دیدبان آزار

روایتی از رنج پناهجویان افغانستانی در سایه ردمرز

و اکنون شلیک از جبهه فاشیسم

نویسنده: شین. الف

یک. مادرها مستأصلند. التماس می‌کنند و اشک می‌ریزند. یکی می‌گفت: «پدر بچه‌ها را طالبان کشته و ما فرار کردیم. چرا می‌ماندیم؟ دخترهایم باید مدرسه بروند.» گریه می‌کرد و من می‌خواستم زمین دهن باز کند. باید متقاعدشان می‌کردم که ظرفیت تکمیل شده و دیگر امکانش نیست که پذیرای فرزندان‌شان باشیم. فرقی نداشت چند سال‌شان بود، فرقی نداشت که پدر شهید شده بود یا نه، حتی فرقی نمی‌کرد مادرها چقدر گریه می‌کردند و چقدر می‌خواستند که بچه‌ها ثبت‌نام شوند. ظرفیت چند سالی بود که پر شده بود. نمی‌شد بچه‌ای را وارد نظام آموزش رسمی کنیم و بچه‌ها همینطور می‌ماندند پیش ما. کاری از دست ما برنمی‌آمد. استیصال مسری بود؛ از مادر‌ها به ما، از ما به مادر‌ها. 

دو. پرونده‌ها را زدیم زیر بغل از هشت صبح تا بتوانیم چندتایی هم که شده بفرستیم مدرسه دولتی. نشد. دو-سه‌تایی بیشتر نشد. سرافکنده شدیم دوباره پیش روی مادران گریان. به اداره کل، شکایت رفتار تحقیرآمیز مدرسه‌ها را کردیم. شکایت کردیم که پول خواسته‌اند. نه یک میلیون و دو میلیون، بلکه داستان تا هفت و هشت میلیون هم پیش رفته است. اداره گفت توبیخ می‌کند. 

سه. زنگ می‌زنم اداره اتباع و پیگیری خانواده‌ای را می‌کنم که صبح بازداشت شده‌اند. مرد پشت تلفن تأکید می‌کند که لابد‌ دست‌فروشی می‌کرده‌اند. مادر را با مدارک می‌فرستیم تا بلکه بچه آزاد شود. مادر به همراه سه فرزندش فردا صبح ردمرز شدند. کاری از دستمان برنمی‌آمد.

چهار. اسفند همیشه احتمال بازداشت و ردمرز زیاد است. یک روز تعطیلی، پسرک را در یک ایستگاه اتوبوس بازداشت کرده بودند. بچه هرچه اصرار کرده بود که اقامت قانونی دارد افاقه نکرده بود. گفته بود که عید است و آمده کفش نو بخرد، باز هم فایده‌ای نداشت. بچه منتقل شد به اردوگاه. یک روز بعد آزاد شد چون «اتباع مجاز» بود؛ تحقیرشده، خشمگین و ترسیده. 

پنج. چند روز پس از آتش‌بس «جنگ ۱۲ روزه» است. مرد توی ویدئو با بغض می‌گوید که مدارکش را پاره کرده‌اند، حتی پاسپورت معتبری را که به‌خاطرش گوشواره‌های زنش را فروخته است. گوش‌هایم نمی‌شنوند. حالا پس از ۱۲ روز جنگ نابرابر، مردمان شریف را در ضرب‌الاجلی از کشور بیرون رانده‌اند. به همین سادگی. حتی اگر اشیا هم بودند به این آسانی‌ها نبود، اما برای هزاران هزار زن و بچه و مرد آسیب‌دیده، که انگار جنگ و فقر و طرد در ناصیه‌شان نوشته شده همه‌چیز سریع و آسان است. 

شش. پس از اعلام خروج افغانستانی‌ها از ایران، بچه‌ها به‌صورت واضحی بی‌حوصله‌تر شده‌اند. از مددکاران جسته‌و‌گریخته می‌شنوم که شرایط روانی بچه‌ها و خانواده‌ها بحرانی‌ است و چندتایی از بچه‌ها هم فکر و خیال خودکشی به سرشان زده. واضح است که نمی‌خواهند به کشوری بروند که تا به حال ندیده‌اند و از آن شناختی ندارند. به کشوری که با آن غریبه‌اند و فقط اسمی از آن را به یدک می‌کشند. دخترها خصوصاً نگرانند که حالا مدرسه چه می‌شود و نکند مجبور به ازدواج با مردانی غریبه شوند؟ جوابی برای سوال‌ها ندارم. هیچ جوابی برای چشم‌های کوچک و نگران‌شان ندارم. 

۱۵ اسفند سال گذشته، وزارت کشور اعلام کرد تنها اتباعی که دارای کارت آمایش یا ویزای معتبر هستند، از این پس اجازه‌ اقامت در ایران را خواهند داشت. این در حالی است که سال‌هاست صدور کارت آمایش برای پناهجویان متوقف شده است. قرار است قانون جدید خروج اتباع برای خانوارها و افرادی که شامل یکی از شش گروه اعلام شده از سوی اداره‌ امور اتباع و مهاجرین خارجی وزارت کشور باشند اجرا نشود. جهنم حالا برای آن‌هایی که جزو این تقسیم‌بندی نیستند واقعی شده است. خانواده‌ها باید مدارکشان را به دفاتر کفالت تحویل دهند تا نوبت خروج صادر شود. دوباره صف‌های طولانی مقابل اداره‌‌های اتباع. دوباره ساعت‌ها در آفتاب با کیسه‌ها و پوشه‌های پر از مدرک. دوباره تحقیر و رنج و انتظار. در دنیای پناهجو صف‌ها معنای دیگری دارند؛ صف اداره اتباع، صف غذا و نان یا حتی صف سرویس‌های بهداشتی نمور و کثیف در اردوگاه‌ها. 

ردمرز و خروج اجباری، سایه‌ منحوسی است که همیشه بر سر پناهجویان در ایران حضور داشته است. در کشورهایی که قوانین مهاجرتی ثابت و همه‌شمول نداشته و آژانس پناهندگان سازمان ملل متحد نیز در آن نقش پررنگی ندارد، نظارت ورود و خروج از مرزها ممکن است براساس قوانین داخلی و بین‌المللی صورت نگیرد. این اتفاقی است که در سال‌های اخیر برای پناهجویان افغانستانی در ایران رخ داده است. کودکان افغانستانی عمدتا از تحصیل محروم مانده و به دست آموزش غیررسمی سپرده شدند. اما مگر سازمان‌های مردم‌نهاد چقدر می‌توانند این بار سنگین را با دست‌های خالی به‌دوش بکشند؟ سیستم بهداشت و درمان هم در وضعیت مشابهی است. اتباع در بیمارستان‌ها یا پذیرش نمی‌شوند یا به‌دلیل محدودیت‌های مالی اقدامی برای درمان نمی‌کنند.

گمانه‌زنی‌ها، کلیشه‌های رایج، اخبار ضدونقیض و اطلاعات نادرستی که حول افغانستانی‌ها شکل می‌گیرد نفت می‌ریزد روی خشم مهاجرستیزانه. هر خبر تلخی، هر قتل و تجاوز و دزدی‌ای در سال‌های اخیر، موجی از شایعه‌ها به‌همراه دارد و انگشت اتهام همیشه به‌طرف افغانستانی‌ها است؛ از تجاوزهای گروهی در شهرهای مختلف تا قتل الهه حسین‌نژاد. حالا هم این مردمان شریف و رنجور از سال‌ها جنگ و ظلم و فقر، جاسوسان درجه یک اسرائیل‌ معرفی شده‌اند. مردمانی که زندگی آن‌قدر بهشان سخت گرفته که حتی فرصت آموزش را نیز از دست داده‌اند. حالا بی‌سروصدا، اتوبوس اتوبوس، به مرز دوغارون منتقل شده و به دست سرنوشت سپرده می‌شوند. به دست سرنوشتی که لابد در آن هم، فقر و آسیب حرف اول را می‌زند. این داستان مردمانی‌ است که ما تماشاچی مرگ تدریجی‌شان هستیم.   

مطالب مرتبط