نویسنده: آندریا دورکین
برگردان: سبا معمار
توضیحات مترجم: آندریا دورکین، فمینیستی رادیکال با قلمی کوبنده و جسارتی بسیار، پس از فارغالتحصیلی در رشته ادبیات در جنبش مبارزه علیه جنگ ویتنام فعال شد، این مقاله کوتاه را هم ابتدا در ۱۹۷۳ در روزنامه زیرزمینی «American Report» منتشر کرد، روزنامهای که به جنایتهای ایالات متحده آمریکا در جنگ ویتنام معترض بود و اغلب هم نظرات طیف چپ درباره کارگران را بازتاب میداد. یادداشت دورکین در «ویژهنامه» هشتصفحهایِ زنان روزنامه جا گرفت و مانند دیگر یادداشتهای زنان به صفحات اصلی راه نیافت. چهار سال بعد کلکتیو «قورباغه در دیوار» این یادداشت را به شکل یک پمفلت مجزا منتشر کرد که ترجمه از همینجا است. نوشتههای دورکین هم مانند نوشتههای دیگر فمینیستهای رادیکال به مذاق بازار نشر خوش نمیآمد و دردسر دائمی برای پیداکردن ناشر، باعث شد برخی یادداشتها و داستانهای او (از جمله این یادداشت را) تنها بتوان از نشرهای غیررسمی خواند: دلیلی دیگر بر ضرورت وجود نشرهای فمینیستی. دورکین، هرچند که اغلب بهخاطر مبارزاتش با پورنوگرافی و زنکشی شناخته میشود و بیشتر آثارش بر این ایده محوری بنا میشود که «زنکشی، نسلکشی است». متن با نقلقولهایی بلند از سهگینی ویرجینیا وولف شروع میشود که تاملاتی فمینیستی است بر جنگ جهانی دوم؛ دورکین در زمان جنگ ویتنام مینویسد و بعدها هم یادداشتهایی درباره جنگ عراق دارد؛ امروز نه وولف زنده است و نه دورکین اما میشود تاملاتشان را دنبال کرد، نقد کرد، ادامه داد و به امروز رسید. در تیتر اصلی متن گزارهای آمده که در متن به آن پرداخته نشده است: «مارکس و گاندی لیبرال بودند.» بااینحال، در طول متن نه از مارکس سخنی به میان آمده و نه از گاندی. هرچند خودِ نوشته توضیح دقیقی در مورد این گزاره در تیتر ارائه نمیدهد، اما دُنوان کلکلی شرح مختصری ارائه داده است با این توصیف که مارکس و گاندی هردو گذشتههای جنسی پرسشبرانگیزی داشتهاند. گزارشهای زندگینامهای نشان میدهد که جِنی، همسر مارکس، کار بیمزد و بیقدر بسیاری برای پشتیبانی از شوهر فیلسوفش انجام داده است. در ۱۸۵۰، درحالیکه جِنی چهارمین فرزندشان را باردار بود و برای تأمین مالی نوشتن مارکس تلاش میکرد، مارکس با خدمتکار خانهشان، هلنه دوموت، رابطه جنسی برقرار کرد که بارداری او را در پی داشت؛ همکارش انگلس، این موضوع را از جَنی پنهان کرد و بهدروغ جنی را در بیخبری نگه داشت تا بنیان ازدواج مارکس فرو نپاشد. هرچند که تاریخچه روابط جنسی مارکس برای بسیاری ناشناخته مانده است، جنبههای مشابه در زندگی گاندی بسیار شناختهشدهترند؛ از جمله خوابیدن برهنه در کنار زنان و دختران برهنهه -ازجمله نوهدختریِ خواهرش که در اواخر نوجوانیاش بود، آنهم به قصد «سنجش عفت». همچنین شرح مختصری از این اشاره را میتوان در متنی از دنوان کلکلی مشاهده کرد. برای آنها که کنجکاوند مسیر فکری آندریا دورکین را از باب انتقادهایی که درباره مساله تغییر جنسیت (ترنسجندر) به فمینیستهای رادیکال وارد میشود بخوانند، نوشته دنوان کلکی میتواند مفید باشد.
*********
به یاد ویرجینا وولف
۱. مساله
[فمینسیتها] با همان دشمنی میجنگیدند که شما امروز علیهاش میجنگید، برای مبارزهشان همان دلایلی را داشتند که شما امروز دارید؛ آنان علیه استبداد حاکمیتی پدرسالار به مبارزه برخاسته بودند، چنانکه شما امروز علیه استبداد حاکمیتی فاشیست مبارزه میکنید. [...] در بیرون از مرزها هیولا بیپروا سر برآورده است؛ در آنجا اصلا نمیتوان او را اشتباه گرفت؛ قلمروی خود را وسیع کرده است و حالا در آزادی شما هم اختلال ایجاد میکند؛ بهتان دیکته میکند که چطور زندگی کنید. دیگر نه فقط بین جنسها، که بین نژادها هم خط میکشد. حالا شما هم همان حسی را دارید که مادرانتان داشتند، وقتی که خفه، طرد و زندانی میشدند فقط چون زن بودند. حالا شما دارید خفه میشوید چون یهودی هستید، چون دموکرات هستید، چون از یک نژاد یا یک مذهب بهخصوص هستید. [...] تمام شرارت دیکتاتوری، چه در آکسفورد و کمبریج، چه در وایتهال یا خیابان داونینگ، چه علیه یهودیها و چه علیه زنان، چه در انگلستان و چه آلمان و ایتالیا و اسپانیا، حالا تماما بر شما آشکار شده است.
ویرجینیا وولف، سهگینی[1]
«جای واقعی زنانی که امروز باعث بیکاری مردان شدهاند، خانه است. حالا وقتش رسیده که دولت، کارفرمایان را موظف به استخدام مردان بیشتری کند، تا بتوانند با زنانی ازدواج کنند که امروز حتی امکان نزدیکشدن بهشان را هم ندارند.» این جمله را بگذاریم کنار این یکی نقل قول: «در زندگی یک ملت، دو جهان وجود دارد: جهان مردان و جهان زنان. طبیعت بهدرستی کار مراقبت از خانواده و کشور را به مرد سپرده است. جهان زن خانوادهاش است؛ شوهرش، فرزندانش، و خانهاش.» یکی از این دو جمله به انگلیسی و دیگری به آلمانی نوشته شده است. اما چه فرقی جز این دارند؟ مگر نه اینکه حرف هر دو یکی است؟ مگر نه اینکه هر دو، صدای دیکتاتورها را منعکس میکنند؟ پس انگلیسی یا آلمانی بودنشان فرقی نمیکند و همگی توافق داریم که مواجههمان با این دیکتاتور در خارج از مرزهای کشورمان، مواجهای بسیار خطرناک با هیولایی بسیار نفرتانگیز است. و حالا این هیولا اینجا در میان ماست و با سر نفرتانگیزش به قلب انگلستان زهر تف میکند، زهر او هرچند هنوز به کوچکی تخم یک حشره، اما در قلب انگلستان است. و اگر از جناب ولز نقل کنم، مگر از همین تخمهای کوچک نیست «که آزادی [ما] به دست فاشیستها یا نازیها عملا نابود میشود»؟ و آیا این زن نیست که نهایتا ناچار میشود زهر را نفس بکشد و با هیولا بجنگد؟ انتظار میرود زن در خفا و بیسلاح با فاشیسم و نازیسم مبارزه کند و مبارزهاش همان جدیت مبارزه مسلحانه را داشته باشد. اما آیا چنین نبردی فرساینده نمیشود و جان و توان زن را از او نمیگیرد؟ و پیش از آنکه از او بخواهیم با هیولایی که خارج از مرزهاست بجنگد، آیا نخستین وظیفه ما در کمک به او، نباید نابودکردن دشمن در کشور خودمان باشد؟ و با این اوصاف، آقا، ما چه حقی داریم که از آزادی و عدالت سخن بگوییم و آنها را در کشورهای دیگر تبلیغ کنیم، درحالیکه میتوان از محترمترین روزنامههای این سرزمین، هر روزِ هفته، زهرهایی مشابه همینها یافت؟
ویرجینیا وولف، سهگینی
تصویری از یک مرد هست که مردبودن را تعریف میکند، تجسم مردانگی است و نمونه مثالی است که تمامی مردان دیگر سایههای کمرنگی از او به حساب میآیند. او قطعاً یک مرد است. چشمانش برقی خیرهکننده دارند و خشم در نگاهش موج میزند. پیکرش در وضعیتی غیرطبیعی قرار دارد و محکم در یونیفورمی بسته شده است. بر روی سینه یونیفورم چندین مدال و نماد رمزآلود دوخته شده است. دستش روی شمشیر قرار دارد. او را در زبان آلمانی و ایتالیایی «فورر» یا «دوچه» [پیشوا] مینامند؛ و در زبان ما، دیکتاتور یا ستمگر. پشت سر او خانههای ویران و تلی از اجساد مردان، زنان و کودکان افتاده است. [...] این تصویر گویای پیوندی است که برای ما بسیار مهم است. گویای پیوند ناگسستنی جهانهای عمومی و خصوصی، گویای اینکه ظلمها و بردگیهای یکی، همان ظلمها و بردگیهای دیگری است. گویای اینکه نمیتوانیم خود را از آن تصویر متمایز کنیم چرا که ما خود، همان تصویریم. گویای این است که ما ناظرانی منفعل و محکوم به اطاعت بیچونوچرا نیستیم؛ بلکه با افکار و اعمالمان میتوانیم آن تصویر را تغییر دهیم.
ویرجینیا وولف، سه گینی
«سه گینی» در ژوئن ۱۹۳۸ منتشر شد و محصول ذهنی بسیار عجیب، و به نظر من، محصول وضعیت ذهنی بسیار عجیبی بود. هدف از نگارش آن، تداوم ایدههای «اتاقی از آن خود» بود، اما حال و هوای آن کمتر متقاعدکننده و بازیگوشانه بود. به سرکوب، معترض بود و اهریمنهای واقعی را محکوم میکرد. بسیاری از زنان به وولف نامه نوشتند تا حمایت پرشور خود را از ایدههای متن ابراز کنند؛ اما دوستان نزدیکش یا سکوت پیشه و یا نقدش کردند. ویتا[2] از آن خوشش نیامد و برخورد مینارد کینز[3] هم خشمگین و تحقیرآمیز بود. او اعلام کرد استدلالهای وولف احمقانه است و چندان هم خوب نوشته نشده است. از واکنش خودم در آن زمان بگویم، به نظر من ایراد واقعی کتاب این بود که سعی داشت بحث حقوق زنان را با پرسشی بسیار دردناکتر و فوریتر گره بزند و از این طریق بپرسد که در برابر تهدید فزاینده فاشیسم و جنگ چه باید کنیم. پیوند میان این دو موضوع ضعیف به نظر میرسید و پیشنهادهای عملیاش ناکافی بودند.
کوئنتین بل، ویرجینیا وولف: یک زندگینامه[4]
نقلقولهایی طولانی از سهگینی ویرجینیا وولف آوردهام چون احتمالاً کسانی که در جبهه چپ به علتهای جنگ فکر میکنند و برای پایاندادن به آن فعالیت میکنند، کتاب را نمیشناسند. کتاب در ۱۹۳۸ از سوی چپگرایان، چرندیاتی احمقانه تلقی شد و امروزه، بگذریم و مؤدبانه بگوییم، از سوی بیشتر سیاستمداران نادیده گرفته میشود. در سال ۱۹۳۸، ویرجینیا وولف یکی از هنرمندان برجسته زمانهاش بود، هرچند که همواره دستکم گرفته شد. با وجود اینکه دغدغههایش نسبت به فرم و ساختار باید به او جایگاهی مشابه جیمز جویس میداد، اما چون زن بود بهسهولت در انتهای فهرستی بسیار کوتاه قرار گرفت: خواهران برونته، آستن، دو نویسنده به نام جورج، وولف.[5] با اینکه دغدغههای سیاسیاش دلایلی کافی برای بهرسمیت شناختن ذهن نوآور و اندیشندههای انقلابیاش به دست میداد، هم کیفیت و هم محتوای تحلیلهای او نادیده گرفته شد. در سال ۱۹۳۸، وولف تنها سه سال با آخرین کنش آگاهانهاش یعنی خودکشی، فاصله داشت؛ اقدامی که پناه آخر اغلب پیامآورانی است که از جامعهای راستین محروماند. سهگینی نخستین تحلیل فمینیستی درباره جنگ و راههای پایاندادن به آن است. وولف بیوقفه تاکید میکند که جنگ فعالیتی مردانه است و آنهم نه فقط ازآنرو که مردان آغازگرش هستند؛ جنگ مردانه است چون ادامه و تجلی مستقیم ارزشها و رفتارهای مردانه است. وولف بیوقفه ترسیم میکند که چگونه زنان در پدرسالاری از تمامی نهادهای تصمیمگیرنده و قدرتمند بیرون رانده شدهاند. ماچوئیسم[6] را توصیف میکند (هرچند که از این اصطلاح استفاده نمیکند) و نشان میدهد که چگونه بیان عمومی جنگ، انعکاسی از حضور آن در جایی است که او «خانهای خصوصی» مینامدش، خانهای که مرد در آن فرمان میراند و زن در آن خدمت میکند. وولف نشان میدهد چگونه مدل دگرجنسگرای مرد-زن، همان الگوی بنیادین سلطه و انقیادی است که در سپهر عمومی تحت عنوان استبداد شناساییاش میکنیم. نشان میدهد که فورر و دوچه [پیشوا] همان شوهراناند که بدون رضایت به ملتها-زنان تجاوز میکنند. او تاکید میکند که میان نازیها و مردان انگلیسی، علیرغم نفرتی که به یکدیگر دارند، پیوند برادری وجود دارد و از اشتهای مشترکشان برای قدرت نامشروع، بازیهای جنگی، یونیفرم، ثروت، تسخیر و در یک کلام: سلطه میگوید. میگوید که برای پایاندادن به جنگ مردان باید رفتارِ مردان را تغییر دهند. در تحلیل او، بشر میبایست نظام پدرسالاری را ویران کند.
پس جای تعجب نیست که کینز و دیگر چپهای برجسته آن زمان خشمگین شدند. بههرحال بخش مهمی از دینامیک جنگ، باور به وجود آدمهای خوب و آدمهای بد است. وولف روشن میکند که درواقع، فقط آدمهای بد و آدمهای بدتر در کارند. زندگی زیر سلطه آدمهای بد سخت و تلخ است، و زیر سلطه آدمهای بدتر، حتی سختتر و تلختر خواهد بود. رویکرد چپ از ۱۹۳۸ تاکنون تغییر چندانی نکرده است. البته این درست است که جنسیتزدگی با حسننیتی لیبرال به انتهای فهرست بلندبالای ارزشهای چپ اضافه شده است: امپریالیسم، استعمار، سرمایهداری، نژادپرستی و برای خانمها، جنسیتزدگی. تحلیل نوآورانه وولف و تحلیلهای بعدی فمینیستی، باز هم اگر بگذریم و مؤدبانه بگوییم، نه پذیرفته شدند، نه مورد عمل قرار گرفتند، بلکه نادیده انگاشته شدند. شهروندان چپِ مردسالار هنوز در نهادهایی حضور دارند که زنان را سرکوب میکنند و همچنان پذیرای هویت فالیک سلطه (مردانگی) هستند؛ هویتی که برای ادامه حیات خود به سلطهپذیری (زنانگی) نیاز دارد. آنان بهطور فعالانه هنوز اشکال پدرسالارانه روابط شوهر و زن و سلطه پدر، کلیسا و دولت را میپذیرند و همچنان خواستار امتیازاند و آن را با آزادی اشتباه میگیرند. تا وقتیکه چپ به نهادهای پدرسالاری متعهد بماند، جز بازتولید همان ارزشهایی که مدعی مخالفت با آنهاست انجام نمیدهد. تا وقتیکه چپ، بهصورت آگاهانه و مسئولانه فمینیست نباشد، جز تکرار و بازتولید همان ساختارهای سلطه و انقیاد که در حوزههای دیگر با آنها مخالفت میکند، کاری پیش نمیبرد. تا وقتی چپها سلطه واقعی اتحادهای پدرسالارانهشان را بهرسمیت نشناسند، چیزی جز بازتولید پدرسالاری و نظام مالکیت مردانه، که والد و سرچشمه فاشیسم است، رخ نخواهد داد. ما فمینیستها باید چپ غیرفمینیست را جنبشی اصلاحطلبانه ببینیم. باید از ورشکستگی اخلاقی و فقر آگاهیِ انقلابی آن شگفتزده شویم. انسانیت هنوز، برای جنبش چپ، به معنای واقعی کلمه «مردانه» است. «کارگر» هنوز برای این جنبش استعارهای از قهرمانی عضلانی است که در مرکز دغدغههای چپ درباره تجسم مردانگی قرار دارد. زنان یا نادیده گرفته میشوند یا مورد ترحم قرار میگیرند. ژستهای لیبرال از حسن نیت در مواقعی ادا میشود که یا صدای ما بلند شده باشد و یا مُد شده باشیم، و همه این تا جاییکه در «انقلاب واقعی» مداخله نکنیم. به تدریج درک خواهیم کرد که ما، همان انقلاب واقعی هستیم.
۲. پدرسالاری و جنسیتزدگی
اقتصاد استخوان است، سیاست گوشت. ببین چه کسی را کتک میزنند و چه کسی را میخورند، ببین روی چه کسی ادرار میکنند، ببین مالک چه کسی هستند. بقیهاش تزئینات است.
مارج پیرسی[7]
[کابوس من] شبیه به روستایی است که با خون روشن شده، جایی که همه پدران فریاد میزنند: پسر من مال من است.
آدریان ریچ[8]
«ای زنان، از شوهران خود اطاعت کنید، همانگونه که از مسیح اطاعت میکنید. زیرا شوهر سرپرست زن است، همانطور که مسیح سرپرست کلیساست.»
افسسیان[9] بخش ۵ بند ۲۳ و ۲۴
«جنسیتزدگی [سکسیسم]» واژهای تازه است که با شگفتی تمام و بهسرعت و سهولت کاربردی عمومی یافته. این اصطلاح قرار است به پیشداوریهای نظاممندِ فرهنگی، سیاسی و روانشناختی علیه زنان اشاره کند. همانطور که «نژادپرستی» به تمایزگذاری یا کهتری نژادی دلالت دارد، «جنسیتزدگی» هم به تمایزگذاری یا کهتری بیولوژیک اشاره میکند. این واژه ساخته شد تا بتوانیم به باور کلی فرهنگی، سیاسی و روانی که زنان را فروتر از مردان میداند و ویژگیهای زنانه را (آنگونه که فرهنگ مردسالار تعریف میکند) فروتر از ویژگیهای مردانه بهشمار میآورد، نامی بدهیم. از آنجا که در فرهنگ ما مردان همجنسگرا [هوموسکشوال] به زنانگی یا خصوصیات زنانه منتسب میشوند، یعنی چون مورد دخول قرار میگیرند «برچسبِ زنبودن» به آنها زده میشود، «جنسیتزدگی» خیلی زود برای اشاره به پیشداوری علیه مردان همجنسگرا هم کاربرد پیدا کرد. در حقیقت، این واژه در موقعیتهای چنان متنوعی استفاده شد که حالا معنایش کاملاً مبهم و گسترده شده است: «جنسیتزدگی» بهطور کلی به هرگونه پیشداوری بر پایه جنسیت یا گرایش جنسی اطلاق میشود، بیآنکه الزاماً به مفهوم «برتری مردانه» یا «فرودستی زنانه» اشاره کند. درنتیجه، جملاتی مانند «من از همه مردان متنفرم»، یا «من از همجنسگرایان بیزارم»، یا «زنان؟ خب، آنان باید قدرت زنانه خود را بهکار بگیرند»، همگی در یک معنا «جنسیتزده» به شمار میآیند.
این ابهام بهطرز جالبی همهچیز را مغشوش میکند و باعث میشود بفهمیم که چرا واژه «جنسیتزدگی» تا این حد بیدردسر به فهرست «ممنوعههای چپ» افزوده شد. ابهامش کمک میکند که اگر بهدرستی دستکاری شود، بیمعنا گردد، چون دیگر هیچ اشارهای به واقعیتِ قدرت نخواهد داشت. هرکسی میتواند با آن مخالف باشد، و البته افراد چندانی هم پیدا نمیشوند که آشکارا موافقش باشند. آدمها میتوانند با جنسیتزدگی مخالف باشند بیآنکه لازم باشد هویت یا رفتار خود را در مقام «ستمگر» تغییر دهند. و این دقیقاً همان چیزی است که وقتی با نگاهی انتقادی از «لیبرالها» سخن میگوییم، مدّنظر داریم: لیبرالها هم با نژادپرستی مخالفاند، اما حاضر نیستند از قدرتی که از برتری نژاد سفید ناشی میشود چشم بپوشند؛ به همین طریق، چپگرایان هم با «جنسیتزدگی» مخالفاند، ولی از قدرتی که حاصل برتری مردانهشان است دست نمیکشند. پس چگونه میتوانیم فمینیستها را از «پسرها» (مردسالارانی که خود را چپگرا مینامند) متمایز کنیم؟
مردانْ قدرتمند و زنانْ بیقدرتاند چراکه ما در پدرسالاری زندگی میکنیم. در پاتریارکی [پدرسالاری] پاتر معنای مالک، صاحب یا ارباب میدهد. واحد پایهای پاتریارکی خانواده است و واژه فمیلی از واژه اُسکانی فامِل میآید که بهمعنای خدمتکار، برده یا دارایی است. پاتر فامیلیاس [Pater familias] یعنی صاحبِ بردگان. پدران و کشیشها اقتدارشان را در مقام پاتر به دست میآورند. پدرسالاری نظامی سیاسی و فرهنگی است که زنان را سرکوب میکند. طرفداری از آزادی زنان همارز با مخالفت با پدرسالاری است و هیچ تعهدی جز این جدی به حساب نمیآید. در یک نظم پدرسالار، تمامی اقتدار مدنی و مذهبی از بدو تولد به مردان تعلق میگیرد. پدرسالاری نظامی است از مالکیت که در آن زنان و بچهها دارایی محسوب میشوند. پدرسالاری مدل نخستین اقتدارگرایی است، مدل مولکولی تمامیتخواهی است، و هر شکلی از استبداد از آن سرچشمه میگیرد. مخالفبودن با استبداد و موافقبودن با آزادی یعنی مخالفت با هر نوع همدستی با نهادهای پدرسالار و مقاومت دربرابر آنها و نپذیرفتنشان. نابودی سناریو سیاسی ارباب-برده، هرطور که توصیفش کنیم (سرمایهدار-کارگر، سفید-سیاه، غنی-فقیر و غیره)، در گرو نابودی سرچشمه آن، یعنی پدرسالاری است. شناختها و رفتارهایی که ما آنها را «سلطهگر» (مرد-ارباب) و «سلطهپذیر» (برده-زن)، یا «متجاوز-قربانی» مینامیم، ایجاب میکنند که پدرسالاری را در حکم سرچشمه چنین شناخت و رفتاری نابود کنیم. پایاندادن همیشگی به جنگ قدرتمندان علیه بیقدرتان، و پایاندادن به جنگهای کوچکترِ مردان بد علیه مردان بدتر، مستلزم نابودی سازوکار پدرسالاری است. این چپهای لیبرال، که خدا خیرشان بدهد، مخالف جنسیتزدگیاند و از مقداری اصلاحات مثبت طرفداری میکنند. آنان میخواهند که مردان بد، اینجا و آنجا، از جنگیدن با مردان بدتر دست بکشند؛ آنان میخواهند که کارگران، که اغلبشان هم مرد هستند، کنترل ابزار تولید را در دست بگیرند. اما انقلابیون در پی نابودی آن نظام سرکوباند؛ نظامی که سرچشمه میلیونها استبداد است، نظامی که نامش پدرسالاری است.
۳. پدرسالاری و خشونت
من در کانون ستمام.
سیلویا پلات[10]
ما عملاً خود را با خشونتی که در نقابِ عشق پنهان شده است نابود میکنیم.
آر. دی. لینگ[11]
ما دربارهٔ جامعهٔ ملل، چشماندازهای صلح و خلع سلاح گفتوگو کردیم. میشد گفت که او بیشتر نظامی بود تا نظامیگرا. مشکلی که نمیتوانست برایش راهحلی پیدا کند این بود که درصورت دستیابی به صلح پایدار و برچیدهشدن ارتشها و ناوگانها، ویژگیهای مردانهای که جنگ ایجاد میکند مجال بروز پیدا نخواهند کرد، و فیزیک و منش انسانی رو به زوال خواهد رفت.
از زندگینامهٔ آنتونی [ویکانت نبورث] نوشتهٔ ارل لیتون[12]
خشونت در بنیان جامعه تنیده شده چون جوهره سکسوالیتهای است که میشناسیم. سلطه و تسلیم، او [مذکر] و او [مونث]. پرخاش، تسخیر و قساوت ویژگیهاییاند که مردانگی را تعریف میکنند. فمینیستها عقیده دارند که جنگ، کارکرد هویت مردانه (فالیک) است. واژگان جنگ (پرخاش، تسخیر و سلطه)، همان واژگان «سالم» برای نرینگیاند. تصادفی نیست که از تجاوز به یک کشور صحبت میکنیم، چون وقتی سربازانی به یک کشور تجاوز میکنند، به زنانش هم تجاوز میکنند. نسلکشی ویتنام با تلاشهای گسترده و مکرر برای از بین بردن پوشش گیاهی زمین، یعنی مادر طبیعت همراه شد. پیام بمباران نیکسون در کریسمس از ادبیاتی استفاده کرد که بسیار جنسی و بسیار جنسیتزده بود. میدانیم که این پیوندها وجود دارند، و هرکس که نگران خشونت است و میخواهد که آن را از جوهره روابط انسانی محو کند، باید دربارهشان گفتوگو کند. برای فمینیستها شگفتانگیز[MM1] است که ایدهٔ خشونت -در حکم کارکردی از هویت جنسی مردانه- از نگاه آنان که ادعای مخالفت با خشونت را دارند، نگرانی فوری و پراهمیتی نیست. ما میپرسیم چگونه ممکن است کسی با خشونت مخالف باشد، بدون آنکه علیه خشونت رایج و روزانهای که روابط زن-مرد را تعریف میکند بایستد؟ چگونه ممکن است کسی آنجا علیه جنگ بایستد و اینجا، بر بدنهای ما، از آن تجلیل کند؟ مخالفت واقعی با خشونت مستلزم توجهی ویژه به جرائم خشونت علیه زنان است. کتکزدن همسر و بهطور کلی ضربوشتم فیزیکی زنان بهدست مردان، در آمریکا همچون دیگر نقاط جهان فراگیر است. مشخصا کتکزدن همسر، جرمی است که نامرئی باقی مانده و با قوانینی حمایت شده که به شوهر اقتدار میدهد. تجاوز خشونتآمیز در خیابانها شایع و فراگیر است و همچنین در روابط بهاصطلاح خصوصی و شخصی میان مردان و زنان. به زنان تجاوز میشود، زنان وادار به تنفروشی میشوند، به زنان تعرض میشود، و خشونت علیه زنان همهجا و در همهسطوح رایج است، بهقدری رایج است که بهنظر ارزش توجه ندارد، آنقدر رایج که «عادی» خوانده و تحتعنوان عشق رومانتیزه میشود. ما میپرسیم چگونه ممکن است علیه جنگ ایستاد بدون آنکه علیه خشونت اقدام کرد؟ چگونه ممکن است علیه خشونت ایستاد بدون آنکه علیه خشونت مردان نسبت به زنان اقدام کرد؟ فمینیستها فکر نمیکنند که چنین چیزی ممکن باشد و بااینحال وقتی میان همقطارانمان در چپ به دنبال کسانی میگردیم که با خشونت مخالف باشند، کسی را نمییابیم.
۴. ابزار تولید و سرمایه اولیه
میدانیم که دو اهریمنِ جنسیتزدگی و نژادپرستی بهوضوح پیش از سرمایهداری شرکتی وجود داشتهاند و پس از انقلابهای سوسیالیتی هم تداوم یافتهاند. بنابراین میدانیم که اگر همین فردا انقلابی سوسیالیستی تحت سلطه مردان رخ دهد، چه در عرصه اقتصادی و چه حتی در عرصه فرهنگی، نه انقلاب که صرفا کودتایی دیگر میان مردان خواهد بود.
رابین مورگان[13]
به شما اطمینان میدهم که با زنان دشمن نیستم. بسیار موافق بهکارگیری آنان در مقام کارگر یا در دیگر مقامهای فرودست هستم. یک صنعتگر خطاب به امیلی دیویس، که خواستار کمک برای تامین مالی مدرسهای برای زنان شده بود. در یک جهان [جهان عمومی] پسرانِ مردانِ تحصیلکرده بهعنوان کارمند دولت، قاضی، و سرباز کار میکنند و برای کارشان دستمزد میگیرند؛ در جهان دیگر [جهان خصوصی] دختران مردان تحصیلکرده بهعنوان همسر، مادر و دختر کار میکنند اما برای کارشان دستمزدی نمیگیرند. آیا کار یک مادر، یک همسر، یا یک دختر برای ملت ما هیچگونه ارزش نقدی ندارد؟
ویرجینیا وولف
زنان میگویند ننگ بر شما باد. میگویند که شما، مانند غازهایی در زمین کشاورزی که آنها را پروار میکند اهلی شدهاید و بهاجبار خوراک داده میشوید. میگویند که شما اینجا و آنجا میخرامید، که هیچ دغدغهای جز لذتبردن از آنچه اربابانتان خیرات میکنند تا سلامتتان بهنفع آنان حفظ شود ندارید، میگویند هیچ منظرهای دلخراشتر از منظره بردگانی نیست که از سرسپردگیشان لذت میبرند. میگویند شما نمیتوانید همان غرور پرندگان آزاد را داشته باشید که وقتی زندانی میشوند از تخمگذاشتن سر بازمیزنند. میگویند از پرندههای وحشی یاد بگیرید، که حتی اگر برای رفع ملال با نرها جفتگیری کنند، باز هم تا زمانیکه آزاد نباشند از تولیدمثل خودداری میکنند.
مونیک ویتیگ، جنگاوران[14]
در چپ، مردان روشنفکر جوان دوست دارند بگویند که وقتی کارگران کنترل ابزار تولید را به دست بگیرند، زنان هم آزاد خواهند شد. توضیح این امر برای ما بسیار دشوار است (هرچند که کاملا واضح به نظر میرسد)، که جنسیتزدگی نتیجه سرمایهداری نیست. سرمایهداری شرکتی یا انحصاری، تجلی چیرهدستانه و مهارنشدنیِ مالکیت پدرسالارنه در عصر ما است. مردان مالک زنان بودند، زنان سرمایه به شمار میرفتند؛ مردان مالک زنان و بچههایی بودند که زنان تولید میکردند؛ زنان تحت عنوان همسر، کنیز، و برده به مردان تعلق داشتند و هرآنچه که تولید میکردند هم به مردان تعلق میگرفت. یک مرد بود که چندین زن و بچههایشان و هرچه که همگی آنها تولید میکردند را مالک میشد. یک مرد بود که مالک خانوادههایی بود که بر زمین او کار میکردند، و در آن خانوادهها زنان ابتدا به مردی تعلق داشتند که مالک کل خانواده بود، و سپس به مردی تعلق داشتند که در راس خانواده بود. او ارباب بود، و همین واژه ارباب نخست عنوان او شد و سپس تبدیل شد به شیوهای عمومی برای خطابکردن. زنان سرمایه اولیه بودند؛ بعد کالاهای دیگر میآمد و بعد هم پول که ابتدا گاهبهگاه و بعد اغلب جایگزین زنان میشد. امروز در ایالات متحده آمریکا سرمایهداری شرکتی را داریم و در روسیه سرمایهداری دولتی را. اگر به شکست انقلاب سوسیالیستی روسیه نگاه کنیم، بهوضوح ناتوانی پدرسالاران را در دستکشیدن از مالکیت بر زنان میبینیم. وقتی شکل بنیادین مالکیت استبدادی زنده بماند، هرجا که باشد، تمام طیف رنگارنگ رفتار استبدادی همراهش زنده میماند. اینجا و اکنون که به چپ آمریکا نگاه کنیم، مشاهداتمان دلهرهآور است: اغلب آنچه میبینیم سرمایهداری است، تملک خصوصی زنان و اندکی اصلاحات صوری در تقسیم کار؛ آنجا هم که سوسیالیسم در کار است، مالکیت جمعی مردان بر زنان را میبینیم، اغلب بدون حتی اصلاحاتی صوری در تقسیم کار. من، وقتی به این میاندیشم که چرا چپها با خوشخیالی به این ایده چسبیدهاند که آزادی برای همگان زمانی محقق میشود که کارگران کنترل ابزار تولید را بهدست بگیرند، به این نتیجه میرسم که چپ وابستگی بیمارگونهای به مفهوم افسانهای کارگر در حکم فیگور مردانگی دارد. تصور روشنفکران از او چنین است: کامیون میراند، آجر میچیند، جاده میسازد، و با ابزارآلات سنگین کار میکند. در یک کلام، مرد واقعی مرد کارگر است. قطعا نمیتوانیم منکر شویم که او قهرمان چپ است، و اگر یک چیز یاد گرفته باشیم، این است که فاصلهمان را با قهرمانان چپ حفظ کنیم. چگونه میتوان به چنین نتیجهای رسید؟ من با این پیشفرض آغاز میکنم که ابزار تولید باید در دست مردم باشد؛ که آزادی، شرافت و کار غیربیگانه، حقوقی همگانیاند. به آنان که این گزارهها را بیان میکنند نگاه میکنم. اما در حقیقت، یا در عمل، آنچه میگویند این است: ابزار تولید باید در دست مردان باشد؛ کار باید در دست مردان باشد؛ پول باید در دست مردان باشد؛ آزادی، شرافت و کار غیربیگانه حقوق مردان است. آنان میگویند: مردان این حقوق را دارند و اگر چیزی باقی ماند، کار یا پول یا آزادی یا شرافت مازاد، آن را بین زنان توزیع میکنیم. نیازی به گفتن نیست که هرگز مازادی باقی نمیماند.
اینجا باید زنانی را در نظر بگیریم که کار میکنند، زنانی را که کار نمیکنند و همچنین «کار زنان» را. زنانی که کار میکنند کمتر استخدام میشوند، کمتر مزد میگیرند، اولین کسانیاند که اخراج میشوند، از اتحادیههای کارگری کنار گذاشته میشوند، ارتقا یا افزایش حقوق یا آموزش دریافت نمیکنند، و از هر جهت مورد تبعیضاند. کافی است مردان کارگر چنین شکایتهایی را مطرح کنند تا چپ بهسرعت درگیر، نگران و خشمگین شود، صفوف کارگران اعتصابی شکل بگیرد و کتابها نوشته شود. سکوت چپ درباره وضعیت نکبتبار کارگران زن تصادفی نیست. برعکس، اتحاد مردان برای حفظ قدرت مردان و امتیاز مردان را آشکار میکند: مردان هرچقدر که فقیر باشند، زنان باید از آنان فقیرتر باشند و بهلحاظ اقتصادی وابسته به لطف مردان بمانند و در نتیجه در انقیاد جنسی آنان زندگی کنند. بسیاری از زنان اصلا در بازار کار، کار نمیکنند، مخصوصا زنان فقیری که در انقیاد سیستم رفاهی، کودکان، یا کمبود مهارتهای قابلعرضه به بازار کار به سر میبرند. اینجا دغدغه کلاسیک چپ برای فقرا و بیکاران محو میشود، زنان به خودی خود فقیر یا بیکار به شمار نمیآیند؛ نه، آنان یا بهعنوان همسرانِ مردان فقیر و بیکار به شمار میآیند یا هم اینکه اصلا به شمار نمیآیند. شگفتانگیزتر از همه اینها، چگونگی انکار «کار زنان» از سوی اقتصاددانان چپگراست که طوری رفتار میکنند گویی اصلا چنین کاری وجود ندارد. اغلب زنان کار خانگی انجام میدهند و برایش دستمزدی نمیگیرند. اغلب زنان بچهداری میکنند و برایش دستمزدی نمیگیرند. زنان کار بردهوار انجام میدهند، بیمزد و پاداش، تکراری، اجباری، بیمهارت، بیارزش، کار پستی که حتی فقیرترین مردان هم حاضر به انجام آن نیستند. نوشتههای چپگرایان درباره اینکه زنان چگونه استثمارشدهترین نیروی کار این سیارهاند کجا است؟ ما حامی سرمایهداری نیستیم (هویت زنان از سرمایهداری سهم نمیبرد)، اما باید در آن دوام بیاوریم. و برای دوامآوردن، باید برای کاری که انجام میدهیم دستمزد بگیریم. البته که این کافی نیست. کار خانگی و بچه بزرگکردن کارهای زنان نیستند، ما این حقِ بهاصطلاح مقدسِ طبیعی را همراه با تمام اراجیف مردانهای که آن را با احساسات رومانتیک میستاید پس میزنیم. سابیدن زمین و نظافت بچهها و پوشک عوضکردن حاصل تقدیرِ جنسیت یا هویت نیست، مگر اینکه فقط زنان باشند که دو تا دست دارند. در نهایت گویی اقتصاددانان و تاریخدانان و فیلسوفهای چپ متوجه نشدهاند که ما خود ابزار تولیدیم. ما، در بدنهایمان هم کارگر و هم ابزار تولیدیم و هرگز هیچ کاری چنین بیگانه نبوده است. کنترل بدنهایمان برای ما کنترل زندگیمان است و ما با نظامی از قوانین، رسوم و عادتهایی که استثمارمان میکند از چنین کنترلی محروم شدهایم و چنان بیرحمانه و مطلق استثمار میشویم که استثمار نیروی کار در مقابلش رنگ میبازد. اینجا میتوانیم بپرسیم که چرا وضعیت او [مرد کارگر] برای شما چنین حیاتی است و وضعیت ما برای شما چنین نامرئی؟ دلیلش نمیتواند این باشد که او برای مثال از همسرش فقیرتر است یا بیشتر استثمار میشود چرا که همسرش هم یا کار میکند یا کار مزدی نمیکند و در هر دو این حالتها، بههرحال کار خانگی و بچهداری را هم بدون هیچ مزدی انجام میدهد و خودش ابزار تولید است. پس دلیلش باید این باشد که او یک مرد واقعی است که یعنی قهرمان طبقه کارگر. اما زن، مانند همیشه، تنها یک زن واقعی است. بهوضوح، مارکسیستهای خودخوانده و کمونیستها در تمام طیفهای ایدئولوژیک، تا زمانیکه آگاهی و مسئولیت جدی فمینیستی در خود پرورش نداده باشند همگی سرمایهداران، رئیسها و استثمارکنندگانی بیشرم باقی میمانند.
۵. فمینیسم و سکس
«تنها عشقی که واقعا در زندگیام احساس کردهام برای کودکان و زنان بوده است. باقیاش تماما شهوت بوده است و ترحم و خودبیزاری و باز هم ترحم و شهوت.»
این اعتراف یک زن است. (رمانی از لیدی کمپبل در ۱۸۶۷)
حالا دوباره به چهرهٔ ونوس بوتیچلی نگاه کن، به کالی، به ژودیت در شارتْر با آن بهاصطلاح لبخندش.
آدرین ریچ
هر کنشی برای آگاهشدن (چنانکه در این کتاب آمده است) کنشی «غیرطبیعی» است.
آدرین ریچ (در این کتاب: Diving Into the Wreck)
«… من یک لزبین هستم، درست است؟ و مجبور نیستم عاشقشان باشم، مجبور نیستم با آنها سکس کنم، و مطلقاً مجبور نیستم به آنها وابسته باشم،ـ و این یعنی آزادی…»
شیرلی، در کتاب زنان و دیوانگی از فیلیس چسلر
«جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز نامی نداشتند، و برای اشاره به آنها ناگزیر باید با دست نشان میدادی.»
گابریل گارسیا مارکز،
صد سال تنهایی
ستم بر جسم و جان زنان هرروزه است، در تاروپود زندگی روزمره تنیده شده است. بیوقفه و بیامان وارد قوانین و رسوم و عادتها شده است. زنان با تسلیم و اطاعت، با یادگیری ذهنیت بردگی و درخشیدن در آن است که جان بهدر میبرند. زنان تنها وقتی در جامعه پیش میروند که زنان خوبی باشند (و زن خوب یعنی کٌس، داف، کون و غیره). همانطور که سیاهها تنها وقتی در جامعه پیش میروند که بردههای خوبی باشند. وقتی کسی دست از بردگی میکشد، جهان فرو میریزد. هیچچیز باقی نمیماند. هیچیک از چیزهایی که قبلا آموختهشده دیگر کار نمیکند. حالا چطور میتوان جور دیگری راه رفت، حرف زد، لباس پوشید، فکر کرد، و عشق ورزید؟ در هر دقیقه چهکار باید کرد و چگونه باید بود؟ جهان جای بسیار خطرناکی میشود. وقتی که کسی دست از بردگی میکشد، باید شروع کند و هر دقیقه از زندگیاش را از نو بسازد. دیگر هیچ الگویی از پیش وجود ندارد که راهنمایش باشد، و هیچ جامعه رهایییافتهای هم وجود ندارد که در آن افرادی الگویش باشند و زندگیهایشان الگوی زیست او شود. فرد در لبه پرتگاه جهان شخصیاش قرار میگیرد، جایی درست مقابل تمام جهان واقعیت و قدرت. و حالا جز از نو ساختن چه میتوان کرد؟
نکته اینجا است که ما امتیاز منتزعکردن مبارزات و مقاومتهایمان را نداریم. ما باید در بدنهایمان زندگی کنیم و بدنهایمان در پدرسالاری زندگی میکنند، مورد تجاوز، تعرض و تحقیر مستمر قرار میگیرند. هیچ عرصه بیطرفی وجود ندارد، هیچ عرصهای وجود ندارد که در آن «جنسیتزدگی مهم نباشد»، بهخصوص در سکس، در خانه، و در عشق هیچگونه منطقه بیطرفی وجود ندارد. هیچچیز برای یک فمینیست سیاسیتر از سکس نیست، هیچچیز کمتر از آن عشق و بیشتر از آن اقدامی برای مالکیت و تجاوز نیست؛ هیچچیز کمتر از کیر، بیانی از شور و بیشتر از آن ابزاری برای ستم نیست؛ هیچچیز کمتر از رابطه سنتی دگرجنسگرا بیانی از عشق و بیشتر از آن ابزاری برای سلطه و انقیاد نیست. اینجا ذهنیت جنگمحور به دیدار بدنهایمان میآید و ارزشهای فالیک تهاجم، سلطه، و تسخیر را تایید میکند.
برای دگرگونکردن جهان باید جوهره حساسیتهای اروتیکمان را دگرگون کنیم و باید طوری آگاهانه و مسئولانه چنین کنیم که هر کار دیگری که تمام زندگیمان را دربرمیگیرد انجام میدهیم. دو الگوی اروتیک فمینیستی در حال ظهور است: لزبینیسم و آندروژنی. لزبینیسم تجلیلی از زنانگی است، کنش اروتیک مرکزی در فرهنگ روبهظهور زنان. آندروژنی به حذف تمایز نقشهای جنسیتی، که در نهایت به حذف جنسیت منجر میشود اشاره دارد. هردوی این الگوها باید کسانی را به کنش وادار کند که نظامهای سرکوب را سرطانهایی میدانند که از سکسوالیته تحریفشده در پدرسالاری ریشه میگیرند و در آن رشد میکنند، سکسوالیتهای که از مفهوم هنجارمند در پدرسالاری میآید و بر سلطه و تسلیم بنا شده است. ما معتقدیم ستم از همانجا شروع میشود که زندگی از آن آغاز میشود، یعنی از کنشِ سکسکردن، و انقلاب یا باید از همانجا آغاز شود و یا اصلا آغاز نشده است.
۶. نتیجهگیری
تنها یک انتخاب وجود دارد و آن هم آزادی است.
مارج پییرسی[15]
گریس پیلی برایم از سفرش به روسیه تعریف میکرد و گفت: «یهودستیزی بیماری روسیه و اروپاست، همانطور که سیاهستیزی بیماری ایالات متحده آمریکا، و زنستیزی بیماری تمام جهان.» تاروپود جهان بر بیماری زنستیزی یا زنبیزاری بنا شده است و اگر این بیماری را درمان کنیم، بنیانهای جهانی که امروز میشناسیم، جهانی اشباعشده با قساوتها و سرکوبهای نظاممند، با رنج تودههای مفلوک، فرو میریزد. اگر این بیماری را درمان کنیم، زندگی انسانی را دگرگون و جامعهای انسانی بنا کردهایم. اما اگر به گسترش بیشتر همان بیماری ادامه دهیم و آن را «عشق» و «هنجار» بنامیم، تاریخمان در آینده همان خواهد بود که در گذشته بوده است: داخائو، هیروشیما، ویتنام؛ تجاوز، شکنجه جنسی، زنان در زنجیر.
[1] اینجا ترجمه از من است اما متن کامل این مقاله بلند با ترجمه منیژه نجمعراقی در نشر چشمه منتشر شده و در دسترس است. در توضیح، باید بگویم که سه گینی تاملی فمینیستی بر جنگ است که در ۱۹۳۸ منتشر شد و پاسخی است به این پرسش که چگونه میتوان از جنگ پیشگیری کرد یا به آن پایان داد.
[2] ویتا سکویل-وست [Vita Sackville-West]
[3] جان مینارد کینز[John Maynard Keynes]
[4] ترجمه از من است اما متن کامل این زندگینامه به ترجمه سهیلا بسکی در انتشارات نیلوفر منتشر شده و در دسترس است.
[5] شارلوت، امیلی و آن برونته از نویسندگان قرن ۱۹ انگلستاناند که با نامهای مستعار مردانه رمان مینوشتند تا مورد توجه قرار بگیرند. «جین ایر» از شارلوت، «بلندیهای بادگیر» از امیلی و «اگنس گری» از آن هر سه به فارسی ترجمه شدهاند. جین آستن، نویسنده قرن ۱۸ و ۱۹ انگلیسی که برخی کتابهایش از جمله غرور و تعصب به فارسی نیز ترجمه شدهاند. جرج الیوت هم نام مستعار مردانهای بود که ماری آن اوانز بود که برای جلب توجه به آثارش استفاده میکرد.
[6] machismo
[7] Marge Piercy
[8] Adrienne Rich
[9] افسسیان یا نامه به افسسیان کتابی از عهد جدید انجیل است که بهدست پولس رسول برای مسیحیان شهر افسوس در قرن اول میلادی نوشته شده است. قسمت پنجم آن دستورالعملهایی برای روابط زن و شوهر دارد.
[10] Sylvia Plath
[11] R.D. Laing
[12] biography of Anthony (Viscount Knebworth) by the Earl of Lvtton
[13] Robin Morgan
[14] Monique Wittig, Les Guerilleres
[15] Marge Piercy