که بعد از کشتن من آن قسمت را با دستمال پاک کند. به مادرم اطمینان می‌دهم که امن‌ترین مسیر را برای رسیدن به خانه انتخاب می‌کنم اما می‌دانم که هیچ مسیری به خانه‌‌مان آن‌قدر امن نیست که خیال هر دوی ما را راحت کند.

 

مطالب مرتبط