نویسنده: ناشناس
اینطور نبود که این یک سال اصلا روسری سر نکرده باشم ولی آن لحظه وقتی خودم را توی آینه دیدم تپش قلب گرفتم. با آن روسری و مانتو، درون چاه تنفر از خودم آرامآرام غرق میشدم. تا پیشانیام را غیظ غلیظی گرفته بود که یادم نمیآید تا آنروز هیچوقت تجربه کرده باشم. بگذارید ماجرا را از کمی قبلتر برایتان بگویم. در یک سال گذشته من از روی خوششانسی کارمند اداره بیمه شرکتی بودهام که نهتنها با روسری سرنکردنمان مشکلی نداشت، بلکه اجازه پوشیدن پیراهنهای کوتاه یا شومیز هم به ما میداد. مدیرهایمان حداقل هنوز هم با ریسک و خطرات آن کنار آمدهاند و دستوپایمان را در این زمینه نبستهاند. اما آنروز ماجرا فرق داشت. باید برای یک ماموریت زیر نظر هلدینگ مادر، مانتو و مقنعه میپوشیدم و درست حواسم را جمع میکردم که از سرم هم نیفتد. نه یکی-دو ساعت بلکه ۳ روز باید ناظر بدن خودم میشدم تا در چارچوب کهنه و پوسیده حجاب اجباری دوباره جا شود. نه فقط برای خودم بلکه باید به خاطر منافع شرکت هم که شده به حجاب قدیم برمیگشتم.
این مدت پیش آمده بود که یکی-دو بار مجبور شوم روسری سر کنم ولی سه روز؟ اصلا. اول فکر میکردم کار، کار است دیگر. شب رفتن چمدانم را جمع و ترکیب لباسهایم را چک کردم. در این یک سال همه مانتوهایم را کوتاه کرده بودم برای همین از چند نفر لباس مناسب گرفتم. همان لباسهای سال پیش: بلند و کمی گشاد. یکی از آنها را پوشیدم و انگار که تازه همین الان خبر مرگ عزیزی را به بدنم داده باشند چهرهام درهم رفت. من همیشه به دوستنداشتن بدنم مشهور بودهام. تازه وقتی خودم را با لباسهای قبل توی آینه دیدم شستم خبردار شد که بدنم را این یک سال با لباسهای جدید چقدر بیشتر دوست داشتهام. داخل آن مانتو از دستهایم، از شانهام و از دور بازوانم متنفر بودم. با آن مقنعه که به عادت قبل تا سینه میآمد احساس دشمنی میکردم. انگار لکه بزرگی روی پوستم باشد که باید سه روز تحملش کنم.
بیشتر بخوانید:
زن، زندگی، ایران، هرروز
حجاب اجباری، معیشت و مسئله مسکن
نمیدانم چه مثالی بزنم که باور کنید اغراق نمیکنم. فکر نمیکردم این نفرت به اینجا بکشاندم. روی تپه لباسهای لبه تخت خودم را انداختم و گریه گریه گریه. انگار که میخواستم با خود اسیر ببرم. همزمان از این هم احساس ضعف میکردم که چرا عنان این تن دیگر دستم نیست. چارچوب تنم شده بود یک اسب چموش که به یک حجاب موقت سهروزه مقاومت نشان میداد. مثل والدینی که دیگر قدرت کنترل فرزند جوانشان را ندارند از چارچوب تنم عصبانی شده بودم. اصلا گور پدر پاداش ماموریت، من همین پارچهها را درست یک سال پیش در جلسات رسمی و برخورد با مراجعهکنندهها میپوشیدم. چه چیزی عوض شده که با این تن دشمنی میکند؟
دروغ چرا؟ حتی سه سال قبل یک بار مقنعه را برایمان اجباری کردند و برایم فرقی نداشت این لچک روی سرم چه اسمی داشته باشد. وقتی با یک مقنعه سرکردن میتوانستم گروه ورزش زنان شرکت را راه بیاندازم یا یک روز مرخصی پریود را اجباری کنم، یا هر امتیازی که نیاز به این ظاهرسازی داشت، خیر جمعی را فدای یک روسری یا مقنعه بیمعنی میکردم. من قهرمان هیچ میدانی نه بودهام و نه بلدم که باشم. یک کارمند معمولیام که حس میکنم حالا دیگر فرق دارد. اگر امتیاز که هیچ حقوقم هم کم شود حاضر نیستم به آن چهره کریهی که از ما ساخته بودند برگردم. منت هم نمیگذارم یا نمیخواهم از افتخارات مبارزهام به دیگران درس دهم. واقعا نمیتوانم. حتی اگر همه امتیازهای جمعی را هم از دست دهم، باز من یکی طعم خوش اینکه روسری سر نکنم چشیدهام و نمیتوانم خودم را از آن طعم محروم کنم.
بعد از خوب نگاهکردن له خودم توی آینه احساس میکردم بار نداشتن روسری برایم آنقدر هویتبخش است که وقتی اجبارا آن را سر میکنم درست به انکار خودم تبدیل میشوم. انگار که دستیدستی خودم را زیر خاک دفن و هیچ کردهام. منصفانه نیست که هم از حجاببان مترو و گارد توی خیابان بترسم و هم از بدن محجبهام رنج ببرم. پس آنشب بعد از سردرگمی زیاد انتخابم را کردم: ممنون، من ترسیدن از شما را ترجیح میدهم و دیگر لباسهای قدیمم را نمیپوشم. چمدان را باز کردم و لباسها را برگرداندم و با توضیح شرایط درخواست کردم که در ماموریت حضور نداشته باشم. انکار نمیکنم که با برخوردهای مناسبی از سوی مدیران شرکت روبرو نشدم اما من رنج این تنبیه را هم به رنج پوشیدن بدنی که از آن من نیست، ترجیح میدهم.