نویسنده: گاف
زندان غریبجایی است. در شعر و ترانه، در رمان و فیلم، آن نهایتِ دشواری را، انتهای ستم را، اوج نفرین را، قعر ناامیدی را، جزیرۀ دورافتادۀ غربت را با حبس و بند و زندان به تصویر میکشند و به گوشمان میرسانند تا گوشۀ ذهنمان را جانوری تاریک و سمج بجود و ببلعد و جای خالیاش پر شود از خشم، غم، دلتنگی، استیصال، تنهایی. زندان اما اگر یک شبش را صبح کرده باشید، پر از خاطره هم هست، پر از همدلی، پر از ماجراجویی، پر از درسهایی که تنها در زندان یادشان میگیری. همبندی هم غریب انسانی است...
کاش در زندان نبودی نسیم جان، اما اگر نبودی لحظات ترسناک و پرتنشمان چطور میگذشت؟ حتی تصور نبودنت زندان را ترسناکتر از اینی که هست میکند. زندگی کردن در زندان کنار تو طوری شده است که در قلبم آزادیات را بخواهم و درست همان لحظه بابت حضورت کنارمان، کنار خواهرانت قدردان باشم. دو سال گذشت و تو هرروزِ این دوسال را، گوشۀ سلول انفرادی، در اتاق بازجویی، در جلسات دادگاه، در بند، روی تختت، در آشپزخانه، در هواخوری تنها زنده نماندی، تنها نفس نکشیدی، تو زندگی کردی نسیم جان. به بهانههای سادۀ زندگی پناه آوردی، از نگاه ما همبندیانت اما گاهی زندگی به تو پناه آورده تا امروز، که تکیهگاه خواهرانمان شدهای در ارتفاعات تهران.
تو میخندی، هر شب کُبی را بغل میگیری، قربان انگشتان ریزش میروی و میبوسیشان. دستی را میگیری و به زندگی میکشانی. با ظرف غذایی در دست پردۀ تخت مریم را کنار میزنی، میخندی، دست مریم را میگیری و به زندگی میکشانی. تا آخرین دقیقۀ ورزش میپری، بالا میپری، کنار آنیشا و محبوبه با بطریهای آبمعدنی ورزش میکنی، دست هم را میگیرید و به زندگی میکشانید. میان سیدیهای فیلم و سریال میگردی، سریالها و فیلمهای بیخود ایرانی را بالا و پایین میکنی تا چیزی بالاخره پیدا کنی.
آدمها هرشب به امید تو دور تلویزیون جمع میشوند. تو دور هم جمع کردن را بلدی، باهم خندیدن را بلدی، باهم اشک ریختن را هم. اسم هرکس در ذهنت با تاریخ تولدش ثبت میشود و تو نسیم جان بلدی در انتهای روزی سخت، شاید تلخ، حتی سنگین و سربی و سیاه، رژ تولدت را بزنی، راه بیفتی ما را جمع کنی، پاورچین پشت پردۀ آن همبندیِ تازه بهدنیاآمده به خطمان کنی، تو با شمعی در دست سرت را تکان بدهی و ما دست بزنیم، ترانۀ تولد بخوانیم- و برای ناهید بلاچاو بلاچاو بلاچاوچاوچاو- و روزمان را بشوییم؛ در زلال قلب تو نسیم جان، روز سخت و سنگینمان را بشوییم و به تختهایمان پناه ببریم.
تو بلدی چطور کنار پخشان روی نیمکت نحیف هواخوری بنشینی و یکی از کتابهای کتابخانه را با هم بخوانید و میانش سکوت کنید. تو بلدی گاهی تنها انتهای هواخوری بنشینی و به باغچه زل بزنی، به همبندیانت که دور هواخوری قدم میزنند لبخند بزنی و با جملهای کوتاه سرذوق بیاوریشان. تو مدارا هم بلدی نسیم جان. گلرخ و وریشه و تو کنار هم، از دور شبیه جهانها و جهانبینیهای دورید اما تو بلدی چطور پل بزنی، چطور مدارا کنی، چطور متواضع از جهان خودت برایشان و برایمان بگویی. تو بلدی دورها را به هم نزدیک کنی نسیم جان.
تو که آرام پای منبر ما مثلا فمینیستهای آگاه به همهچیز مینشینی تا راجع به کتابها و مقالاتی که خواندهایم برایت پرحرفی کنیم، چطور میتوانی اینطور بیادعا مرهم باشی، همراه باشی، خواهر باشی، رفیق باشی، غمخوار باشی. تو زندگی میکنی نسیم جان، ما تو را نگاه میکنیم، من زندگی تو را مقاله میکنم، یکی روشهای مراقبت تو را کتابچه. نه مرگ و نه حکم مرگ زورشان به شوری که در چشمانت میدرخشد، در قلبت سرریز میشود و در دستانت، دستان مهربانت گر گرفته، نرسید.
جای ما زندان نیست، جای تو هم. اما در چاردیواریای که دو جان، دو زندگی سایۀ مرگ را روی خود میبینند، در آن لحظهها که اخبار سهشنبهها، که دلتنگی گاهی نفس میبُرَد، اگر تو نبودی چطور میگذشت؟ حتی تصور نبودنت زندان را ترسناکتر میکند نسیم جان، اما آزادی حق ماست، حق تو هم. بیا با هم روراست باشیم؛ همبندیهایمان با دلتنگی، با دلهرۀ تصور نبودنت برایت آرزوی آزادی دارند. تو پناهی، پناه مگر کیست جز تنِ عصیانگری که به گاه رنج خواهرانش آرام نمیگیرد. پناه مگر کیست جز صاحب تختی که هر ساعت از روز میشود آرام پردهاش را کوبید، گوشهاش خزید، درددل کرد، میانش شعرهای روی دیوار را خواند و آرام شد.
جای هیچکس زندان نیست، تو هم نسیم جان. اما بیا روراست باشیم؛ این بند زخمی، این بند محاصرهشده با مرگ، این بند که هرکس گوشۀ تختش قرصها و داروها و پمادهایش را چیده، این بند زیر ضرب تهمت و افترا را، چه کسی میتوانست با سبزِ زندگیاش، سبزِ پررنگ و غلیظ زندگیاش بهار باشد جز تو؟