دیدبان آزار

یادداشتی سوگوارانه از هم‌بندی شیرین علم‌هولی

حافظه جمعی و جای خالی اعدام‌شدگان

شیرین علم‌هولی، سحرگاه یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ پس از گذراندن یک سال و ۹ ماه حبس در زندان اوین تهران به اتهام محاربه و بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد. متن پیش رو، نوشته یکی از هم‌بندیان او است که توسط کمیته گزارشگران حقوق بشر تنظیم و در اردیبهشت‌ماه سال ۹۰ منتشر شده است: 

شب بود، آمدند دنبال شیرین، همه مات مانده بودند که کجا می‌برندش. بی‌لباس. بی‌وسیله، تا بچه‌ها به خودشان بیایند، شیرین را از در بند بردند بیرون و در بسته شد. بچه‌ها، مستأصل و نگران، پشت میله‌های در بند سرک می‌کشیدند، داد می‌زدند. خبری از شیرین می‌خواستند. چیزی انگار توی دل همه چنگ می‌انداخت. ته چشم‌های همه، یک حرف بود. کسی دلش نمی‌خواست حدسی بزند. کسی دلش نمی‌خواست فکر کند که شیرین را کجا برده‌اند. دل توی دل کسی نبود. هی راهرو را می‌رفتند تا دم در بند، در می‌زدند. کسی باز نمی‌کرد. برمی‌گشتند توی اتاق. چند نفری کتاب‌های دعایشان را بیرون ‌آورده بودند. توی صورت همه، یک حس ناگفتنی بود. ترس، اضطراب. چیزی که نمی‌شد توصیفش کرد. کسی دلش نمی‌خواست حرف بزند. شیرین را برده بودند.

زندانی‌های مالی، با برووبیایی که داشتند، در‌به‌در به دنبال خبر بودند. هیچ‌کس آن‌شب توی بند نخوابید. بعضی‌ها توی راهرو نشسته بودند و تسبیح دستشان بود. برخی دیگر توی حمام سیگار می‌کشیدند. زندانی‌های مالی آن‌شب، پشت‌به‌پشت بچه‌های سیاسی ایستادند و نخوابیدند و دعا کردند و خواب به چشمشان نیامدند. این شب لعنتی تمام نمی‌شد. هیچ‌کس خبری از شیرین نمی‌داد. یکی از بچه‌های مالی که توی دفتر رفت‌و‌آمد داشت، آمد و گفت که بردندش انفرادی. بعضی‌ها یواشکی گریه می‌کردند. تمام ترس عالم انگار توی دل بچه‌های این بند بود. نکند شیرین برنگردد. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست حتی فکر کند. بچه‌ها به خودشان امیدواری می‌دادند که هنوز حکمش توی دیوان است. هنوز قطعی نشده است. نمی‌شود که حکم قطعی‌نشده را اجرا کنند. آن شب لعنتی تمام نمی‌شد. راهروی بند را وجب کردیم زیر پاهایمان تا صبح.

 

بیشتر بخوانید:

اعدام هرگز و برای هیچ‌کس

«صدای ما باشید علیه اعدام»

 

و صبح دیگر کسی امیدی نداشت به بازگشت شیرین. بغض بود توی گلوی همه. بغضی که کسی نمی‌خواستند رهایش کنند. صبح که شد مأمور آمد توی اتاق. نگاه کرد و تسلیت گفت. گفت که وسایلش را جمع کنیم. تمام بچه‌های اتاق یخ زده بودند انگار. خشم بود و بغض و کینه. بعضی‌ها رویشان را برگرداندند و زدند زیر گریه. کسی دلش را نداشت برود سراغ وسایل شیرین. بچه‌های‌ تخت‌های‌ کناری، بالا و پایین، در سکوت دیوانه‌کننده اتاق، وسایلش را جمع کردند و دادند دست مأمور. او باز تسلیت گفت و رفت. اتاق سیاسی‌ها ماند و تختی که خالی مانده بود از شیرین. از بوی شیرین. از نگاه شیرین. از مقاومتش. از خنده‌هایش. یک اتاق بود و جای خالی شیرین که هرجا سر برمی‌گرداندی، می‌زد توی چشمت.

چقدر آن‌روز و روزهای بعدش، اشک ریختیم. چقدر جای خالی‌اش را دلتنگی کردیم. چقدر بغض داشتیم و رهایش نکردیم که بقیه زندانی‌ها نبینند که سیاسی‌ها هم گریه می‌کنند. تا عصر، هی اتاق پر و خالی می‌شد از زندانی‌های بند که می‌آمدند. گریه می‌کردند، تسلیت می‌گفتند و می‌رفتند. ما صاحب‌عزای شیرین شده بودیم. ما صاحب‌عزای‌ همه بچه‌هایی بودیم که رفتند پای چوبه دار. صاحب‌عزای فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، علی حیدریان. اخبار که اعدامشان را اعلام کرد، دیگر فهمیدیم که جای شیرین برای همیشه این روزگار در بین ما خالی مانده است. ما صاحب‌عزای شیرین بودیم. ما هنوز صاحب‌عزای شیرین‌ هستیم و برای نبودنش بغض داریم.

حالا یک‌ سال گذشته است از روزی که رفته‌ای، شیرین. خیلی اتفاق‌ها افتاد. خیلی‌ها را بردند به تبعید در زندان رجایی‌شهر و حالا قرچک ورامین. شبنم و معصومه و سیمین و ریحانه و مریم؛ در زندان قرچک دارند برا زنده‌ماندن مبارزه می‌کنند. می‌گویند آنجا زندانی‌ها نه ‌آب دارند و نه غذا. نه حمام و دستشویی درست و حسابی. دارند دوستانمان را آرام‌آرام می‌کشند شیرین. بچه‌های دیگر را از بند دو، بردند بند متادون. حالا دیگر زندگی‌شان شده است از صبح تا شب چرخیدن توی آن سالن کوچک ۴۰-۵۰ متری، که نه هواخوری مستمر دارد و نه دیگر دسترسی به کلاس‌های فرهنگی دارند، نه سالن ورزش و نه هیچ امکانات دیگری.

از وقتی رفته‌ای خیلی چیزها عوض شده. حالا آنجا که نشسته‌ای، برای روزهای دوستانمان، برای روزهای ما، دعا کن شیرین. دعاهای ما برای برگشتنت به بند، نتیجه نداد. تو اما آنجا دعا کن که دیگر آن اتاق‌ها از بوی هیچ‌کس خالی نشود. دعا کن که جاهای خالی‌مان بیش از این نشود. شیرین، دعا کن بتوانیم همین‌طور صبر کنیم. دعا کن همین‌طور ایستاده بمانیم. دعا کن که جای خالی‌مان از ذهن این شهر فراموش نشود. شیرین... شیرین...

مطالب مرتبط