نویسنده: میم
روزی که یک ویدئوی مهیب از مترو چهارراه ولیعصر در موبایلم دیدم، تهران نبودم و در شهری مسافر بودم که تصویر همهچیزش در برابر چشمانم آرام و ساکت در جریان بود؛ آسمان آبیاش، دریای سبزآبیاش، سرهای آزاد و رهای زنهای حاضر در خیابانهایش، همهچیزش زیبا و قراریافته بود و چشمها و ذهن من را هم آرام و قرار داده بود. روی نیمکتی کنار خیابان نشسته بودم و در صفحه موبایلم میچرخیدم که آن ویدئو مهیب چندثانیهای زیرگذر تئاتر شهر را دیدم. از تصویر عریان و خشونتبار اما آشنای مزدوران جمهوری اسلامی که با دوربین و نعرههای نرینهشان به سمت زنهای بدون روسری هجوم میبردند، لرز کردم. صدای تمام نعرهکشیهای مردان خانواده و مامورهای بازداشتگاهها و زندان در گوشم پیچید و قیافه همه آنها را روی ویدئوی صفحه موبایلم دیدم و وحشت کردم.
روزی که آن اتفاقی که میخواهم روایتش کنم رخ داد، در مترو بودم. یکی از آهنگهای trivium در گوشم پخش میشد و موهایم را بالای سرم بسته بودم، و از تصویر آن روز خودم خیلی راضی بودم؛ از آن لحظات معدودی بود که آدم با خودش میگوید «خیلی خوبه که زندهام و آره زندگی تو مشتمه.» میتوانستم به روال معمول خودم در ایستگاه مترو فردوسی پیاده شوم و پایم را در ایستگاه مترو چهارراه ولیعصر نگذارم. ولی بدون درنگی قطار که به این ایستگاه رسید، پیاده شدم. آن موقع فکر میکردم بدون هیچ فکری پیاده شدم؛ و الان که روزها گذشته و خیلی از افرادی که اتفاق را شنیدند، گفتند: «چهارراه ولیعصر معلومه که نباید رفت» (انگار مقصر من هستم)، فهمیدم من دلم میخواست آن روز خاص در ایستگاه مهیب چهارراه ولیعصر پیاده شوم.
در ساعت پایان اداری روز، بین جمعیت زیاد زیرگذر، دهها زن و مرد جمهوری اسلامی هم با دوربین و بدون دوربین ایستاده بودند و در حال «تذکر» بودند. من بیاعتنا به همه دستهایی که به سمتم اشاره میشد، موزیک گوش میکردم و هیچصدایی جز آن نمیشنیدم.
از زیرگذر آمدم بیرون. سرم مثل همه این یکسالواندی که خیلی بالاست و دیگه مثل قبل به زمین چشم نمیدوزم و راه برم، بالا بود و تندتند راه میرفتم. سر خیابان رازی دست زن چادری دیگری را دیدم که به سمتم اشاره میکرد. و بعدش دیگه چیزی ندیدم یا حداقل یادم نیست. سه تا مرد لباسشخصی از سه طرف دورم را گرفتند و شروع کردند به کتکزدن. به گردن و کمر و بازویم حملهور شدند و سمت ون هلم میدادند. هنوز هندزفری در گوشم بود و موزیک پرسروصدایی داشت پخش میشد. فقط شنیدم یکیشان میگفت «تو صورتش نزن.»
من فقط داد میزدم و تقلا میکردم که نکشانندم توی ون و محکمتر کتک میخوردم. نتوانستم . وحشت کردم؛ وحشتی که هرگز عادی و تکراری نمیشود. انداختنم توی ون و در را قفل کردند. مامور زنی که آنجا بود، میلرزید و میگفت «چرا انقدر جیغ میزنی؟ ببین من چطور میلرزم»، گفتم: «ببخشید که شغلت اینه عوضی.» و توی دلم گفتم: «تموم شد میم، بردنت.» نبردندم، کلاه آشولاش کاپشنم را تا نصفه سرم کشیدم و از ون پیاده شدم. حالا من میلرزیدم، و درد میکشیدم. آنقدر بدنم میلرزید که هر قدم که برمیداشتم، مطمئن نبودم به قدم بعدی میرسد یا تن متشنجم روی آسفالت پیادهرو درازکش میشود. همهاش میترسیدم که دارند دنبالم میآیند. کلاهم را از سرم انداختم و اشکهایم خشک نمیشد. زنگ زدم خواهرم که بیاید. آمد و دستم را گرفت و راه رفتیم. من فقط دلم میخواست باز راه بروم. توی یک خیابان دیگر از خواهرم خداحافظی کردم و باز هم فقط دلم میخواست راه بروم. هر قدمی که برمیداشتم آراموقرارم را بیشتر باز مییافتم. آن روز و آن لحظات ماندن در خیابان و پیادهروی طولانی روحم را نجات داد.
بیشتر بخوانید:
«ما عهد به بیداری زنِ ایرانی بستهایم»
زن، زندگی، ایران، هرروز
الان دو-سه هفته از این اتفاق میگذرد، هرروز بیشتر میفهمم و خودش را نشان میدهد که آن روز چه بلایی بر سرم آمد و با روانم چه کرده. چندبار تاالان به شکلهای مختلف «گرفته» شدم و الان میدانم عادی نمیشود، تجربه نمیشود، آنطور که بعد از شنیدن بازداشت کسی میگویند فلانی باتجربه است و «سابقه»اش را دارد، «اوکیه». ترس و وحشتش هربار سهمگین است، تکراری است، ولی کی است که نداند تجربه تکرار و بازگشت ترس و وحشت تاچه حد خراشاش ماندگار است و زخمهای قدیمی را هم ازسر باز میکند. هرلحظه در خیابان، در خواب، در راهپلههای خانه، فکری منتظر است که به من حمله کند؛ «خفتشدن، ریختن تو سرت، حمله ناگهانی».
من هنوز هم حداقل تاالان نجات روح خودم را در پیادهروی طولانی روتین میبینم، اینجوری در عین اضطراب که وجود دارد و نمیتوانم پاکش کنم، روی خودم کنترل دارم. نه اینکه اتفاقا این را مقاومت و مبارزهای ببینم که البته مقاومت هم هست، ولی الان برایم بیشتر مراقبت از کاری است که عاشقش هستم و شخصیترین لذت زندگیم است؛ پیادهروی و موزیک گوشکردن. این روزها بیشتر از هر زمانی به زنان دیدهنشده دهه ۶۰، بعد از فرمان حجاب اجباری فکر میکنم، به آن زندگی نازیسته و انتخاب اینکه نخواستند باحجاب در خیابان و محیط کار باشند و محروم شدند و خانهنشین. زنی که خانهنشین شد، خانهنشینشدنش نهگفتن بود و منی که نمیدانم تا کی، ولی خودم را تحمیل میکنم به این خیابانهای تسخیرشده محل زندگیام، راهرفتنم نهگفتن است؛ پیادهرویهایی که اصلا بدون ترس نیست که اتفاقا مدام در کشمکش بین ترس است و امان، ترس از خفتشدن و امان، امان از سرخوشی و سرکیفی موزیک و قدمهای تند و بالاوپایین پریدن موهایم.
حالا بیشتر از هر زمانی درک میکنم، هر زنی که حجاب اجباری را نخواست و نمیخواهد، یک راه و روش برای نهگفتن خلق کرده و تعداد شکلهای نهگفتن، به تعداد تمام سرهایی است که نمیخواهند پارچهای به اجبار بر آن باشد. طی ماههای پیش، خیلی موقعها بود که عصبانی میشدم از کسانی که در ماشین یا در موقعیتهایی حجاب میگذارند. هرروز تعداد بیحجابهای حاضر در خیابانها را چشمی میسنجیدم ببینم کم، زیاد یا قابلقبول و امیدوارکننده است. بعد از تجربه وحشت آنروز و فکرکردن به احتمال تجربه وحشت آدمها، درک کردم، هیچ متر و معیار و لزوما رفتار مشترکی برای بروز مقاومت روزمره ما وجود ندارد، ما همه این لچک را نمیخواهیم و زمان و مکان نقطههای جوشش ما فقط (خصوصا در این چند ماه بیشتر از هر زمان دیگری) فرق دارد.
بودونبود این «توسری» در هر لحظه و هر موقعیت برای ما رژهرفتن یک عالم حرف و حس در مغزمان است؛ ترس، شرم، بیچارگی، خشم، تحقیر، فریاد، جسارت، بیباکی، درنگ؛ خیلی از ما این روزها بین تمام این حسهای واقعی در رفتوآمدیم و یک گفتوگوی درونی با خود و با خواهرهایمان همواره در جریان است. مگر میشود مایی که با انقلاب ژینا چشیدیم که چطور میشود دربرابر تحقیرشدن ایستاد و قدرت داشت، از خودمان بگذریم. مایی که لذت همزمانشدن جوشش و آشوب تنهایمان را چشیدیم. اگر برای جمهوری اسلامی حجاب خیلی چیزهاست، برای ما هم بیحجابی خیلی چیزهاست. نوشتن این روایت هم شاید مهری بود به خودم برای فکرکردن بیشتر به همین خیلی چیزها و حرفزدن از آن.