نویسنده: رها
کلمات نرگس را که خواندم، با اشک (حالا نه اینکه با اشک خواندن و دیدن غریبه باشد در این روزهای ما)، تصویر چندین لحظه برگشت و افتاد روی هم. تصویر چند لحظه که همه به دور یک سوال میپیچد. از پلههای پیچپیچ مطب دکتر پایین میآییم و خیره به کوههای شرق تهران که پشت دود مبهماند، تصمیمم را میگیرم: نگهش خواهم داشت. مادرش خواهم بود؟
«مادریکردن یعنی چه؟»
شبها از نفستنگی و هراس مرگ، سنگینی غریبه بدنم را از تخت تا آشپزخانه میکشانم. هراس نه فقط از مرگ خودم؛ از مرگ آن دیگری هم که در من زنده است و در من میتواند بمیرد، آن دیگری که من و تمام بدنم مسئول نفسکشیدنش، بزرگشدنش، چرخیدنش، آن دیگری که هنوز من است. پشت پنجره تاریک، دوباره به کوههای تهران خیره میشوم و سعی میکنم آن چه خواهد آمد را تخیل کنم. تصویری بسازم که کمی سنگینی بدن و نفس یادم برود. من چگونه در این شهر زندگی خواهم کرد وقتی پاهای کوچکی که درون من است روی زمین همواره ناهموار آن بدود؟
«مادری کردن یعنی چه؟»
مخدر و چیزی که نامش را از بیرون «درد» زایمان میگذارند (کدام درد؟ زبان برای بدن زنانه هرگز کلمه نداشته است) به سرم هجوم میآورد و تصویر اطراف را میدزدد. صدایی از دور فریاد میزند که مادر شدهای، هنوز نه، اما با دم و بازدم، در نادیدنیترین لحظه، «من» دوباره تنها میشود. و چه جملههای زیادی که هجوم میآورند تا مادربودن «بهجا» را یادمان بدهند؛ «حالا که مادر شدی دیگه دست بردار!»، «با بچه که دیگه نمیشه از این کارها کرد»، «تو الان دیگه فقط مسئول این بچهای» و چه جملههای که هجوم میآورند؛ اما «مادری کردن یعنی چه؟»
کلمات نرگس را که خواندم، با اشک، همه این تصویرها برگشت و تصویرهای دیگر هم، لحظههای پرتنش جوابدادن به آن سوال: فریاد أناالعطشان خوزستان با انعکاسی ضعیف به تهران میرسد و خیابان فرا میخواند، با کودکی چندماهه که بیخبر خوابیده است. ژینا کشته میشود و خیابان فرا میخواند با کودکی چندساله که دیگر اشک را میشناسد و به صورت بهتزده من خیره میماند.
همه این تصویرها بازمیگردد و میافتد روی تصویر نفسهای مادری که «به سقف آهنی تخت که شعاع دیدن را در یک متری حد میزند» خیره مانده است. کلماتش متوقفم میکند برای یک لحظه: راست گفتهای نرگس! آنقدر «نابهجا» که زبان و کلمات را سردرگم میکنند. این «مادر» است که مینویسد؟ اما باز خودش میتند به بدن واژهای که از دست رفته است. از مادران دیگر خاورمیانه میگوید، در صف بدرقه جنگ یا زیر بمباران، مادران داغدار، مادران انقلاب.
تو نوشتهای از اوین و ما هم باید همه بنویسیم، بیشتر و بیشتر از «نابهجایی» مادریکردن در آنجا که خاورمیانه است. از پیچیده بودن هر تصمیم، رنج پشت هر قدم، رهایی بعد از طغیان. من هنوز پشت آن پنجره به تاریکی تهران خیرهام. آرامش این شهر دیگر ما را فریب نخواهد داد. هنوز ضربههای پاشنههای کوچک پاهایی که دیگر راه خود را میروند نیمهشب از خواب میپراندم و هنوز نمیدانم مادریکردن چگونه خواهد بود وقتی خیابان باز فرابخواند، زندان که پاسخ هر شور و روایت و زندگی شده است، گورستان که به آنها بازخواهیم گشت تا رقص پیروزی را با هم تقسیم کنیم.
کلمات نرگس را که خواندم با اشک، شور، ترس، تحسین، بغض، کلمه رفت و کلمه بازگشت. باز هم باید بارها برود و بازگردد. نه در تنهاییمان پشت آن پنجرههای رو به تاریکی شهر، بلکه شاید در برای هم روایتکردن و گفتن و تردیدکردن در این کلمه. دوباره ساختناش. برگشتن به لحظههای تردید، به پاسخهای بسیاری که باید بدهیم، به خودمان، به دیگران و شاید مهمتر از هم به آنکه حالا پاهایش روی خیابانهای شهر میدود. با هم ساختن «جایی» برای «نابهجایی»های این واژه: «مادر»
در مقدمه کتابی به نام «مادریکردن انقلابی» که مجموعهای از روایت و نامه و شعر و فریاد مادران سیاهپوست در خط مقدم جنگیدن علیه نابرابری جنسیتی، نژادی و طبقاتی است، مائیآ ویلیامز نوشته است: «شاید این کتاب به دیگران چیزی را بدهد که مادران بسیاری به من دادهاند، بارقهای کوچک از انقلاب. انقلاب نه بامزه است و نه تروتمیز و مادریکردن هم اینطور نیست. مامان، تو خودت تصویری که از مادریکردن داری میشناسی. تصویری که به آن چنگ انداختهای، که کمکت میکند از درد عبور کنی، از بیخوابی، ناامیدی، دلشکستگی، نامههای تهاجمی مدرسه... (آن تصویر) شاید تصویری از احساس آزادی باشد. یا احساس گشودگی. جایی که در آن میتوانی واقعا نفس بکشی. من نمیدانم دقیقا چیست. اما این را میدانم که انقلاب نه بامزه است و نه تروتمیز و مادریکردن هم اینطور نیست، معمولا. و مانند تصویرهایمان، مادریکردن انقلابی هم ضروری و واقعی است و هرروز اتفاق میافتد. شما ضروری هستید، ما ضروری هستیم، و همینطور کودکانمان.»
شما، مادران خیابان و زندان، تصویرتان از مادری کردن را میشناسید. و ما، همه میدانیم. که شما مادران «نابهجا» و نشاندار «سرپیچی»، عاشقانه مادر بودهاید و عاشقانه مادر ماندهاید.