زهرا صباغی: گمان میکردم دفاع، آیینی است مختص دانشگاه؛ لحظهای که از پایاننامهات دفاع میکنی و استادان، دربارۀ صلاحیت علمیات داوری میکنند. اما سالها بعد فهمیدم «دفاع» فقط در اتاقهای رسمیِ پوشیده از نمودهای دانش اتفاق نمیافتد. گاهی دفاع در یک واگن مترو، در ایمیلی بیمقدمه، در جملهای کوتاه از دوستی دور، یا حتی در سکوتِ آگاهانهای است که تو را تنها نمیگذارد. دفاع، چیزی فراتر از یک کار علمی است؛ یک کنش انسانی است، اجتماعی و سیاسی. یک اشارۀ کوچک، یک شنیدن آگاهانه، یک ایستادن کنار دیگری، که بار سنگین انکار را از دوش او برمیدارد و به او میگوید: «تو دیده شدهای. تو مهمی.»
گاهی آنچه برای من دفاع بود، برای دیگری تنها یک لبگزیدن یا نگاه سرزده تلقی میشد. اما برای من، همان نشانۀ روشن بود از اینکه هنوز کسی هست که جرأت کند نظم حذف را کنار بزند، ولو با یک اشارۀ بیصدا. در دل ساختارهایی که سکوت را پاداش میدهند و اعتراض را انکار، «دفاعشدن» یک کنش رادیکال است. دفاع، صرفاً حمایت از دیگری نیست؛ بلکه نوعی بازشناسیِ سوژگیِ اوست. در سنتهای فمینیستی و نظریههای انتقادی، دفاعشدن لحظهای است که بدنِ روایتگر، بهجای انکار یا تردید، شنیده میشود؛ نه بهمثابۀ یک شاهدِ غیرقابلاعتماد، بلکه بهعنوان منبعی معتبر از دانش، درد، و تجربه. و این شنیدن، صرفاً گوشدادن نیست؛ تصدیق است. پذیرفتن مسئولیت حضور یک زن در میانۀ حقیقت. دفاع یعنی کسی، ولو با صدایی لرزان، به جهان بگوید: «من او را میشنوم. او دروغ نمیگوید. بدنش مکان حقیقت است. حق با اوست.»
ساندرا هاردینگ از «موقعیتمندی دانش» میگوید، جایی که دانش سوژههای به حاشیه راندهشده، نه حاشیهای بلکه ضروری است (Harding, 1991). و دفاع، یعنی شنیدن آن دانش، بدون خنثیکردناش. به همین دلیل، دفاعشدن نه یک ژست همدلانه، بلکه عملی سیاسی است: مقاومتی در برابر نظم موجود. در جهانی که witnessing زنان اغلب نادیده گرفته میشود، دفاع، شکلی از شهادتدادن است؛ نه فقط برای رنج، بلکه برای حق زیستن، بودن، و شنیدهشدن (Alcoff, 1991).آنچه دفاع را از دلسوزی جدا میکند، جسارت ایستادن است؛ دفاع یعنی کسی بدنش را در معرض خطر بگذارد، ولو نمادین، تا به رسمیت بشناساندت. تا بداند اگر تو را انکار کنند، صدای دیگری خواهد بود که انکار را برنمیتابد.
اما همیشه اینطور نبودهام؛ این فردی که حالا در میانۀ جملهای بایستد، که چیزی را اصلاح کند، که واگن عمومی مترو را از تصاحب مردانه بیرون بکشد، که با صدایی روشن بگوید این رفتار خشونتآمیز است. من هم این نبودم، من شدهام. در مسیرِ سوختن، خواندن، شنیدهنشدن، بیدفاعماندن، و یادگرفتن. من از اول اینطور نبودم، شدم. زنِ فریادزن، زنِ پیگیر، زنِ «اعتراضدار» از اول نبودهام. شکل گرفتهام، در اثر انباشت بیپایان لحظههایی که دفاعی در کار نبود، و حسرتی از درکنشدن، در گلو مانده بود. خشم در من انباشته شد، نه بهمثابۀ اختلالی روانشناختی، که بهمثابۀ کنشی سیاسی. در ساختاری که بهقول فوکو «قدرت در همهجا جاری است زیرا از همهجا تولید میشود» (Foucault, 1978)، خشم، واکنش بدن به نظمی است که مدام انکارت میکند.
خشم من، راه را باز کرد برای دفاع. نه بهاین معنا که دفاع جایگزین خشم شد، بلکه چون دفاع، زبانِ تکاملیافتۀ خشم است؛ خشم بهمثابه ادراک و تمایز، بهمثابه قدرتِ فهم. آنچه از درون من گذشت، فرآیندی بود از شنیدهنشدن تا شنیدن؛ از طردشدگی تا برافراشتن صدا برای دیگری. دفاع، زمانی در من شکل گرفت که فهمیدم خشم، اگر نادیده بماند، مرا میسوزاند؛ اما اگر شنیده شود، میتواند از دیگری حفاظت کند. دفاع، یعنی حاضربودن برای روایت، حاضربودن برای گفتن، حاضربودن برای پذیرفتن که تو در موقعیتی آسیبدیدهای که در آن باید دیده شوی. و دیدهشدن یعنی امنیت، یعنی آبرو، یعنی اینکه بدانم اگر صدایم را بلند کنم، تنها نخواهم بود. و وقتی چنین اتفاقی میافتد صدای خشم تبدیل به زبان مشترکِ تغییر میشود. خشم دیگر متهم نیست، بلکه گفتمانی است برای بازتعریف قدرت.
در خانوادهای بزرگ شدم که سنتی و مذهبی بود. نگرانی اصلی، «آبرو» بود، نه اخلاق؛ «حرفتو بزن ولی صدات نره بالا»، «در جامعه حاضر باش ولی حواست به رفتارت باشه»، «حواست به پوششت باشه که حرف درنیارن»... سکوت، تربیت بود. هماهنگی با قدرت، فضیلت بود. زود یاد گرفتم که اگر خشمگین شوم، حتی عزیزانم میپرسند: «این چه وضعشه؟ چرا انقدر به همهچیز معترضی؟» و در این میان من فقط یک کلام گرم میخواستم که کنارم بایستد و از من دفاع کند، از پوشش و عقایدم، از سبک زندگیام. چیزهایی که هیچجوره قابلدفاع بهنظر نمیرسید.
خشم، در من انباشته شد؛ نه چون مشکل روانی داشتم، بلکه چون بدنم داشت به نظمی واکنش نشان میداد که مدام حذفم میکرد. آدری لُرد، شاعر و نظریهپرداز فمینیست، خشم را «دانشِ دگرگونگر» مینامد. او مینویسد: «خشم من، شعلۀ دانایی من است» (Lorde, 1984). اما جامعه، خشم زنانه را نه بهعنوان آگاهی، بلکه بهمثابۀ خطر تعریف میکند. یکی از استادانم، وقتی در جلسهای دانشگاهی دربارۀ مسئلهای جنسیتی اعتراض کردم، گفت: «شما زیادی زود از کوره در میرید.» نگفت «حق دارید»، نگفت «درکتان میکنم»، فقط توبیخ عاطفی. همین جمله، برایم نشانهای بود از نظمی که زنِ خشمگین را بهعنوان اختلالگر از نظم اجتماعی تعریف میکند. نه حامل حقیقت، بلکه مخلِ آرامش. او از من دفاع نکرد. آخر مگر یک «درکتان میکنم» و «حق دارید»، چه بود که از من دریغ شد و باید سریع یک برچسب زن دیوانه روی پیشانیام میچسبید؟
یادم هست روزی که در یکی از امتحانهای پایانترم، نمرهام شد ۱۴، نمرهای که شاید چیزی از آن نفهمند، اگر ندانند که آن ترم، حرفی زدم که نباید. گفتم فلان استاد، همان که همه میشناختندش، متعرض بوده است. جملهای که باید دیوار میساخت. همکارانش ساکت ماندند. سکوتشان، بلندتر از هر تکذیبی بود. حتی به زبان نیامده هم مرا تنبیه کردند. نمرۀ ۱۴، زبان نهاد قدرت بود؛ بیهیاهو، ولی محکم. و من تازه داشتم میفهمیدم که هزینۀ ایستادن، چقدر بیصدا از راه میرسد. اما سکوت همکاران، فقط بیدفاعگذاشتن نبود؛ توهینی بود پوشیده، انکار ضمنی رنج. آنقدر «غیرقابلباور» که گویی گفتن حقیقت، بیادبی بود و سکوت، نجابت. اما دفاع یعنی کسی، حتی بینام، بایستد و بگوید: اینجا کسی زخمی است. نگذارید صدایش خاموش شود. اما در واقعیت تو یک زن خشمگین احساسی بودی و آنها مردان عاقل آکادمیک. عجیب آن بود که کنارم میایستادند.
اما بعدش «س» نوشت. در نشریهای دانشجویی، بدون نامبردن، بیاشارهای مستقیم، از من دفاع کرد. صدایش لرزان نبود؛ صریح و آرام بود. و برای من، همین کافی بود: کسی که گفته بود میبیند. کسی که نترسیده بود. جملهاش هنوز دقیق و شفاف در خاطرم هست: «تو را دیدم، تویی که صدایی نداشتی.» «ف» نیز برایم نوشت که «تو در کنار حقیقت میایستی، من به تو افتخار میکنم و در کنارت میایستم.» دیگر چه میخواستم از این زندگی؟ و بعد متونی دیگر علیه استاد مذکور بیرون آمد. این زنان نجاتدهندۀ مدافع، صدای من شده بودند. منی که در آن میدان هیچ صدایی نداشتم.
امسال وقتی برای مصاحبۀ دکتری رفتم، فکر میکردم قویتر شدهام. موضوعم هواداری زنان در فوتبال ایران بود. بدنی که نمیگذارند در ورزشگاه حضور داشته باشد، همان بدنی است که در میدان دانش هم بهسختی شنیده میشود. یکی از استادان قبل از جلسه گفت: «روی مسئلۀ زنان خیلی تمرکز نکن. حجابت هم طوری باشد که گیر ندهند.» و در جلسه همین شد. پرسیدند: «این تجربه شخصیه واقعاً؟» گفتند: «اینها هژمونی غرب است.» کسی نپرسید چه بر من گذشته، فقط خواستند نگویَم. و بعد از آن جلسه، همان استادی که پیشتر همدلی کرده بود، و گفت: «درکت میکنم… ایشالا سال بعد.» اما من همدلی نمیخواستم. من میخواستم کسی کنارم بایستد. نه ترسی از ایستادن کنار این دانشجو داشته باشد، نه از پررنگشدن واژههایی که بوی خطر میدهند. من میخواستم استادی که آنقدر دوستش دارم که واژههایم را پشت سر آن ردیف و بهخط میکنم، اینجا از من دفاع میکرد.
مگر نه اینکه میتوانست همانجا، در همان لحظه، بگوید: «من او را میشناسم. میدانم که این موضوع برایش صرفاً موضوع پژوهش نیست، بلکه بخشی از زندگیاش است.» همین دفاع ساده، همین شهادت روشن، میتوانست فضا را تغییر دهد. اما نکرد. «گ» اما بهم زنگ زد و گفت یکی از چندین زنی است که آن استاد مذکور رفتار مشابهی با او داشته و کاش روزی برسد که بتوانیم صدایمان را بالا ببریم و از او بنویسیم. از یکدیگر نه پشت تلفن، که رودرروی همان استاد مذکور دفاع کنیم، بدون نیاز به صداهای مردانه. جایی در ذهنم حک شد این جمله: کجا از من دفاع میشود؟ نه همدردی، نه تأثر. دفاع عملی سیاسی، اجتماعی و انسانی است. دفاع یعنی بگویی «میفهمم» و کنارش بایستی؛ نه در خیال، نه در پسزمینه، بلکه در میدان دید.
در نظریههای فمینیستی، witnessing زنانه، اغلب بهعنوان گواهی مشکوک نادیده گرفته میشود. اما دفاعشدن، یعنی اعتراف ساختاری به اینکه صدای زن، دانش است؛ اعتراض زن، مشروع است؛ بدن زن، محل تجربه است نه صرفاً انضباط. دفاع، شکاف است؛ شکاف در سکوت، شکاف در نظم و شکاف در هنجارهای سرکوبگر. ساندرا بارتکی میگوید بدن زنانه همواره تحت انضباط است (Bartky, 1990)؛ انضباطی که نهفقط رفتار، که باور به خود و امکان کنش را نیز محدود میکند. اما دفاعشدن، مراقبتی است که در سطح پوست نمیماند؛ وارد حافظه میشود، وارد خودباوری، وارد امکان کنش. دفاع، یعنی شنیدن بدون انکار، همراهی بدون استیلا و دیدن بدون شیوارگی. و هربار که زنی صدای زن دیگر را شنید، هربار که دستی در برابر حذف بالا رفت، هربار که جملهای ساده گفته شد: «میفهمم»، نظم مسلط ترک برداشت.
و دفاع همیشه با فریاد نمیآید. گاهی، در یک ایمیل است. بعد از آن مصاحب دۀکتری، «ع» برایم نوشت. گفت که دیده، شنیده، و کنار من است. نه آمد به دانشگاه، نه عربده کشید، و نه بیانیه صادر کرد. فقط نوشت: «میفهمم» و همان کافی بود. از مقامات دانشکده و رجل آکادمیک نبود که کاری بیش از این از او برآید. همین برای دلگرمی من کفایت میکرد. در مترو، وقتی مردی خودش را به بدنم مالید و اعتراض کردم، واکنش اطرافیان نه به او، که به من بود. گفتند: «تو چرا اومدی واگن مردونه؟» گفتم: «این واگن عمومی است. تعرض، توجیه نمیخواد.» و زن دیگری، از آنسوی واگن، گفت: «درست میگه. اینجا زن و مرد نداره.» فقط همین، ولی برایم کافی بود. آن لحظه، تنها نبودم. بدنم تنها نبود. صدا، پژواک پیدا کرد. دیگر مهم نبود که آن جمعیت مردانه سکوت و اعتراض کرده بود. همان صدای گرم زنانه، تپش قلبم را آرام کرده بود. حق با من بود و او نیز آن را تصدیق کرده بود.
چون دفاع، ساختار میسازد. دوستیهایی که در دل این ایستادنها شکل میگیرند، فقط رابطه نیستند؛ شکلِ دیگری از سیاستاند. سیاستِ صدادادن به بدنهایی که از شنیدهنشدن ساخته شدهاند. دوستیهایی که کنشِ دفاع را از میدان دانشگاه به خیابان، از مترو به خانه، و از ترس به توانمندی میبرند. و حالا، هربار که در دفاعیۀ کسی مینشینم، با تمام وجود امیدوارم کسی بگوید: «میفهمم.» نه فقط جملهای از سر ادب، که نوری در تاریکی. و اگر من، خود بتوانم بایستم و بگویم: من کنارتام، آنگاه شاید، فقط شاید، زنجیرهای آغاز شود که در آن صدای زنانه، نه حاشیه، که مرکز دانایی باشد. منظورم آن همدلیهای از جنس چت جیپیتی نیست. من را بشنود و بعد بگوید میفهمم.
دفاع تنها واکنشی ساده و انفعالی نیست؛ بلکه ایستادگیای است آگاهانه در برابر جریانهای جاری و نظم بدیهی پنداشتهشده. وقتی که دفاع میکنیم، در حقیقت در برابر نظم مستقر میایستیم و تلاش میکنیم تا نظم بدیلی بنا کنیم؛ نظمی که بتواند جایگزین وضع موجود شود و راهی تازه بگشاید. این ایستادگی، نه فقط حفظ وضع کنونی، بلکه خلق و آفرینشی نو است که امکان تغییر را رقم میزند. دفاع در عمق خود نوعی آفرینش است؛ فرصتی برای ساختن دنیایی تازه و تخیلی برای وضعیت بهتر. این فرآیند، تخیل و چشماندازی است که از دل مقاومت زاده میشود و به بازآفرینی و تحول میانجامد. بنابراین میتوان گفت که دفاع نه صرفاً واکنشی منفی، بلکه حرکتی خلاقانه و مثبت است که به خلق جهانی نو میانجامد. دفاع، عمل است. گاهی واژهای ساده. گاهی سکوتی که با ایستادن پر میشود. و گاهی لحظهای کوچک که کسی بگوید: میفهمم. حق با توست.