دیدبان آزار

تجربهٔ آسیب در بستر یک رابطه

اشباحِ حقیقت و عواطف

نویسنده: نینا وباب

1. سال‌ها پیش، چیزکی از تجربه‌ٔ آزار در کودکی نوشتم. در فیسبوک بود و جمع دوستانه. چیزی برایم نوشت و کلام‌اش سراسر فهمِ کلام‌ام به نظر آمد. احساس کردم سراسرْ راستی است، بارها گپ زدیم و بارها دیدار کردیم. رفته‌رفته اما ردی از نبودنْ جا گذاشت؛ نقشی مبهم و گیج‌کننده. امر منفی درونم در تماس با او مشدد شده بود. دیدارها و گپ‌هامان کم و کمتر شد و روزی از پسِ احساساتِ متناقض، برایش کوتاه نوشتم «آنفرند»اش کرده‌ام. پاسخ اما بلندبالا بود، ده‌ها سطر تحقیر، ناسزا، خشونت و‌ آزار. می‌دانست که چگونه ردی از «حقیقت» را در کلام بگنجاند؛ با کلام آشنا بود و کلام‌اش با آزار. به یاد می‌آوردم که چگونه یکبار به دی‌یوینیس مانندم کرده بود: چراغ به دست، «حقیقت» را و آدم «راستین» را جست‌وجو می‌کردم. با خود گفته بودم، آزاردیده خاصه از نوعِ کودک‌اش، جهان را گِردِ همین جست‌وجو می‌سازد. به او اما چیزی نگفتم. به یاد می‌آورم که چگونه از پسِ نامهٔ وهن‌آمیزش، جهان، دوباره هیولاوش به نظر آمده بود، و من می‌بایست بار دیگر چراغ به دست، راستی را می‌جُستم.

۲. با دست‌هایی لرزان، پاسخی نوشتم سراسر حقارت‌آمیز. مواجهه‌ای چنین سهمگین؛ چراغی در دل شب، رابطه‌ای پرشور، مصرفِ تن و پایان زخم‌زننده تا ماه‌ها ردی از ترس، اندوه و آسیب بر جانم گذاشت. منْ آزار دیده و چیزی نگفته بودم. آزار دیده و قطع/پایان را انتخاب کرده بودم، کُنِشی که آزاری به مراتب مشددتر رقم زد. سال‌ها از این تلاقی می‌گذرد و من، بارها به سیر عواطف‌ام در آن چند ماه اندیشیده‌ام. به رابطه‌ای دوسویه که یک سو، عموماْ ساکت و نادیده می‌مانْد: نادیده گرفته می‌شد، می‌خواست که نادیده بماند و همزمان میلی سرکش، نبودن را تاب نمی‌آورد. به یاد می‌آورم که هر تلاقی، اشباح آسیب را احضار می‌کرد و او «ناتوان/غافل» از مشاهدهٔ آنها بود. چگونه می‌توان در مقام احضار بود و از آن خبر نداشت؟ چگونه می‌توان احساسات را، درد را، آسیب را از گذشته تهی کرد؟ چگونه می‌توان در چنین فضایی، درک متقابل آفرید؟ ساده‌‌انگارانه باشد شاید.

۳. از او با چند دوست گفتم، شاید که نوری بتابد. نتابید.

۴. سال‌ها بعد، نامه‌ای نوشت و عذر خواست. کلام‌اش به جان‌ام نشست. هنوز هم رویارویی با او گیج‌ام می‌کرد و همچنان راهکارم، قطع/پایان یا بیرون پریدن از آن «ارتباط» بود. کلام‌اش را ناباورانه می‌خواندم و همانقدر که می‌خواستم باور کنم  ـ شاید که زخمی کهنه ترمیم شود ـ به همان اندازه به خود نهیب می‌زدم که دور بریز و تمام کن. پاسخی ندادم و نخواستم که بار دیگر «بازی»‌اش را باور کنم. تابِ چنین تصوری را نداشتم. احساس می‌کردم، به زبانی دیگرگون سخن می‌گوید و این، مستأصل‌ام می‌کرد. می‌خواستم که بشنومش، مرا بشنود اما ممکن نبود. آنچه شنیدن را ممکن می‌کرد، از هم گسیخته بود.  

5. چند سال بعد، از پسِ میلی چموش، برایش نوشتم از آزاری که رسانده بود. پاسخ داد که می‌فهمد. من اما باورش نکردم.

6. چند ماه پیش، دوستی از آزار یک دوست در بستر یک رابطه برایم نوشت. یک سو، از «تجاوز» می‌گفت و دیگر سو بر «برداشت متفاوت» اصرار داشت. روایت‌ها سینه‌به‌سینه می‌چرخید و نه‌تنها بستری برای ترمیم/گفت‌وگو فراهم نمی‌شد، که حاشیه‌های خارج از متن، کلافی پیچیده بر بستر روایت باقی می‌گذاشت. ماجرای همین دو دوست بود که به یادآوری یک رابطهٔ کهنه و نوشتن این متن انجامید؛ موضوعی در بستر رابطه‌های عاشقانه یا تنانه و تا حدی متفاوت از روایت‌های خشونت‌های جنسی در سال‌های اخیر.

روایت‌های آزار/تجاوز/خشونت جنسی در فضای فارسی عموما گِردِ آزارگران سریالی، رابطه‌های خشن، با زور و بدون رضایت بوده است. آزارگر‌ها هم عموما انکار کرده‌اند، در پیِ ترمیم برنیامده‌اند، روایتگر را به شکایت تهدید کرده و آنقدر حاشیه آفریده‌اند که روایتگری به مغاک رفته باشد. تصویری آشکار از آزار و استمرارِ فرهنگ آزار. فضای عمومیِ روایتگری، همچون هر امر عمومی، از امر خصوصی تأثیر گرفته و بر آن تأثیر گذاشته است. در این مورد هم، جریانی موازی در محفل‌های دوستانه و خصوصی شکل گرفته است، جریانی در حمایت از آزاردیده و حفاظت از «خود». در این فضاها پیش می‌آید که اتهام‌ها در فضا پراکنده ‌شود، چیزها در حد پچ‌پچ بماند و اغلب عمومی نشود. جایی که اعتماد‌ها گسیخته و حرف‌ها ناگفته می‌ماند، جان‌ها آزار می‌بینند و زیر بارِ تشویش‌های بی‌انتها، هر چیزی رنگِ پایان/طرد/ قطع به خود می‌گیرد و گفت‌وگو به بن‌بست می‌انجامد.

چنین فضایی پتاسیل دارد که «صلب و انعطاف‌ناپذیر»[i] شود و هر رویدادی را به دوگانهٔ حامی/مخالف آزارگر تقسیم کند. نتیجه آنکه، برخی فضاهای خصوصی با اتهام‌هایی معلق و بی‌سرانجامْ پُر می‌شود، جنگ روایت‌ها فضا را اشغال می‌کند و مسألهٔ مهمی مثل آزار، در مورادی، به راستی‌سنجی‌ها و بگم‌بگم‌ها تقلیل می‌یابد. یادداشتِ پیش‌ رو، تمرین گفت‌وگو در چنین فضا و با اویی است که در تلاش برای درک متقابل و ارتباط عاری از آزار است. اویی که همچون من و پرشمار آزاردیده/آزارگر در تلاش است که محرک‌های آزار را بشناسد و همدردِ و همدلِ بازماندهٔ تروما باشد. اویی که در تلاش برای درکِ تاثیرِ فراگیر تروما، تعامل پیچیده‌ٔ حافظه، هویت و پویایی‌های ارتباط است، چراکه باور دارد ارتباط گشوده، مبتنی بر حسن نیت و راستینْ همدلی و درک عواطف را آسان و آزار را کم می‌کند. اویی که در پی فریب نیست و نمی‌خواهد بی‌تن و تأثرناپذیر باشد.[ii]

من در این یادداشت با تاکید بر اهمیت روایتگری‌ها و ساختار زن‌ستیز و متجاوزی که روایت‌ها در آن شکل گرفته، پرسشی را مطرح می‌کنم که قرار نیست در ضدیت با جریان روایتگری در فضای عمومی قرار گیرد یا راستی‌ هر گونه روایتی را زیر سوال ببرد. این پرسش تلاش می‌کند که از زاویه‌ای دیگر به مساله نگاه کند، مرز میان «خود» و «دیگری»، و تاثیر و تأثرهای تروما بر پیکر «خود» را بکاود. چراکه پرسش از «خود» و پرسش از «دیگری» در بافتارِ روان‌زخم (تروما) می‌تواند چارچوب‌ جدیدی را برای درکِ پویاییِ میان خود و دیگری و تاثیر و تأثرها فراهم کند. این پرسش از پسِ همدلی با روایت‌های آزار، نگاهی هزارباره به تجربه‌های آزارِ خود و خشمِ جاری در وجود من/آزاردیده/ فضا مطرح شد. به ویژه آنجا که فیگورهایی عموما «ثابت» از پسِ روایت‌ها پدیدار شد. این فیگورها البته پیش از این وجود داشت و روایتگری صرفا آن را پررنگ‌تر کرد: دو فیگور عموما ثابتِ «مرد آزارگر» درمقابل «زن آزاردیده» شکل گرفت که عاملیت زن‌ها را به شکل نامحسوسی زیر سوال می‌برد. همچنین می‌پرسم که خاطرهٔ ما از آزار و خشم، به‌عنوان منبع قدرت و ابزاری برای رهایی، تا چه حد به سمت از بین بردن سیستم‌های سرکوب هدایت می‌شود و چه نسبتی با درک آسیب دارد؟ و مهمتر، چگونه می‌توان با او که آزاری رسانده، گپ زد؟ شاید که آیین نوشتن، راه گفت‌وگو باشد و قطع/حذف/پایان را به تاخیر بیندازد.

خشونت، پاک‌شدنی نیست، من بارها هر رویدادی را با آنچه پیشتر در من از دست رفته، نقض یا نابود شده، سنجیده‌ام. امر منفیِ نهفته در تجربه/تجربه‌های آزار همچون غیبتی فراگیر، تجربه‌ها و ادراک‌های من را شکل داده است: یک بیش‌آگاهی و هوشیاری دائمی برای مقابله با آسیبِ احتمالی. انگار که زمان در لحظه‌ٔ‌ تروما می‌ایستد و زمانِ پسین و هرآنچه در پی آن می‌آید، تحت‌الشعاعِ آن غیاب قرار می‌گیرد: غیاب‌ِ امنیت، غیابِ اعتماد و غیابِ ارتباط. جهان من و روابط من تحت تاثیرِ حضورِ دائمی غیاب شکل می‌گیرد و هر ارتباطی متأثر از امر منفی درون‌ام تفسیر می‌شود. غیاب به‌جامانده از تروما (مثل احساس امنیت از دست رفته) به حضوری تبدیل می‌شود که بازمانده به طور مداوم در آن زندگی می‌کند و در جست‌جوی آن گم‌شده، هویت‌اش را شکل می‌دهد، مونولوگی دائمی با/در تروما و در یک بی‌نهایتِ تکرارشونده[iii].

 

چطور می‌شود این مونولوگ را به دیالوگ تبدیل کرد؟

این بی‌نهایت را شاید که نهایتی باشد و یک چارچوب حمایتی و فمینیستی، شاید که بهبود را ممکن ‌کند: مواجهه و ساخت‌گشاییِ فضای منفیِ باقی‌مانده از رویداد آسیب‌زا شامل تصدیق تجربه‌ها و روایت‌شان، به آدم‌ها کمک می‌کند تا تجربه‌های خود را بازیابند و در یک حسِ منسجم اما پیچیده از خود ادغام کنند. به باورِ هلن سیکسو، نویسندهٔ فمینیست، بیانِ تروما از طریق روایت‌های پراکنده و غیرخطی به بازماندگان اجازه می‌دهد تا احساساتِ ظریف و اغلب متناقضِ ناشی از تروما را بیان کنند.

در سال‌های اخیر، شکلی از احساسات ـ احساساتی که نادیده گرفته یا حقیر شمرده شده‌اند ـ بیان شد. از خلال این روایت‌ها اما تقابل‌های دیگری بازتولید شد، کارکردِ احساس رهایی‌بخشِ خشمْ در جاهایی کمرنگ شد و جایش را به بازتولیدِ فیگور «ستم‌کار/ستم‌دیده» و، در محفل‌های مختلف، به جنگ بر سر فضا داد. تقابلی تقلیل‌دهنده برگرفته از دریافت‌های سفت و سخت و بدون تغییر درمورد خود و دیگران که از قضا این پتانسیل را دارد که علیه حلِ یک مساله عمل کند. دریافت‌های ثابت موجب می‌شود که هویت‌ها را ایستا و غیرقابل تغییر بفهمیم. برای نمونه، یک بازماندهٔ تروما ممکن است که خود را دائما قربانی و دیگران (به ویژه مردان یا پارتنرش) را تهدیدی بالقوه ببیند. درمقابل، یک آزارگر، با ساختِ فیگوری کُنش‌پذیر، عاملیتِ «دیگری» را زیر سوال ببرد. همانطور که ستاره سجادی در مقاله‌اش به نقل از سارا احمد می‌نویسد: «وقتی زنانگی مترادف با شکنندگی تعریف شود، وقتی در توضیح آن‌‌چه برای زنی اتفاق افتاده یا [توضیح اینکه] چه کاری می‌توانسته یا نمی‌توانسته انجام دهد از ’شکنندگی‘ استفاده می‌کنیم، آن‌گاه پیامد اعمال قدرت به عنوان دلیل آن دیده می‌شود. با زنان محتاطانه‌تر و حساس‌تر رفتار می‌کنیم، چون شکننده‌اند؛ چون با زنان محتاطانه‌تر و حساس‌تر رفتار می‌کنیم، آن‌ها شکننده‌اند. سیاست آن چیزی ا‌ست که میان این دو چون اتفاق می‌افتد.»

دریافت‌های ثابت اغلب بر تفکر دوتایی، مانند خوب/بد، قربانی/آزارگر، امن/خطرناک و کنش‌/واکنش تکیه دارد و واقعیت پیچیده را بیش از حد ساده می‌کند. موضعی که تواناییِ مشاهده‌ٔ ماهیتِ ظریف و چندوجهیِ افراد و روابط را محدود می‌کند و به برتریِ یک‌سو/روایت/جنس بر دیگری و تفکر سلسله‌مراتبی می‌انجامد. دریافت‌های اینچنینی همچنین می‌تواند که تروما را شدت بخشد چراکه خشونتِ جنسی را به یک شکلِ خاص تقلیل می‌دهد و بازمانده نیز به طور مداوم، تعاملات‌اش را از دریچه‌ٔ تجربه‌های گذشته و چنین تقابلی تفسیر می‌کند. امری منفی که مانع بهبود می‌شود و چرخهٔ ترس و بی‌اعتمادی را تداوم می‌بخشد. تفسیرهای مبتنی بر این چشم‌انداز و سوء ظنِ مداوم، راه گفت‌وگو را نیز می‌بندد و رسیدن به جامعه‌‌ای خالی از آزار را مدام به تاخیر می‌اندازد.

این گفته‌ها البته قرار نیست مسئولیت درقبال بازمانده را کم یا او را به‌خاطر واکنش‌های عاطفی‌‌اش سرزنش کند. صرفا به یاد می‌آورد که مسئولیت درقبال بازمانده، نه طرد‌ها و خط‌کشی‌ها، که مستلزم درکِ ماهیت متقاطع ستم، فهمِ متقابل و تلاش برای ایجاد یک محیط امن و حمایت‌کننده است. در سایهٔ چنین دیدگاهی همچنین حساسیتِ افزایش‌یافته‌ٔ بازماندگانِ آزار به عنوان پاسخی به ساختارهای گسترده‌تر زن‌ستیزی و تاریخچهٔ خشونت علیه زنان درک می‌شود. همچنان که این چند خط را می‌نویسم، جمله‌های دوستی را به یاد می‌آورم که پس از خودکشی مردی طردشده، از روی درماندگی می‌پرسید، فردا اگر کسی «عشق‌اش کشید» و نامی از من بُرد، چگونه ثابت کنم من آن نیستم که ترسیم می‌شود؟ و از آن سو، به یاد می‌آورم، روایت‌های برحقی را که نادیده انگاشته شدند، چراکه آزارگر یا آزاردیده، «نامی» چنان در خور نبودند. به یاد می‌آورم پتک آهنینِ آزارگرانی را که ناتوان/غافل از درک لایه‌های پیچیدهٔ تروما، لایه‌ای دیگر بر آن کشیدند و زنان زیادی را به دامان خودکشی انداختند.

دغدغهٔ من در این یادداشت نه روایت‌های عمومی که تجربهٔ شکلی از خشونت در محفل‌ها و گروه‌های گوناگون اجتماعی است. جایی که اتهام آزار به سرعت مرزهای میان «خود» و «دیگری» را پررنگ می‌کند، برچسب می‌زند و تقابل می‌آفریند. جایی که عاملیت زنان و پیچیدگی روابط، با ساده‌سازی‌ها و تقلیل‌گرایی‌ها، به حذف و بن‌بستِ گفت‌وگو ختم می‌شود. به شخصه گمان می‌کنم که چنین رویکردی، خشن، محرکِ «مچ‌گیری» و تا حدی «پلیسی شدن» فضا است. چنین خشونتی، خود، برساخته‌ٔ فضایی ضدِ زن و دیگری‌ ستیز است که ماهیت متقاطع چیزها را نادیده می‌انگارد.

چنین خشونتی وامی‌داردم تا از خود بپرسم: من کجا تمام می‌شوم و دیگری از کجا آغاز می‌شود؟ آن لحظه که زمان، وجودم را سنگین می‌کند، هستیِ او چه پیوندی با من می‌سازد؟ آن لحظه که خودِ تکه‌پارهٔ من، به طور مداوم از دریچه‌ٔ آسیب با دیگری مذاکره می‌کند، او در کجا می‌ایستد؟ چگونه «منِ زن» با تجربه‌ای تروماتیک در جامعه‌ای پدرسالار، با «دیگریِ مرد» ارتباط برقرار می‌کند؟ آنجا که آزار تمام می‌شود، آنجا که شماری از جرگه‌‌ٔ بسیارها بیرون می‌افتند، آنجا که قرار است رابطه‌ای نو و تکین دوباره شکل گیرد، آنجا چه باید کرد؟ حفاظت از «من» تا کجای مرزهای «دیگری» پیش می‌رود؟

 

چگونه با «امر منفی»ِ درونم، رویدادی «مثبت» بیافرینم؟

ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی، با نقد تقابل‌های دوتایی مانند خود/دیگری، از سوژهٔ متمرکز و پایدار تمرکززدایی می‌کند. او نشان می‌دهد که خودْ همیشه از قبل شکسته، پراکنده و از طریق شبکه‌ای از تفاوت‌ها و تعویق‌ها ساخته می‌شود. به باور او، معنا همیشه به تعویق می‌افتد، هرگز به طور کامل وجود ندارد و هویت از طریق فرآیند تمایز از دیگری تعریف می‌شود. از این چشم‌انداز، هویت‌ها هرگز کامل نمی‌شوند و «خود» و «دیگری» به طور مداوم از طریقِ تعامل بازسازی می‌شوند. بنابراین، به جای یک خودِ واحد و منفرد، خودهای متعددی وجود دارند که هرکدام تحت تاثیر دیگران و متن‌های مختلف قرار دارند. به باور دریدا، این خود تکه‌تکه و درحال تکامل، نسبت به دیگری، مسئولیت اخلاقی دارد و این مسئولیت، مستلزمِ شناختِ تفاوت و آسیب‌پذیری دیگری است. مفهوم «مهمان‌نوازی»[iv] دریدا به جای تحمیل هویت یا انتظارات خود به دیگران، گشودگی برای دگرگونی در مواجهه با دیگری را ضروری می‌پندارد: با پذیرش امر منفی و مخاطره است که تجربه‌ای تکین ممکن می‌شود.

 با در نظر گرفتن این دیدگاه، گسست‌هایی که براثر تروما، هویت بازمانده را می‌سازد، نه کمبودها، که بخش‌های جداناپذیرِ وجود بازماندگان است و درمان، شامل بازسازی «خود»، نیز از طریق روابط مثبت با دیگران رخ می‌دهد. درکِ خود به عنوان چیزی سیال و تعاملی، سرشار از امر منفی و مثبت و تاثیر و تأثرهای متعدد، امکان دگرگونی در روابط اجتماعی را نیز فراهم می‌کند. این نگاه همچنین افراد را ترغیب می‌کند که درمقابل پتانسیل تحول‌آفرینِ مواجهه با دیگری، گشوده باشند، امر منفی را نه لکه‌ای سیاه که امکانی برای عاملیتِ دیگرگون ببینند و خطرپذیر باشند. چنین چیزی با پذیرشِ آسیب‌پذیریِ انسان‌ها و بیم و مخاطره ممکن می‌شود. در این دورنما، آسیب‌پذیری، نه نقطه ضعف که جنبه‌ای حیاتی از وجود انسان به شمار می‌آید. به قولِ آن دوفورمَنتل،‌ نویسندهٔ فرانسوی، در سایهٔ چنین چشم‌اندازی، امکان مواجههٔ واقعی با دیگری فراهم می‌شود چراکه باز کردن «خود» به روی «دیگری»، مستلزمِ مخاطره و پذیرشِ آسیبِ احتمالی است.

تصدیق و پذیرش آسیب‌پذیری، ایجاد ارتباط واقعی با دیگران،‌ انعطاف‌پذیری و گشودگی به روی دیگری، بازماندهٔ تروما را با ترس‌ها و آسیب‌‌پذیری‌های «دیگری» نیز آشنا می‌کند؛ راهی برای درک متقابل و همدردی؛ خاصه در جغرافیای ایران که زندگیِ اغلب مردمانش با تروما - به شکل‌های گوناگون ـ عجین است. آنجا که «دیگری» نقاطِ آسیب‌پذیر آزاردیده را ببیند و پاسخی همدلانه و دلسوزانه دهد؛ آنجا که آزاردیده، به نقاطِ آسیب‌‌پذیرِ «دیگری» بنگرد، آنجاست که می‌توان به ایجادِ یک محیطِ حمایتی برای بهبود امیدوار بود. اما چنین «دیدن/نگریستن»ی چگونه ممکن می‌شود؟

 

من، همانقدر ادامه‌ٔ تو هستم که تو، ادامهٔ من

از آنجا که بدن‌ها متأثر از هنجارها شکل می‌یابند، یک بدنِ «ایده‌آل» یا «عادی» بسته به متن و بافتاری که در آن رشد می‌یابد، می‌تواند شناسه‌های متفاوتی داشته باشد. همین موضوع، دریافتِ عواطف را در ارتباط‌های اجتماعی و تنانه پیچیده و مشکل می‌کند. این گزاره البته به معنای رسمیت دادن به روایت‌های مسلط نیست، بلکه درکِ این تفاوت‌ها به‌عنوان پیش‌زمینه‌ای برای گفت‌وگو و بالا بردن هوش عاطفی است. برای نمونه، احساس‌های مرتبط با هویت‌‌های تکه‌تکه شده (مثل خشم در گرو‌ه‌های تحت سلطه) درون این گروه‌ها در گردش است و هویت‌های جمعی‌شان را شکل می‌دهد. تنها از یک لنز متقاطع می‌توان این بدن‌های تکه‌تکه شده را درک کرد؛ جایی که نژاد، جنسیت، طبقه و پرشمار عوامل دیگر به هم می‌رسند. برهمین اساس، گردش عاطفی می‌تواند گروه‌ها را بسته به تجربه‌های عاطفی مشترک یا متفاوت به هم نزدیک یا از هم دور کند. چگونگیِ بازنمایی‌ این بدن‌های تکه‌تکه و پراکنده، نقشِ پررنگی در تقویت یا تضعیفِ این عواطف دارد. تصویر صلب از بدن‌های زن و مرد و هویت‌های ثابت می‌تواند که انگ و طرد را تداوم بخشد، در مقابل اما، بازنمایی‌ بدن‌های متنوع و انعطاف‌پذیر، پتانسیل دارد که همدلی و همبستگی را برانگیزد. این امر البته مستلزم مسئولیت‌پذیری نسبت به عواطف و تأثیر و تأثرهایی است که در تلاقی‌ها بر جای می‌ماند.

نظریه عواطف[v] نشان می‌دهد که عواطف و هویت ما، درهم‌تنیده و در تعامل با یکدیگر هستند. همچنین، امر منفیِ (عواطف/تاثیر و تأثرهای) ناشی از تروما، نه صرفا واکنشی به یک رویداد، که بخش‌های جداناپذیرِ هویت و تجربه زیسته‌ٔ بازمانده است. از این چشم‌انداز، ما در مواجهه با دیگران، ردی از امر منفی و مثبت به‌جامانده از روابط (تاثیر و تأثرها) را در خود حمل می‌کنیم. واکنش، صرفا نه به یک رویداد، که برگرفته از عواطفی است که در ما رسوخ کرده است، حجمی که مفهوم زمان را دگرگون می‌کند. در مواجهه با لحظه‌ٔ آزار، هرچقدرهم کوچک، اشباح تمامی آزارها احضار می‌شوند و تنها از خلال مشاهدهٔ این اشباح است که همدردی و درکِ متقابل رخ می‌دهد. درواقع، آنچه ما «خود» می‌پنداریم در ارتباط با دیگران ساخته می‌شود و شامل تعاملات پیچیده‌ای است که خود و دیگران را در هم ترکیب می‌‌کند. ردی از آنچه به طورکامل وجود ندارد، بر «زمانِ حالِ ما» تاثیر می‌‌گذارد؛ تاثیری که «خود» را همیشه در رابطه‌اش با دیگری مشخص می‌کند. همچنان که این کلمه‌ها را می‌نویسم، زمان‌های «کوتاه»ِ آزار را به یاد می‌آورم. درکِ زمان در این تجربه‌ها اما هرگز یکسان نبوده است، بدن‌ام، بسته به موقعیت، اشباح متفاوتی را احضار کرده است. به یاد می‌آورم که در واکنش به یک تجربه‌ٔ آزارِ «ساده و گذرا»، زمان به درازای عمری گذشت و در موقعیتی شاید سخت‌تر به سادگی از آن گذر کردم. و این تأثر، نه بسته به حال و احوال آن روز، که حاصلِ احضارِ میانجی‌ها و شکل‌های گوناگون و سیستماتیکِ آزار، در لحظهٔ وقوع آن، بوده است.

در «ارادهٔ معطوف به قدرت»، فردریش نیچه استدلال می‌کند که درک ما از علیت بی‌واسطه نیست و از پسِ یک واقعیت شکل می‌گیرد: تصور کنید درد شدیدی در پای خود احساس می‌کنید. تنها با احساس درد است که متوجه یک میخ روی زمین می‌شوید. به باور نیچه، ما ابتدا عاطفه (در اینجا درد) را تجربه می‌کنیم و سپس به دنبال علت آن می‌گردیم. بنابراین، فاصله میان احساس درد و شناسایی علت آن، نه یک امر صرفا مرتبط با زمان که وابسته به یک میانجی فعال است. این کنشِ گذشته‌نگر (retrospective) هنگامِ تجربهٔ احساس‌ها/عواطف رخ می‌دهد و موجب می‌شود که دلیل یک احساس را در محیط، زیست، دیگران و... جست‌و‌جو کنیم. چنین دیدگاهی، درک مستقیم و خطی علت و معلول را زیر سوال می‌رود و ماهیت تفسیری تجربه انسانی را برجسته می‌کند: تجربهٔ عاطفی ابتدا می‌آید و علتْ از پسِ آن و از طریق فرآیند تفسیر مشخص می‌شود. درک این تأخیر (lag) و حضور میانجی‌/میانجی‌ها در نسبت دادن علت‌ها می‌تواند راهگشای روایت‌های آزار نیز باشد.

پیوندی ناگسستنی میان بدن‌ (عواطف) و ساختار و واقعیت عینی بیرونی وجود دارد و هنجارهای اجتماعی، چگونگیِ رفتار را به بدن دیکته می‌کند. بنابراین، تجربه و بیان احساسات ـ تحت تأثیر بافتارهای اجتماعی، آداب فرهنگی و زمینه‌های تاریخی ـ در نسبت قدرت و پویایی آن در جامعه قرار دارد. چنین ساختاری تعیین می‌کند که چه کسی قدرت بیان برخی از احساس‌ها را دارد و این احساسات را به چه روش‌هایی می‌تواند نشان دهد. این بستر همچنین برای شکل‌های گوناگونِ عواطف و احساسات، ارزش‌های متفاوتی قائل و برخی به عنوان سرمایهٔ عاطفی معرفی می‌شود. احساسات همچنین در بینِ بدن‌ها گردش می‌کند، بر تعاملات اجتماعی تاثیر می‌گذارد یا از آنها تاثیر می‌گیرد؛ به بدن، اشیاء و فضاها می‌چسبد و بسته به عواملی مانندِ جنسیت، طبقه، نژاد و دیگر مولفه‌های اجتماعی، تجربه‌های عاطفی گوناگونی رقم می‌زند. پس جای تعجب نیست که در جامعهٔ پدرسالاری مثل ایران ـ با سابقهٔ اجرای تفکیک جنسیتی ـ زن‌ها و مردها، تجربه‌های کاملا متمایزِ بدنی داشته باشند: گسستی جبران‌ناپذیر که امکان درکِ عواطفِ دیگری را تا حدی ناممکن می‌کند. در چنین فضایی، بدن‌ها نه تکه‌های متصل و تحت تاثیر هم، که منفصل و طبقه‌بندی می‌شوند و تجربه‌‌های متفاوتی را در نسبت با بدن احساس می‌کنند. این شکاف بسته به زیست‌های گوناگون آدم‌ها در ایران می‌تواند عمیق‌تر یا ناچیز شود.

در چند سال گذشته، عموما قشر شهرنشین و تاحدی بی‌پروا که محدودیت‌های اجتماعی را دور زده‌، راوی خشونت‌های جنسی بوده‌اند. خشونت‌هایی که در بستر تجاوز، آزار‌های سریالی و دیگر روابط قدرت شکل گرفته‌ و «رضایت» به عنوان اولین و مهمترین عامل یک رابطه به شکل‌های گوناگون در آن غایب بوده است. آزار/آسیب در یک رابطه دوسویه را اما چگونه می‌توان فهمید؟ در جایی که بدن‌ها، عواطف متفاوتی را تجربه می‌کنند و از درک عواطفِ یکدیگر ناتوان/غافل‌‌اند. نمی‌توان تأثیرِ گفتمان پدرسالاری بر دریافتِ متفاوتِ بدن، جداسازی جنسیتی و نبودِ آموزش را نادیده گرفت. امری که تجربه‌ها وعاطفه را به چارچوب جنسیت، طبقه، نژاد و دیگر مشخصه‌ها محدود می‌کند: آنچنان که هرکس در خواب خود، تجربه‌ها، وقایع و چهره‌های منحصر به خود را می‌بیند و واقعیت معطوف به خود را بنا می‌گذارد، آدم‌های هر دسته هم به عواطف و خاطرات خود رجوع می‌کنند. در چنین فضایی است که تجربه‌ها منفصل از هم، ناتوان از ارجاع به «دیگری» و غافل از فهمِ عواطف همدیگر اتفاق می‌افتد. 

من بارها به خاصیت گذشته‌نگر درد اندیشیده‌ام و این نه برای زیر سوال بردن حقیقتِ آسیب که تلاشی برای درک آن بوده است. دیده‌ام که چگونه ادراک، توجه و تفسیر، درک‌های متفاوتی را از تجربه‌هایم شکل داده است. دیده‌ام که درک‌ام از تجربه‌ای تنانه، بسته به عوامل متعدد، چگونه دگرگون شده است. دیده‌ام که رفتارها یا اتفاق‌های پسین، چگونه بر درک یک میل‌ورزی تاثیر گذاشته، آن را خوشایند یا مشمئز‌کننده کرده است. به داستان اول متن برگردیم، من بارها از خود پرسیده‌ام، اگر به جای آن سکو‌ت‌ها، از عواطف‌ام در تلاقی با او، در تنانگی حرف می‌زدم، همان می‌شد که اتفاق افتاد؟ پاسخی ندارم، چراکه هنوز نمی‌دانم او تا چه حد دربرابر گفت‌وگو‌هایی اینچنین گشوده و هوش عاطفی‌اش تا چه حد بود، چرا که هنوز هم در مواجهه با کلام‌اش تردید می‌کنم و حسی از ناباوری بر متن سایه می‌اندازد. و باز به خود می‌گویم تا کجا می‌توانم در حفاظت از «خود»، «دیگری» را حذف کنم؟ و نهیب می‌زنم، گیرم که می‌گفتم، از کجا معلوم که او عواطفِ یک آزاردیده را درک می‌کرد؟ گیرم که می‌گفتم از کجا معلوم «او»ی نوعی، درقبال عواطفْ مسئولیت‌پذیر و راستین بود؟ و پایانی بر این بازخواست‌ها نیست: شاید که نوشتن تنها راه فرار و تنها مسیر گفت‌وگو در چنین فضایی باشد.

 

کدام حقیقت؟ حقیقتِ عواطف

نخستین و فراگیرترین واکنش به درکِ آزار در چنین بستری، پرسش از حقیقت ماجرا است، که «می‌تواند» پرسش ضروری و مهمی باشد. آیا می‌توان در امری چنین تنیده با ذهن و تن، به دنبال واقعیت عینی بود؟ خاصه که جهان اجتماعی ازطریق مستندنگاری و سیستم ضبط اسناد درک می‌شود و ما با امری ذهنی و تاحدی پنهان از مستندنگاری روبرو هستیم. آنگاه که در یک ارتباط عادی، اتفاقی کم‌اهمیت یا دیالوگی ساده، تفسیرهای متفاوتی برمی‌انگیزد، چطور می‌توان «حقیقتِ» یک ماجرا را درک کرد، وقتی که از درکِ آنچه در ذهن‌ِ «خود» یا «دیگری» می‌گذرد، ناتوان باشیم؟ از آن گذشته، در جایی مثل ایران که تقریبا همگی با ترومایی دست و پنجه نرم کرده و حقایق را از وجود آسیب‌دیده‌ٔ خود می‌بینند، آیا می‌توان به «حقیقتِ یک تجربه» استناد کرد یا به این بهانه، ‌نادیده‌‌اش گرفت؟ فراتر از آن، در جایی مثل ایران، که ساختار پدرسالارِ جامعه، همچنان مسالهٔ آسیب و آزار را به رسمیت نمی‌شناسد، چگونه می‌توان هوش عاطفی و مسئولیت‌پذیری نسبت به عواطف را بالا برد؟ چگونه می‌توان احساس‌ها و تجربه‌های یکدیگر را درک کرد و «حقیقت» را در تجربه‌ای مشترک آفرید؟

برای پاسخ به این پرسش‌ها لازم است که مروری بر مفهوم «تأثر» و درک حقیقت از این چشم‌انداز داشته باشیم. ژاک دریدا با ارجاع به مفاهیم دوام[vi] و تأثر[vii] از هنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، می‌گوید که تأثر، بخشی از بازی پیچیده‌ٔ حضور و غیاب، بی‌واسطگی و تعویقِ تجربهٔ ما از زمان و معنا است. به باور او، تأثر، ردی است از تجربه‌‌هایی که همیشه از قبل و به‌واسطهٔ زبان و متن (text) ایجاد می‌شوند. بنابراین، تأثر به عنوان یک میانجی، بر درک ما از حقیقت و معنا تاثیر می‌گذارد. معنایی که به باور دریدا، مدام به تعویق می‌افتد، تمایز می‌آفریند و هرگز تماما حاضر یا کامل نیست. از این چشم‌انداز،‌ تأثر، جزو جدایی‌ناپذیر در ساختِ مداومِ حقیقت است و ماهیتِ موقت و احتمالی هر حقیقتی را برجسته می‌کند. تأثر، در چارچوب نظری دریدا، به‌عنوان «ردی» دیده می‌شود که حضورِ غیاب را در هر اعلان حقیقتی برجسته می‌کند.

حضورِ غیاب در اینجا را می‌توان عواطف و تأثراتی خواند که در افراد حضور دارد و تاثیر عمیقی بر ساختِ حقیقتِ یک تجربه‌ٔ تنانه می‌گذارد. ساخت‌گشایی[viii] در چنین مواقعی نشان می‌دهد که آنچه ما به عنوان «حقیقت» در نظر می‌گیریم اغلب از طریق متن، شاملِ زبان، هنجارهای فرهنگی و تأثراتِ پیشین ساخته می‌شود. از این منظر، حقیقتْ نسبی یا صرفا برساخته نیست بلکه هر ادعایی مبنی بر حقیقت مطلق، همیشه منوط به چارچوب متن و بافتاری است که در آن ارائه می‌شود. به این معنا که حقیقت، هرگز به طور کامل دست‌یافتنی نیست، به تعویق می‌افتد، در سیلان است و با زمینه‌ای که فراتر از یک حضور بی‌واسطه قرار دارد، مشخص می‌شود؛ حضورِ امرِ غایب، شامل تأثراتِ پیشین ما و متنی که در آن زیست کرده‌ایم.

بر این اساس، می‌توان استدلال کرد که متن و بافتارِ پدرسالارانه - رویه‌های گفتمانی غالبی که ارزش‌های پدرسالارانه شکل‌اش می‌دهد - تأثیر عمیقی بر چگونگی ایجاد تأثر‌ها و تجربه‌هایِ متفاوتِ مردان و زنان از بدن و ذهنِ خود دارد. این تفاوت در عواطف و تجربهٔ بدنی می‌تواند منجر به سوءتفاهم‌های قابل توجهی در روابط جنسی و عاطفی شود. برای نمونه، ممکن است که بدن و ذهنِ مردْ با تصورِ کنترل، عقلانیت و تسلط شکل بگیرد و درمقابل، بدنِ زنْ شی‌انگاری و صرفا مصرف شود و با احساسات و کنش‌پذیری درهم آمیزد. یا مردان برای انکار آسیب‌پذیری‌شان، به پرخاشگری روی بیاورند، درحالی که زنان به ابراز همدردی و مراقبت تشویق شوند. یا مسئولیت‌پذیری به مسئولیت‌های اجتماعی محدود شود و تربیت عواطف و احساسات و مسئولیت‌پذیری در قبال آن، جایی در این سیستم آموزشی نیابد.

در چنین شرایطی، ساخت‌گشایی (deconstruction) نشان می‌دهد که تأثرها یا پاسخ‌های احساسی، امری طبیعی/ذاتی نیستند، بلکه به‌واسطهٔ تکرارهای فرهنگی و متنی شکل می‌گیرند و نحوهٔ درک افراد از خود و بدنشان با اموری مانندِ زبان، ادبیات و روایت‌هایِ فرهنگیِ پدرسالارانه پیوند می‌خورد. جایی که زیر پرچمِ پدرسالاری، «واقعیت‌ها»ی متفاوتی برای زنان و مردمان شکل می‌گیرد. جایی که مردان و زنان، احساس‌های متفاوتی را تجربه می‌‌کنند و همین موضوع، سوءتفاهم‌ها/آزارهای بزرگی را در روابط جنسی و عاطفی رقم می‌زند. برای نمونه، تاکید مردها بر کنترل و عقلانیت ممکن است که با رویکردِ یکپارچهٔ زنان به احساسات و تجربه‌های جسمانی تضاد داشته باشد. انحصارِ «مراقبت» به امری زنانه نیز درک عواطف را مختل می‌کند و همدلی را ناممکن می‌سازد. «ایده‌آل‌ها» و انتظارات متفاوت، احساسات و عواطف متفاوتی می‌آفریند؛ امری که در همدلی با دیگری شکاف می‌اندازد و موجب می‌شود که مردان و زنان به سختی با تجربه‌های جسمانی و عاطفی یکدیگر ارتباط برقرار کنند. پس، مردان و زنان ـ صرفا براساس این تقسیم‌بندی ـ احساس‌ها و عواطف متفاوتی را تجربه می‌کنند و موقعیت‌های متمایزشان در ساختارِ پدرسالانه، واکنش‌های عاطفی متفاوتی را رقم می‌زند. مردان می‌آموزند که در تقابلِ ذهن-بدن، ذهن را برتر بدانند و در مقایسه با تجربه‌های عاطفی و فیزیکی، برای عقلانیت و کنترلْ ارزشِ بیشتری قائل شوند. زنان اما تشویق می‌شوند که بدن و احساساتشان را در پیوند با هم ببینند و ادراکِ غنی‌تر و یکپارچه‌تری از تجربه‌های عاطفی داشته باشند.

درواقع، آدم‌ها در تلاقیِ تأثیر و تأثرها، امر منفی‌ها و ردی که بر بدن‌شان باقی مانده و فرایندی گذشته‌نگر، با یکدیگر مواجه می‌شوند. من با اشباح گذشته به آغوش دیگری می‌روم و نباید فراموش کنم که این زمانِ متداوم، چه دریافت و تأثیری بر تجربه‌ٔ «حال» من می‌گذارد. به شخصه فکر می‌کنم، درک مشترک در این تلاقی‌ها زمانی رخ می‌دهد که طرف‌های یک رابطه/ارتباط، توانایی درکِ عواطف یکدیگر را داشته باشند. لازمه‌ٔ چنین چیزی، نوشتنِ هرچه بیشتر از بدن و مجاورتِ هرچه بیشترِ عواطف است، شاید که افسانه‌ها و کلیشه‌های مربوط به رابطهٔ جنسی و بدن زنانه و مردانه به چالش کشیده شود. شاید که بدن‌هایی متصل و عواطف سالم‌تری شکل بگیرد. شاید که بدن‌ها نقاطِ آسیب‌پذیرِ‌ «دیگری» را بفهمند و درک از بدن یکپارچه‌تر و در عین‌حال تکین‌تر شود.

اشباح گذشته را واقعیت‌های مادی، مستندات (قوانین، گزارش‌ها، شهادت‌ها) و عواطفِ گذشته‌نگر ما می‌سازند. کنشِ سکس، تجربهٔ آزار/ تجاوز در زندگی شخص یا در حافظهٔ جمعی و زن‌ستیزی در بستر تاریخی‌-‌اجتماعی، چیزهایی فراتر از تفسیرهای ذهنی‌اند و واقعیتی مادی دارند. درک، تفسیر و واکنشِ جامعه به خشونت جنسی یا آسیب اما تحت تأثیرِ متن (شامل قوانین، بازنمایی‌ها، آموزش و...) قرار دارد و از این طریق شکل می‌گیرد. درواقع، با تصدیقِ تاثیرات واقعی و اغلب ویرانگرِ آسیب و آزار، امکانِ برقراریِ عدالت و تفکر مسئولانه افزایش می‌یابد، و فضا برای صداهای به حاشیه رانده‌شده و دیدگاه‌های جایگزین باز می‌شود. در سایهٔ چنین نگاهی، همچنین مسئولیت بی‌نهایت در قبال «دیگری» مطرح می‌شود که از قِبَلِ شناخت و احترام به محدودیت‌های درک انسان و پیچیدگی حقیقت می‌گذرد. نتیجه اینکه، واقعیت عینی و واقعیت برساخته، تجربه‌‌های متفاوتی را در یک رابطهٔ دوسویه رقم می‌زنند و اصرار بر «حقیقتِ ماجرا» در چنین جایی می‌تواند که به طرد/حذف و بن‌بستِ گفت‌وگو بینجامد. در چنین مواردی، شاید بهتر آن باشد که هر سو، تأثرها و واقعیت‌های عینیِ پیرامونِ‌ یک رویداد را در نظر بگیرد و تنها به دنبال علل خطی و بی‌واسطه نباشد.

با این اوصاف، آیا می‌توانیم تصور کنیم که این اشباح، لحظه‌ٔ میل‌ورزی را برای یک ‌سو به تجربهٔ آزار/تجاوز متصل و در سوی دیگر، بدنِ مرد را از درک بار سنگینِ آن لحظه ناتوان کند؟ آیا می‌توانیم به عواطفِ متمایزِ بدن‌ها، تجربه‌های تکین هر شخص، همانقدر اهمیت بدهیم که به واقعیت عینیِ احساسِ آزار؟ به گمان من، تنها از طریقِ دیالوگ‌ و گشودنِ خود به روی دیگری می‌توان به این سوال‌ها پاسخ داد؛ جایی که نگاه به بدنِ خود و دیگری تغییر کند، آسیب در بستر جسمانی و تاریخی و نقشِ عواطف بر دریافتِ آزار به رسمیت شناخته شود. اما چنین گفت‌وگویی چگونه ممکن می‌شود؟

 

روایتگری و خشمِ رهایی‌بخش

آزاردیده، احساس قدرت و کنترلش را ازدست رفته می‌پندارد و در پروسه‌ای آکنده از خشم، در نوسان میان تسلیم و قاطعیت و گِردِ تروما، تلاش می‌کند که هویتش را بازسازی کند. این رویداد عمیقا پیچیده، ‌ماهیت ازهم‌گسیخته و مدورِ حافظهٔ زخم‌خورده از تروما، بیانِ خاص خود را نیز می‌طلبد. تروما درمقابل داستان‌سرایی و روایت خطی مقاومت می‌کند؛ مثل خواب‌هایی است بی‌‌سر و ته، پُر از جامپ‌کات، فلش‌بک، داستان‌های ناتمام و خشونتِ سرشارِ بیهوده در تمنایِ بازیابیِ کنترل. خواب‌ها واقعه را بیان می‌کنند به پیچیده‌ترین شکل ممکن، به جان آسیب‌دیده می‌افتند، دادهایی که صدا ندارند، خون‌هایی که روان‌اند و چهره‌هایی که مدام مسخ می‌شوند. جهانِ بیدار اما به دنبالِ ضبط و ربط وقایع است، تکه‌ها را می‌کاود، ترس، خشم، غم، سردرگمی و هرچه احساس در هم تنیده را کنار می‌زند تا به سرشتِ داستان و «حقیقت» ماجرا برسد. تروما اما خشمگین و ویرانگر است و در جهت فراموشی قدم می‌زند. چگونه می‌توان از میلی چنین منبسط انتظارِ گفت‌وگو داشت؟ مهمتر از آن، با چه کسی باید گپ زد وقتی که گوشِ شنیدن وجود ندارد؟

خشم، پاسخی عاطفی و اغلب ضروری به آسیب و بی‌عدالتی است، درمقابل، خشونت تمایل دارد که چرخه‌های آزار را تداوم بخشد. خشم، به‌خودی خود خشونت‌آمیز نیست اما می‌تواند نیروی محرکی برای خشونت باشد. متفکرانِ فیمینیست مانند آدری لُرد، سارا احمد و بل‌ هوکس هم بر «مسئولیت اخلاقی» و اهمیت هدایت خشم سازنده به اشکال سازنده و غیرخشونت‌آمیز مقاومت و تغییر تاکید کرده‌اند.

به اعتقاد سارا احمد‌، متفکر فیمنیست، نقد و درک پویایی‌های اجتماعی مستلزمِ شناختِ عواطف منفی است. احمد می‌نویسد: گروه‌های به‌حاشیه‌رانده عموما احساس‌های منفی، مثلِ خشم، درد و ناراحتی را تجربه می‌کنند و این احساس‌ها، قابلیتِ هم‌بستگی و مقاومت در برابر ظلم را دارند. او در کتاب خود، «سیاست فرهنگی عاطفه»[ix] بررسی می‌کند که چگونه احساسات، هویت‌های فردی و جمعی را شکل می‌دهد و عمیقا در بافتار سیاسی و فرهنگی تنیده‌ است. این متفکر فمینیست معتقد است که احساس‌ها به شکل‌گیری مرزها و هویت‌ها کمک می‌کند و خشمِ فمینیستی می‌تواند پاسخی درخورْ به ستم پدرسالارانه و کاتالیزوری برای تغییرات اجتماعی باشد. سارا احمد همچنین بر ماهیت سیال و رابطه‌ای هویت تاکید و شناخت تجربه‌های عاطفی و تاثیر و تأثرها را از پیامدهای اخلاقی چنین دیدگاهی معرفی می‌کند.

آدری لُرد، فیلسوف فمینیست نیز از خشم به عنوان نیروی مولد یاد می‌کند و شناختِ ماهیتِ متقاطع (اینترسکشنال) خشم را برای درکِ پیچیدگی‌های واکنش‌های عاطفی ضروری می‌پندارد. به باور او، آدم‌ها با استفاده از تجربه‌های عاطفی‌ که شامل تجربه‌های منفی می‌شود، همبستگی، مقاومت و دگرگونی‌های بزرگی رقم می‌زنند. او بین خشم به عنوان پاسخ به ظلم و ماهیتِ مخربِ خشونتْ تفاوت قائل می‌شود و با تاکید بر «خشمِ سازنده»، از قدرت رهایی‌بخشیِ بیانِ حقایق، حتی زمانی که احساسات منفی را در بر می‌گیرد، صحبت می‌کند.[x]

حقایق را اما چگونه می‌شود بیان کرد؟ جایی که پیچیدگی‌های ارتباط و عواطف، راه را می‌بندد، چگونه می‌توان از آسیب حرف زد؟ و چه کسی می‌شنود؟ اگر که بشنود. هلن سیکسو، نویسندهٔ فمینیست در مقالهٔ مهم خود، «خندهٔ مدوسا» نوشتن را بازتابِ کثرت و تجربه‌های سیال زنان می‌داند و «نوشتار زنانه» را درمقابل محدودیت‌ها و ساختارهای سفت‌ و سخت نوشتار پدرسالارانه قرار می‌دهد. به باور او، تکنیک‌های روایی غیرخطی، دیدگاه‌های گوناگون را در متن می‌گنجاند و از این طریق، جنبه‌های مختلف خشونت، ماهیت ذهنی آن و تاثیرات متنوع بر افراد را آشکار می‌کند. با این اوصاف، نوشتن از بدن و تجربه‌های خود، نه تنها خودِ عاطفی و فیزیکیِ زن را از گفتمان‌های پدرسالارانه پس می‌گیرد که می‌تواند شکافِ همدلی، درک و برابری را پُر کند.

روایت‌های دقیق از عواطف متکثر و اشباح گذشته شاید که بستر گفت‌وگو را فراهم کند. شاید که چنین روایت‌هایی در جاهایی ـ بی‌نیاز به انگ‌زنی‌ها ـ هوش عاطفی و مسئولیت‌پذیری را بالا برده و بدن‌ها را متصل کند. در بسترِ چنین روایت‌ها و نوشتارهایی شاید که گفت‌وگو گِردِ عواطف و بدنِ تأثرپذیر شکل بگیرد. شاید که درک از نشانه‌ها و واکنش‌های عاطفی متقابل شود و تعامل‌های دوستانه و دلسوزانه‌ رواج یابد. شاید او که آسیب رسانده، او که آسیب دیده، نوشتارهای راستین را بخواند و دری گشوده شود.

 


[i]  تکه‌ای از «بیانیه‌ای جمعی؛ نگاهی به دو سال جریان روایتگری خشونت جنسی»

[ii]  این جمله از یادداشت‌های زیر وام گرفته‌ شده:

[iii]  Mise en abyme

[iv] برای اطلاع بیشتر، نگاه کنید به کتاب دریدا:

Derrida, Jacques. Of Hospitality. Translated by Rachel Bowlby. Stanford University Press, 2000.

[v]  Affect Theory

[vi]  Duration

[vii]  Affect

[viii] Deconstruction

[ix] برای اطلاع بیشتر دراینباره نگاه کنید به کتاب سارا احمد:

Ahmed, Sara. The Cultural Politics of Emotion. Edinburgh University Press, 2004.

 

[x] برای اطلاع بیشتر، نگاه کنید به دو مقاله آدری لُرد:

a. Lorde, Audre. "The Uses of Anger: Women Responding to Racism." In Sister Outsider: Essays and Speeches, 124-133. Freedom, CA: Crossing Press, 1984.

b. Lorde, Audre. "The Transformation of Silence into Language and Action." In Sister Outsider: Essays and Speeches, 40-44. Freedom, CA: Crossing Press, 1984.

 

منبع تصویر: Edvard Munch The Day After

مطالب مرتبط