دیدبان آزار

درهم‌ شکستن کلمات خودساخته دیکتاتور

واژه‌ها علیه واژه‌ها

نویسنده: لام

[مالک محترم خودروی شماره ... در خودروی شما در آدرس خیابان ... تاریخ ... عدم رعایت حقوق شهروندی (کشف حجاب) صورت گرفته است. ضمن تأکید بر هنجارهای جامعه، ضروریست بر عدم تکرار آن اهتمام ورزید. بدیهی است در صورت تکرار آن، پیگیری انتظامی و قضایی اعمال خواهد شد.]

آن یک ثانیه اول دیدن این پیام و مرور واژه به واژۀ آن حس‌های متنوعی را برایم رقم زد. احساس یک تجربۀ گروتسک، همراه با خشم، نفرت و استیصال. برای چند ثانیه واکنش مربوط به حس اضطراب در بدنم رخ داد؛ تپش قلب، دلشوره، حس قرارگرفتن در هدف یک نگاه خیره از سمت دیگری ناپیدا، حس ازدست‌رفتن حریم شخصی و تهاجم به جسم انسانی. یک احساس ناآشنا و نامعلوم و بی‌نام.

به روزهای شهریور ۱۴۰۱ برمی‌گردم. روزهایی که هوا رو به خنک‌شدن می‌رفت و با خاطری آسوده و بی‌توجه به نگاه‌های خیرۀ افراد سوار وسایل نقلیۀ عمومی می‌شدم. روزهایی که از ایستگاه اتوبوس پیاده می‌شدم و از میان دو ردیف مغازه‌هایی می‌گذشتم که صاحبان آن دیگر من را شناخته بودند. حس گذر باد شهریور از لابه‌لای موهایم، گوش‌دادن به موسیقی مورد علاقه‌ام و رد و بدل‌ کردن نگاه با فروشندگانی که به حس خوبم می‌افزودند؛ یکی آرام در کنارم می‌گفت «زن، زندگی، آزادی»، یکی دستش را به نشانۀ پیروزی برایم بالا می‌آورد، یکی لبخندی تحویلم می‌داد و دیگری تلاش می‌کرد نگاهی گذرا مانند تمام رهگذران دیگر به من داشته باشد.

به روزهایی فکر می‌کنم که می‌دانستم دیگر هیچ‌چیز برای من مانند سابق نخواهد بود، اینکه این حس برای مدت زیادی بدون چالش نخواهد ماند، که وقت مبارزه‌ای برای من خواهد رسید. دریافت این پیام‌ها برای من همان هشدارهای شروع چالش است. این پیام‌ها فرصتی دوباره برای بازنگری بر باورها، مرزها و ساختارشکنی‌های ذهنی من است.

عنوان پیام را در توئیتر جست‌وجو می‌کنم تا تجربه‌های دیگران را بخوانم. متوجه می‌شوم در تمام آن‌ها همان حس ابتدایی مشترک است و هرچه زنان بیشتری این حس را با یکدیگر به اشتراک بگذارند، پذیرش و حل آن راحت‌تر خواهد بود. بیان این حس، آدم‌های یک اجتماع را به یکدیگر نزدیک می‌کند و آن‌ها را از نقاط مختلفی به هم می‌رساند. یکی نوشته بود «کاش هوا گرم نمی‌شد؛ دیگر نمی‌شود کلاه سر کرد و نمی‌توانم مثل گذشته هم روسری سر کنم.»

یکی از تذکر خانواده نوشته بود و مردانی هم بودند که در مسیر این پیام‌ها قرار گرفته بودند و از احساس نفرت و عصبانیتشان می‌گفتند. یکی از ترس توقیف ماشین پس از دریافت چندمین پیام نوشته بود، یکی گفته بود بعد از دریافت چهارمین پیامک دیگر شالش را سر می‌کند و دیگری زن‌بودن را در ایران با همین پیامک کشف حجاب تعریف کرده بود.

پیام سرشناسۀ پلیس را که باز می‌کنم، یک گروه از کلمات خودشان را سریع توی چشمانم جا می‌کنند: «عدم رعایت حقوق شهروندی». به این فکر می‌کنم که چگونه کلمات تهی از معنای حقیقی خود شده‌اند، که چگونه حقوق شهروندی خود من برای مشروعیت‌بخشی به عمل دیکتاتوری بر ضد من عمل می‌کند. به این فکر می‌کنم که جنسیت، مذهب و قومیت در بندهای اساسی این حقوق نباید مانع دسترسی یک شهروند به خدمات شوند و با این وجود در این پیام تهدید به پیگیری قضایی می‌شوم.

 

بیشتر بخوانید: 

لذت خرابکارانه نافرمانی مدنی 

شبیخون به کتابخانه

 

خبری را مرور می‌کنم که از فروش بلیط مترو به افراد بدون روسری خودداری می‌شود. چندین بار به متن خبر تعلیق اعضای کتابخانۀ ملی به‌علت حجاب نگاه می‌کنم. به حقوق اجتماعی زنانی فکر می‌کنم که با «کوبیدن سطل ماستی» بر سر تقلیل می‌یابد. سپس روز بعد از دریافت پیامک، بر سر همان چهارراهی که عکس من ثبت شده، با چراغ راهنمایی و رانندگی خرابی مواجه می‌شوم که باعث ایجاد موج ترافیک و افزایش احتمال تصادف می‌شود. آنجا می‌فهمم که یک چهارراه استاندارد قطعاً جزو حقوق شهروندی من نخواهد بود و کسی آن را نقض نکرده است.

پس از دریافت پیام دوم چیزهای جدیدی را در ذهنم مرور می‌کنم؛ اینکه اگر مجبور به امضای تعهد و گذراندن کلاس‌های اجباری شوم، کرامت انسانی‌ام بیش از گذشته زیر سؤال می‌رود. به این فکر می‌کنم که در صورت جریمه و توقیف ماشین بلأخره خانواده‌ام در جریان قرار می‌گیرند و از طرف آن‌ها برای پرداخت جریمه نیز حمایت نخواهم شد و می‌دانم که بخشی از هدف ارسال این پیام‌ها افرادی هستند که همچنان بر سر مسئلۀ حجاب با خانواده درگیری دارند. به این فکر می‌کنم که ماشین را بگذارم گوشۀ خانه و به جای تن‌دادن به سرکوب، واسطۀ سرکوب را کنار بگذارم، اما به لحظه‌ای فکر می‌کنم که رانندۀ اتوبوس و تاکسی سوارم نکند، فروشگاه و مرکزی به من خدمات ارائه ندهد.

به آن روزی فکر می‌کنم که زنی کنار خیابان مخفیانه از من عکس گرفت و من نمی‌دانم چرا واکنشی نشان ندادم. و در نهایت به یکی از روزهای پاییز و زمستان سال ۹۳ و اسیدپاشی‌ها و ترس آن روزهایم فکر می‌کنم. این فکرها باید صورت بگیرند، چراکه دانستن عواقب هر تصمیمی جزوی از فرایند آن تصمیم است. راهی برای اندیشیدن عمیق‌تر به آن تصمیم. راهی برای تقویت شجاعت.

روز دیگری از همان چهارراه رد می‌شوم و انگشت وسطم را به نشانۀ دهن‌کجی به‌سمت دوربین آن نشان می‌دهم. روز دیگری آفتاب‌گیر ماشین را پایین می‌آورم تا دید محدودتری ایجاد شود. به این فکر می‌کنم که تاکنون هیچ فروشگاهی از ارائۀ خدمات به من خودداری نکرده و تا آن زمان می‌توانم برای خودم نگرانی جدید ایجاد نکنم. به این فکر می‌کنم که در این برهه از زمان نیازی به دعوا و جدل با مردمی ندارم که با باور من همراه نیستند و فقط لازم است گاهی گذر کنم. به این فکر می‌کنم که در کوچه‌پس‌کوچه‌های مسیر رسیدن به خانه یا رفتن به سر کار می‌توانم دوباره به‌راحتی همان حس و حال روزهای شهریور را بدون وجود دوربینی از سمت حاکمیت تجربه کنم.

به این فکر می‌کنم که شاید نگارش مکتبوب حقوق شهروندی من در حال حاضر در حیطۀ اختیارات من نباشد، اما ساخت و شکل‌گیری هویت من برعهدۀ خود من است و نباید بگذارم یک پیام چندخطی که از نظر نگارش ادبی نیز بسیار دور از یک متن فارسی استاندارد است و از نبود تخصص و سواد و یا حتی بی‌اهمیتی از نگارش آن خبر می‌دهد، برای لحظه‌ای باعث انکار هویت من شود. امروز من حقوق شهروندی‌ام را برای خود طبق قوانین تکریم حقوق انسان‌ها معنا می‌کنم و واژه‌های خودساختۀ دیکتاتور را درهم می‌شکنم. امروز من، زنان و مردان دیگری را نیز به نگارش تجربه‌هایشان دعوت می‌کنم، چراکه آنچه از ذهن می‌گذرد تمایل زیادی به مخفی‌شدن در گوشه‌وکنار مغز دارد و وقتی به کلمات تبدیل می‌شود، بار سنگین آن در بخش‌های متفاوتی تقسیم شده و به بخش‌های جزئی‌تری تبدیل می‌شود که سروکله‌زدن با آن‌ها بسیار راحت‌تر خواهد بود.

مطالب مرتبط