مهسا غلامعلیزاده: آخرین سهشنبه سال بود. سال شمسی. باید میرفتم سر کلاس. این بیرون، تقویم متفاوت است. تن اما هنوز تن میزند از پذیرش. دو هفته متمادی است که داریم کتاب بازگشت به ویرانه زهرا صالح را میخوانیم. درسمان در مورد دیاسپورا و تبعید و هویتهای مهاجران است. خط اول معرفی این درس مرا به انتخابش واداشت؛ «خانه کجاست؟» بهعنوان یک تازه-خانه-را-ترک-کرده، بهعنوان یک گمشده، یا به تعبیرِ تتوی پشتِ گوشم، بهعنوان یک عابر جهان و نه ساکنش، با شور زیادی این درس را برداشتم. تنها درسی بود که تمام کتابها و مقالههای معرفیشدهاش را ریزبهریز خواندم. در آن سهشنبه باید از حسوحالی که داشتم میگفتم. از اینکه چطور تجربیات متفاوت مهاجران و تبعیدیهای جهان، در نقاط پررنگی شبیه و یکسان میشوند. مثلا اینکه امروز در خانهام چهارشنبهسوری است و همه در انتظار سالِ نو و بهار هستند و نشستن من اینجا، سر کلاس در دل یک زمستانِ برفی و سخت، چقدر بیگانه است با تنم. قرار بود از کتاب زهرا صالح حرف بزنیم. نگفتم که چندجایی اشک مرا درآورده است. بیشتر از حیرتِ غمانگیزم گفتم؛ از تکرار تاریخ در آن جغرافیا.
آن روزها دلار نزدیک به ۱۰۰هزارتومان رسیده بود و من به بخشی از کتاب اشاره کردم که عراقیها در حکومت صدام چطور گرسنگی میکشیدند. گفتم جایی در کتاب به خودم آمدم و برای لحظهای فراموش کردم دارم کتاب میخوانم یا این کلمات را زندگی میکنم. فضای ایران ملتهب بود و بعد از چند رفتوبرگشت، اسرائیل و ایران هر دو مترصد ورود به جنگ بودند. از صدای آنها اما بلندتر، صدای طرفداران جنگ بود. آنها که یا دیگر تابِ مقاومت در سایه سرکوب و فقر و بیآیندگی را نداشتند و خواهانِ مرگی دستهجمعی بودند یا آنها که خارج از آن مرزها در آرزوی برخاستن ققنوس از میان آتش و خون، بالبال میزدند. از استاد و همکلاسیها، نگران پرسیدم «یعنی در کشور من هم جنگ میشود؟ آمریکا سرباز پیاده میکند؟ رهبر منفور را حقیر و ذلیلشده توی چالههای زیرزمینی میبینیم؟ و بعد بمبگذاریهای انتحاری، چندپارگی، داعشی تازه و مرگ و بمب و گرسنگی همهگیر؟» پاسخی نداشتند و نداشتیم. گاهی فکر میکنم همین هم ریشه در خودبرتربینیِ ما ایرانیها دارد. که ما سوریه نمیشویم. ما عراق نمیشویم. ما افغانستان نمیشویم. چرا؟ چون فکر میکنیم عراق و سوریه و افغانستان از ازل تا همیشه، مهد خشونت و انتحاری و افراطیگری و کشتار بودهاند. اما نه!-
زهرا صالح در این کتاب، پنج روایت را به همراه روایت شخصی خودش لابهلای فصلها، پیش چشم ما مینشاند. فصل اول کتاب از زبان حنان روایت میشود؛ زنی که در جوانی فعالیتهایش حول باورهای سیاسی کمونیستی شکل گرفت و بعد از روی کار آمدن حزب بعث، شعلههای انقلابیاش کمکم خاموش و راه به ناامیدی بردند. او نهتنها علیه سرکوب دولتی که علیه نظام پدرسالار مبارزه کرد و بعد از مهاجرت اجباری، تصویرش از خانه و وطن، همچنان با وفاداری به گذشته و مبارزه در آمیخته است. گذشته برای حنان، نوعی پناه در برابر اکنون و بازگشتناپذیریِ زمان است. حنان، از انقلاب تودهها علیه استعمار بریتانیا و نیز خانواده سلطنتی، با افتخار یاد میکند، اما منتهی شدن انقلاب به روی کار آمدن حزب بعث و آغاز دوران تاریک و خونین حکومت صدام حسین را نتیجه دخالت مستقیم آمریکا میداند. حنان در آرزوی یک اتوپیای سکولار، خالی از تبعیض جنسیتی، ضداستعمار و ضدامپریالیسم، سالها تلاش کرد. او از جمله کسانی بود که در دل لندن، علیه اشغال عراق توسط آمریکا صدایش را بلند کرد و در خیابان فریاد زد «نه به دیکتاتوری، نه به جنگ.» حنان مذهب و سنت را نیز از سوی دیگر، عامل عقبراندگی سیاسی کشورش میداند. او سال ۲۰۰۹ به امید دیدنِ عراقی که پشت سر گذاشته بود، به وطن برمیگردد اما جز ویرانی نمیبیند.
در بخشی از کتاب، حنان برای نویسنده میگوید: «از صدام راحت شدیم، اما همهچیز رو به بدتر شدن است. هر روز صدها نفر، صدها عراقی مثل پشه و مگس میمیرند و آنها که زندهاند، به مردگان شبیهترند. زندگی یک عراقی را میتوانی "زندگی" بنامی؟ آه...آه... قلبم زخمی است. عراق از فکر و خیال من بیرون نمیرود. برخی سرزنشم میکنند که کمتر به اخبار گوش کنم. اما هر روز صبح، بهمحض بیدار شدن تلویزیون را روشن میکنم. با کانالهای عراقی شروع میکنم و میرسم به کانالهای انگلیسی. من اینجا هستم اما قلبم آنجاست. هیچ نگرانیای جز عراق ندارم. حتما که دغدغههای روزمره سراغم میآیند مثل وقتی که برادرم در بیمارستان بود. اما اینها، چیزهایی "معمولی" هستند. بزرگترین دردم، عراق است.» نویسنده، آخرین باری که با حنان مصاحبه میکند، از یک عکس در خانه حنان برایمان میگوید. تصویری از زنان مبارز در خیابانهای بغداد، سه سال پس از انقلاب ۱۹۵۸؛ زنانی با پوشش مدرن. نویسنده فصل را با این پرسش به پایان میبرد؛ «جای چه کسانی در این قاب خالی است؟ زنان کارگر و روستایی و همه آنها که در حاشیه ماندند و خارج از این قاب.»
راوی فصل دوم کتاب خلیل است. خلیل برای نویسنده میگوید که از عضویت در حزب کمونیست استعفا میدهد آن زمان که متوجه همکاری این حزب با حزب بعث میشود. او معتقد است رهبران حزب کمونیست بسیار خام بودند که متوجه سواستفادهی حزب بعث از این همکاری نشدند؛ همکاریای که فقط و فقط منجر به درز اطلاعات اعضای حزب کمونیست و در نهایت قتلعام آنها شد. خلیل در لندن هم به گروههای عراقی کمونیست ملحق نشد. او بهدنبال خلق آیندهای متفاوت برای کشورش بود. خلیل برخلاف حنان، وفادار به آن گذشتهی اتوپیایی نماند. او حالا بیش از یک نیروی رادیکال انقلابی، تبدیل به یک واقعگرا شده است. او معتقد است حزب کمونیست، سرنوشت یک ملت را بر سر آرمانهایش قمار کرده است. خلیل از قتلعام موصل در سال ۱۹۵۹ یاد میکند؛ در پیِ کودتا علیه دولت عبدالکریم قاسم (دولتِ برآمده از انقلاب ۱۹۵۸ عراق) توسط ملیگرایان، حزب کمونیست برای کنترل اوضاع در موصل با دولت وقت همکاری کرد. در این جریان و در فاصله چهار روز، حزب کمونیست با برگزاری «دادگاه مردمی» صدها و بلکه هزاران نفر را بهجرم خیانت اعدام کرد.
خلیل در تبعید، بهدنبال ایده عراق منسجم است. در میان گروههای مختلف اپوزیسیون و صدها کنفرانس، خلیل بیش از هر چیز به اصل تقدم تفسیر باور دارد؛ در این معنا که در نهایت تصویر و ساخت آینده با مردمی است که در خود عراق متحمل هزاران مصیبت شدهاند. او، حالا بیش از پیش یک ملیگراست. او یکی از پایهگذاران «ائتلاف برای دموکراسی» بود و باور دارد که سیاستمداران عراقی در فهم مفاهیم دموکراسی و سکولاریسم دچار کجفهمی هستند. بهنظر او دموکراسی در معنای حاکمیت اکثریت و سکولاریسم بهمعنای بیخدایی نیست. او معتقد است جامعه متنوع و متکثر عراق، نمیتواند با تعاریف جوامع غربی از این مفاهیم اداره شود. خلیل برخلاف حنان، راهحل را در حذف مذهب و جامعه مذهبی نمیبیند، او حالا به رشد جامعه مدنی باور دارد. ائتلاف برای دموکراسی دوامی پیدا نکرد. اعضا یا پیر شدند یا برای پست و مقام به عراق برگشتند. خلیل اما همچنان به نشانههای کوچک و روشن دلخوش است. در پایان فصل، در آخرین مصاحبه در سال ۲۰۱۸، به نویسنده میگوید: «دیر یا زود عراق از پس این روزها برمیآید. شاید عمر من یا حتی شما (خطاب به نویسنده) به روزهای خوش قد ندهد، اما عراق باز خواهد گشت.»
علی راوی فصل سوم، در بغداد بهدنیا میآید اما چند ماه بعد، خانوادهاش عراق را ترک میکنند. او در یک خانواده شیعه بزرگ میشود. او نمایانگر یک فردِ نسلِ دوم مهاجران است که در غرب بزرگ شدهاند اما هویتشان را با مذهب گره زدهاند و وطن برایشان نه لزوما یک واحد سیاسی بلکه سرزمینی مقدس با ریشههای مذهبی است. علی معتقد است میتوان همزمان هم ملیگرا بود هم یک فرد مذهبی. علی از این جهت به حنان شباهت دارد که اتوپیا را نه در آینده که در گذشته جستوجو میکند؛ گذشتهای که مادرش از آزادی در انجام فرایض دینی و زیارت اماکن مقدس برایش ترسیم کرده است. علی از مادرش برای نویسنده میگوید که در هر نماز و دعا، صدام را نفرین میکرد. علی هر دو مدرسه دولتی و مدرسه مذهبی را در جنوب آسیا و نیز لندن تجربه میکند و در هر دو آنها خود را «بیگانه»و «دیگری» میبیند. او غربتی مضاعف را تجربه میکند؛ دور از وطنی که تنها در تخیلاتش مصور است، و در لندنی که نمیتواند هویتی مذهبی داشته باشد. علی نه علیه مذهب که علیه پیروی کورکورانه از آن است. او معتقد است اتفاقا این نیروهای مذهبی تندرو بودند که به امپریالیسم اجازه خرابی و ویرانی دادند. برخلاف حنان، علی به عراق بازنمیگردد تا مبادا خیالِ آن عراقِ زیبا و آبادِ قصههای مادرش، پیش چشمانش فرو بریزد: «او در یک هویتِ نوستالژیکِ سوگوارِ گذشته از دسترفته -گذشتهای که حتی خودش تجربه نکرده- میماند و از تخیل آیندهای که عاملیتش بتواند تاثیری برای تغییر داشته باشد، ناتوان است.»
در فصل چهارم این کتاب، راوی هاجر تجربه بازگشت به بغدادِ بعد از سقوط صدام را دارد. او وکیل مهاجرت در لندن است. خانوادهاش از شیعههای ایرانی هستند. خانه برای هاجر برخلاف حنان و خلیل و علی، نه یک مکان ثابت که مدام در مسیر و در آرزوی برگشت بودن است. هاجر متدین است و دین برایش نه لزوما بستری برای تعریف ارتباط خود با خدا که محلی برای تمرین عاملیت انسانی است. هاجر بهیاد میآورد که کودکیاش چطور در خفقان حکومت صدام حسین گذشته است، وقتی بزرگترها جلوی کودکان چیزی نمیگفتند، وقتی عکس صدام روی دیوار خانهها آویزان بود و وقتی کودکان مدام با خودشان فکر میکردند مبادا در مدرسه چیزی بگویند که شب نشده، نیروهای سیاهی بریزند به خانهها و پدر و مادرِ مخالف حکومتشان را بربایند. هاجر و خانوادهاش در اوایل انقلاب ۵۷ ایران و پس از آغاز فشارهای حکومت صدام بر شیعههای ایرانی، از عراق به ایران فرار میکنند. هاجر در مشهد، فقر را تجربه میکند، با کفشهای سوراخ به مدرسه میرود، روی جورابهایش کیسه پلاستیکی میپوشد تا پاهای کوچکش از سرمای زمستان کمی در امان بمانند. او بهعنوان یک عراقی در ایران، در طول سالهای جنگ، همواره مهمان ناخوانده است؛ یک عراقی که هموطنهایش در جنگ با ایرانیها هستند. او تلاش میکند شبیه به ایرانیها شود بلکه کمی تبعیض را کمتر احساس کند اما مادر و خواهرش مخالفاند. او را اگر در حال خنده در خیابان میدیدند، تنبیه میکردند.
در نهایت هاجر گویی میپذیرد به هیچ جایی تعلق ندارد. او حتی لب مرز، نام خودش را از دست میدهد. یک دختر کُرد عراقی شیعه به نام "هژار" که توسط ماموران مرزی ایران پذیرفته نمیشود و نامِ "هاجر" میگیرد. مهاجرت به لندن، برای هاجر ۱۶ ساله، شوک بزرگی بود. دختری با حجاب در محلهای با کمترین تعداد مهاجر عراقی، او را با بحران هویتی تازهای روبهرو میکند. او در کشوری بود که هیچ تعلق خاطری به آن نداشت و همزمان دیگر، نه عراقی بود نه ایرانی نه کُرد. سالها و روزها بیهویتی و سردرگمی باعث شد هاجر یک تحول درونی و میل به مذهب را تجربه کند. پس از خوابی که دربارهی مکه و حج دید، تصمیم گرفت تا تلاش کند مگر دوباره «توسط خداوند پذیرفته شود.» هاجر برای زیارت به دمشق و نیز مکه رفت و آن مکانها را «خانه» دید. عشقِ بازگشت به وطن و زیارت اماکن مقدس عراق، او را مثل بسیاری از عراقیهای در غربت، به این باور رساند که تنها راه نجات از حکومت صدام حسین، حملهی نظامی است. پس از سالها زندگی در تبعید و شوق وصل دوباره به وطن، در سال ۲۰۰۳ به عراق بازمیگردد. لحظهی ورود به عراق را اینطور شرح میدهد: «نمیتوانم برایت بگویم چقدر احساس فوقالعادهای است وقتی جایی هستی که همه بهزبان تو صحبت میکنند.» او از سفر کوتاهش به عراق با جزئیات و پر از شور و هیجان و عشق تعریف میکند. در توصیف لحظه بازگشتش به لندن میگوید: «وقتی برگشتم میدانستم از کجا آمدهام!»
با همه اینها، هاجر در آخرین مصاحبهاش بیش از هر هویتی، خودش را بریتانیایی میداند. او اساسا معتقد است که همین هویت به او اجازه تمرین و تجربه دیگر هویتها را داده است. در سفرهای بعدی به عراق اما از مردم و بینظمی و فساد و چهره مرگزده شهر ناراضی است. نارضایتیاش اما بیشتر متوجه مردم عراق است تا آن قدرت و نظامی که این بلاها را به جانِ آنجا انداخته است. آخرین باری که نویسنده از او میپرسد «تو کیستی؟» میگوید: «کُرد، عراقی، شیعه، ایرانی اما بیش از همه بریتانیایی. وقتی میگویم بریتانیایی هستم، یعنی اجازه دارم همه چیز باشم.»
با همه اینها، هاجر برای نویسنده میگوید که قبرش در کنار مادر و پدرش در وادیالسلامِ نجف آماده پذیرشِ تنِ بیجانِ اوست. او میگوید: «بالاخره آنجا آرام میگیرم و به خاک نجف، بازمیگردم!»
فصل آخر اما ما با روایت یک عراقیِ «اصیل» روبهرو هستیم. رشا که بعد از اشغال عراق توسط آمریکا در سال ۲۰۰۳ به لندن آمده، بهواسطهی ماندن و بقا و تجربهی رژیم بعث، جنگ هشت ساله با ایران، جنگ کویت، تحریمها و فقر گسترده، ناامنی، سرکوب و خفقان و در نهایت ورود پیادهنظام آمریکا به خاک عراق، در بین مهاجران عراقی "اصیل" خوانده میشود چرا که هر چه نباید را زیسته و پشت سر گذاشته است و اصیلترین تصویر از عراق را میتواند برای دیگران به نمایش بگذارد. از پسِ تمامِ آنچه تجربه کرده، حالا در لندن کمتر از دو سال به یک مرکزیت مهم میان عراقیهای آنجا بدل شده است. او بلد است با هر گروهی به زبانِ خودشان حرف بزند. او در نگاهِ دیگران اصیل است و این اصالت ارتباط ویژهای با میزان رنج دارد؛ «هرچه بیشتر رنجدیدهای، عراقیتر هستی!»
رشا از یک طبقه فرودستِ اقتصادی در جنوب عراق میآید. پدر و مادرش در دوران سلطنت، با فقر و نبود امکان تحصیل دستوپنجه نرم میکردند و به همین دلیل او دهههای بعد از انقلاب و سقوط سلطنت را خوشایند میداند. همزمان متذکر میشود که بعدتر با ظهور صدام حسین، مادر و پدرش اینبار از دوران سلطنت، بهعنوان «روزهای بهتر» یاد میکنند؛ روزهایی که زندگی راحتتر بود. یادآوری گذشته به شکلهای مختلف در روایتهای رشا تکرار میشود. تحریمهای آمریکا برای پایان دادن به جنگ با کویت، این بار در خاطره رشا، به روزهای جنگ و سرکوب وحشتناکِ آن دوران نور میتاباند که گویی «مردم قویتر و امیدوارتر بودند.» رشا از دوران تحریم و ورشکستگی پدرش و سقوط مهیب ارزش دینار، بسیار میگوید و اینکه چطور فشار اقتصادی مردم را بهسمت مذهب کشاند بلکه بتوانند آن روزها را تاب بیاورند. رشا از دورانی میگوید که مردم حتی توان تامین هزینه عوارض خروج از کشور را برای گریز از آن شرایط نداشتند. او، خود و مردمش را در آن دوران، مثل یک زندانیِ بیخبر از جهان توصیف میکند. رشا در دوران تحریم و فقر فزاینده، تصوری نوستالژیک از گذشته ندارد. او گذشته را نسبتا راحت تعبیر میکند زیرا "اکنون و آینده از صرفِ "بودن"، ناممکن شده است." اواخر سال ۲۰۰۲، وقتی زمزمههای حملهی نظامی بالا میگیرد، رشا حامی حملهی آمریکاست. او بهویژه از اعتراضات جهانی علیه جنگ، کلافه است. او میگفت: «هر چه کشیدهایم بس نبود؟ محض رضای خدا خفه شوید و بگذارید از این فلاکت نجات پیدا کنیم!» او از روز سقوط صدام اینطور یاد میکند: «صدام برای من مثل خدا بود؛ یک حقیقتِ تغییرناپذیر و ابدی. تصور کن صبح بلند شوی و بگویند خدا مُرده است! باور نمیکردم!»
طولی نکشید که این شوکِ خوشایند از بین رفت. آب نبود، برق نبود، صفهای سوخت هزاران متر میشد. هزاران نفر بیکار شدند. مرگ و خشونت کوچه به کوچه میگشت. رشا در کمتر از ۹ ماه، سه تن از دوستانش را در بمبگذاریها از دست داد. او میدید که همه چیز در حال فروپاشی است. رشا در آستانهی سی سالگی به عمان و بعد لندن رسید. او تعریف میکند که در این کشورها چطور به خودش یادآور شده "پس میتوان جور دیگری هم زندگی کرد!" در لندن فهمید که دیگر نمیخواهد به عراق برگردد. او درخواست پناهندگی میدهد اما بر خلاف چهار راویِ دیگر، حالا زمانهای است که عراقیها مهمانان ناخوانده و باری اضافی برای و بر جامعهی بریتانیا بودند. اعضای خانوادهاش در سیل مهاجران به سمت سوریه رفتند و همگی مدتها در برزخِ پناهجویی زندگی کردند. بعد از تحمل این رنج و فشارِ تازه، رشا نمونهی یک عراقی اصیل شد چرا که یاد گرفته بود "از پسِ همهچیز برآید." رشا در مهمانیهای لندن، همواره شوخطبع میماند و برایشان غذاهای عراقی میپزد. قصههای دردآلودِ گذشته را با طنز درمیآمیزد و در چشمِ همه نماد استقامت و زندگی است. او گویا باور کرده است؛ «عراق برای همیشه مُرده است اما همواره خاطراتی خوش از مُرده بهیاد میمانند.»
درون رشا زخمی برای همیشه باز مانده، دلش برای مردمی که آنجا هنوز و هر روز بیشتر رنج میکشند، میتپد اما در این سوگِ بیپایان، وقتی مادرِ دو فرزند شد و قلبش از تصورِ اینکه فرزندانش هیچ از عراق نخواهند دانست، تکهتکه میشد، با خودش گفت: «شاید آنها هیچوقت عراق را نبینند، اما حداقل کمی از فرهنگش را در مزه غذاهای من پیدا خواهند کرد.»
زینب صالح، نویسنده این کتاب درخشان، زندگی خود را در چند پرده میانِ این روایتها، به تصویر میکشد. کودکی زینب گره کوری خورده به جنگ عراق و ایران و ویرانیها، خشونتها و وحشتهای پیرامون جنگ. او بهیاد میآورد چطور هر روز در مدرسه، برای پیروزی رزمندگان و رهبرشان صدام حسین، سرودهای ملی میخواندند و برای دشمن -دشمنی که ما بودیم- آرزوی شکست و مرگ میکردند. نوجوانی او نیز آمیخته بود با فقر و تنگدستی و مادری که هر روز پیش چشمانِ فرزندانش در غم و تلاش برای بقا، آب میشد. پایانبندیِ کتاب و آخرین پرده از زندگی نویسنده در عراق، بهقدری دهشتناک است که ترجیح میدهم خوانندهی علاقهمند خودش سراغ کتاب برود و آن اتفاق ناگوار و پیشبینیناپذیر را لابهلای کلمات بخواند و ببیند. در نهایت، زینب به هزار جان کندن به آمریکا میرود و مثل هزاران مهاجر و تبعیدیِ دیگر، غربت و تبعیض نژادی و فقدان زبان و چندپارگی هویت را تجربه میکند.
این خلاصه ناچیزی است از کتابی که جزئیاتش مو به تن آدم راست میکند. بهویژه برای مخاطب ایرانی که هشت سال «دشمن» این مردم بوده، هزاران شهید و جانباز و مفقودی و «جان» عزیز در این جنگ از دست داده اما شاید کمتر از روایتهای جبهه مقابل شنیده است. در این روزهایی که همچنان طبل جنگطلبی، نوازندگان بیشماری دارد و نگاههای بسیاری، آزادی و رفاه و زندگی را از آمریکا و اسراییل التماس میکنند، خواندن این تجربهها و روایتها شاید روزنهای باشند برای دیدن بهتر این آینده موهوم؛ برای دیدن آیندهای که جز ویرانیِ بیشتر نصیبی برای مردم ندارد. برای وفادار ماندن به احساسات متناقض، به مقاومت، به روایت، به زندگی و به آیندهای که شاید بهدستِ ما، متفاوت با سرنوشت کشورِ همسایهمان رقم بخورد. به امید آنکه ما در آینده کتابی با این عنوان ننویسیم.