دیدبان آزار

روایتی از خشونت در رابطه عاطفی کوئیر

بازگویی درد مشترک به‌مثابه هشدار

نویسنده: ماهور

من یک ترنس نان‌باینری هستم. همواره به‌دلیل حمل‌کردن بدن زنانه و مصائب حول محور زیست زنانه، از جندر دیسفوریا (احساس بی‌قراری ناشی از عدم تطابق هویت جنسیتی فرد با جنسیت انتسابی زمان تولد) رنج می‌برم و سعی در پنهان‌کردن بدنم دارم. مراسم‌هایی نظیر مهمانی و عروسی برای من کابوس هستند؛ چراکه برخلاف میلم از پوششی زنانه استفاده می‌کنم تا اندکی از فشارهای اجتماعی وارده بر خود کم کنم. همچنین باید بگویم که حضور در رابطه عاطفی و جنسی همواره برای من دشواری و چالش‌های بسیاری داشته است چون در این شکل از روابط (به‌ویژه رابطه جنسی) مجبور می‌شوم با درد همیشگی خود دست‌وپنچه نرم کنم. به عبارتی به‌دلیل روبرو‌شدن با واقعیت خود، این رابطه برای من فاقد لذت است. در ادامه از آزاردیدن خود در یک رابطه عاطفی کوئیر خواهم گفت. لازم است به این مسئله توجه شود که زیرسوال بردن هویت جنسی و گرایش جنسی افراد در این روایت امری مردود است.

یکی از روزهای گرم اواسط تابستان بود که برای اولین‌بار او را دیدم؛ کسی که مانند من نان‌باینری بود. به‌دلیل پشت سر گذاشتن تجربۀ سخت ناشی از فوت یکی از آشناهایم، نیاز به عبور از این بحران روانی را داشتم و انتخاب من، آشنایی با یک انسان جدید بود. در اولین دیدار که بسیار کوتاه گذشت، نسبت به شخصیت او علاقه پیدا کردم و این مسئله را به‌صورت غیرحضوری برای او بیان کردم. طولی نکشید که فهمیدم این علاقه دوطرفه است و رابطه ما چند روز بعد شروع شد. کارهایی که از او سر می‌زد و انواع توجه‌هایی که نسبت به من داشت، باعث شده بود که تصور کنم به معنای واقعی مرا دوست دارد و من نسبت به آینده مشترک با او بسیار خوشبین بودم. اولین قرار ما بسیار عجیب بود چراکه در این دیدار، شاهد مصرف ماریجوانا توسط او بودم و حتی با وجود آن‌که می‌دانست، اصولا اهل دراگ نیستم، اصرار به مصرف من هم داشت که البته با بهانه‌ای این موضوع را منتفی دانستم.

در قرار بعدی برای کسب تجربه، همراه او مصرف کردم که البته برای من هیچ حس خاصی را تداعی نکرد و تغییری در حال و احوالاتم ایجاد نشد. به قول پارتنرم کاملا هشیار بودم. من تجربه فرورفتن در باتلاق اعتیاد مانند او را نداشتم. با‌این‌وجود، این تجربه برای من همراه با احساساتی نظیر یک جوان امروزی و مدرن بودن و توانایی کسب لذت‌های همراه با ریسک بود. هم‌زمان که رابطه ما پیش می‌رفت، با یک روان‌درمانگر بسیار حرفه‌ای و کوئیرفرندلی (دارای حساسیت و دقت نسبت به مسائل افراد کوئیر) آشنا شدم که دلسوزانه مرا از عواقب ادامه‌دادن رابطه با انسانی که کنترل چندان خاصی بر زندگی خود ندارد آگاه کرد. با‌این‌حال من به حرف‌های تراپیست چندان توجه نداشتم چراکه به رابطه و آینده این رابطه بسیار خوش‌بین بودم و به‌قولی حرف‌های دیگران را نمی‌شنیدم.

 

خشونت جنسی و رفتارهای ترنس‌ستیزانه؛ هشدارهایی که نادیده گرفتم

حدود یک ماه از رابطه ما گذشته بود که از علاقه خود به عمل تطبیق جنسیت برای او گفتم و بدترین واکنش ممکن را دیدم. گفت اگر این کار را انجام بدهم، دیگر برایش دوست‌داشتنی نیستم و دلایل آن باید برایم روشن باشد. بیشترین آسیبی که از این حرف و واکنش دیدم، مربوط به آن بود که او خود را نان‌باینری می‌دانست اما ترنسفوبیای درونی داشت و مانند تمام این یک ماه، من را «دختر» تلقی می‌کرد؛ امری که بارها باعث جریحه‌دار شدن قلبم شد. من در خلوت خود بسیار گریه کردم که علاوه بر جامعه و خانواده، حتی پارتنرم مرا با جنسیت بیولوژیکی‌ام می‌شناسد.

همین روزها بود که برای اولین و آخرین بار با یکدیگر رابطه جنسی داشتیم. باید بگویم برای این رابطه واقعا هیجان داشتم چرا که دوست داشتم با بدن خود تا حدی آشتی کنم و به اکتشاف بیشتر آن بپردازم. با‌این‌حال همه این‎ها توهمی بیش نبود. رابطه جنسی ما با رضایت آغاز شد اما از میانه به بعد، احساس خشونت جنسی به من دست داد، چراکه او فقط به فکر رفع نیاز جنسی بود و حرف‌های مرا دیگر نمی‌شنید. جالب این‌جاست که او حتی متوجه این نارضایتی من شد. از همین‌جا بود که از خودم، او و مهم‌تر از همه بدنم متفر شدم چراکه پس از گذشت مدت بسیار کوتاهی به او اعتماد کرده بودم. روز بعد به‌دلیل انواع فشارهایی که مدت‌ها بود تحمل می‌کردم و بخش مهمی از آن به رابطه ناسالمم با پارتنرم مربوط می‌شد، اقدام به خودکشی کردم. با‌این‌حال باز هم به او فرصت دیگری دادم که شاید به بهبود رابطه منجر شود.

 

بیشتر بخوانید:

 

اراده‌ام ضعیف شده بود

چند روز بعد یک عمل بدون مسئولیت بزرگ از او سر زد. او با اصرار و پافشاری مرا نیز وارد بازی مصرف یک روان‌گردان جدید کرد و دچار سوء‌مصرف شدم. اتفاقی که باعث شد دیگر نتوانم به او مانند گذشته احساس خوبی داشته باشم. البته از ویژگی‌های رابطه سمی این است که همواره طرف مقابل، تقصیرها را گردن شما انداخته و به‌هیچ‌وجه حتی یک معذرت‌خواهی واقعی انجام نمی‌دهد. زمان می‌گذشت و هرچه جلوتر می‌رفتیم بیشتر از این مسئله آگاه می‌شدم که او اصولا هیچ‌وقت حالت عادی ندارد و همواره در حال تجربه اثرات دراگ و قرص‌های مختلف است. مسئله‌ای که باعث شد در پس ذهنم این دیدگاه شکل بگیرد که برای آینده نباید روی او حساب ویژه‌ای باز کنم. تازه به حرف تراپیستم رسیده بودم اما همچنان ولع تجربه‌کردن چیزهای جدید باعث شد که از این رابطه تاکسیک بیرون نیایم.

در‌حالی‌که دوستانم و تراپیستم مدام به من درباره آسیب‌های جسمی و روحی این رابطه هشدار می‌دادند، سعی داشتم همه‌چیز را آرام کنم و همچنان به این رابطه فرصت بازسازی بدهم. اتفاقی که هیچ‌وقت به‌وقوع نپیوست چرا‌که تازه به نقطه اوج ماجرا رسیدیم؛ جایی که با تراپیستم گفتگویی داشتیم و عمیقا از من خواست وارد تجربه مصرف مواد مخدر با پارتنرم نشوم. اما اراده من ضعیف‌تر از این حرف‌ها بود. حدود سه ماه از رابطه گذشته بود و سرما بر شهر حاکم شده بود. برای اولین و آخرین‌بار با یکدیگر مصرف کردیم و سپس با توجه به توافق قبلی، به خانه آن‌ها رفتیم و شب آن‌جا ماندیم. من دچار حالات عجیبی شدم و درک خاصی از اطرافم نداشتم، چنانکه تفاوت میان واقعیت و تخیل را تشخیص نمی‌دادم. با صدای بلند حرف می‌زدم و می‌خندیدم و این دلیل محکمی برای او بود که چند بار به من حمله کند، به صورتم سیلی بزند و گلویم را محکم فشار دهد. ماجرا به این‌جا ختم نشد. در حالی‌که من از ترس، شوکه شده بودم و می‌لرزیدم، گفت: امیدوارم «این کابوس سه‌ماهه» زودتر تمام شود. البته بعدا با زیرکی این حرف را گردن عصبانیت خود و آثار مصرف مواد انداخت.

 

رفت‌وآمد عاطفی و غلبه دوباره احساسات

عمیقا از او متنفر شده بودم و تلاش می‌کردم با ابراز خشم، حال خود را آرام‌تر کنم. گفت: «بیا با هم آشتی کنیم» و مرا بغل کرد. پیشنهادی که به‌طور واضح فریبی برای آرام‌کردن بود و من که در حال خودم نبودم، پذیرفتم. در آن شب لعنتی فقط آرزو می‌کردم که ای کاش زودتر همه‌چیز تمام شود و زودتر از آن خانه بیرون بزنم و دیگر او را نبینم. شبی که زمان در کندترین حالت ممکن، سپری می‌شد اما به‌هرحال صبح فردا را دیدیم. صبح روز بعد، بدون آن‌که انگار اتفاقی افتاده باشد، خود را به کوچه علی‌چپ زد و یک استندآپ کمدی مزخرف ضدفمینستی با لپ‌تاپش پخش کرد. سعی کردم بخندم و همه‌چیز را عادی جلوه دهم و در زمان مناسب حرف‌هایم را بیان کنم. باورم نمی‌شد که نمی‌خواهد بابت اتفاقات شب قبل معذرت‌خواهی کند. یکی-دو ساعت بعد، از آن‌جا رفتم و آرزو کردم آخرین باری باشد که او را می‌بینم. عصر آن‌‌روز به او گفتم که بسیار عصبانی هستم و قصد اتمام رابطه را دارم. او دست پیش را گرفت و گفت من دنبال بهانه‌ای برای تمام‌کردن رابطه هستم به همین دلیل و راه دیگری بجز اعمال خشونت نداشته، اما با‌این‌حال معذرت‌خواهی کرد. به او گفتم که چرا حتما من باید از تو بخواهم که به‌خاطر کار اشتباهت معذرت‌خواهی کنی؟ که با پاسخی وقیحانه مواجه شدم؛ او گفت: «فکر می‌کردم فراموش کرده باشی!»

آن‌روز گذشت اما من با تروماهای زیادی دست‌و‌پنجه نرم می‌کردم. چند روزی سرد بودم و در نهایت تصمیم گرفتم رابطه را تمام کنم. او البته در خیالات دیگری سیر می‌کرد و مرا در این مدت یک‌بار دیگر به خانه‌شان دعوت کرد؛ دعوتی که به‌صورت غیرمستقیم یک پیشنهاد رابطه جنسی بود. محترمانه آن را رد کردم. در نهایت یک روز، او را در کافه‌ای دیدم و به او از احساسات وحشتناکم نسبت به آن‌شب، درباره تنفرم از خودم و سایر احساسات ناامیدکننده گفتم. در میان صحبت‌هایم چندباری رشته کلام را از دست دادم، چرا که گریه‌ام گرفته بود. او هم‌دردی کرد و درنهایت پذیرفت که این رابطه را تمام کنیم. آن‌روز احساسات دوباره بر من غلبه کرد و به او گفتم اگر مصرف مواد را کنار بگذارد، همچنان می‌خواهم به این رابطه ادامه دهیم و او گفت سعی خود را می‌کند. یکی-دو روز در رفت‌و‌آمد احساسی بودیم و سعی کردم گذر زمان را عاملی برای بهبود شرایط ببینم. اتفاقی که هرگز نیفتاد. حدود سه هفته بعد به او در نهایت صداقت گفتم که درگیر مشکلات روحی و شخصی زیادی هستم که توان ادامه رابطه را از من می‌گیرد و همچنین از یک پسر مقداری خوشم آمده است. گویا قسمت دوم حرفم برای او بسیار سنگین بود. آنقدر سنگین که قسمت اول را نشنیده گرفت و رفتار من در یک‌ماه‌و‌نیم گذشته را یک بازی از پیش طراحی‌شده خواند. او تمامی توهین‌های ممکن را به من کرد و در آن‌روز پل‌های پشت سر را خراب کرد.

 

هشدار به دیگری به‌واسطه روایت درد مشترک

دو هفته بعد که برای آخرین‌بار یکدیگر را دیدیم، رفتار خیلی خوبی را از او شاهد بودم. تصورم بر این بود که دوست دارد رابطه را مجدد شروع کنیم چون به معنای واقعی به من احترام می‌گذاشت و حتی موقع خداحافظی سر مرا بوسید. من هم سعی کردم یک فرصت دیگر به او بدهم اما ظاهرا این خیالات من بود و رابطه برای او تمام شده بود. اتمام رابطه برای من درد زیادی داشت چراکه متاسفانه همچنان به او علاقه داشتم. چند روزی گذشت تا متوجه شدم از چه منجلابی بیرون آمدم و تازه با واقعیت‌های رابطه روبرو شدم. من در برابر توهین‌های ترنس‌ستیزانه او سکوت کردم. او میدانست دچار مشکل پرخوری عصبی هستم، اما گاه‌وبی‌گاه به‌دلیل اضافه وزن به من احساس شرم نسبت به بدنم تحمیل می‌کرد، اما چیزی نگفتم. هرازگاه به من خشونت کلامی اعمال می‌کرد و خشونت فیزیکی هم از او سر زده بود، اما من سکوت کردم و تبعات آن را دیدم.

این روایت را با هدفی نوشتم که امیدوارم به آن توجه شود. مصرف بی‌رویه دراگ توسط پارتنر و آزار جنسی و آسیب فیزیکی از سوی او، توهین‌های بی‌دلیل ترنسفوبیک و مقایسه‌شدن با زنان دیگر و در آخر همواره بازی‌کردن نقش قربانی در رابطه، رفتارهای عادی نیستند که دربرابر آن‌ها بتوان انعطاف داشت و به بهبود رابطه امیدوار ماند. این موارد از ویژگی‌های یک رابطه مسموم است که مشاهده حتی یک مورد از آن‌ها، باید به ترک رابطه منجر شود. قرارگرفتن در این موقعیت و دست‌کاری‌های و عاطفی روانی موجب می‌شود احساسات بر ما غلبه کند، توان تصمیم‌گیری را از دست بدهیم و در چرخه معیوب و بی‌پایانی از تقلا و تلاش واهی گیر بیفتیم. حتی اگر یک مشاور متخصص در کنار خود داشته باشیم و دوستانی حمایتگر که به ما دائما درباره وضعیتی که در آن گیر افتاده‌ایم هشدار بدهند. به همین دلیل لازم است از تجربه‌های و زخم‌هایمان برای یکدیگر بنویسیم. فکر می‌کنم روایت‌های زخم و تروما، بیش از هشدارهای افرادی که در موقعیت ما نیستند، برای کمک به دیگری اثرگذار و نجات‌دهنده است. اگر دربرابر خشونت‌های فیزیکی و جسمی کوتاه بیاییم، ما می‌مانیم و خرواری از احساسات منفی که از درون شکنجه‌مان می‌دهد. اعتماد‌به‌نفس از‌بین‌رفته و حس بی‌اعتمادی به دیگران، باعث می‌شود که با تروماهایی باقی‌مانده از رابطه همواره دست‌و‌پنجه نرم کنیم.

 

منبع تصویر: Pauk design

مطالب مرتبط