آمدند و مرا بردند
پیش از رفتن بارها بوسیدمش، عزیز بومیام را میگویم، همان دربهدر بین دادگاه و دادسرا و زندان و بازداشتگاه. دستهایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش. میخواهم از آن دو ساعت که کنارش نشسته بودم و خانهمان را وجببهوجب به قول خودشان تفتیش کردند، تنها همین لحظههایش را پشت پلکم بچسبانم؛ بوی خوش میدهند، بوی دستهای همیشه پناهش را.
بر من بتاب
همه میدانند از نور خورشید گریزانم و سال گذشته تمام روزهای بازداشت، روشنایی روز میخوابیدم و شبها را زنده نگه میداشتم. امسال اما از آنشب که آمدند و مرا بردند حالم دگرگون شده بود. هفتۀ اول شبها زود میخوابیدم و صبحها زود بیدار میشدم تا بتوانم آن شعاع نور نحیفی که روی دیوار سلول میافتاد را از دست ندهم. به دیوار تکیه میدادم و میگذاشتم نور پشت پلکم را خون بیندازد. نور وجببهوجب روی دیوار سُر میخورد و من جایم را عوض میکردم، پایین میآمد و زانوبهزانویش مینشستم، بالا میرفت و قدمبهقدمش نوک پا خودم را بالا میکشیدم، قدم که نمیرسید دستهایم را بالا میبردم و انگشتهایم را میرقصاندم و سایهبازی میکردم.
آن گوشۀ سلول و قبل از آنکه نورِ نارنجی دم غروب برود و آبی آسمان هردم پررنگتر شود، دو انگشت شستم را به هم قلاب میکردم، با آخرین چکۀ نور سایۀ پرندهای را که نامش را نمیدانم روی دیوار میانداختم و بالبال میزدم. زیبایی را چطور در این توصیف کوتاه از سلول انفرادی راه ندهم؟ چرا استعارهها دست از سرم برنمیدارند؟ کدام را میتوان فراموش کرد؟ دیوار را، سایۀ میلهها را، نور را، آن بالها را، یا دستهایم که آرامآرام پرندۀ جامانده در شناسنامهام را به خاطر آورده بود.
تنها نیستم
هفتۀ دوم تلفن را قطع کردند و گفتند از اول ممنوعالتماس بودی و همان تلفن اول هم لطفی بوده که دیگر نیست. حرفهایی که میخواستم به آرام جانم بگویم را روی دیوار سلول نوشتم و جملههای یادگاری زندانیان پیشین سلول ۴۴ را خواندم. کنار هم نشسته بودیم انگار و با هم گریه کردیم. رازهای مگویشان را که فاشِ کسی نمیشود -قول- خواندم و روی اسمهای آشنا دست کشیدم. کجایی تو؟ ای تن رها، یادت هست درست وسط خیابان ولیعصر راه میرفتی و روسریات را بالای سرت میچرخاندی؟ یادت میآید آن هممسیری و همراهی کوتاهمان را؟ اسم تو روی دیوار لحظههای شگفتانگیز شهریور و مهر ۱۴۰۱ را برایم زنده کرد. زیبا بودیم، نه؟ زیباترین بودیم.
یاد آر!
اعتصاب غذا توان ایستادن و راهرفتنم را بلعیده بود. از نور خورشید هم همان باریکۀ بخشنده و کوتاهقدی که میتوانستم بنشینم و چشمهایم را ببندم و گرمایش را حس کنم برایم مانده بود. بیشتر از روزهای قبل دراز میکشیدم. دلتنگ بودم، دلتنگی نفسم را بریده بود، به خودم میگفتم قوی باش زن، الهه محمدی ۱۸ روز انفرادی بوده، محکم باش، زینب جلالیان را به خاطر بیاور، مریم اکبری و دل تنگش را فراموش نکن، سها مرتضایی و قدمهای آرام و دردی که روی صورتش اخم میاندازد را یادت رفته؟ شرمگین شدم اما شرم جای دلتنگی را در قلب آدمیزاد تنگ نمیکند. دراز میکشیدم، قطرههای اشک از کنار صورتم میغلطیدند و قطرهقطره به مقاومت آدمها غبطه میخوردم.
پایین
دراز میکشیدم، به سقف زل میزدم، که چرا اینجام، چرا بازجو اسم دوستانم را میگوید و آزارم میدهد، برای مادرم دختر بدی هستم، برای خواهر و برادرم خواهر پردردسری، برای دوستانم خطر و برای همسرم مسبب اضطراب و تنش روانی، کاش نباشم، کاش نباشم ...
صف بدرقه
زندانبانها مرتب سر میزدند و نگران بودند بلایی سرم بیاید. میترسیدند و مامور بودند از اعتصاب غذا منصرفم کنند. حق داشتند، قلب بیقرارم وقتی وارد بازداشتگاه ۲۰۹ شدم در هر دقیقه ۱۲۲ بار داشت خودش را به درودیوار میکوبید و پزشک برایم توضیح داد تعداد تپشهای قلب انسان حدودا مشخص است و با این تپش قلب عمرم کوتاه میشود و چرا نمیروم؟ مثل بازجو که میگفت برو و میپرسید چرا نمیروم، مثل بازپرس که میگفت برو و میپرسید چرا نمیروم. خب برو، چرا نمیری؟
بیشتر بخوانید:
آواز برای ما خود زندگی بود
ما از لابلای کلمات و آواها دستهای یکدیگر را پیدا میکنیم»
من سردرگمم، گمم
عکس مهمانیهایت را که جلویت میگذارند یا شکل مهرورزیدنت را که میجورند، لباسپوشیدنت را که تحقیر میکنند و به سینههایت که اشاره میکنند و میگویند «حالا خوبه چیزی هم نداری، دوتا نوکی و یه مشت گوشت» میفهمی -یا تلاش میکنند با توهین و تحقیر بهت بفهمانند- شکلی از زندگی که انتخابش کردهای جرمانگاری شده انگار، تو مجرمی و زندگی روزمرهات جرم است. توی سرت میافتد که دیگر نکنم، نروم، ننویسم، نبینم، نگویم، تنها بنشینم گوشۀ خانهام و گوشت لَختی باشم که نه برای کسی خطر است و نه خطر میکند و نه خطری دارد. اما این فکرها دقایقی بیشتر دوام ندارند، نداشتند.
مرگ زندگی را یادم آورد.
شب سومی بود که اعتصاب غذا بودم؛ نه غذا، نه آب. آمده بودند بیهیچدلیلی مرا از وسط خانهام برداشته بودند و آورده بودند خرابشدهای که هیچکس جوابی به سوالهام نمیداد. نیمهشب در راه برگشت از سرویس بهداشتی حالم بد شد و زندانبانی بلندم کرد و به بهداری برد. میتوانستم نروم، اجباری در کار نبود، اما رفتم. ترسیده بودم. میترسیدم بمیرم. مرگ را در آن سلول خیلی نزدیک به تنی که دیگر جانی برایش نمانده بود، حس میکردم؛ ترس از مرگ را بیشتر. بهیار گفت اعتصابم را نشکنم اما آب بخورم. قبول کردم. به سلول برگشتم و تا فردا ظهر خوابیدم. روز که شروع شد باید شکل جدیدی از ادامهدادن را پیدا میکردم. به دوستانم فکر کردم، به درآغوشکشیدنشان، به بوی عطری که همسرم میزند و نرمی تن گربههایم، به کتابهای نخواندۀ کتابخانهام، به کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام دهم و وقت نمیشد، فکر کردم، فکر کردم؛ به آدمها، به کارها، به فضاها، به زمان، به فرصت آزادبودن و مقاومتکردن.
یکی از کارهایی را که مدتها بود در ذهنم پسش میزدم و به فردا میانداختمش، گذاشتم وسط سلول. بلندبلند فکر میکردم و با دوستانم که آوردهبودمشان در سلول ۴۴ و دور خودم جمعشان کرده بودم بحث میکردم. تکهکلامهایشان را به یاد میآوردم و میخندیدم و مخالفت میکردم و سر تکان میدادم. روزهای بعد کارم شده بود روی کارهای بعدیام فکرکردن، فکرکردن به ایدهها و فکرکردن به موضوعهای مختلف. هر صبح لیستی از کارها داشتم که باید بهشان فکر میکردم. یافتم! شکل جدیدی از ادامهدادن پیدا شده بود.
دختر خیابان انقلاب
یکی از شبهای آخر که دلتنگی خفهام کرده بود و بیقرار و بیتاب بودم، ذهنم را زیرورو کردم کسی، چیزی، جملهای، خاطرهای پیدا کنم تا سرپا نگهم دارد، نتوانستم، نمیشد. دراز کشیدم و روبهپهلو به دیوار زل زدم و دستم را روی دیوار کشیدم. اسم چندنفر از زندانیهای پیشین سلول را دیدم که با خودکار آبی کمرنگی که احتمالا با زرنگی و استرس و پنهانی از جلسه بازجویی آورده بودند، نوشته شده بودند. آخرین اسم، آخ آخرین اسم. دستم را روی اسمت کشیدم زن زیبا، زن باشکوه و انگار تو از آن بلندی روبهروی شیرینی فرانسه دست من را گرفتی و بلند کردی. زیر لب تکرار میکردم «استوار باشی زن.» سرپا شدم، قلبم سرریز شد و کاش کسی بود تا ببیند من دیگر در آن سلول جا نمیشدم، در تنم جا نمیشدم. به یادت سرود خواندم که آن شب اسم رمز من نام تو بود زن: «ویدا موحد»
مرور کن
یادِ دوست پناه بود، عشق، شعرهایی که روی دیوار سلول مینوشتم و سرودهای انقلابی، درختهایی که بلندتر از خودم میکشیدمشان تا غروب خورشید را بهجای من ببینند از آن پنجره، مقاومت و فکرکردن به انجام کارهایی که امید داشتم جهان کمتر نابرابری را محقق کنند، به همدلی و خواهری، جهانی شاد و بهتر ...
واگویه
اینها را چرا مینویسم، نمیدانم. حتی نمیدانم پس از اتمام متن کجا نگهش دارم که نگران بیاجازه خواندنش نباشم یا روزی بابتشان در حالی که روبهدیوار نشستهام جواب پس ندهم. انگار چیزی را کشف کرده باشم و شوق به دیگران نشاندادنش را داشته باشم، آنطور ولع چیدن این کلمات را داشتم. اما میدانم پیش از من بودند بسیاران در تکتک آن سلولها و بند نسوانی که گویا دقیقا پشت بازداشتگاه ۲۰۹ است، که کشف کردهاند این چیز، این حس، این تجربه را، امید به ادامهدادن را، مقاومت را، مبارزۀ هرروزه را.
آزادی
به پارههای تنم در آن سوی دیوارهای زندان که احتمالا بعضیشان بهتر از من میدانند: از زندان که بیرون میآیی، دیگر آن آدمی نیستی که آمدند و بردند، خانوادهات هم. گاهی غمگینتری، گاهی قدردانتر، گاهی صبورتر، گاهی تنهاتر. اما ادامه میدهی؛ محکمتر، باتجربهتر، مصممتر. بعضی روزها چه سخت و سنگین میگذرند، اما میگذرند و ما نمیشکنیم. چون تو و بسیارانِ پیش از تو نشکستند و ما خواهریم دیگر، ما پناه یکدیگریم، ما ادامۀ همیم، در انتظار همیم و این روزها دلتنگ هم، نگرانِ هم و مومن به خواهرانگیمان.