نویسنده: الف. میم
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین ...
بریدهای از ماهی، احمد شاملو
این متن در نسبتی کاملاً همدلانه –و با شرم بسیار– با نوشته صاد با عنوان «زنکشی و بحران مسئولیتگریزی؛ از حلقههای اندیشه تا صحنهی جنایت“»نوشته شده است. با تأکید بسیار میگویم و مینویسم: حیات دوباره من از «زن، زندگی، آزادی» آغاز شد، آن هم در حالتی کاملاً گسسته –و نه منفک– از زیستِ بیستوچندسالهام؛ نه بلافاصله در زایش جنبش، بل در فرایندِ آن. ازاینرو بسیار مهم است که «زن، زندگی، آزادی» را نه رخدادی پایانیافته –چنانکه کژبینان ادعا میکنند– که فرایندی ناایستا برای خلق و بازپسگیری زندگی بدانیم. اما چه کسانی قسمخوردهاند «زن، زندگی، آزادی» و زایاییِ لاینفک آن را نابود کنند؟ و دیگر پرسش: زندگی را از که و چه باید باز ستاند؟
این مسائل مدت زیادی است درگیرم کردهاند؛ درست از همان زمان که حس کردم –و باید بسیار مراقب چنین بیانی باشم، ایبسا توهمی بیش نباشد– «زن، زندگی، آزادی» را در کلیت خویش درک کردهام. بااینهمه پاسخ به پرسشهای بالا چندان تازگی ندارد. افرادی بهدقت تمام به این مسائل پاسخ گفته و نقشهنگاریهای شایان توجهی ارائه کردهاند. من اینجا تنها میکوشم به یک عبارت بپردازم. از بدو جنبش این جمله بسیار شنیده شده است: «مردان نیز به حمایت از زنان بهپا خاستند.» دستِکم منْ، بهعنوان یک مرد، هیچگاه هیچ ارتباطی با این جمله برقرار نمیکردم و نمیکنم، آنهم به دلیلی بس واضح: جملهْ بس ناملموس و غیرواقعی است. پیش از هرچیز، «زن، زندگی، آزادی» دربرگیرندهتر از آن است که مردان را تنها حامیان زنان در جنبش بدانیم. بیدرنگ پس از این جمله میباید به تدقیق «مردان» پرداخت. اگر مردان در جنبش عاملیت دارند، چطور باید از میان نعرهها، کینتوزیها و مرگخواهیهای زمخت، کریه و آخته «مرد، میهن، آبادی» مرزی ترسیم کرد و به مردانِ عاملْ در «زن، زندگی، آزادی» پرداخت؟
پاسخ: تنها –و تنها– مردانی عاملِ راستینِ «زن، زندگی، آزادی»اند که در نبرد مدام با مردانگیاند؛ مردانی که در حال «زنشدن»اند؛ همانها که با صغارتهای درون و برون گلاویزند. این نبردِ همبسته با «زنشدن»، فرمهای متنوع و بدیعی دارد و مردانِ عاملِ جنبش میتوانند روایاتی –دستکم در سطح فردی– بهدست دهند از میراییِ این مردانگی. با این حال، هماینکْ دندانِ پوسیده مردانگی – بهویژه از پسِ «زن، زندگی، آزادی» –سخت چرکین شده است و تعفناش بیش از هر زمانی زندگی میستاند. در سپاهِ مرگ، مردانی بیشمار –و البته زنانی– میبینیم که در هر نفسِ خویش مرگ را فرا میخوانند؛ دم و بازدمشان انباشت متعفنی است از تنفر از زنان، «نسلِ جدید»، «افغانیها» و «شهرستانیها». زن میکُشند، مثله میکنند، به تجاوزِ هموطنشان میبالند، یا در حال ضبط ویدیو میکوشند کودکِ افغانستانی را زیر بگیرند.
با شروع جنگ نیز ستیزشان با «زن، زندگی، آزادی» به منتها درجه رسید: ویرانیطلبند و کودککش و نیک روشن است که در ویرانیْ تجاوز به زنان و قتل آنها و سرکوب هرشکلی از زندگیخواهی را به بهترین نحو میتوانند انجام دهند؛ تجاوزِ انبوه در برلین پس از جنگ جهانی دوم گواه این مدعاست. بااینهمه، «مرد، میهن، آبادی» در هراسانترین وضعیت خود به سر میبرد و به معنای دقیق کلمه نامیراست: جان میگیرد تا نمیرد. «مرد، میهن، آبادی» همواره خود را در خطر تجزیه میبیند، همه چیز را امنیتی میکند، دلبسته اقتدار است و عشق به تعلیق زندگی دارد و زمانی که حس کند تنها یکی از مهرههایش اندکی شُل شده است، نعره میکشد و جنگ میافروزد. ازاینرو تعجبآور نیست زمانی که بیشتر میهراسد، بیشتر میکُشد.
روزی نیست، و مدتهاست روزی نیست که بتوانم از مسائلی که «زن، زندگی، آزادی» عرضه میکند دور بمانم. در سرم آوای Sam Cooke پخش میشود: A Change Is Gonna Come. باآنکه بسیارِ چیزها از پس «زن، زندگی، آزادی» تغییر کردهاند، اما باز هم شدنهایی پیشبینیناپذیر محتمل است. به خود اجازه میدهم تا بگویم ما هرکداممان بالأخره جایی در جریانِ سیّالِ شدنهایِ بسگانهی «زن، زندگی، آزادی» فهمیدیم چگونه مردانگی زندگی را میرباید و از آن ماشینی مرگزا میسازد. آن لحظه، آن گسستْ مبارک است، شادی است، رقص است و زندگی است. بیگمان هرآنکه تَناش این گسست را چشیده و شدنهای جنبش را با تمام وجودش حس کرده باشد، نمیتواند نسبت به زنستیزی، زنکشی، مهاجرستیزی، روشنفکرستیزی و جنگطلبی بیتفاوت باشد.
با این همه این ابداً بدان معنا نیست که نکات نوشته صاد را نادیده بگیریم: باید روزافزون به فرمهای گوناگون و بدیع به ستیز با «مرد، میهن، آبادی» بشتابیم؛ در وضعیت جنگی اندامهای «مرد، میهن، آبادی» نهتنها از کار نمیافتند، که قدرتمندتر عمل میکنند. من از ارتکاب این سطور تنها بنا داشتم که با لکنت، با شرمساری و با نامطمئنیِ بسیار بگویم «زنشدن» و بازآراییهای این مردانگیِ کریه در واکنش به «زن، زندگی، آزادی» را عمیقاً حس میکنم و نیز هرچه کنم، نمیتوانم این ترسِ همیشه را کتمان کنم: خطرِ بلعیدهشدن به دست «مرد، میهن، آبادی» هماره در کمین است و ازاینرو مراقبتِ همیشه از ضرورترینِ کارهاست.