نویسنده: ن. ا
تلاشهای مذبوحانه و نافرجام باردارشدنم، احتمالا آخرین چیزی بود که دلم میخواست برای دیگران روایت کنم. نه اینکه ترسی از قضاوت و یا پرسشگری ذهنهای کنجکاو داشته باشم، نه، از خودم میترسیدم. نوشتن از ناباروری مساوی بود با پذیرفتن واقعیت زیستهام، واقعیتی که هر کاری کردم تا ازآن طفره بروم، واقعیتی که همچنان سعی در انکار کردنش دارم؛ ناباروری.
تازه مهاجرت کرده بودم، چند ماه از طلاق گرفتن و بیرون آمدن از رابطه مریض و ناسالم قبلیام گذشته بود که او را در یک جمع دوستانه دیدم. مردی خوشتیپ، تحصیلکرده، موفق و با لهجهای بسیار بامزه. فارسی که صحبت میکرد، بطور همزمان لهجه غلیظ ترکی و انگلیسی داشت و صحبت کردن به فارسی خیلی کار راحتی برایش نبود. لهجه و نحوه ادا کردن کلماتش انقدر برایم جذاب بود که در همان دیدار اول، من را شیفته خود کرد. ماهها از آشنایی ما گذشت و شهر جدید را با او شناختم، بهواسطه او با طبیعت آشتی کردم و طبیعتگردی تبدیل به جزء لاینفک روزهای گرم تابستانی در کشور سردسیر محل سکونتم شد. یک سال بعد از آشنایی، در اولین روز بهار و در کنار آبشار مبهوتکننده و خروشان نیاگارا، پیشنهاد ازدواج داد و من با کمال میل پذیرفتم.
به لطف سالها تراپی که دیده بود و تشویق من به دیدن تراپیست، رابطهمان روزبهروز غنیتر، بالغتر و قشنگتر شد. تصمیم گرفتیم که این رابطه پُرمعنا را، عمیقتر کنیم و از عشقی که بینمان وجود داشت، فرزندی را به این دنیا بیاوریم. ماهها تلاش کردیم و هر دفعه لکههای خون پریودی، آب یخی بود که امیدم را ناامید میکرد. شنیده بودیم زنی که ۳۵ سال را رد کند، زمان بیشتری نیاز دارد تا بتواند باردار شود. بعد از شش ماه تلاش بیفایده، تصمیم گرفتیم که به یک کلینیک باروری مراجعه کنیم. در آن زمان، همچنان دانشجوی بینالمللی بودم و بیمه دانشگاه هیچ هزینه درمانی مربوط به ناباروری را پوشش نمیداد. در نتیجه از همان ابتدا با هزینههای سنگین درمان ناباروری مواجه شدیم. بعد از اولین آزمایشات و سونوگرافی به ما پیشنهاد دادند که IUI انجام بدهیم. در طول دوره IUI باید تا پیش از روز تخمکگذاری، حداقل چهار مرتبه برای آزمایش خون و سونوگرافی داخل رحمی به کلینیک میرفتم. نمیدانم از ترس بود یا ناامیدی یا استرس مالی که هر دفعه موقع گرفتن خون، رگم پیدا نمیشد وباید چندینبار پرستارسوزن را وارد دستم میکرد و آن را میچرخاند تا بتواند رگم را پیدا کند. وقتی هم که پیدا میکرد، جریان خونم انقدر کُند بود که باید التماسش میکردم تا تیوب را پُر کند و من را از سوراخسوراخ شدن دوباره نجات دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید، در حال تخمکگذاری بودم و بهترین زمان برای تزریق اسپرم به داخل رحمم. بیش از ۱۵۰۰ دلار هزینه کرده بودیم، بارها دستهایم سوراخ و کبود شده بودند، در هوای سرد زمستانی به دفعات پایینتنهام را عریان و بیپناه در اخیار ژل سرد اولتراساند قرار داده بودم، چندین آمپول به شکمم زده بودم و هربار به خودم گفته بودم بچهدار شدن ارزش این سختیها را دارد و اینها در مقابل زایمان که قراراست بدنم و بندبند وجودم را منفجر کند، هیچ نیست. تزریق اسپرم انجام شد، یک ربع در همان حالت با مثانه پُر، دراز کشیدم و بعد از اینکه خیالمان راحت شد که قرار نیست اسپرمها بیرون بریزند، از روی تخت بلند شدم و برگشتیم خانه. به محض رسیدن به خانه، شروع کردم به جستوجوکردن علائم IUI موفق، هم به فارسی و هم به انگلیسی و انگار دنبال یکی از آن علائم در خودم میگشتم. روایت افرادی که از این طریق باردار شدند را میخواندم و این خیلی برایم هیجانانگیز بود. روایات ایرانیها را بیشتر دوست داشتم چون احساس همذاتپنداری بیشتری با آنها میکردم. گویی که بدن یک زن خارجی با بدن من بهعنوان زن ایرانی از یک جنس نیست و بدن من قرار نیست شبیه آنها واکنش نشان بدهد. هرروز با بیتابی دنبال علائم در بدنم بودم، دنبال لکههای خون از روز نهم بعد از انجام IUI، کمردرد، سینهدرد، حالت تهوع و … ولی هیچ علائمی نداشتم و در نهایت پریود شدم.
بعد از شش ماه دوباره همان مسیر را رفتیم و باز هم نشد، ماه بعدش هم همینطور. بعد از سه بار IUI ناموفق و چندین هزار دلار هزینه برای درمان و دارو، دکتر گفت که این درمان برای شما دیگر جواب نمیدهد و باید بروید سراغ IVF. هزینههای یک دوره IVF را برایمان ایمیل کردند، از هزینه دارو، سایکل مانیتورینگ، تخمککشی، آزمایش جنین و انتقال آن تا فریز کردن جنینهای انتقالنیافته. سرجمع حدود ۲۵ هزار دلار و این رقم حتی یک سنتش هم با بیمه دانشجویی من قابل پوشش نبود. این بود که چندین ماه صبر کردیم تا من اقامت دائم بگیرم. با اقامت دائم میتوانستیم از فاند دولتی برای یک بار استفاده کنیم و تنها هزینهای که باید میکردیم هزینه دارو بود، حدود پنج هزار دلار. برای انجام IVF با استفاده از فاند دولتی باید حداقل دو سال در لیست انتظار کلینیک میماندیم، این شد که رفتیم سراغ کلینیک بینامونشانتر که لیست انتظار نداشت و ازقضا همه پرسنل آن به جز دکتر، ایرانی بودند. بودن در آن فضا برایم آرامشبخش بود، احساس میکردم بین خانوادهام هستم، خانوادهای که دردم را خوب میفهمد.
سایکل IVF را همان ماه اول شروع کردیم، دوباره آزمایش خون، سونوگرافی و آمپول. به روز تخمکگذاری که نزدیک میشدیم، تعداد آمپولهایی که باید به شکمم تزریق میکردم، بیشتر میشد. روزی سهبار تزریق به شکم، که خودم از پس یکی از آنها برمیآمدم اما دوتای دیگر که اتفاقا دردناک هم بودند، کارِ من نبود و همسرم آنها را به شکمم تزریق میکرد. رسیدیم به روز تخمککشی و در شرایطی که در حالت عادی، هر زن فقط ماهی یک تخمک آزاد میکند، بهواسطه تمامی آن آمپولها و تحریککردن تخمدانها، انتظار این بود که بین 15-8 تخمک داشته باشم ولی تخمدانهای من توانسته بودند فقط چهار تخمک تولید کنند و از این چهارتا یکی کیست بود و در نهایت بعد از انجام عمل تخمککشی، سه تخمک جهت لقاح با اسپرم به آزمایشگاه فرستاده شدند. ۲۴ ساعت گذشت و متخصص آزمایشگاه تماس گرفت و گفت: «از سه تخمک فقط دوتا بالغ بودند و همان دوتا بارور شدند، باید صبر کنیم تا سه روز دیگر تا ببینیم آیا اینها به رشد خود ادامه میدهند یا نه.» نیازی نیست که بگویم آن سه روز به اندازه کل عمرم طول کشید.
وقتی قرار شد IVF انجام بدهیم، خیلی امید داشتم و فکر میکردم که خیلی ساده با نظارت در محیط آزمایشگاهی، جنینها تشکیل میشوند و از بین آنها، حتما یکی میشود آن بچهای که بیش از دو سال است که منتظرشیم. اما به این سادگی که فکر میکردم نبود. وقتی گفتند شما دو تا جنین دارید و فقط ۵۰ درصد جنینها وارد مرحله بلاستوسیت میشوند، پس شانس موفقیت برایتان خیلی پایین است، دوباره شروع کردم به خواندن روایت دیگران، مگر راه مفر و چاره دیگری داشتم؟ انگار دنبال روایات مشابه وضعیت خودم بودم فقط برای اینکه امیدم را زنده نگه دارم. شروع کردم به خواندن تالارهای گفتگو در نینیسایت، نینیبان و بقیه وبسایتهایی که زنان تولیدکننده اصلی محتوا در آنها بودند. چیزی که با آن مواجه شدم ارائه درمانهای خانگی و سنتی، قصههای دردناک، ناامیدی، خستگی و ترس از قضاوتهای خانواده همسر، حسادت به زنان باردار و ترس از فروپاشی زندگی مشترک بود. بعضیها هم که دستبهدامن دین و پیامبر و ائمههایی شده بودند که بهشان اعتقاد داشتند. برای یکدیگر ۲۰ روز زیارت عاشورا، یک هفته نماز شکر، سه هفته دعای حضرت … تجویز میکردند که به قول خودشان از این طریق به مراد دلشان برسند و «دامنشان سبز شود.» برای منی که به دین اعتقادی ندارم خواندن این نسخهها توهین به شعورم بود و به خودم میتوپیدم که از خودت خجالت بکش که وقتت را با این خضعبلات و لاطائلات تلف میکنی. و این شد که بیشتر روی آوردم به وبسایتهای غیرایرانی.
سه روز استرسزا گذشت و جنینشناس تماس گرفت و گفت متاسفانه رشد جنینها متوقف شده و اینطوری ما IVF ناموفقی داشتیم که حتی به مرحله انتقال جنین هم نرسید. برای سه روز، آن سلولهای نافرم و بیشکل زنده بودند و بعد تصمیم گرفتند که ادامه ندهند. من ماندم با سوگواری عمیق برای سلولهای نافرمی که بچههای بالقوهام بودند. بعد از پایان مکالمه با جنینشناس، احساس خلاء کردم، برای اولینبار دلم میخواست زمین دهن باز کند و من از خجالت در آن فرو روم. اما خجالت از چه؟ از اینکه با زور اینهمه دارو و آمپول فقط سه تخمک تولید کرده بودم؟ یا اینکه بدنم قدرت باروری زنی که در میانه دهه ۲۰ زندگی است را ندارد؟ هردو از اینکه اینهمه دویدیم و نرسیدیم، ناامید و خسته بودیم. با دکتر قرار گذاشتیم تا علت عدم موفقیتآمیز بودن پروسه IVF را جویا شویم. با آنکه یک سال از آن روز میگذرد اما خیلی خوب همهچیز را به یاد دارم، حتی به خاطر دارم که چه لباسی پوشیده بودم. وارد اتاق کوچک دکتر شدیم و مقابلش نشستیم، با چهرههایی محزون و شکستخورده. یکراست رفتیم سر اصل مطلب و از دکتر پرسیدیم چه شد که نتیجه انقدر دلسرد کننده بود. با خونسردی و فارغ از ذرهای همدردی و همدلی نگاهمان کرد و گفت: «ما برای IVF موفق فقط یک اسپرم احتیاج داریم نه بیشتر. علت عدم موفقیت درمان این بود که شما زنی ۳۷ ساله هستید اما تخمدانهای شما تواناییاش مثل یک زن ۴۳ ساله است.»
دکتر این را گفت و من در همان لحظه فرو ریختم، انقدر دستهایم را بهم فشردم، بغضم را قورت دادم تا از آن اتاق لعنتی خارج شویم، تا بتوانم زار که نه ضجه بزنم. به بیرحمانهترین حالت ممکن به بدنم حمله کرد، قضاوتش کرد و «ناتوان» خطابش کرد. احساس کردم بهم تجاوز شده است. من در آن لحظه، در آن کلینیک و در آن اتاق، تجاوز به بدنم را تجربه کردم. آخر مگر یک پزشک مرد درکی از حمله بی رحمانهاش به تنِ زنانه من دارد؟ اصلا میفهمد در این دو سال بر من چه گذشته؟ از امیدها و ناامیدیهایم خبر دارد؟ میداند با گفتن این جملات در مقابل همسرم چه بار مسئولیت سنگینی را بر دوش من میگذارد؟ برای او من زنی بودم با بدنی فرسوده و تقصیرکار، زنی که بدنش مناسب سنش رفتار نمیکند، تخمک به اندازه لازم تولید نمیکند و علت شکست پروتکل درمانی او است. تمام مسیر کلینیک تا خانه را گریه کردم، عذاب وجدان داشتم، کسی سیلی زده بود توی صورتم، حملهای کرده بود که جان و توان دفاع کردن از خودم را در مقابلش نداشتم. ترسیدم، خودم را باختم، تمام داشتهها و دستاوردهایم در زندگی، معنای خودشان را به کل از دست دادند.
از آنروز به بعد، با دیدن زنان باردار و زنانی که نوزاد در کالسکه داشتند، حالم بد میشد، رویم را برمیگرداندم که نبینمشان، چون چیزی را حمل میکردند که دیگر برایم تبدیل به حسرت شده بود. هربار توی دلم با شنیدن صدای بچه دو ساله مستاجراوکراینیمان که تازه از جنگ نجات پیدا کرده بودند و خانه ما مأمنی برایشان بود، پنجرهها را میبستم که صدایش را نشنوم، از دور میدیدمشان و راهم را کج میکردم. گویی آن بچه جنگزده، فضای بچهام را در خانهمان اشغال کرده بود. وقتی که اسباببازیهایش را پخشوپلا در حیاط می دیدم توی دلم میگفتم «اون گههات رو جمع کن و بگذار جایی که جلوی چشم من نباشه.» هرروز به اسباببازیهای توی حیاطش اضافه میشد و من هربار بیشتر احساس خفگی میکردم. یکبار از روی پلهها افتاد روی چمنها و من گویی دلم خنک شده بود. آن لحظه بود که از خودم ترسیدم. در چند ماه گذشته، سطحی از اضطراب و فروپاشیدگی روانی را تجربه کردم که موقع فوت پدرم، طلاق و مهاجرتم تجربه نکرده بودم. منی که سالها با تفکری که فرزندآوری را غایت زن در نظر میگرفت، مبارزه کرده بودم، حالا در زندگی شخصی خود چنان در دام و تله جامعه و ساختارهای ذهنی مردسالار گرفتار شدم که ناباروری اعتمادبهنفس، قابلیتها، تواناییها و زنبودنم را از من گرفت؛ تبدیلم کرد به کسی که هرروز در حال جنگیدن و کشاکش با هویتی است که گره خورده به ناباروری و نازایی، و دیگر خیلی مهم نیست که علت زنانه دارد یا مردانه.
امروز که نوشتن این متن را تمام میکنم، بعد از سه بار IUI و یکبار IVF ناموفق، و به دنبال آن امتحانکردن هر روشی که به ذهنتان خطور کند، از مشورت با دکتر متخصص طب سنتی در قارهای دور، مصرف داروهای گیاهی که از استرالیا برایم فرستاده شد تا متوسلشدن به طب چینی، بادکش، ماساژ و طب سوزنی، دیدن لکههای خون پریودی لعنتی در صبح، آب سردی بود که دوباره بر تنم ریخته شد. نمیدانم باید غصه امیدی که دوباره ناامید شد را بخورم یا غم یاری را که قرار است به او بگویم: «باز هم نشد.» آخ که چقدر پریودی دردناکتر از قبل است. ایکاش که به آن دلدرد وحشتناک قانع بودم و سالها از آن نمینالیدم. اگر میدانستم درد روانیاش قرار است تا استخوانها و تکتک سلولهای بدنم نفوذ کند، از آن دلدرد با روی خوش استقبال میکردم. امروز این بدن، این روان، خسته و مستأصل است، توانی برایش نمانده، به هرچه که باید و نباید چنگ زده، هر راه رفته و نارفتهای را پیموده، باید که آرام گیرد وگرنه از پا درخواهد آمد بدون آنکه کسی بفهمد چهها از سر گذرانده و چهها بر دل دارد. میخواهم خودم را سفت در آغوش بگیرم، ببوسم و نوازش کنم و بهش بگویم «زن! سرت سلامت، زندگی کن که غایت داستان تو زاییدن نیست.»