دیدبان آزار

برای ویدا ربانی

«ما سراپا چشم هستیم»

مهسا غلامعلی‌زاده: دیروز با دوستِ تازه‌ای داشتیم از تفاوت واکنش‌ها به تجربه‌ زندان می‌گفتیم. می‌گفت: «من همه چیز را فراموش کردم. عامدانه. گویی که نبودم. گویی که ندیدم. همان‌جا هم که بودم انگار نبودم. گوشم را می‌دادم به دورترین صدا. دماغم را سرگرمِ بوهای تازه می‌کردم و بعد ذهنِ قصه‌سازم را می‌فرستادم وسطِ یک کافه یا یک خیابان. آنقدر انکار کردم و ندیدم و نبودم که حالا به تمام احساساتِ بازگشته‌ام شک دارم. من حتی دیگر به خودم و چیزی به نام واقعیت باور ندارم.»

هم‌بندی‌های اوین هم از تجربه‌های کم‌وبیش مشابهی حرف می‌زنند. خودم هم گاهی احساس می‌کنم تمام آن روزها، توهم من بوده‌اند. من آنجا نبودم. همه‌چیز را فقط خیال کردم. گاهی که چیزی برای کسی تعریف می‌کنم و حیرت را در تمام صورتش می‌بینم، به خودم شک می‌کنم که نکند دارم دروغ می‌گویم. نکند چون زیادی قصه خوانده و نوشته‌ام، این چیزها هم ساخته و پرداخته‌ ذهن من هستند و در واقعیت اتفاق نیفتاده‌اند. وحشتناک است. هولناک است. وقتی آدم نه به دیگران، نه به محیط، نه به باورها و ایده‌ها، و نه حتی به خودش یگر اعتمادی ندارد. اعتماد نه به معنای راحتیِ خیال و احساس امنیت، یعنی نه‌اینکه فکر کنم خودم و آدم‌ها و باورها دیگر امن نیستند. انگار اساسا چیزی نیست که به آن چنگ بزنم. ذهنِ من میان خیال و واقعیت، گم شده.

اما مسئله همین‌جا تمام نمی‌شود. من همزمان، پر هستم از جزئیات. تا کله، سرریزم. در اوجِ تردید میان حقیقت و واقعیت، مدام زیر زبانم مزه‌ای آشنا می‌دهد، دماغم پر می‌شود از بوی گند و تجربه‌شده، پشتِ پلک‌هایم می‌شود سینمای شلوغِ تصاویرِ زنده و توی گوش‌هایم سوت می‌کشند هزارانِ صدای شنیده‌شده.

نامه‌ ویدا ربانی را حتما خوانده‌اید. من هم خواندم. هر جمله، انفجاری بود بی‌هوا در جایی از بدنم. صدای ویدا، صدای جیغ، صدای چرخِ گاریِ داروهای اعصاب، صدای الهام راس ساعت نه‌ونیم شب که می‌گفت: «خانم‌ها! وقتِ قرصای شبتونه...» صدای آن دخترِ بیماری که همه را عاصی کرده بود، آخ... لبانش... دهانش بسته نمی‌شد. دندان‌هایش جلو آمده بودند و لبانش همیشه از هم فاصله داشتند. تنِ عریانش داخلِ حمام، خنده‌هایش، گریه‌هایش، نمازخواندنش و بلندبلند در قنوت، فارسی دعا‌کردنش، «خانم وکیلِ قشنگم» گفتنش و آن شبی که بردندش.

وقتی برگشت دیگر آن آدمِ قبل نبود. مست بود. شاید من آدم مست بیشتر دیدم که نمی‌توانم درست توصیف کنم. بی‌حال بود. سیاهی چشم‌هایش مدام می‌رفت و می‌آمد. تلوتلو می‌خورد. صدایش را بریدند. دخترِ به‌اصطلاح عقب‌مانده‌ بند قرنطینه‌ قرچک را، برای تمام اعصاب‌خوردی‌هایی که راه انداخته بود، برای تمامِ کم‌تحملی‌های دیگران، بردند و چند ساعت بعد بی‌صدا و نیمه‌جان برش گرداندند.

تا دو روز از دیوار می‌گرفت و تا دستشویی می‌رفت. می‌گفتند با چند آمپول، آرامش کرده‌اند. نه او می‌دانست و اساسا می‌توانست که بداند چه آمپول‌هایی و‌ نه ما.‌ صدای چرخ‌های آن گاری تا چندماه، در همان ساعت از شب از این گوش به آن گوشم می‌رفت و می‌آمد. ویدا از کتک‌خوردنش هم گفت. چیزی که ما شاهدش بودیم. شاهد با چشم‌بند هم مگر داریم؟ بله. دیدن که تنها از میانِ حدقه‌های بیرون‌زده‌ روی صورت ممکن نیست. گاهی آدم با گوش‌هایش هم می‌بیند. گرچه این شهادت، ارزش و اعتبار فقهی و قانونی نداشته باشد.

 

بیشتر بخوانید:

 

در یکی از پرونده‌های تجاوز به محارم، پدر هرهفته به دخترش برای نزدیک به ۱۰ سال تجاوز می‌کرد. در آن خانه‌ قد قربیل‌شان، پرده‌های پارچه‌ای جای دیوارها را گرفته بودند. خواهر کوچک‌تر را به‌عنوان شاهد نپذیرفته بودند. دختر می‌گفت صدای این رابطه و عذاب خواهرش را می‌شنیده، اما قاضی دربه‌در، دنبال تنها شکلِ دیدن بود؛ با دو چشمِ به‌تمامی باز و هشیار.

ما به صف شده بودیم. چشم‌بندها را به دستورِ حضرات کمی بالا زده بودیم که از پله‌ها نیفتیم. اولین جلسه‌ بازجویی در مدرسه، ویدا چند نفر جلوتر از ما بود. نمی‌دانستیم تا وقتی سروصدا بالا گرفت. من آن نره‌غول را یادم نرفته. حتی رنگ کت‌وشلوارش را. چهارشانه‌ اما ازریخت‌افتاده. مشت کوبیده بود وسطِ صورتِ ویدا. ویدا جسورانه فریاد می‌زد که کسی حق ندارد او را بزند. مرد وقیحانه گفت: «نزدم، "شاهد" نداری.»

ما ترسیده بودیم. چند نفرمان بی‌خبر از هم، زیر لب صدایمان درآمد که: «ما شاهدیم...» و بعد عربده‌هایشان رسید به آسمان. ویدا منتظرِ عذرخواهی بود و می‌گفت که بازجویی نمی‌رود. ما را بردند تهِ سالن: «رو به دیوار وایسین و حرف اضافه نزنید.» مدرسه غلغله بود. صدای ویدا هنوز می‌آمد. تمام تنم می‌لرزید. تمام تنم می‌لرزد.

و باز صدا. به محض ورود گفت چشم‌بندت را دربیاور. باور کنید که همین را گفت. بعد زد زیر حرفش.‌ روی کله‌ کچلم شال و چادر، به زور بندهای چشم‌بند مانده بود. تا آمدم بزنم بالا، همه‌شان پخشِ زمین شدند. و باز تصاویر. یک‌آنه، هرآنچه نباید را دیدم. چهره‌ها، صندلی‌ها و نیمکت‌ها و جوانک‌های دختر و پسرِ لباس‌پاره و گریان. یک لحظه دنیا متوقف شد.

گفت: «چادرت رو سرت کن زنیکه.» باز آنجا نبودم. باز آنجا نیستم‌‌ و هستم. دست‌وپاهایِ یخ‌زده‌ام شاهدند انگار. نگذاشتند حرف بزنم. خم شدم که جمع کنم آن تکه‌های حقارت را. نمی‌توانستم چیزی نگویم. کله‌ام داغ کرده بود: «حالا مویی ندارم که انقد ترسیدین» و باز صدا. ترس و نفرت و خشم. گفت: «حرف مفت نزن. بیا اینجا بشین ببینم.»

نشستم. با تمامِ زوری که داشت چشم‌بند را پشت سرم گره زد. تکه‌پارچه‌ آبیِ ریش‌ریش‌شده با بندِ طوسیِ لکه‌دارش چسبید به سر و چشمانم. نمی‌توانستم پلک بزنم حتی. احساس می‌کردم مژه‌هایم شکسته‌اند. خودم هم شکسته بودم. هیچ‌کس،‌ هیچ‌کس، هیچ‌کس با این تن صدا و لحنِ کثیف، سرم عربده نکشیده بود. بازجو همان مردِ کت‌وشلوارِ قهوه‌ای پوشیده‌ای بود که خوابانده بود توی صورتِ ویدا.

نزدیکم نشست. خیلی نزدیک. تکان می‌خوردم دستم می‌خورد به دستانش. تمام آن ۸-۷ ساعت را منقبض روی نیمکت نشسته بودم.‌ آنقدر که وقتی خواستم بلند شوم نتوانستم. کمر و باسنم قفل شده بود. جوراب نداشت. هنوز به زور از زیرِ آن چشم‌بند، پاهایش را می‌دیدم. موهای تن‌اش فرفری بود و پر. دست‌هایش هم تپل و پفکی. شب که رفتم برای بازپرسی فهمیدم از ابراز شهادتِ ما چقدر لج‌شان گرفته بود. بازپرس یک کاغذِ آچار گذاشت جلویم. نزدیک به ۱۰ نفر امضا کرده بودند و «شهادت» داده بودند که این زن، (من) در جلسه‌ بازجویی کشف حجاب کرده‌. «شهادت» از جنسی که خودشان قبول دارند.

می‌دانید، من فکر می‌کنم شاهد‌بودن با چشمِ باز که هنر نیست. ارزشی ندارد. گرچه هنوز هستند کسانی که شاهدانِ محکمی هستند اما زبانشان را مار گزیده، گرچه هنوز هستند کسانی که چشم دارند اما بینایی نه، گرچه هنوز هستند کسانی که چشمانشان را می‌بندند که شاهد نباشند، اما خوب است آدم حتی اگر از این شکلِ تکراری و کلیشه‌ای «دیدن» محروم بود، باز سراپا چشم شود و شهادت بدهد.‌ فکر کردید این همه چشمِ زیبا و عزیز را به یغما بردند برای چه؟ آن‌ها می‌خواهند شاهدان را از بین ببرند. نمی‌دانند ما تماما چشم هستیم.

شاید در مسلکِ آن‌ها، «شاهد»بودن شرایطی داشته باشد، اما ما بلدیم و یاد گرفتیم چطور با دست‌ها و گوش‌ها و پاهایمان ببینیم. ویدای عزیزم، ما تا همیشه گواهِ حرف‌های تو خواهیم بود. ما  آنچه بر تو و دیگران رفته را نه‌‌تنها با چشم، که با تمامِ تن‌مان دیده‌ایم. ما سرشاریم از جزئیاتی عذاب‌آور که مثل یک گنج مراقبشان هستیم تا روزِ محاکمه‌ جانیان. به امیدِ آن روز...

 

مطالب مرتبط