دیدبان آزار

برای ژینا مدرس گرجی

«آن بهشت دیگر»

نویسنده: گلاره

به ژینا که فکر می‌کنم، نخستین چیزی که در ذهنم نقش می‌بندد گیسوان قرمزش است؛ سیلی از شراره که هم گرما دارد، هم خطر، هم زندگی. گاهی آدم‌ها با یک عکس، خاطره، یا جمله در ذهن نقش می‌بندند. ژینا برای من یک رنگ است: قرمز. قرمزی که حالا پررنگ‌تر است، نه چون حضور دارد، بلکه چون جایش خالی‌ است. بی‌آن‌که دیده باشمش، جایی در ذهنم ایستاده. جایی که فقط متعلق به اوست: زنی عاشقِ زیستن، با ریشه‌هایی در خاک کردستان و شعله‌هایی که پس از سال‌ها تبعیض علیه کردها، همچنان بی‌پروا زبانه می‌کشند.

ژینا مدرس‌گرجی را از قیام ژینا می‌شناسم. از پست‌هایش درباره‌ خشونت مضاعفی که در ماه‌های اول خیزش، بی‌وقفه بر کردستان فرود می‌آمد. صفحه‌اش پر بود از اندوهِ فقدان، و هم‌زمان جشنِ زندگی. تصویر پشت تصویر، متن پشت متن، صدای زنی می‌آمد که نمی‌خواست امید خاموش شود. وقتی در خرداد ۱۴۰۳ خبر رسید که به 21 سال زندان محکوم شده، زمین زیر پایم عقب کشید. از این 21 سال که ژینا برای مجموعه‌ای از اتهامات از جمله «تبلیغ علیه نظام» گرفته بود، 10 سالش قابل اجرا بود. تصور اینکه صاحب کتابفروشی ژیرا، آن باغ دلگشای کوچک نوجوانان سنندج برای گپ‌‌و‌گفت، ساز زدن، کنجکاوی و همنشینی، ممکن است یک دهه از نور، از کتاب، از ساز و از خیابان دور باشد، هوای بالای سرم را سنگین کرد، انگار که سقف آسمان روی سرم شکم کرده باشد.

حتی یک سالش هم از تصورم خارج بود. رفتم و ویدیوهای صفحه ژینا و ژیرا را دوباره نگاه کردم. در یکی از ویدیوها، ژینا با ذوق کودکانه‌ای، جعبه‌ای از کتاب‌های تازه را باز می‌کند، گویی گنجی پیدا کرده. در ویدیوی دیگری، پسر جوانی در میان قفسه‌های ژیرا ساز می‌نوازد و نوجوانی بغل دستش غرق خواندن چیزی‌ است. در قاب دیگری، گروهی دختر دانش‌آموز با کتاب‌هایی در دست، خندان و سربلند، ژست گرفته‌اند. جرم ژینا چیست جز ساختن فضایی برای سیراب کردن روح با گپ و موسیقی و رویای آزادی؟ ژینا از نیروهای پویای زنان در کردستان است. از اعضای گروه عکاسی سوچ بود، از اعضای پادکست ژی، و بعدها انجمن ژیوانو، جمعی که با شهامت سر مزار زنانی که قربانی زن‌کشی شده بودند حاضر می‌شدند، خانواده‌هایشان را در آغوش می‌گرفتند، و با انتشار و پخش کتابچه‌‌های آموزشی، می‌کوشیدند دختری دیگر را از مرگ نجات دهند.

در زیست‌سیاستی که ژینا نماینده‌ آن است، مرگ پایان نیست. او از زنانی‌ است که در دل فقدان، معنای تازه‌ای برای زندگی خلق کرده‌اند؛ زنان و مادرانی که، به‌قول خودش، «از سرحدات معمول زیستن عبور کرده‌اند» و با سوگ از دست دادن دیگران و فرزندان، به سوژه‌هایی بدل شده‌اند که هدفی نو برای زیستن یافته‌اند. بسیاری از آن‌ها، پیش از این، نه کنشگر سیاسی بوده‌اند و نه حتی به ساحت کنش جمعی وارد شده بودند. اما داغ عزیزان، عاملیتی در آنها تولید کرده که دادخواه است و پیگیر، و زندگی را بر محور عدالت بازتعریف می‌کند. 

ژینا این تولد دوباره را «تکثیر بدن عاشق» می‌نامد. در مقاله‌ای که در بهمن‌‌ماه سال ۱۴۰۲ در نقد اقتصاد سیاسی منتشر کرد، می‌نویسد: «مرگ دیگر ترسناک نیست، چرا که نتیجه‌اش پیشاپیش معلوم است: تکثیر هرچه فزاینده‌ترِ بدن‌های مبارزان جان‌باخته.» از نگاه او، آنچه پس از مرگ‌های ناعادلانه ادامه می‌یابد، فقط خاطره نیست؛ بلکه بدن‌های تازه‌ای‌ است که حامل امید، کنش، و وفاداری‌اند—وفاداری نه‌فقط به یک رخداد، بلکه به خودِ وفاداری. او در مقاله‌اش این وفاداری را حاصل رخدادی می‌داند از جنس رهایی و آفرینش چیزی نو. مرگی که بدل می‌شود به امکان زایش، در تنی دیگر. در جهان‌ ژینا، غم نه زوال است و نه سکون، بلکه حرکت است؛ نیرویی که از بدنی به بدن دیگر منتقل می‌شود، و حافظه‌ای جمعی می‌سازد برای پاسداشت نام‌هایی که حکومت می‌خواهد فراموش شوند. 

در چنین افقی، «وفاداری به وفاداری»، به‌زعم ژینا، یعنی ایستادن در برابر خاموشی. نه تکرار اندوه، نه غرق شدن در نوستالژی، بلکه ادامه دادن از دل مرگ. نه یاد و شبح، بلکه بدن‌های زنده‌ای که هنوز عاشق‌اند، هنوز راه را می‌سازند، و روزی، دیر یا زود، دیگران را هم به این میزبانگیِ زندگی فرا خواهند خواند. همین پیکرِ عاشق و در حال تکثیر است که در پرونده‌ ژینا شده مصداقِ «تشکیل گروه با هدف براندازی». همین تلاش برای نگه‌داشتن و پیوستگی تاروپود جامعه است که شده مدرک «شعار ساختارشکن». حکم ژینا گواه عدالتی واژگون است که عشق را جرم‌انگاری می‌کند. این حکم در روند تجدیدنظر به دو سال و چهار ماه کاهش یافت.

در ۱۳ تیر ۱۴۰۴ خبر رسید که ژینا، پس از گذشت هشت ماه حبس در زندان زنان سنندج، همچنان در بند مانده. او تنها یک‌بار در اردیبهشت مرخصی کوتاهی گرفته، و درخواست‌های مکررش برای پابند الکترونیکی یا مرخصی دوباره، با مخالفت نهادهای امنیتی، به‌ویژه اداره اطلاعات سنندج، رو‌به‌رو شده است. زندان سنندج به قول ژینا محل تلاقی «تبعیض‌های سه‌گانه‌ جنسیت، طبقه و ملیت» است. این زندان که در ساختمان کانون اصلاح و تربیت این شهر قرار دارد، فاقد امکانات پایه‌ای‌ است. این زندان نه باشگاه دارد، نه کارگاه، نه برنامه‌ای برای آموزش یا بازپروری. حتی زمان مشخصی برای هواخوری وجود ندارد و حدود ۵۰ زندانی زن در شرایطی دشوار، بدون حداقل امکانات، روزگار می‌گذرانند. این زندان بخشی برای نگهداری زندانیان سیاسی ندارد، و دسترسی به خدمات درمانی نیز ناکافی‌ است. تماس‌های تلفنی زندانیان شنود می‌شود، حتی کتاب‌هایی که مجازند توقیف می‌شوند. طبق گزارش کانون، خبرهایی منتشر شده مبنی بر اینکه نهادهای امنیتی دنبال ساخت مستندی علیه ژینا هستند. 

با خودم می‌گویم، شاید برای دلداری، که این تنِ عاشق با حکم حبس از حرکت باز نمی‌ماند. حتی از دل همین دشمنی با عشق هم، جان تازه می‌گیرد. به آخرین پست صفحه‌ کتابفروشی ژیرا نگاه می‌کنم: معرفی رمانی‌ است با عنوان آن بهشت دیگر، نوشته‌ پل هاردینگ، با ترجمه‌ فرزانه دوستی، منتشرشده توسط نشر بیدگل. داستان درباره‌ جامعه‌ای کوچک در سواحل ایالت مِین است؛ مردمانی که ابتدا نادیده گرفته می‌شوند، سپس طرد می‌شوند، و در نهایت، با خشونت از خانه‌شان رانده می‌شوند. رمانی درباره‌ بقا و فقدان، درباره‌ کوچ و ساختن دوباره—و شاید مهم‌تر از همه، درباره‌ تکثیر. ذهنم بی‌اختیار به ژیرا می‌رود، که خود «آن بهشت دیگر» است: پناهگاهی کوچک در دل ساختاری که با تبعیض و طرد، تغذیه می‌شود. کتابفروشی‌ای که با هر کتاب، با هر نوجوان کنجکاو، با هر ساز، به امکان تحقق جهانی دیگر اشاره می‌‌کند. ذهنم به جمله‌ای ژینا از می‌رود که هنگام اتمام مرخصی و بازگشت به زندان گفته بود: «با امیدم به آنجا می‌روم.» ژینا هر کجا که می‌رود با امیدش می‌رود، حتی وقتی آن «آنجا»، زندان سنندج باشد. او خود یکی از آن بهشت‌های دیگر است؛ از آن پناهگاه‌هایی که در دل خاموشی و تاریکی، هنوز ترنم امید و زندگی سر می‌دهند. 

 

 

مطالب مرتبط