نویسنده: الصا
هرگز نخواستهام حس کنجکاوی کسی را برانگیزم. بلکه میخواهم بگویم: بردهداری از بین نرفته، تنها شکلش پنهانتر و زنانهتر شده است. تصادفی نیست اگر فعالان زن بویژه در داخل روزبهروز گمنامتر یا پنهانتر میشوند، چه بهواسطه نبود تشکل و چه بهواسطه زندانیشدن بخشی از آنان که هر دو معلول قدرت سیستم حاکم است. اگر بتوانیم جزئیات و ریشه موقعیت کنونی زن را بشکافیم، دستها را باحوصله و با گشایش ببخشیم، قطعا میتوانیم شبکه امنی از زنان بسازیم. تحقیق میدانی پیش رو در چند بخش منتشر میشود که اولین بخش آن، شروع کاری درباره روسپیان بهصورت جدی است، کاری که نه بهشیوه رسمی، بلکه در قالب همدلانهای از گپوگفت با این زنان که ریشه ما هستند، انجام شده است، زنانی که شاید اگر نتوانیم بر فرهنگ مردسالاری غلبه همگانی کنیم، آینده ما باشند. به هررو جدا از ما نیستند، چنانکه سیستم و زبان حاکم به ما مجردهایی که تنها زندگی میکنیم نیز فاحشه میگوید. حالا خط روایی چند دیدار را هرچه بیشتر بشکافیم، شاید بهتر بتوانیم به چگونگی رهایی با توجه به شکلهای مختلف پنهان و آشکار فاحشگی بیندیشیم.
ساعت چهار صبح است، نمیتوانم از خانه بیرون نروم، دقیقا شبی است که خبر رسیده نیکا را کشتهاند و انگار خواب هم در چشم آدمی برزخی است میان نیکای رفته و نیکایی که در آینده قرار است برود. از خانه بیرون میروم، دیگر انگار هراس تجاوز به مغزم فرمان هیچ ایستی را نمیدهد، انگار آن هراس تبدیل به آتشی شده در دست که اگر در خانه بماند، خودش در آن میسوزد. کوچه انگار اعماق بغضی را شکافته و بوی گند ترشحات مانده و فضولاب رونده در جویها بیشتر از هر ترسی در جان پای آدمی، دویدن را برمیانگیزد. به خیابان که میرسم، از کوچههای تنیده در دیوارهای بلند احساس رهایی میکنم، روی تن کوچهها و خیابانها شعارهای مختلفی چون «زن، زندگی، آزادی»، «برای خواهرم، برای پیروز,، برای مادرم»، «مرگ بر دیکتاتور» و ... را میدیدی که علیرغم تلاش دشمنان «زن، زندگی، آزادی» هنوز قابلخواندن است. گویی رد هر سیاهی، هزار رازورمز را در خود دارد. با خود گفتم تا سر چهارراه میروم اگر خطری نبود بعد تا پارک حرکت میکنن. زنان و مردانی خمیازهکشان سر چهاراه ایستادهاند، لباسهای فرم و ساده بر تن دارند. انگار دهان آروارهای دارد باز میشود تا ببلعدشان و در وادی غروب، استفراغشان کند.
پشیمان میشوم از اینکه قضاوت کردهام که مردم خوابند و من بیدار. بعد میبینم من رهاتر از آنهایم. اگرچه اضطراب نان مرا نیز شکنجه میدهد. از چهارراه به سمت جنوب راه میافتم. کامیونهای همیشه بهصفایستاده را میبینم، با سایههایی که زیر تیرک برق میجنبند. نزدیکتر که میشوم زنانی را میبینم که برخیشان کودکی را در بغل میجنبانند. دلم هوس میکند بنشینم و سیگار بکشم، البته که کنجکاویام مرا وادار به نشستن میکند. با کمی فاصله از زنها مینشینم. صدای کشیدهشدن ماشینها روی آسفالت خیابان، صدای زنها را ضعیف میکند. سیگار را روشن میکنم. سایه بلند کامیونها روی تن زنانی که رختخوابشان سنگ است چنان کشیده شده بود که من تنها به دنبال آغاز کلام میگشتم و چه سخت بود آغاز کلام. در آن تصویر، تنها خواسته یک غریبه از تمام چرخه طبیعت و آدم، آغاز کلام است.
زنی سرش را به سمت من میچرخاند: «یه دونه سیگار میدی من؟» حالا دیگر نزدیکتر مینشینم، زنی دیگر میگوید: «قیمت تو چنده؟» و چندین چشم را روی لبهایم لمس میکنم. میترسم، جا میخورم و هنوز جواب ندادهام که یکی دیگر از زنها که کودکی دارد پستانش را میمکد، میگوید: «فکر کنم قیمتت گرونه چون لباسای خوبی پوشیدی.» لباسهایم؟ همین کت دویستوچندتومانی؟ و بعد یکی که از آنها مسنتر است میگوید: «کس باید طلا باشه.» از ترس آنکه خندهام بگیرد یا از مصیبتشان اندوهگین شوم، میگویم: «من بعضی وقتا خوابم نمیبره میزنم بیرون.» زنی که فربگی بدنش گویی تورم غلیظ رنج است میگوید: «کاش یه چهارمتر جا داشتم توش راحت میکپیدم تا ابد. شب تا صبح از این جاده به اون جاده.»
دیگری که لکهای صورتش را با سرخاب پوشانده میگوید: «جوونی ندیدوم. نه صاحابی، نه ننه و بوایی، نه شوهری. همه شوهر و صاحابمون بودن، ولی هیشکی هم گردنمون نمیگرفت.» هوف درازی را از گلویش میدهد بیرون، انگار بخواهد رد ستمی را بسوزاند تا نخواهد هی کلمه برایش پرت کند بیرون: «اصلا زندگی ماها توی کتاب نمیگنجه. خوشبهحالت دختر جوون. کست مال خودته.» یکی که انگار چیزی یادش آمده باشد، بدن نحیفش را جابجا میکند، به زن متورم میگوید: «برو خدا رو شکر کن هیچکسی بالاسرت نیس. تمام بالاسریام ادعا بودند. اون از بابام، اون از زنبابام، اون از فرارم و صدای نفسش بلند میشود هنوز کشیده نفس بیرون نیامده که میگوید: «مجبور شدم به این معتاد شهری شوهر کنم، حالا کسی یادش نیست من کی هستم. مثل من نیسی که شوهرت از کست فقط پول دربیاره و هی جنده بیاره توی خونت. هی بچههات رو توی سرما و گرما بفرسته واسه نوکری این و اون.» زردی چهرهاش میان بنفشی که توی صورتش موج میزد و انگار همهجای صورتش بود، درحالیکه هیچجایی از صورتش نقش نبسته بود. با صدایی عصبانی گفت: «اگه یه قومی، کسی داشتم اینطوری نمیشد.»
زنی چادرش را چندلا میکند روی زمین و بچهاش را میخواباند روی آن، کتش را درمیآورد و میاندازد روی بچه و میگوید: «نمیدونم کی منقل و وافورشون تموم میشه، مردیم از سرما.» رگبار اذان، گردن خروسخوان را میان وضعیت غیرعادی شهر برید و زنی صلوات فرستاد و زنی دیگر از پیاش. مردی نعره میکشد: «بچه رو بگو بیاد این کارتنها رو براتون بیاره. ساعت هفت و هشت حرکت میکنیم.» زنی بلند میشود چند قدم میان هیاهوی هفتنفریشان میزند و میگوید: «آخه مگه دزدیم، کلید این صابمردهها رو نمیدن بریم توش بکپیم.» بچه میدود، کشانکشان کارتنهای کاغذی را روی زمین میکشد. بدنش زیر حجم کارتن گم شده. یکیشان سیگار میگیرد و دود میکند، دود سیگار را میدهد توی دهان و آنقدر نگه میدارد که باقیمانده دودی که به هوا میرود گویی غباری ریز است. ذراتی از دندان را توی کف دستش تف میکند و میگوید: «راحت شدم، چاه بود و هرچی میذاشتم توی دهنم انگار میرفت توی دندون هزار تکه.»
بیشتر بخوانید:
عنکبوت مقدس؛ روایتی از قتل سریالی زنان کارگر جنسی
چگونه گفتمانهای مسلط خشونت علیه کارگران جنسی را نرمالیزه میکنند؟
قوطی آبی را برمیدارد، صورتش را کج میکند، آب خونی را چندبار تف میکند که هرچه کمرنگتر میشود گویی جان زن آرامتر میگیرد، میگوید: «خدا خیرت بده این ننه...ها که سیگار نمیدن.» انگار که حالا آغاز کلام را پیدا کرده باشم، میگویم: «اینا خودشون کثافتن، بهخدا یه ننههای بدبختی دارن که آدم دلش میسوزه برای اونا.» زنی که سرش را روی کیسه لباسی گذاشته است، میگوید: «والا ننههای ما هم گناه نکردن که این ننه...ها به ما میگن ننه...» زن متورم میگوید: «ننه من خوب بود بابام ولش کرد، ننم هم ما رو مجبور شد ول کنه. اخ برای جوونی.» زن سرخابیرنگ میگوید: «مردهشور تمام مردای دنیا رو ببرن که ما رو به خاک سیاه نشوندند.» زنی که بار اول سیگار میخواست در حالی که خمیازه میکشید، گفت: «اگر کیر نبود که ما نون نداشتیم بخوریم.» زن نحیف که میان سیاهی چادرش گم شده، میگوید: «احمق اگر کیر نبود اصلا ما نبودیم. اگر کسم هم نبود ما نبودیم. میخندند.»
نمیدانم چرا احساس صمیمیت میکنم و میگویم: «چرا گفتید قیمت؟» زنی بچهاش را روی زمین خوابانده میگوید: «یعنی اینکه ما از تهرون میریم مشهد» و همهمه صدا توی هم میپیچه: «توی راه هرچی خواستن براشون انجام میدیم.» و یکی دیگر که کهنهاش را جلوی دهانش پیچانده میگوید: «هرکسی که کسش طلایی باشه پول بیشتری میگیره.» که زن متورم میگوید: «اصلا هم این حرفا نیست، هر زنی به دهن مرد شیرین بیاد قیمت بیشتری میگیره. بستگی به خرجکردن مرد داره» و بعد زنی که روی زمین دراز کشیده به آن یکی میگوید: «خاتون یادت نمیاد مگه؟ من که زنم وقتی میدیدمش کسم پر از آب میشد چه برسه به مردا. بدبخت اینقدر دوا چپوندن توی حلقش که زن جوونمرگ شد. من همش خدا رو شکر میکنم بچه نداشت.»
زن میگوید: «بیچاره بچههام، نمیدونم الان چی میخورن، کجان. یکی که انگار تازهوارد است میگوید: «من میخوام هرطور شده فقط یه سال کار کنم و برم.» زنها توی همهمه میگویند: «کست رو کاش نشون بدی بهت بگیم پولدار میشی یا نه، تازه گیرمم کسطلا باشی، این راه عین جاده هس، آخر نداره تا مرگ.» زن تازهوارد میگوید: «وا چرا مگه کسی جلومو میگیره، آقا حبیب مثل نورالدین نیست گفته خرجم رو میده.» زنها برایش آرزو میکنند آقا حبیب راست بگوید، زن تازهوارد میگوید: «برام زنجیر و پلاک طلا خرید و میخندد. چنان که گویی ذوق زیر تمام پوستش باد کرده باشد.» میپرسم: «مقصد همتون یه شهر هس؟» زن متورم میگوید: «نهبابا، هر ماشینی بار میبره یه جایی و فاصلهها مختلفه تا تهران، دیگه بستگی داره چند ساعت رو با آقای راننده باشی.» بعد شروع میکنند: «رفتوبرگشت از مشهد تا تهرون کلا با خودشم: چهار تومن، رفتن از تهرون تا شیراز، تا شیراز با این رانندم، از شیراز تا تهران با یکی دیگه، باهاش قرار گذاشتم.»
همینطور اعداد میان زنها میچرخد و گاهی میخندیدند و گاهی سکوت میانشان میرفت و میآمد. چراغهای بعضی خانهها روشن بود. چراغهای خاموش را که میدیدند گویی که رویای خواب زیر پوستشان میرود: «فعلا که روی آسفالت و بین تلقولق کیر آقای راننده و فرمون ماشین، کسبههواییم.» میخندند. بعضی از زنان تحت نظارت سازمانهای صیغهیابی کار میکردند. و بعضیهایشان آزاد. گاهی آزادها، صیغهایهای سازمانی(لقبی که خوشان داده بودند) را خوشبخت میدانستند. چون میگفتند: «دستکم یکی خبر داره کجا میرید و میاید و اگر پولتون رو میبرت، جونتون در عذاب نیست.» طرف دیگر یعنی سازمانیها میگفتند: «شما هرچی بدست میارید دیگه واسه خودتونه» و دوباره صدا میپیچید: «شما امنیتتون از ما بهتره. _شما حداقل جا برای خوابیدن دارید. _شما از هفت دولت آزادید _شما قانون ازتون حمایت میکنه _ما رو سنگسار میکنن...» همینطور شما و ما میان آنان چرخید: «_شما راحت میتونید برید دکتر. _ما امروز فردا ممکنه زگیل بگیریم یا ایدز و بمیریم.»
بعد زنی کف دستش را نشان میدهد و هی روی آن میزند: «کس بیچاره یکی از دوستام، زگیل زد» و دورتادور دست دایره میکشد: «دورتادور کسش، دانههای سبز و سیاه درومد. پول نداشت و هیچ رانندهای هم حاضر به خوابیدن باهاش نشد. آخرسر هم نمیدونم چی شد.» یادم میافتد به آن زن و کودکش، وقتی که چندسال پیش، در رستوران ده کار میکردم، مرد و زنی برای سه روز یکی از اتاقکها را اجاره کرده بودند و گمان میکردم زن و شوهرند. هوای عصر بود که کودک در حالی که میان آبهای خنک تابستانی بازی میکرد به مرد گفت: «مامانم کو؟» مرد با بیتفاوتی پاسخی نداد. فردای آنروز مرد که کودک ۵ساله را پشت در اتاقک منتظر میگذارد باز هم گمان میکردم فرزندش است. کودک میگرید و صدای خنده مرد در تهماندههای صدای زن میپیچد. وقتی زن برای سفارش غذا آمده بود گفتم: «بابای بچتون مث بابای ما بیرحمهها» زن خندید و گفت: «بابای بچم نیست. من مسافرشم. باهاش میام و میرم.» تازه فهمیده بودم این زن و بچه چه بردگیای را بهدوش میکشند. دوباره اولینها در ذهنم مرور میشوند، میچرخند، آزارم میدهند.
بلند میشوم و با گرمی خداحافظی میکنم. زنی میخندد: «بازم بهمون سر بزن.» یکی از زنها بهش میخندد: «مگه همیشه همینجایی که بهت سر بزنه؟» یکی دیگر میگوید: «شاید هم بمیریم.» میخندند. ازشان جدا میشوم: «من از اینها جدام؟» و هی فکر میکنم، آنها میدانند تعدادشان از مادرم تا مادرانشان، از ما تا خودشان زیاد است؟ روی زبانم مانده بود بگویم ما کجا و شما کجا؟ تنها در خویش بیشتر فرو رفتم و اولین غارت تنم را به یاد آوردم، اولینباری که پدر دست بلند کرد تا بزند. اولینباری که مادر دست بلند کرد تا تادیب شوی زیرا که نمیخواست پدر تو را بزند. اولینباری که خواهر جای پدر نشست و زد.
اولینبارها را به یاد آوردم و فاصله کودکی من تا کودکی این بچهها؟ که مادرشان به اجبار برده است و او نیز به اجبار لمس میشود و اولین شکوفههای بدنش میریزد. مثل نوک پستان من در دهسالگی، وقتی از دهسالگی فقط دویدن از مدرسه تا خانه، از خیابان روستا تا خانهای در مزرعه برای آنکه دستی، پستانت را که هنوز نمیدانی چرا روی اندام تو هی بالا میآید، را غارت نکند. خورشید دارد بالا میآید اما به کدام سمت خواهد تابید؟ اکنون یک سال از آن شب میگذرد، گاهی در گوشهوکنار کامیونها که زنی را میبینم میگویم آیا آن جمع مرده یا زندهاند؟ برای کسی چه فرقی میکند که در ناکجاآباد کدام بیراههای جنازه زنی قطعهقطعه شده باشد؟ آیا حبیب آقا آن زن را خوشبخت کرد؟ آیا مثل خاتون دواخور شدند و مردند؟ یا مثل آن زن زگیلی شدند؟