نویسنده: پگاه پزشکی
۱. کوتاه، درباره جایی که از آن مینویسم
انگار باید نوشتن این متن را از جایی شروع کنم که اصلا قرار نبود دربارهاش بنویسم. نه از سر یک اجبار بیرونی، بلکه به خاطر فشردگی وضعیت که در آن گفتن از چیزی موضوعات متعدد دیگر را فرا میخواند و نوشتنها و گفتگوهایمان را در هم میتند. این متن قرار است درباره تجربه باز-رفتن به ایران بعد از نزدیک به سه سال و مواجهه با فضای عمومی تهران بعد از لحظه انقلابی ژینا باشد. انتخاب تهران فقط یک ضرورت فردی است؛ چرا که تهران تنها شهری در ایران است که من سالهای بزرگسالیام را در آن زندگی کردهام، سرکوب و مقاومت در فضاهای عمومی آن را در طول سالها و در وضعیتهای بسیار متفاوتی تجربه کردهام و از این رو این باز-رفتن به آن، و روایت تجربه کردن آن برای اولینبار بعد از لحظه انقلابی ژینا، برایم معنایی متفاوت با گزارش یک نگاه صرفا نظارهگر دارد. مواجهه با زیستنی آشنا و نزدیک است که حالا ردی از یک انقلاب را در خود حمل میکند؛ یک آشنای بسیار غریب. و این نوشتن تلاشی برای روایت کردن این پیچیدگی در مواجهه است. اما گفتن از این مواجهه، فکر کردن به معنی «بازگشتن» را هم ضروری کرد. نگران بودم در روایت کردن آنچه تجربه میکنم ارزشی ناگفته به «برگشتن»، چه بهعنوان یک امکان و چه بهعنوان یک تصمیم، داده شود و آن را بهعنوان کنشی که به تنهایی میتواند معنایی سیاسی داشته باشد به تصویر بکشد.
میخواهم این تصویر را پیش از ساخته شدن کنار بزنم. برای هر کسی که در فاصلهای نزدیک از میدانهای کنشگری سیاسی در خارج از ایران ایستاده است واضح است که مساله مهاجرت و سوال مکرر برگشتن، برای سفری کوتاه یا برای زیستنی طولانیتر، مسالهای است که مدام به هرکدام از ما بهصورت فردی و جمعی برمیگردد. در سطح فردی هرکس در تقاطعی از این امکانها ایستاده است: امکان رفتن، امکان برگشتن، امکان در رفتوآمد بودن. گفتن از اینکه چه تلفیقی از شرایط و امکانات اقتصادی، خانوادگی، کاری و چیزهایی از این دست میتواند پشت تصمیماتی باشد که جای هر فرد را در این میدان مشخص میکند تکرار دانستههاست. همینطور، گفتن از این که تصمیمی «رادیکال» چهقدر میتواند بر اساس امتیازاتی ممکن شده باشد که نادیده گرفته میشوند. در جمعها و لایههای مختلف کنشگری، این تلاقیهای مختلف امکان و تصمیم تاثیرگذار میشوند و گاه در جمعیتی که دلایل بسیاری برای همدلی و اتحاد دارد شکاف میاندازند. البته نمیخواهم مادیت و واقعی بودن این شکاف را انکار کنم. بین کسی که «نمیتواند» به کشورش برگردد و کسی که برمیگردد، و از آن سو بین کسی که «نمیتواند» با نام خود آزادانه فعالیت کند و فضایی مشخص را اشغال کند و کسی که بدون امکان مواجهه مستقیم با سرکوب این کار را میکند، تفاوت مشخص، عینی و انکارناپذیری هست. اما آنچه نوشتن این بخش از متن را ضروری کرده است نه گفتن از این تکرارها، بلکه نوعی پافشاری بر تخیل جمعیتی است که در آن این شکافها به آستانه کمرنگ شدن هل داده شدهاند. جمعیتی که در تلاقی این موضعهای مختلف کنشگری و «سیاسی بودن» شکل میگیرد و از آن فراتر میرود.
در امتداد تخیل چنین جمعیتی، میخواهم به این برگردم که در تصویر بزرگتر هیچکدام از این وضعیتها و تصمیمهای بر محور «مهاجرت» به تنهایی معنای سیاسی ندارند. آنچه معنای سیاسی هر تصمیم را میسازد جایی است که که هرکس در نتیجه انتخابها و امکاناتش در فضای کنشگری پر میکند؛ یا به بیانی دیگر تصویری است که از خود در این صحنه میسازد. بدون دیدن آن که کجای این جمعیت ایستادهایم، نه «ماندن» همیشه از سر فداکاری، وفاداری و شجاعت است و نه «برنگشتن» یا نداشتن امکان برگشت همیشه نشان از «رادیکال بودن» و درآمدن از پردههای محافظهکاری دارد. چنان که خود رادیکال بودن یا محافظهکاری میتواند در لحظههای مختلفی بروزهای متفاوتی داشته باشد، یا حتی همزمان شود. کنشی که در عرصه سیاسی فرد را به وضعیتی رادیکال مثل تبعید خودخواسته میرساند میتواند در سطحی دیگر مثلا در فضای آکادمیک اتفاقا بسیار محافظهکارانه و همراستا با سنت رزومهسازی و تمرکز بر پررنگ کردن افراد زیر سایه یک جنبش اجتماعی باشد. از آنسو حضور بینام یا با نامهای مستعار هم ممکن است دامن زدن به یک اضطراب جمعی باشد و هم کار پنهان و متعهدی که اغلب بدنه کار جمعی فمینیستی را میسازد، بیآنکه نام فرد در آن مرکزیتی داشته باشد.
از اینرو، هیچیک از این وضعیتها نمیتواند بهتنهایی معنای سیاسی داشته باشد؛ نه ماندن، نه رفتن، نه برگشتن و نه تصمیم برای برنگشتن. زیرا معنای سیاسی نه در کنشها و موقعیتهای فردی، بلکه در نسبت هریک از اینها با یک وضعیت کلی جمعی است که ساخته میشود. ماندن یا برگشتن کسانی میتواند بخشی از امکانات مقاومت بدن جمعی را بسازد، همانطور که فعالیت و حضور بیدریغ دیگرانی در تبعید. حضور سیاسی آنها که نمیتوانند برگردند (خودخواسته یا ناخواسته) از یکسو و در رفتوآمد بودن کنشگرانی دیگر میتواند امکانات متفاوتی را برای جمعیت در تصویر بزرگتر و در زمان طولانیتر ایجاد کند. بی تردید این تنها معیار ممکن برای فکر کردن به تلاقیهای کنشگری در وضعیتهای متفاوت نیست و پرداختن به این بحث نیاز به درگیری و گفتگوهای جمعی طولانیتری دارد. اما فکر میکنم در مواجهه نخست میتوان معنای رادیکال یا محافظهکارانه بودن یک وضعیت/کنش فردی را در رابطهای که با جمعیت میسازد شناخت. چهقدر و تا کجا در این تلاقی ها امکان حرکت به سمت حفظ و بازساختن یک جمع را داریم؟
۲. معاصرِ طغیان
با یک تیشرت آستینکوتاه و شلوار توی خیابانهای تهران میآیم. این جمله دیگر برای کسی تازه نیست؛ اما بهتزدهام. با آنکه خوانده بودم و در تصویر دیده بودم و میدانستم، بدنم خاطرهای را به یاد میآورد که از درون شبیه یک اضطراب به بیرون فشار میآورد. پوستم زیر فشار گذشته کش میآید. در بخشهایی از خیابان شریعتی قدم میزنم و پشت شیشه هر مغازه میایستم و به تصویر معوج خودم در ویترین زل میزنم؛ ناچار به آنچه پشت ویترین است هم. شیرینیفروشی اولین پسزمینهای است که من در آن محوام، در تهرانم و شبیه خودم. با لباسی که خودم را در آن بازمیشناسم. نفسم سنگینتر است. بغض. تصویر توی ویترین بین زولبیا و بامیه و شیرینیهای خامهای پخش میشود. زنی با موهای بلند، رگههایی از آبی پررنگ در میانشان و سیگاری روی لبش از کنارم رد میشود بدون آنکه لحظهای برای دیدن تصویرش مکث کند. چهقدر طبیعی راه میرود. پکی میزند و لبخندی گذرا به لبخند مضطرب من پس میدهد. به رفتنش خیره میشوم. سربندی را که برای احتیاط دور دستم نگه داشته بودم باز میکنم و توی کیفم میچپانم. ویترین بعدی ملغمهای است از وسایل تزیینی شیشهای و چوبی و آویزهایی با طرحهای نوروزی. از آن مغازهها است که ویترین بستهای ندارند. انعکاسی که به دنبالش میگردم پهن میشود تا آخر مغازه. میرود داخل. و باز شیشهای دیگر و باز تصویر من که آشنا بودنش، شبیه من بودنش، بهطرز اضطرابآوری غریبه است.
تا چند روز فقط میخواهم از خانه بیرون بیایم، برای همین. برای اینکه خاطره از زیر پوستم به بیرون هجوم بیاورد. برای اینکه از تجربه کردن خودم در تهران بغض کنم، برای اینکه بگذارم شهری که سالها از هجومش گریختهام، اینبار تصرفم کند. شهر یا حضورمان در شهر. چه چیزی عوض شده است؟ در آن سوی این گسست، در پشتِ سال یک، هر مقاومتی در برابر ربودن فضای عمومی از ما یک کنش بود، یک رفتارِ در لحظه. آن شالی که دور گردن میافتاد، آن گاهوبیگاه بیحجاب توی کوچه آمدنها، آن پیراهنهای مردانه که هم مرزهای جنسیت را میآزرد و هم واژه آزاردهنده «مانتو» را. همه یک کنش بود. رخ میداد، اضطرابش لذتبخش بود و میگذشت. و هربار هر «تن ندادنِ» تکافتاده در آن لحظه، تاریخی از «لحظه»ها را فرامیخواند، تصویرها و نامها را، هما دارابی، ویدا موحد و زنان ایستاده در آن هشت مارس. و این تاریخ از دل حافظه سرکوبشده جمعی بیرون کشیده میشد تا به یک رفتار فردی، معنای سیاسی بدهد. که میداد. اما این لحظهها همواره در سطح یک کنش اعتراضی، که هجوم خیابان را برنمیتابد، آن را پس میزند و حضور خودش را در آن مستقر میکند باقی میماند.
چه تغییر کرده است؟ تصویر معوج من در شیشه مغازه نگاه کسی غیر از چشمان قرمز خودم را برنمیگرداند. از یکی از همین مغازهها پیراهن آستینکوتاه دیگری میخرم و به زنی که دارد آن را تا میکند بیمقدمه میگویم: «اولینباره بعد ژینا اومدم ایران.» میخندد و حالا با دقت بیشتری به لباس و اضطراب بدنم نگاه میکند: «عوض شده؟» باز میخندد و منتظر جواب نیست. در تلاشم برای فهمیدنِ خیابان به این فکر میکنم که آنچه هست نه یک تغییر کمی در پرتکرار شدن این طغیانها، بلکه یک تغییر کیفی در نسبت آنها با خیابان و بهطور کلیتر با فضای عمومی است. حتی همان حالت آشنای شالی که «افتاده است» دیگر نه یک رفتارِ در لحظه، بلکه بخشی از شبکه نشانهایشده است که وضعیت حضور ما در خیابان را فریاد میشود: وضعیت طغیان. ما دیگر دست به کنش اعتراضی یا نافرمانی مدنی نمیزنیم. ما فقط در خیابانیم، در کافه، پارک، در فضای عمومی هستیم و بودنمان نه یک کنش که یک وضعیت مدام است. این البته چیزی از ارزش و اهمیت کنشهای طغیانگرانه یا اعتراضی پیشین کم نمیکند. تمام آن لحظههایی که در آن روزمره سرکوبشده منفجر میشدند، در ابعاد کوچک یا بزرگ خود لحظهای سرها را میچرخاندند و خیال آن چه میآید را ممکن میکردند. آن لحظهها نهتنها در این وضعیتِ طغیانِ اکنون به یاد آورده میشوند و باز-زیسته میشوند، بلکه پیشاپیش آن را از آینده به خود خواندهاند.
شورانگیز آن است که این وضعیت طغیان دقیقا بهخاطر وضعیت و نه کنش بودنش شکلِ بودن، شهروندان (زنان* و بهواسطه آنها دیگر شهروندان هم) را در خیابان متفاوت کرده است و به عرصههای دیگر سرکوبشده هم دست یافته است. برای هرکسی که در خیابانها راه میرود ناگفته پیدا است چهطور لایههای دیگر سرکوب روزمره هم متزلزل شدهاند، فرو ریختهاند یا در مرز فروپاشیاند. حالا خیابان ما را مانند قبل از خود دور نمیکند. و اینجا از خیابان نه در معنای شورشی آن، بلکه در همان معنای راه رفتنها و در ترافیک گیر افتادنها و آلودگیها حرف میزنم. خیابانِ هرروز صبح. بین ما و نیرویی که خیابان را از ما بیگانه میکرد، یعنی پلیس هم در حضور فیزیکیاش و هم در اضطراب امکان حضورش، چیزی بهصورت ساختاری و برگشتناپذیر تغییر کرده است. طغیان در فرم یک وضعیت اجتماعی دیگر خودش را از پلیس مخفی نمیکند، بلکه با حضورش ناتوانی نیروی سرکوب را حتی بیش از آنچه که هست به رخ میکشد. خوب میدانیم که این به این معنا نیست که پلیس واقعا حضور سرکوبگر خود را در رابطه با پوشش اختیاری زنان کنار گذاشته است. هر چند وقت یکبار خبری یا ویدئویی از دستگیری و خشونت و کتک زدن و آزار دادن زنی بیرون میآید. بسیاری از فضاهای عمومی مانند دانشگاه به نردههایی که دور خود کشیدهاند میبالند و شهر را (که حالا از آن ماست) از خود بیرون میگذارند. هنوز همین اضطرابِ سرکوب بسیاری از نابرابریها را در خودش تکرار می کند؛ زنان در برخی از مناطق و وضعیتها به اقتضاهای مختلفی بیشتر در معرض امکان سرکوب هستند. حضور فیزیکی پلیس هم با توانی کمتر و شاید در بزنگاههایی در آینده باز هم بیشتر ادامه دارد.
وهمی در کار نیست. اما چیزی که این وضعیت را با پیش از ژینا متمایز میکند نه شدت حضور فیزیکی پلیس بلکه نسبت شهروندان در خیابان با آن است. وضعیتی که هم لحظه انقلابی گذشته را در خود دارد (که نامش ژیناست و زندگی) و هم چیزی را در آینده به سمت خود میکشد؛ ناممکن شدن کامل سرکوب را. زیرا در وضعیت طغیان بودن همواره خصلتی «در آینده» دارد. طغیان چیزی را اجرا میکند که نیست، اما در حال آمدن است. آن چه میآید و حالا آمده است دیگر نه از جنس آن کنشها در تکرار بیشتر، یعنی نه از سر تغییری صرفا کمی بلکه از کیفیتی دیگر میآید. ما طوری در خیابانیم که انگار ناتوان شدن پلیس پیش از آنکه رخ داده باشد، آمده است. و آنچه میتواند این کیفیت را ممکن کند، آنچه در وضعیت طغیان بودن را از یک خیال جمعی به فرمی از بودن تبدیل میکند، یک نام دارد و نامش را هرچه بخواهند ممنوع کنند باز هم با همان نام به خیابان برمیگردد: انقلاب. اینجا است که «لحظه انقلابی» نامیدن ژینا، در برابر نامهای دیگری مانند قیام، جنبش و ... معنادار میشود. تنها لحظه انقلابی است که میتواند وضعیت ما را در هر شکلی از جمعیت بودنمان با خیابان در هر شکلی از عمومی بودنش تغییر دهد و از خود امتدادی از طغیان بسازد. به خاطر آن زندگی که «زیر تیغ آفتاب» (این کلمات را که یادمان نمیرود)، به خاطر آن زندگی که از زیر خاکی در سقز ما را به یاد میآورد، باید به نام انقلاب وفادار بمانیم.
۳. وقتی «ما» را صدا میزنیم، کیست که پاسخ میدهد؟
آوردن این دو پاره در کنار هم برایم منطقی دوگانه داشت. از یک سو پاره اول تاملی بود بر موضعی که دومین بخش از آن نوشته شده است. تاملی بر امکان بازگشتن و (نا)معنای سیاسی آن. از سوی دیگر هر دوی این دو رشتهفکر در تلاقیگاهی میدانوار به هم میرسند که در آن نامیدن «ما» ممکن میشود. «ما» که در حوالی مرز به یکدیگر پیوند می خورد و ما که در خیابان یکدیگر را میشناسیم. شاید پافشاری بر این واژه، حالا که بیش از دو سال از آن لحظه انقلابی گذشته است و شکلهای متعددی از پسرانههای پساانقلابی و ضدانقلابی امکان حضور و گسترش یافتهاند، به نظر سادهلوحانه بیاید. این سادهلوحی میتواند حتی خطرناک باشد. وهمِ بودن یک«ما»ی جمعی و امکان همبستگی در وضعیتی که امکانات مادی آن از میان رفته است، میتواند باعث دستکم گرفتن شکلهای مختلف بازآرایی فاشیسم شود. از سوی دیگر، پذیرش کامل شکست، از دست رفتن و مصادره شدن لحظه انقلابی هم چیزی جز واگذاشتن پیشاپیش میدان به ضدانقلاب را به دنبال نخواهد داشت. گزارههایی مانند «از انقلاب ژینا چیزی نمانده است به جز بیشتر شدن پوشش اختیاری» همان منطق آشنای «مساله ما حجاب نیست» را در خود تکرار میکند. منطقی که سعی در انکار اهمیت ساختاری حق بر بدن زنان* دارد و آن را چه در نبودنش و چه در پیشرویهای به دستآمدهاش به مسالهای جزئی تقلیل میدهد.
فکر کردن به «وضعیت طغیان» تلاشی برای ایستادن در فضایی در میانهی این دو ناانقلاب است. نه وهم پیروزی و نه وانهادن به انگاره شکست. وضعیت طغیان بیآنکه وهمی از وجود واقعی و مادی یک «ما» جمعی بسازد، خیال جمعی آن در آینده را ممکن میکند. «ما» نه فقط امتدادی از یک همبستگی از دسترفته، بلکه سایهای از آینده بر روی اکنون نیز هست. سایهای که زیستن در وضعیت طغیان آن را ممکن کرده است. «ما» آن جمعیتی ست که میآید. «ما» که حالا از یک سو باید بتوانیم با رفیقان و همسرنوشتان افغانستانیمان دستدردرست در برابر فاشیسم بایستیم و پایش را از گلوی «ما» برداریم و هم صدایمان را علیه نسلکشی و جنگ و کشتار سازمانیافته کارگران بلند کنیم. ما که هر روز با اضطراب طنابهایی زندگی میکنیم که برایشان «به دنبال گردن میگردند»، با اضطراب آنها که نامشان را میدانیم و آن بسیار دیگر که نمیدانیم. از این رو نامیدن «ما»، نامیدن چیزی ست که نیست، هنوز نیست، امکان تعریف کردن و صورتبندی نظری آن را نداریم و تخیل عینی آن هم با هزار اما و اگر و تردید مسدود شده است. اما «ما» هست؛ زیرا ما دیگر روزمره خود را در وضعیت طغیان تجربه میکنیم و این طغیان از آینده است. یا آنطور که الهه مینویسد، «خاطرهای از آینده چون خیزشی که همواره ناتمام است و همواره سر خواهد رسید». «ما» هستیم؛ بیآنکه نامیده شویم و «ما» معاصرِ طغیان است.