الصا: شاید 19 سالم بود، شاید هم 20 سال. تازه سرمست شده بودم از هوای آزادی دور از خانواده. در یکی از شهرهای کوچک این سرزمین سرخ و خاکستری دانشجو بودم. روزهای خرداد ۸۸ بود. آنروزها تازه نام «جنبش» بر سر زبانها میآمد. دیگر چیزی قابشده در تاریخ نبود. کوی دانشگاه را تا آنزمان زیاد نشنیده بودیم. تلویزیون داشتیم اما فقط دو کانال یک و دو که به وقت اخبار کسی جز پدر حق نداشت مقابل تلویزیون بنشیند. ما هم دیگر از اخبار بدمان میآمد چون فکر میکردیم زبان آدم بزرگهاست، زبان بابا. زیرا 78، سال قتلهای زنجیرهای، سالهای زندان ما متولدان ۶۷ در شهرستانها و چهبسا تهران بود. زندانی که اگر چادر از سرت میافتاد رسوا و فتنهانگیز و گناهکار بودی.
روزهای بهشت و جهنم از دوربینهای قرمز عبدلی سر کوچه. صد بدهید بهشت ببینید، روزهای آرزوی تو مثل عقد دختر همسایه. روزهایی که موهای وزوزیات از روسری که میزد بیرون اول مادر دعوایت میکرد، زیرا پدر تهدید کرده بود و حکم مرگ هردویمان بود اگر موهای وزوزی در لچک فرو نرفته بود. روزهایی که مادر کسی جز امامان را به کمک برای ایستادن مقابل پدر صدا نمیزد. آنروزها به علی میگفتند دیوانه، چون موجی بود، در جنگ موجی شده بود. لکه سرخ روی سفیدی دور سیاهی چشمش میان پوستی تیره، ما کودکان را نیز از علی ترسانده بود. از علی میگریختیم.
آنروزها به جمیله میگفتند دیوانه. خالهای که داغ چهار کودک بهمرگرفتهاش را برای حرامبودن دارو، در خود و با خویش میسوزاند. جمیله مثل سمبل شر بود که همه از ترس اینکه دخترهایشان در خود فرو بروند به انواع ملاها پول دعا دادند و در شکم دختران ریختند تا هیچکسی جمیله نشود. هر دختری که کمی لباس رنگیرنگی یا نامرتبی میپوشید او را جمیله صدا میکردند. آری بارها جمیله صدایم کردند. دیگر از موهایم بدم میآمد. توی آینه نگاه نمیکردم. اما به جمیله نزدیک و نزدیکتر شدم. با او غذا میخوردم و به همه میگفتم: «دستپخت خاله جمیله خوشمزه است.» روزهای سنگسار فاطیها به دست برادرها برای اینکه دانشگاه نروند.
سال ۸۸ وقتی در تظاهرات دانشگاه شرکت کردم با خودم گفتم: »چیزی نبود مگه این گندهها کیان؟» و خوشحال بودم. دوستان زیادی یافتم که زندگیشان تمام زندگی من شد. زنجیرهای از آدمهایی که مثل من عقل ندارند و در خانوادههایشان مهره سرطان نامیده میشدند و توی شهرهای غریب، دانشجویی سیاسی شناخته میشدند. بیآیندگانی که اساتید به آنان این لقب را میدادند. استاد نحو روزی در محوطه دانشگاه به من گفت: «تو دختری، سنگینتر باش، آرومتر و شمردهتر حرف بزن! کسی زیاد تحویلمان نمیگرفت چون سیاسیها را خطرناک و ولگرد میدانستند. زیرا خاطره دهه 60 و اعدام و خانهنشینکردن آدمها هنوز در ذهنشان درد میکرد. وقتی بازداشت شدم، بازجوها دورهام میکردند: شش مرد همزبان و چهار مرد فارسزبان، به محلی ما: مردان شهری.
با خنده و تاسف میگفتند: «میگن روانی هستی. میبینی ما همهچیز رو در مورد تو میدونیم. خانوادهات هم میگن اصلا حرفگوشکن نیستی. میدونی دخترهای اندازه تو حالا شوهر میکنن میرن، بعد تو میری کجا؟ دیوونهخونه. آره ما چارهای نداریم جز انتقالت به دیوونهخونه. پزشکای خوبی داره. بابات توی جنگ بوده، موجی شده، ترکش خورده، نتونسته تربیتت کنه، مادرت هم که جوونمرگ شد.» و من یادم میآید قلب مادری حرفگوشکن و قانع که حرف شوهرش را جایی نمیزند، که گرسنگی میکشد و دم برنمیآورد، چگونه از سینهاش بیرون آمد و لکههای خون که تا زیرپلهها نشان از بانگ بلندی میآورد: «سکوت نکن مادر.»
حس تنهایی شدیدی به من هجوم میآورد، حس اینکه هیچکسی در آن پشتها مثل من نباشد میرنجاندم، اینکه همه عاقل شدهاند و رفتنهاند پای مثلا زندگی. به بازجو گفتم: «پدر من رو جنگ فرستادید یا خودش اومد رو نمیدونم. اما بعد از جنگ چرا ازش مراقبت نکردید، چرا انداختیدش به جون مادرم و ما؟» کاغذهای آچار را توی صورتم میزند: «خفه شو! خفه شو! حرمت شهید و جانباز رو نگهدار. اونا فیسبیلالله رفتن.» و بعد داد میزند: «زنگ بزنید بیان ببرنش زندان فوری.» یکی که مثلا مهربانتر است و چون همزبان من است در صورتم اخم قیممآبانهای میکند: «حاجی میدونم راه درازی اومدی. میدونم جون این دختر رو نجات دادی.» که مثلا من به خودم بیایم که عه! قرار بود کشته شوم! چرا؟
حاجی بعد از تعارفهای زیاد میان خودش و این چاپلوسش، برمیگردد و میگوید: «به حرمت پدرت اومدم، گفتن امروز کسانی که پول گرفتن از غرب میخواستن تو رو بکشن و به قهرمان تبدیلت کنن، متوجهی؟» که قهرمانان ما دروغینند آقای بازجو! که روزها در سلول انفرادی، خانوادهام را، سرگذشت تلخ پدر و مادرم را، جنگ مقدستان را به چهرهام زدید و مدام گفتید: «دروغ است، مصطفی کریمبیگی دروغ است. یادتان هست؟ که عکس مصطفی و ندا را چگونه مقابل چشمم گذاشتید و گفتید: «این دختر قلابیه؟ معلوم نیست عکس کدوم هرزهای هست و با مردا چه سری داشته که اون روز زخمی شده؟»
۸۸ گذشت، اما گیس خونی ندا از یاد ما نرفت. ۸۸ گذشت. اما ترس از روانپزشک و قرص و نصایح زنان نقرهبهدست و تسبیحگردان پشتمیزنشین که بوی عود میدادند، شبها خوابم را میربود، زنانی که مهمانطور به خانهات میآمدند اما دستبند میزدند و سبزپوشها تو را میبردند. گذشت و زنانی که ازدواج هم کردند، سرنوشت تلخ اجباریشان را دیدم که چگونه به من میگویند: «تو اصلا روانی نبودی، زندگی اجباری تحت فرمان شوهر، وقتی برای ما نذاشته که تنها بشیم، خوش به حالت که تنهایی، اگر گرسنه باشی هم آزادی. میبینید آقایان بازجو، نتیجه برنامه شما این است: «خانه را تبدیل به دارالمجانین کردید.»
بیشتر بخوانید:
روانشناسی؛ ابزار سرکوب خاصه زنان در قیام ژینا
یوگا؛ نامهای بدنمند از زندان
روزهای زیادی گذشت و فکر من نهتنها از آن دارالمجانین ساکتِ دورازشهر، رها نشد که هر روز دارلمجانینهای بیشتری را یافتم. بله، دارالمجانینی به نام خانه که در همدستی آگاهانه و ناآگانه، زنی را تا سرحد جنون شکنجه میکردند که از خانه بیرون نرود. آری شما به هدفتان رسیدید؛ ما مجنون شدیم مثل شما، اما مجنون رهایی کجا و مجنون مرگ کجا؟ چه بسیار زنانی را یافتم مجنون رهایی در خیابان که در میان تظاهرات میخندیدند و درحالیکه با شالهای توی دستشان، هیزم درست میکردند میگفتند: «شوهرم گفته خونه نیا اگر رفتی اغتشاشات.» میخندید و میگفت: «به درک!» و میخندید: «خوبه، شبم بیرون میمونیم اگر راهمون ندادن، مردم همه بیرونند» و خندهای که میان آتش و گیس میپیچید.
خانم بازجو، وکیل، وزیر، نماینده، خانمی که چون کلافی در ستم تنیدهای و زنان ستمدیده را میخواهی در کلاف بپیچانی، خانمی که در مترو با عصبانیت خودبینانه حزبالهی، مادرانگی را زیر پا گذاشتی و گفتی: «ما کشتیم، آرمیتا رو ما کشتیم»، زنی که رویای ما را در همدستی با حکومت پدرسالار مذهبی ایستادهای به سرکوب، مادرانگی را اول در خودت و دوم در خودت و سوم در خودت کشتی، گوش کن: تو سالها تلاش کردی میان ما و مادرانگی فاصله بیندازی، اما مادران بسیاری در همدلی با فرزندانشان بنیان حکومت شما را به لرزه درآوردند.
تو پیش از ما، خودت را کشتهای. عظمت خلاقیتت که اینک به شکنجه و زاییدن جسمهای سرگردان محدود شده، گوش کن تو هرگز نمیتوانی ریشه خود را، مادرانگی را فراموش کنی، پس اینک که بیهوده میزنی، بدان که ما مصرانه به مبارزه با بیهوده تازاندنت برای حذف مادرانگی ادامه میدهیم. ما اینک نجاتدهنده را از آینه به خیابان آوردهایم. ما سرانجام این راه را میدانیم زیرا که متروها صدای خنده آرمیتا را منعکس میکند و روی دیوارهایش، سمبل گیس از ژینا نگاشته شده است. ما نمیتوانیم مجنون رهایی نباشیم.
حتی آسمان رنگینکمان ما و آسمان سربهزیر شما یکی نیست. حالا دیگر نمیشود به گیس تنها در آینه اتاق نگریست، حالا گیس یک پناهگاه است، حریم است، سلاح است. همین حالا که راهروهای تیمارستان شما از رویاهای ما مجنون شده است و عصر فلاکت انسانی بهنام محجوبیها تکرار میشود، هرچه شکنجهگران برای حفظ حریم اقدس عالم، گیس رویا را در قرص و ملحفههای سفید و خاکستری و آبی، در سرمهای جورواجور و سوزنهای شفابخش بیشتر از دیدگان محو کنید، بیشتر مجنون میشوید که چرا گیس را از خیابان و قبرستان و دانشگاه و مدرسه و کوچه و... محو نمیشود؟
رویا نیز مجنونتر میشود، زیرا در آن سلولها و راهروها و تختهای نرم شکنجهگر نیز رد گیس پیداست. زیرا که تصویر «زن، زندگی، آزادی» حتی در میان لجن و بوی خونی که روانه میکنید نیز پیداست. این نقش اکنون چونان خدایی سربرکشیده، هرروز دیوارهای بیشتری فرو میریزد و رازی آشکار میشود. زیراکه حجاب خانواده مقدس هم شکست، خانوادههای زیادی که هرچه شما سالیان سال بیمشان دادید، پای روضه و منبر و مسجد کشانیدش، اما میراث خلاق مادری را، بهپاداشتن آتش را، روشن نگهداشتن مشعل مبارزه را، رقص را، زنجیره و پیوند زنانگی را و جستن و بذرافکندن و رشددادن را نتوانستید از آنان بگیرید. خانواده تمام کشتهشدگان، از خاوران تا دارالرحمه شهری دیگر.
هرچه شما حوای حیلهگر را به نام و مهری داغ کردید، او میوههای ممنوعه را بیشتر بلعید. زیراکه رنج زمین، مرهمی میخواهد و چه مرهمی بهتر از مادرانگی، زیرا میان زنان و زمین که هردو بالنده و زاینده و رویانندهاند، پیوندی مادرانگی ورای زندهماندن یا مردن است. پیوند مادرانگی که همیشه در شور است، بدون این پیوند وجودی را امکان حیات نیست. شما زنان شکنجهگر خوشحالید که در موقعیت ایمان و مقام هستید اما با اطمینان میگویم موقعیت شما از رویای شکنجهشده برای زندگی شکنجه آورتر است. زیرا که گوری تاریک و لغزان در پسوپشت قدمهای پدرسالاری هستید. زیراکه روال شکنجه خود امری ضد مادرانگی است، مادرانگی که صلح آورد، بشر را به کمال برد، آب و آتش و زمین را جاری و روشن کرد و شکافنده به سوی زندگی پیش برد. دولت و مسجد و کلیسا گمان کردند میتوانند مادرانگی بهعنوان طبیعت بشر و زمین را در فراموشی فرو برند، اما مگر میشود آنچه که بشر را با دستهایش آشنا کرد از یاد برد؟ نه.
ستمگران و بویژه ستمگران زن، هرچه بیهوده میتازند، خود را نیز بیهوده میکشند. همچنان که روال شکنجه گیس و زندگی دستوری هرچه بیشتر در آنان نهادینه میشود، خود را بهعنوان خالق صلح و زندگی فراموش خواهند کرد و با رحم خویش نیز رابطه پدری و بالادستی برقرار میکنند. فراموش میکنند ما گیسهای عصیان را بیشتر به حلقهای درهمتنیده بدل میکنیم، زیرا که یقین داریم گیس رویا همچنان جیق میکشد و در برابر سبزپوشها و سیاهچادرها و دکترها، بانگ رهایی سر میدهد. زیراکه زمین، تصاویر مادرانگی از عصر اولین سنگسار گیس را نمیتواند پنهان کند. هرچه تیشه بر این سمبلها میزنید، رویای ما که تجسد زندگی حیاتبخش گیس است بیشتر در ما زنده میشود.
مادرانگی برای ما تنها زاییدن جسد نیست، که خلاقیت است، که فراموشنکردن رنج مادر و هدیه روشنایی به بشر در سختترین روزهای نخستین تاکنون را در حافظه خود تقویت میکنیم و میجوییم در معابر و پارکها و بازار و خانه و کوچه و خیابان، یکدیگر را. آری، ما در تیمارستان و زندان هم خواهیم جست، گورها را ببین که چگونه سمبل شدهاند، سمبلی که وقت و ساعات زیادی را میگذرانید تا آنان را از میان بردارید. نمیتوانید زیرا خودتان نیز از میان برداشته میشوید. زیراکه تنها سرزمین مادرانگی، سرزمین رقصیدن دستهای زنجیرهای روی شعلههای آتشین لچک است که ما را با رویاهایمان، رنجهایمان، پیوند میدهد. ما رویاهایمان را، فرداهایمان را فراموش نمیکنیم.