نویسنده: ناشناس
فروردین ۱۳۸۵، وقتی در بیستسالگی به شکلی بسیار خشن به من تجاوز شد، زندگیام سالیان سال بعد از آن در ابعاد مختلف تحتتاثیر قرار گرفت. همه در مورد تجاوز و تاثیرات مخرب آن شنیدهایم و خواندهایم، ولی کمتر کسی در مورد حس آرامش بازمانده بودن و یا حس رهایی غلبهکردن بر تروما مینویسد. ۱۷ سال از آن تجربه میگذرد و صبحی بهاری-تابستانی است. امسال تحتتاثیر تغییرات اقلیمی باران کم باریده و هوا گرم و خشک است. نیم ساعت پیش جوابش را در پیامرسانی داده بودم: «آره حرف بزنیم. الان عصر تو هست. نیم ساعت دیگه خوبه؟» و جواب داده بود و قرار بود به او زنگ بزنم. شاید کمی استرس داشتم، یا شاید تعجب میکردم چرا بهاندازه کافی استرس ندارم. گفته بودم نیم ساعت دیگر چون احساس میکردم اگر همین امروز و همین الان صحبت نکنیم، باز هم به تعویق میاندازم. سالها در ذهنم میچرخید ولی دوری میکردم. گوشی را برداشتم و زنگ زدم. زنی آن طرف صفحه گوشی نشسته بود که خسته بهنظر میآمد. شاید او هم استرس داشت و یا شاید قبلش فکر کرده بود: «چرا به اندازه کافی استرس ندارم؟»
زنی که ۱۷ سال پیش با متجاوزم در رابطه بود. ما هیچوقت با هم هیچ دوستیای نداشتیم ولی بهواسطه همدانشکدهای بودن و دوستان مشترک، باوجود اینکه از من چند سال بزرگتر بود بارها مسیر زندگیمان از کنار هم گذشته بود و من تا جای ممکن حداکثر فاصله را گرفته بودم. انگار او بهواسطه ارتباطی که ذهن من بین او و متجاوزم برقرار میکرد برایم یادآور تجربه تجاوز بود. مسالهای که بهعنوان یک فمینیست از آن خجالت میکشیدم. شاید هم میترسیدم اگر بشنود از او دفاع کند. یا شاید فکر میکردم او بهاندازه کافی عزادار است و لازم نیست رنجی بیشتر با تجربه خودم به او اعمال کنم. ولی «زن، زندگی، آزادی» آمده و وارد همه ابعاد زندگی شخصیام شده بود. بعد از ۱۷ سال با وساطت «زن، زندگی، آزادی»، همرزم شده بودیم و ارتباطی شکل گرفته بود. متوجه رفتار عجیب من و فاصلهگیریهایم شده بود و گفت حرف بزنیم و قبول کردم. تجربهام را به او گفتم. نمیدانست. میدانستم که نمیداند. تجربه خودش را تا لحظه مرگ آن مرد و پس از آن به من گفت. دقیقا یک سال پس از تجاوز به من خودکشی کرده بود. و این زن از تجربهاش با او و بعد مرگش حرف زد. از هم سوال کردیم. برای هم غصه خوردیم. یک جاهایی خندیدیم. شرایط راحتی ولی نبود. قرار هم نبود باشد. مکالمه تمام شد و من سبکتر از قبل بودم. این نوشته ولی نه قرار است از تجربه تجاوز و جزئیاتش بگوید و نه از جزئیات آن مکالمه تلفنی با ۸ ساعت اختلاف منطقه زمانی. بلکه از بالابلندیهایی که به دنبال این تجربه در زندگیام و ارتباط با آدمهای زندگیام تا به امروز به وجود آمدهاند مینویسم.
خواهری که همواره کنارم ایستاد
بعد از تجاوز دچار بیماریهای مقاربتی شدم. خواهر بزرگترم که فعال فمینیست بود علیرغم آنکه آن زمان در تهران زندگی نمیکرد، از اولین نفراتی بود که تجربه تجاوز را با او در میان گذاشتم. به یاد دارم که میترسیدم ولی برای حل مسائل پزشکی به کمک او احتیاج داشتم. هیچ تجربهای در این زمینهها نداشتم و دکتر زنان نیز تا آن سن نرفته بودم. بعد از شروع بیماری پیش یک دکتر رفتم که رفتارش بسیار غیرحرفهای بود و بعد از ویزیت با یک تشخیص اشتباه و با حس شرمساری که او به من داده بود مطبش را ترک کردم. با آنکه زیاد به هم نزدیک نبودیم ولی خواهرم این بار دقیقا همانچیزی بود که احتیاج داشتم. کنارم ایستاد، به احساساتم اعتماد کامل کرد، مسائل پزشکی من را در آن برهه جلو برد و زیاد هم وارد مسائل روحیام نشد که فکر کنم در آن زمان اصلا ظرفیت پرداخت به مسائل روحیاش را نداشتم. یکی از دوستان پزشکش را به من معرفی کرد که تمام آزمایشهای لازم را برایم نوشت. یک ساعتی با من حرف زد و صحبتهایش آنزمان در مورد پروسه ترمیم روانی بسیار به دردم خورد. دکتر زنانی معرفی کرد و همینطور از طریق یکی از دوستانش پولی به دستم رساند که بتوانم خرج دکتر و آزمایشها و درمان کنم. خواهرم تا امروز سنگ مقاومت احساسی من در مواجهه با این تجربه بوده است و من امروز میدانم که اگر یک نفر، حتی فقط یک نفر، در اطراف کسی که تجربه تجاوز دارد باشد که به او اعتماد کند، حرفش را قبول کند، در پروسه بالابلندیها به حرفهایش گوش کند و وقتی لازم شد کمک کند، شرایط بازماندگان تجاوز خیلی متفاوت خواهد بود. امروز اما فکر میکنم شاید اگر این اتفاق نمیافتاد، با وجود اختلاف سنی بین من و خواهرم که در آن سنِ کم، زیادتر نیز بهنظر میآمد، رابطه خواهرانگی ما به این شکل عمیق نمیشد. نه که خشونت و تجربه خشونت شدید می تواند روابطی را تحکیم بخشد، ولی فرایند بعد از آن و دوره ترمیم بازمانده، قطعا روی روابط انسانیاش تاثیر میگذراد. بعضی روابط از بین میروند و بعضی تعمیق میشوند.
معشوقی که آسیب دید و آسیب زد
زمانی که تجاوز اتفاق افتاد، از اولین رابطه عاشقانهام بیرون آمده بودم. دلم همچنان پیش اولین رابطهام بود که به مرد دیگری نزدیک شده بودم و رابطهای بسیار کوتاهمدت با او داشتم. در هر صورت از نظر احساسی زیاد برای یک رابطه جدید آمادگی نداشتم که تجاوز هم اتفاق افتاد. رابطه جدید را تمام کردم و او دلش بسیار شکست. از جهت اعتماد سیاسی و فمنیستیای که به این شخص داشتم، تجربهام را پیشش بازگو کردم که شاید دلیل فاصله گرفتنم را بهتر درک کند، ولی او گویی اصلا نشنیده است. مسئله او در آن زمان بودن یا نبودن با من بود و نه خود من. او حتی این احساس را به من داد که انگار تجاوز را بهانهای برای نبودن با او میکنم. رابطه ما متاسفانه حتی در سطح یک دوستی ساده نیز نتوانست ادامه پیدا کند. سالها بعد دوباره به وساطت افرادی مشترک، ارتباطی غیرمستقیم با هم پیدا کردیم. جریان روایتگری میتوی ایرانی شروع شده بود و یکی از دوستان مشترک قدیممان متهم به خشونت جنسی شده بود. این بهانهای شد که بعد از ۱۵-۱۶ سال دوباره صحبت کنیم. قراری اینترنتی گذاشتیم و در آن مکالمه او بابت رفتارش در آن زمان از من معذرتخواهی کرد. درست یادم نیست در آن لحظه چه واکنشی نشان دادم، ولی بعد از آن مکالمه بارها به جملاتش فکر کردم، آنها را با خود مرور کردم و احساس کردم تمام خشم و تلخیام نسبت به او از بین رفته است. بیش از یک دهه احساسم نسبت به او، بعضی اوقات نفرت و بعضی اوقات خشم و تلخیای بود که به عذابوجدان و یا حسرت آغشته بود. حسرت از چیزی که شاید میتوانست باشد و نشد. میدانستم اگر تجاوز اتفاق نیفتاده بود و من در شرایط فیزیکی و روحی سالمتری بودم آن رابطه یا آنقدر زود تمام نمیشد، یا به آن شکل تمام نمیشد. خشم و تلخی اما بعد از آن مکالمه رفت.
بیشتر بخوانید:
نسبت زمان و بدن در کنش خشونتآمیز
من هم جرات میکنم و روایت خود را مینویسم
دوستی که خنجری بر پشتم زد
قبل از مهاجرت با جمعی دوست شده بودم که بخشی از آنها زمانی دوستان نزدیک متجاوزم بودند. بعدها بارها با روانکاوم دلیل دوستیام با آن جمع را دوره کردم. آیا اتفاقا نزدیکیشان به متجاوزم (قبل از تجاوزش به من و مرگش) انگیزهای برای آن دوستیها بود؟ میخواستم به خودم اثبات کنم آن تجاوز هیچ تاثیری بر روابط اجتماعی من ندارد؟ هنوز درست نمیدانم. در هر صورت من و یکی از افراد این جمع به صورت اتفاقی در یکجا پذیرش دانشگاهی گرفتیم. از آنجایی که هیچکدام کسی را در آن شهر نمیشناختیم، ماههای اول با هم در یک اتاق دو نفره خوابگاه هماتاقی شدیم. او به عکاسی، مخصوصا عکاسی از دوستانش، علاقه زیادی داشت و عکسهای زیبایی میگرفت. یک روز دیدم عکس متجاوزم را همراه با عکس دوستان دیگرش بر دیوار اتاقمان زده است. هرچه فکر کردم دیدم من نمیتوانم در اتاقی زندگی کنم که عکس متجاوزم روی دیوارش است. بیشتر از سر ناچاری، و نه اعتماد و دوستی، داستان تجاوزم را برایش تعریف کردم. عکس را از دیوار برداشت. آن دوستی بلافاصله بعد از آن خیلی سرد شد. هردو از آن اتاق رفتیم و چندین ماه بعد، پس از اصرارهای بسیار از طرف من که بفهمم چه بلایی بر سر دوستی ما آمده است، به من گفت فکر میکند من در مورد تجاوز دروغ گفتم. مدتها پس از آن حرف، دچار افسردگی و تیکهای عصبی شدم. میتوانم بگویم آسیب خنجر این شخص به من در آن زمان شدیدتر از آسیب خود تجاوز بود. بهواسطه از بین رفتن دوستیام با او، دوستیام با باقی آن جمع نیز تا سالها کمرنگ شد. او البته چندین سال بعد به من ایمیلی زد و معذرتخواهی کرد. گفت آن زمان حساسیتهای جنسیتی نداشته است و غیره. اما با آن معذرتخواهی، چیزی در احساس من از آن تنهایی، غم و خشم در ابتدای مهاجرت تغییر نکرد. و این خشم سالها بعد وقتی جریان روایتگری میتو شروع شد و این فرد خودش شروع به روایتگری تجربیات خود کرد و همه کسانی که در حمایت از او صدا بلند نمیکردند را متهم به جانبداری از آزارگران میکرد، دوباره به شکل زخمی قدیمی و عفونی سر باز کرد.
از نظر من لزوما این خود خشونت و سویه فردی آن نیست که موجب تجربه تروما میشود، بلکه در خیلی از موارد تجربه اجتماعی حین و پس از خشونت است که میتواند آن تجربه را به یک ترومای سنگین تبدیل کند. منظور البته فقط این خنجری که گفتم نیست، بلکه بهطور کلی ما چه اندازه می توانیم از تجربه خشونتی که بر ما رفته است فارغ از قضاوتها و یا دروغپنداریها آزادانه صحبت کنیم؟ در کجا و چه محیطهای امنی میتوانیم از آن حرف بزنیم؟ بهخصوص از خودم میپرسیدم چطور من آن معشوق قدیم را که یک مرد بود توانستم راحت ببخشم ولی این دوست سابقم را نه؟ فارغ از اینکه آن مرد با آنکه فکرش را کرد ولی به من نگفت «دروغ میگویی»، ولی قطعا دلایل دیگری نیز وجود داشتند. اگر من در ابتدای مهاجرت نبودم و احساس تنهایی نمیکردم شاید آن زخم آنقدر عمیق نمیشد. یا اگر آن دوست سابق را در رابطه قدرت با خودم نمیدیدم که با اعمال قدرتش دوستیهای دیگری را نیز از من گرفت و یا بدون آنکه من بخواهم تجربهام را جاهایی دیگر بازگو کرد آن زخم آنقدر عفونی نمیشد. از این جهت فکر میکنم تجربه اجتماعی خشونت عامل مهمتری از تجربه فردی خشونت هستند. همینطور ندامت در این پروسه ترمیم چه نقشی بازی میکند؟ فکر میکنم تا همین امروز که ۱۷ سال از تجربه تجاوزم میگذرد، با وجود آنکه خود را زنی مستقل و قوی میدانم و با وجود آنکه دیگر سالهاست جمعهای دوستیام افراد قابلاعتمادی شدهاند، نزد افراد بسیار معدودی اذعان کردهام که من قبل از تجاوز از آن مرد خوشم میآمد (یا به قول آن زمان «باهاش تیک میزدم»). این ندامت بعضی اوقات آنقدر درونی میشود که گاهی برای کشف و کار بر رویش احتیاج به جلسات متعدد روانکاوی است.
فرمانِ بدنم
او قبل از تجاوز در مورد بخشی از بدن من صحبت کرده بود و از آن تعریف کرده بود. همچنین گفته بود «تو وقتی ۳۰ ساله بشی حتی قشنگتر هم میشود». نگاه من و برداشت من از آن بخش از بدنم بعد از آن اتفاق کاملا تحتتاثیر حرف او بود. بعضی اوقات از آن بخش بدنم بدم میآمد، بعضی اوقات به نظرم زیبا میآمد و بعد سریعا از احساس خودم منزجر میشدم و فکر میکردم دارم با نگاه متجاوزم به آن نگاه میکنم. یادم است وقتی ۳۰ ساله شدم روزی برهنه جلوی آیینه قرار گرفتم و خوب نگاه کردم. بدنم تفاوتهای زیادی با ۲۰سالگیام کرده بود. دیگر لاغر نبودم و پوستم بهوضوح شادابی سابق را نداشت. ولی فقط یک قسمت از بدنم بود، همان قسمت، که تغییری نکرده بود. و من خوب نگاهش کردم و فکر کردم «۱۰ سال مقاومت کردی که تغییر نکنی! دوستت داشتم، دوستت نداشتم ولی سر جایت ایستادی» و فکر کردم ۳۰ سالم شد و تمام شد! تمام پیشبینیهای او ته کشید. از آن روز انگار بخشی از بدنم آزاد شد. هرچند تاثیر تجاوز حتی تا امروز بر روی بدنم مانده است. من از تجاوزم و آن چند دقیقه خاطره دقیقی ندارم. قبلش را یادم است و بعدش را و همچنین دو صحنه از حین تجاوز ولی بیشتر نه. مدتی در روانکاوی در پی بهیادآوردن آن چند دقیقه بودم، زیرا میترسیدم جایی در زمانی که نباید به سراغم بیاید ولی فایده نداشت. بعد از آن با خودم صلح کردم که لابد مغزم دلیل بسیار خوبی برای این بلوکهکردن حافظه دارد و دیگر با او نجنگیدم. ولی همان دو تصویری که در خاطرم مانده است باعث شدند چیزهای زیادی تغییر کنند؛ رفتارهای جنسی من، از چه چیزی خوشم بیایید، چه چیزی برایم ممنوعه باشد، چه کسی، به چه شکلی و با چه جنسیتی و یا چه موقعیتی برایم زنگ خطر و یا حتی تریگر باشد، زیادهروی در سالهایی طولانی برای اثبات «همه چیزی عادیست»، و بعد چند سال دوری کامل از هر نوع نزدیکی. این به معنای آن نیست که خود رابطه جنسی از نظر لذت و یا کیفیت متفاوت میشود (که شاید تا مدتی بشود) بلکه گویی یک سطل رنگ روی یک نقاشی بپاشی، شکل دیگری گرفت و من انگار سالها در یک گالری روبهرویش ایستادم و دائم با ذرهبین در یک قسمتهایی دقیق شدم و بعد چند قدم فاصله گرفتم تا نقاشی جدید را بفهمم. تجربه اجتماعیام در جامعه و طبقه اقتصادی-اجتماعی و جنسیت متجاوزم (بخوانید رابطه قدرت او با من) و آن دو تصویر تاثیری مستقیم بر روی بدنم و رفتار بدنم گذاشت، چون این تجربه بخشی از من بود و هست. این نقاشی جدید بدن من بود.
متجاوزم مُرد
دقیقا یک سال پس از تجاوز، در نوروز ۱۳۸۶، همراه با پدر مادرم در حال برگشت به تهران از سفر نوروزی بودیم که تلفنم زنگ خورد و دوست عزیزی که در آن زمان جزو سه نفری بود که داستان تجاوزم را میدانست، خبر داد متجاوزم در نزدیکی محل زندگی من از ساختمانی پرت شده و مُرده است. می گویند شاید خودکشی بوده است. او آنجا زندگی نمیکرد و به همین دلیل مرگش در نزدیکی محل زندگی من همهچیز را دراماتیکتر میکرد. گفت بعضی از دوستان قدیمیاش گفتهاند میخواهند به دیدن خانوادهاش بروند. تلفن را قطع کردم. تپش قلبم اینقدر محکم بود که از روی مانتو هم دیده میشد. مادرم پرسید «چی شده؟» و گفتم «یکی از بچههای دانشگامون خودکشی کرده». و چقدر آن لحظه دوست داشتم بگویم: «متجاوزم مُرد!»
به محض رسیدن به تهران رنگیترین مانتو و شالم را پوشیدم، دوستم به دنبالم آمد. این دوست اولین کسی بود که تجربهام را با او درمیان گذاشته بودم و در پروسه ترمیم و بالا-پایینهای من در آن زمان نقش بسیار مهمی داشت. به خانه متجاوزم رفتیم. در باز بود و جمعیت زیادی سیاهپوش در سالن نشسته بودند. در یک لحظه که هیچکس حواسش نبود رفتیم طبقه بالا. شاید اگر دوستم اینقدر ماجراجو نبود این کار را نمیکردم. گفت: «اگه یکی اومد میگیم ما خیلی باهاش اینجا خاطره داریم و خواستیم با اتاقش خدافظی کنیم.»
پا گذاشتم به محل تجاوز. تختی که در آن به من تجاوز شده بود را نگاه کردم. اتاق را نگاه کردم. و بعد رفتیم. انگار خالی از احساس شده بودم. قبل از خودکشیاش هزاران بار نقشه انتقام در سرم کشیده بودم. و هربار در یکی از این سناریوها خواب میدیدم چطور با خشم و تنفر انتقامم را میگیرم. همه احساس خشم و تنفر و انتقام ولی بعد از خروج از آن خانه از بین رفته بود و تبدیل شد به یک خلا بزرگ از احساسی که ۱۶ سال ادامه پیدا کرد.
۱۷ سال پس از تجاوز، ۱۶ سال پس از خودکشیاش، در این روز گرم و خشک، شنیدم متجاوزم از بیماری شیزوفرنی رنج میبرد. قبل از خودکشیاش در یک کلینیک روانی بستری شده بود. میزان داروهایی که به او میدادند اینقدر زیاد بود که آن اواخر تبدیل به مردهای متحرک شده بود. زمانی که به من تجاوز کرد، مصرف بسیار بالای الکل و حشیش داشت. اینها البته هیچکدام اطلاعات جدیدی نبودند. اینها را همه همانموقع نیز میگفتند ولی برای اولینبار بعد از ۱۶ سال هنگامی که آن زن پشت اسکرین موبایل قاطی حرفهای دیگر از تجربیات خودش و رابطه مسمومشان و اتفاقاتی که برای خودش افتاده بود گفت، احساس کردم خلا احساسیام از بین رفت. دلم سوخت، برای آن مرد و خانوادهاش و این احساس و شکستهشدن خلا احساسیام اینقدر برای خودم شوکهآور بود که نمیدانستم چطور باید با آن برخورد کنم. همچنین حرفزدن با زن دیگری که او هم بازمانده خشونت آن فرد بود انگار مهر تائیدی احساسی بر تجربیات ما بود که دری جدید را بر رویم باز کرد.
من شانس آوردم متجاوزم مُرد (منظورم البته قطعا خودِ مرگ نیست که برای هیچ فردی آرزو نمیکنم، بلکه شانس آوردم دیگر برای من وجود نداشت). این فرصتی به من داد، یا درواقع شرایطی را به من تحمیل کرد که به جای تمرکز بر او بر خودم تمرکز کنم. زیرا که او دیگر وجود نداشت. از معادلات زندگی من حذف شده بود. فرصتی که متاسفانه در اکثر موارد روایتگری آنلاین از کسانی که خشونت جنسی را تجربه میکنند گرفته میشود. تمرکز بر روی رفتار آزارگر، معذرتخواهی کرد یا نه، با چه کسی دوستی و رفاقت دارد، کجا کار میکند، با چه کسی کار میکند، با چه کسی در رابطه بوده است و غیره میرود. در صورتی که تمرکز باید بر روی ترمیم فرد آسیبدیده باشد. اینها بعد از ۱۷ سال جرقههایی در ذهنم زد. تلفن که قطع شد لپتاپ را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. و اینبار، این نوشته، مثل دهها نوشته دیگری که در رابطه با تجربه تجاوزم نوشتم راهش به سطل آشغال ختم نمیشود. من از تجربه تجاوزم مینویسم. نه، نه، از تجربه تجاوزم نه، من از تجربه یک بازمانده و راهی که طولانی بود مینویسم.