نویسنده: ترانه
۱. پرسش
عاتکه رجبی نوشته است که «میپرسد تو دختری یا پسر؟» و نگفته چه کسی میپرسد. آنکه این سوال را میشناسد بهخوبی میداند که تکرار آن، صدای گوینده را محو میکند و هربار شنیدن آن سوالهای پیشین را فرا میخواند. هربار که کسی میپرسد، همان صداست که تکرار میشود. نوشتن از تجربههای فردی مواجهه با این سوال، تنها گفتن از خاطرهها نیست. بلکه به آگاهی جمعی کشاندن رنج بدنهایی است که سالها در سکوت یا با صدایی که بازتابی نمییافت با رنج و رهاییِ خطابِ این سوال بودن، مواجه شدهاند.
«دختری یا پسر؟»
اولینبار توی همان سالهای اولِ گریختن از لباسهای نشاندار مدرسه و خانواده بود. بعد از گذشتن از سالهای «دختربودن»، بیآنکه حتی پرسشی. بازی میکردیم. بطری میچرخید و هرکس قرار بود چیزی بپرسد که لذتی بین آشکارشدن آنچه اغلب نمیگوییم و شیطنت گذاشتن دیگری در جایی میان خنده و شرم را بیدار کند. سر بطری که به سمت من آمد، آنکه قرار بود پرسید: «نمیترسی که برای هیچ مردی جذاب نباشی؟» من با پیرهن دکمهدار بینشان و شلوار لی نسبتا کوتاهی نشسته بودم. پاچههای شلوار بالا رفته و موهای پایم معلوم بود. نگاهش را دیدم که آخر سوال روی موها افتاد و بعد روی سینههایم که آنقدر که چندان از پشت پیراهن برجسته نبودند. سکوت کردم چون جواب سوالش را نمیدانستم. چون بهتزده بودم و میلرزیدم. لازم دید توضیح دهد: «آخه آدم گاهی شک میکنه دختری یا پسر.»
این اولینبار، همه آنچه تجربه کردم رنج بود. ترسی که پیش از آن هم بود، اما با این خطاب، با این (ن)نامیدهشدن یکباره واقعیترین احساسی شد که مرا به بدنم وصل میکرد. بدنی که از آن میپرسند: «دختری یا پسر؟» آخرینبار همین چند ماه پیش بود. در راه دانشگاه، با موهایی که با ماشین کوتاه کرده بودم و لباسی تقریبا بینشان. پسربچه نوجوانی جلوی راهم را گرفت: «ببخشید اما واقعا باید بپرسم تو دختری یا پسر؟» اینبار خندیدم. گفتم «این سوال را دیگر از کسی نپرس» و رد شدم. باز هم ردی از همان رنج جایی از بدنم چنگ انداخت؛ اما اینبار حس رهایی از رنج پرتوانتر بود.
«دختری یا پسر؟»
بین این دو بار سالها گذشته و بارها این خطاب تکرار شده است. صدای پژواکواری که در همه سالهای بزرگسالی، سالهای «زنبودن»، دنبالم کرده است. دنبالمان میکند. خطابی آشنا، به همه کسانی که با نامی که با آن (ن)نامیده میشوند، تنشی روزمره دارند. این خطاب، با همین کلمات یا با کلمات دیگری، به شکل نگاه سرزنشبار یا تذکر دوستانه (میخوای بریم با هم ابروهامون رو برداریم؟) یا با آختهترین تهدیدش (با این ظاهر ابژه درست میل جنسی «ما» نیستی)، هربار دوباره ما را (ن)مینامد. روی ماندن آن «ن» در پرانتز تاکید دارم؛ زیرا دقیقا در همین حضور غیابوار این نفی است که سرکوب فرصت اعمال پیدا میکند. سوال «دختری یا پسر؟» صدای به وحشتافتاده نظم جنسیتی است که پیش از آن که بپرسد، «میداند». «دختر/پسر است» سالها پیش اعلام شده است. در واقع این سوال اصلا به دنبال اطلاع از آنچه که هست نیست. نمیپرسد، بلکه فرمان میدهد که جواب بدهی. چرا که در جواب دادنت میتواند چیزی را بیابد که در لباس و ظاهر و رفتارت نیست. آنکه میپرسد (و لرزش صدای خودش را پشت تهدید نهان این جمله پنهان میکند) میخواهد تو را وادار کند که بگویی. وادار کند که خودت را بنامی. و اگر ننامی؟
اصلا چرا میپرسند؟ که چه چیزی را به یادمان بیاورند؟ با چه نیرویی میخواهند تو را وادار به پاسخدادن کنند؟ جودیت باتلر در مقاله کوییربودن انتقادی مینویسد: «کنش اجرایی اولیه "دختر است" فرارسیدن نهایی آن فرمان را انتظار میکشد: "اکنون من شما را زن و شوهر اعلام میکنم."» تهدیدِ نرسیدن به این فرمان، تهدید نهفته در پشت این سوال است. نه فقط با نام ازدواج (هرچند اغلب با سایه ازدواج) اما با هر نامی. آنکه میپرسد «دختری یا پسر؟» هم زمان میخواهد ما را بهمثابه ابژه میل جنسی دگرجنسگرا ارزیابی کند (و از ناتوانی در این وظیفه آشفته شده است)؛ همزمان میخواهد یادآوری کند که فرمان ازدواج (شادترین روز زندگی مینامندش) تنها در ازای اطاعت از آن اعلام اولیه میآید. «دختر است» یا «پسر است» پیش از آنکه چیزی درباره آنکه نامیده میشود به ما بگوید، از او به سمت بیرون میرود. رو به نگاه دائمی پلیسواری که فریادش را به هر شیوه ممکن بلند خواهد کرد تا کمکاری در این دختر/پسربودن را آشکار کند، تذکر دهد و (اگر سربهراه نشوی) مجازات کند.
۲. مجازات
با یکی از همکلاسیهای مدرسه هرروز زنگ نهار را به گوشهای میرفتیم که از چشم ناظم و مدیر مخفی بود. باریکهای خرابهمانند بین دیوار ساختمان و دیوار بلندی که مدرسه را از شهر جدا میکرد (دیوار زندان کوچک ما). بین همکلاسیها به آنجا میگفتیم «پشت دبیرستان». آن پشت، جای مخصوصی برای نشستن داشتیم. من معمولا به دیوار تکیه میدادم، پاهایم را باز میکردم و او بین پاهایم مینشست، سرش را به سینهام تکیه میداد. مقنعهها را دور گردنمان میانداختیم و غذا میخوردیم. او اغلب یکجوری کج مینشست که خردههای غذا روی موهایش نریزد؛ اما گاهی میریخت و من تکههای نان یا کالباس را از بین موهایش بیرون میآوردم. موهایش بلندتر و قهوهایتر از من بود و بوی بین شکلات و نارگیل میداد. هیچوقت نپرسیدم (هیچوقت نگفتم که بویشان میکنم) اما احتمالا ترکیبی از شامپو و روغن مو. غذا که تمام میشد من به عادت برآمده از اضطراب خودم پاهایم را تکان میدادم و او بین پاهایم تاب میخورد. حالا که دیگر غذایی در کار نبود، با خیال راحتتر وزنش را روی بدنم میانداخت و من با انگشتهایش و ناخنهای همیشه صاف و سوهانکشیدهاش، بازی میکردم. در همین تعلیق کوتاه، در حالی که مدام ساعت را چک میکردیم که زنگ ناهار تمام نشده باشد، از مدرسه و خانواده و آخرین دعوایمان در خانه، نگرانی امتحانی که همیشه در کار بود و... میگفتیم تا عقربهها میافتادند روی یک. پایان زنگ ناهار. گرمای تنش از سینهام و بوی شکلات و نارگیل از دماغم کنده میشد. او خودش را میتکاند و اغلب به یاد من هم میآورد. «بتکون، معلوم میشه اومدیم این پشت.» اصلا نمیدانستیم چرا آن پشت آمدن ممنوع است. میگفتند کثیف و خاکیه؛ که بود.
یکی از روزهای بهار بود. پدر و مادرم آشفته بودند و گفتگو را به هم پاس میدادند. از همین کثیفبودن «پشت دبیرستان» شروع کردند. یک چیزی درباره دیررسیدن به کلاس گفتند و یک چیزهای دیگری که یادم نیست. آن وسط یکی گفت که مدرسه زنگ زده است و یکی گفت که اشتباه میکنند و مزخرف میگویند. اما نمیگفتند که چه شده و چه گفتهاند. بالاخره رسیدند به اینکه ما «بیش از اندازه صمیمی» شدهایم. من از یک جای گفتگو به بعد گریه کردم. نمیدانم چرا با پدر و مادر او هم تماس گرفته بودند. فردایش فهمیدم. و دو روز بعد، اتفاقی، پشت در بسته اتاق پدر و مادرم شنیدم که با خشم میگفتند: «اصلا چهطور جرات میکنند به بچه این سنی تهمت "همجنسبازی" (واژه مدرسه است نه من) بزنند.» به اتاقم دویدم و هرگز نگفتم که شنیدهام. کسی ما را دیده بود؟ چه کسی؟ همان صدا که سوال میپرسد؟
از فردا با همه معلمها هماهنگ شده بود که ما کنار هم ننشینیم. یکی از ناظمها زنگ ناهار، راه رفتن به «پشت دبیرستان» را میبست. و او گفت که مادرش گریه کرده است که دیگر با من «زیاد دوست نباشد». گفته بود: «با بچههای خانمتر مدرسه دوست باش.» به آینه خیره شدم. پشت لبهایم سبیل نسبتا پررنگی درآمده بود که میگفتند فقط بعد از کنکور اجازه دارم بزنم. سینههایم بهسختی از پشت لباس پیدا بود. لباسم چروک و نامرتب بود (دختر باید خودش کشوهایش را بچیند) و ناخنهایم که سالها جویده بودم هیچ ردی از «زیبایی زنانه» با خود نداشتند. همینها را از تصویر آنروز در آینه یادم میآید.
«دختری یا پسر؟»
این بار گریه نکردم. فقط تصویر در آینه را به خاطر سپردم. چند هفته بعد مدرسه تعطیل شد و سال بعد آنها از آن شهر رفتند. نام او نام تمام «زنان»ی است که نبوسیدهام. نام او نام تمام «زنان»ی است که خواهم بوسید.
۳. پاسخ
حالا عاتکه دوباره آن سوال را تکرار کرده است. خندان و رقصان و با پاسخی که من سالها به دنبال آن بودهام. پاسخش انگار در تمام گذشته هم پخش میشود. نوشته است: «در کدام هیبتم، آخوند بیشتر دردش میاد؟» با عاتکه که میخندد و میچرخد، همه تنهایی میخندند که بارها و بارها (ن)نامیده شدهاند. با او که میخندد همه رنجهای این سالها فرو میریزد. رنج پاسخهایی که به این سوال دادهایم و ندادهایم، در آن «دختر هستم» یا «پسر هستم» که به زور از لای لبهایمان بیرون لغزیده، در آن بارها که پوزخند زدهایم، رد شدهایم، جواب دیگری دادهایم، خشمگین شدهایم.
حالا عاتکه خندان به سمت این صدای مکرر برگشته است با سوالی که قاطعانهترین پاسخ است. «در کدام هیبت؟» برای همه شما که رنج و رهایی خطاب این سوال را میشناسید. بگذاریم باز هم بپرسند که «دختریم یا پسر؟» بارها و بارها؛ و ما دیگر هربار میپرسیم که در کدام هیبت برایتان دردآورتریم؟ در همین (ن)نامیده شدن؟ همان.