دیدبان آزار

زن، زندگی، ایران، هرروز

نویسنده: ناشناس

تابستان است. تهران غرق در آلودگی هوا و گرما جهنمی شده است. خودم را در شیشه آینه‌گون خانه‌ای به سبک دهه ۷۰ تماشا می‌کنم و می‌گویم وای تقریبا یک سال شده که حجاب ندارم. بارها در طول این یک سال ناگهان میان راه تازه یادم می‌آمد که شالم فراموشم شده و از ذوق درون خودم شکوفه می‌زدم. به این فکر می‌کردم که پیش از شهریور ۱۴۰۱ دو سوال شفاف از همه داشتم: ۱- اگر همه همه همه همه ما زنان شال سرمان نکنیم چه می‌شود؟ همه ما را می‌کشند؟ می‌برند؟ ۲- وقتی ظالم بالای سرمان انقدر محتاج پول است اگر بابت تنها یک موزاییک از شهر به او اجاره بدهیم می‌گذارد در آن آزاد باشیم؟ برقصیم؟ ببوسیم؟ دامن و پیراهن بپوشیم؟ ساز بزنیم؟ آواز بخوانیم؟

من هرروز از میدان ولیعصر رد می‌شوم. بچه‌های هنر نامش را گذاشته‌اند «میدان مهسا». میدان مهسا به بلوار الیزابت قدیم‌تر و به نسبت جدیدتر بلوار کشاورز متصل می‌شود. آنجا را هم بلوار نیکا صدا می‌کنند. هرروز در تقاطع فلسطین شمالی و جنوبی منجمد می‌شوم. جایی که احتمالا آخرین بارها نیکای عزیز، نیکای شاکرمی از آن رد شده است. کمی جلوتر شافل موسیقی به آهنگ  save your tears می‌رسد و من یاد ریلزی از سارینای نازم، سارینا اسماعیل‌زاده می‌افتم. من و دوستانم، من و هم‌نسلانم حتی هیچ‌وقت در طول این یک سال وقت مویه نداشتیم.

من هرروز از مترو استفاده می‌کردم. هر بار برای عبور از گیت یا ردشدن از دسته زنان متعصب چادری، برای اینکه کمی بیشتر قوی باشم و لبانم رنگ گچ نشود آهنگ‌های رپ شاپور را گوش می‌دادم. روزی که بسیار گرمم بود زنی مهربان به من گفت دختر دیوانه‌ای، تو که تی‌شرتت گشاد است، مانتویت را دربیاور. من اما انگار فقط منتظر بودم کسی به من بگوید تا کمی شجاع‌تر شوم. اصلا چرا به او اعتماد کردم؟ اگر مامور لباس‌شخصی بود چه؟ اما درآوردن مانتو همانا و دیگر با تی‌شرت گشتن در شهر همانا. نمی دانید خنکی عصر آلوده تهران با تی‌شرت چقدر شورانگیز شده بود. انگار تمامی شاخ‌وبرگ‌های درختان کهنسال ایتالیا و بلوار نیکا برایم والس شجاعت می‌نواختند. هیچ مردی حتی یک‌بار به من جمله‌ای آزاردهنده نگفت. هربار که از انقلاب رد می‌شدم، هندزفری تنها ابزارم برای محافظت از خودم شده بود. مقابلم زنان چادری متعصب حمله‌ور می شدند و من فقط لال و ناشنوا و بهت‌زده نگاهشان می‌کردم، در گوشم بهترین موسیقی و دستانم از شدت فشار و اضطراب مشت شده بود.

هرروز می‌بینم که جهان تصاویر شجاعت ما را منعکس می‌کند البته اگر برچسب محتوای آزاردهنده به آن نچسباند. به آنچه که زندگی هرروزه ماست. جهان می‌بیند اما نمی‌داند ما هرروز در خودمان به قتل اجباری می‌رسیم. هرروز یکی از ما را تکه‌تکه در سطل آشغال می‌اندازند، هرروز تعدادی از ما خودکشی می‌کنند. آنها هیچ لمسی از آنچه برای ما زهر مرگ است و هر لحظه آن را تا انتها می‌نوشیم ندارند. درکی از اینکه در دانشگاه مباحث و موضوعات مربوط به زنان و جنسیت سانسور می‌شود ندارند. استادم به من گفت دختر شفاف می‌گویم روی موضوع زنان کار نکن، حساسیت بالاست برای خودت بد می‌شود. من کار کردم و هرروز از همان استاد سرکوفت می‌خوردم.

 

بیشتر بخوانید:

انباشت سال‌ها مقاومت زنان و آزادی‌خواهان

واژه‌ها علیه واژه‌ها

 

آنها نمی‌دانند با نزدیک شدن به سالگرد ژینا امینی روزانه صدها جوان به خانه امن برده می‌شوند، تهدید می‌شوند و به اجبار برگه تعهد پر می‌کنند. یا حتی اصلا نمی دانند دیدن دوباره ون گشت ارشاد تا چه‌اندازه باعث بالارفتن ضربان قلبمان می‌شود جهان ما را تنها گذاشت و هرروزی که یکی از دوستانم می‌لرزد، می‌ترسد، زندان می‌رود و می‌میرد، من تمام جهان را در این اتفاقات مقصر می‌دانم. تمام دوستان و خانواده و نزدیکانم در انقلاب ژینا دستگیر شدند و من هرشب با ترس اینکه نکند الان بریزند داخل خانه خوابم نمی‌برد. ساده است: یک سال است از اضطراب حمله به خانه و اتاقم خوابم نمی‌برد. خوابم نمی‌برد. فریادش می‌زنم شما ما را تنها گذاشتید و هیچ کلامی جز بایکوت و اضافه‌کردن به لیست سیاه از دهانتان درنیامد. برای ما پوشیده نیست. چرا کاری کنید وقتی از استقرار این غول کثیف ظالم مستبد، نفت مجانی، آب مجانی، سنگ و طلای مجانی و غیره نصیبتان می‌شود؟ وقتی سالیانه میلیون‌ها ایرانی مهاجر دست ‌از ‌پا درازتر تا خرخره سرشار از پولتان می‌کنند تا در این جهنم نباشند و برایتان نیروی کار ارزان باشند؟ اما تمامی این‌ها هم به یک لحظه نشیدن صدای لبخند انسان‌های نازنین نمی‌ارزد. من و هم‌نسلانم نمی‌ترسیم. از هیچ دیگری‌ای هم توقع کمک نداریم. حرفتان را هم باور نداریم. اما خسته‌ایم. هرروز تمام اتفاقاتی را که جلوی چشمم رخ داده و مانده مرور می‌کنم.

شما می‌توانید؟ گوش کنید: روزی از فروشگاه رفاه خرید کردیم. آبان 1401 بود. وسایل کیک خریده بودیم. از تمام دوستانم دو نفر تنها آزاد بودند. گفتیم کیک بپزیم تا کمی خوشحال شویم. چه ایده مفرحی نه؟ از نیلوفر حامدی یاد گرفته بودیم که در زندان چیزکیک می‌پخت. شب‌ها چراغ‌های بلوار را خاموش می‌کردند تا متوجه نیروها نشوی، اینطور به‌سرعت از بین شاخ‌و‌برگ‌ها می‌پریدند و دستگیرت می‌کردند. چه ایده خارق‌العاده‌ای نه؟ به میانه بلوار رسیدیم. تاریکی محض بود. صدای چندین موتور سنگین از پشت سر می‌آمد. دوستم با دستانی پر از پلاستیک دستم را گرفت. گرمای دستش با بوی وانیل قاطی شده بود. ناگهان سه موتوری در گوشه‌ای از بلوار که در کناره‌اش راه‌آبی بود ما را محاصره کردند. پشت، کنارر و ر‌وبه‌رو. فقط فریاد می‌کشیدند. بلند: «سرت کن. میگم سرت کن. شالتو سرت کن.» سرم را آوردم بالا. در تاریکی هیچ‌چیز جز شش مرد با سه موتور دیده نمی‌شد. نفر دوم داخل کتش یک تفنگ بسیار بزرگ بود. ناگهان میان آن فریاد‌ها سه اسلحه روبروی پیشانی‌مان روی سرمان قرار گرفت.

فقط داد می‌زدم: «اوکی اینارو بردارید، اوکی.» شالم را از داخل کیف درآوردم و شلخته بر سرم گذاشتم. اما دوستم شالش گره خورده و میان آن فریادها و اسلحه‌های روی سر بیشتر دست‌پاچه شده بود. تفنگ‌ها را برنداشتند. هنوز بوی وانیل می‌آمد. ناگهان یکی از آن موتوری‌ها گاز داد. جلوتر از ما سه دختر دیگر به سمتمان می‌آمدند. موتوری شروع کرد جلوی چشمانم شلیک کردن. فقط صدای جیغ‌شان را شنیدم. دوستم شال را سرش کرد. دستش در دستم یخ کرده بود. اما من نمی‌دانم چطور هنوز گرم بودم. بوی وانیل را حس می‌کردم. موتوری‌ها فریاد زدند دوباره برمی‌گردیم و اگر هنوز اینجا باشید یک تیر وسط قلبتان حرام می‌شود. رفتند. دوستم  روی صندلی افتاد. بوی وانیل نمی‌آمد. گیج شده بودم. از آن‌روز هربار که صدای موتور از پشت سرم می‌آید بدنم قفل می‌کند. برای همین دیگر حتی قدم هم نمی‌زنم. اگر هم بزنم تمام دقایق را با هندزفری می‌گذارنم.

بیشتر از اینها دارم برای گفتن. برای نوشتن. باید بگویم تا دیرتر نشده، باید حرف‌هایمان برای جهان ترجمه شود. ما هرروز یکی را از دست می‌دهیم. از نظر روانی آسیب دیده‌ایم. هیچ‌چیز مثل قبل نیست و شاید فردا حتی منی نباشد تا به شما بگوید که تا چه‌اندازه تنهاییم. مایی که در قرن 21 تهدید می‌شویم که اگر حجاب اجباری نداشته باشیم با هوش مصنوعی شناسایی می‌شویم. بنویسید بزرگ، با خون زنان ایرانی بنویسید که ما قد تمام تاریخ مثلا پرافتخار ایران تنهاییم.

مطالب مرتبط