نویسنده: کوین پاول
برگردان: نیو صدر
همانطور که در این چند هفته شاهد برملا شدن ماجرای هاروی واینستین هستم (این گزارش در اکتبر ۲۰۱۷ منتشر شده است) و میبینم که یکی پس از دیگری فهرست خیرهکنندهای از اتهامات تجاوز، آزار جنسی و تعرض جنسی از سوی ستارگان هالیوود مطرح میشود، نمیتوانم جلوی خودم را برای فکر کردن به مادرم بگیرم. به دو دلیل: اول اینکه وقتی یک پسربچه بودم، مادر صادق، بیپرده و صریحام، برایم تعریف کرد وقتی از جنوب آمریکا به نیوجرسی مهاجرت کرد، مثل خیلی از زنان رنگینپوست طبقه کارگر که همین مسیر را به سمت شمال آمده بودند، در خانه یک خانواده سفیدپوست ثروتمند در شهرستان وسچستر ایالت نیویورک مشغول به کار شد. یک روز وقتی دیگر اعضای خانواده بیرون رفته بودند، شوهر خانواده با لباس حمام روبروی او حاضر شد و ناگهان به شکل چندشآوری در اتاق نشیمن روبروی او نشست؛ در حالی که آلت جنسیاش کاملا دیده میشد. دلیل اینکه مادرم این ماجرا را در این سن برای من توضیح داد نمیدانم اما میدانم که بارها و بارها این اتفاق را روایت کرد و در داستانش هیچوقت فراتر از آن نقطه زننده نرفت. تا امروز اطلاع ندارم که چطور موفق شد از دست آن مرد فرار کند.
همچنین میدانم، مادرم که اکنون ۷۴ ساله است، همیشه تروماها و زخمهای پدرم را با خودش حمل میکند، تنها مردی که او عاشقش شده است. مادرم از او ۱۱ یا ۱۲ سال کوچکتر بود و او را میپرستید. پدرم فقط از نظر جنسی به او تمایل داشت. عمه بردی بعدا به من گفت که وقت بارداری من، مادرم وحشتزده شده بود. نقش غیرقابل پیشبینی پدرم در این رابطه باعث شد که وقتی مادر ۲۲ سالهام در آستانه زایمان بود، مجبور شد خودش تاکسی بگیرد و به بیمارستان برود. این فاصله بیرحمانه و خالی از عاطفه، قرار بود همیشگی باشد. در هشت سال اول زندگیام تنها دو یا سه بار پدرم را دیدم. او هرگز به خودش زحمت نداد به وعده ازدواجش عمل کند و مادرم، با تحصیلات رسمی محدودش مجبور شد در بیشتر دوران کودکی و جوانیام، من را در فقر و با کمکهای دولتی بزرگ کند. خاطره اصلی من از پدرم مربوط به یک روز بارانی میشود، زمانی که هشتساله بودم؛ مادرم دستم را گرفت و مرا به داروخانه محلی برد تا با پدرم تماس بگیرد.
آنقدر فقیر بودیم که نمیتوانستیم برای آپارتمانمان تلفن بخریم. این آخرینباری بود که از پدرم شنیدم. به مادرم گفت که به او دروغ گفته است، که من پسر او نیستم و هرگز برای من یک دلار دیگر هم به او نمیدهد. بعد تلفن را روی او قطع کرد. مادرم به آرامی خودش را از باجه تلفن بیرون کشید. اندام کوتاه و چاقش میلرزید. نابودشده، عصبانی و تحقیرشده بود و لهجه جنوبی عیانش کلماتی را بارها و بارها به زبان آورد که وقتی به هاروی واینستین، کارگردان فیلم جیمز توبک، رئیس سابق استودیوهای آمازون روی پرایس، سوپراستار آراندبی (R&B)، کلی، مجری سابق فاکس نیوز، بیل اورایلی و همه مردان شبیه به آنها فکر میکنم در گوشهایم با صدای بلند میپیچد: «مردها خوب نیستند.» و هر زمانی تصویر یا نام پدرم مثل خنجری به قلبش وارد میشد، سعی میکرد بر این احساس تاکید کند و میگفت: «مثل پدرت نباش.»
این ماجرای من است که توسط یک مادر مجرد بزرگ شدم، بدون این که هیچ شخصیت مردانهای در اطرافم باشد، نه ناپدریای، نه الگویی و نه مربیای. اما چیزی که داشتم، آنچه همه ما داریم چه پدر داشته باشیم یا نه، یک فضای فرهنگی بهشدت مردسالارانه است؛ فضایی که در تلویزیون، فیلم، کتاب، مجلات، کتابهای مصور، موسسات مذهبی، موسیقی، ورزش و رسانههای جمعی تنیده شده است و این بسترها همگی پیامی را که در مدرسه، خانواده و جامعه آموختهایم، بازتاب میدهند. ما از اتهامات واردشده به هاروی واینستینها، بیل کاسبیها، وودی النها، او.جی سیمپسونها، رومن پولانسکیها، مارک هالپرینها و مردانی که هرروز به رفتارهای مشابهی مشغولاند و هرگز اسمشان را نخواهیم فهمید، بهدرستی کاملا خشمگین هستیم.
ضربات ناشی از امتیازات
جرایم مردان آسیبرسان در امتداد طیف گستردهای را دربر میگیرد؛ از تحت فشار قرار دادن یک زن برای رفتن به اتاق هتل گرفته تا خشونت خانوادگی، خشونت پلیس و توهین نژادی و حتی بمبگذاریهای انتحاری و تیراندازیهای دستهجمعی. (اینکه عاملان تیراندازیهای دستهجمعی حداقل سابقه خشونت خانوادگی نداشته باشند، اتفاقی نادر است). اما باید درک کنیم که هیچیک از این رفتارها جدید نیست؛ این درس ماندگار حادثه مادرم بود، حادثهای برای گذشتهای دور، در دهه ۱۹۶۰. به ما مردان از دوران پسرانگی به بعد یاد دادهاند که برتر هستیم؛ این یک حقیقیت قطعی و صریح در دنیای متمدن است. درنتیجه آموختهایم که زنان کمارزشتراند، آنها شهروندان درجه دو هستند یا حتی بدتر ارزش این را ندارند که بهعنوان چیزی بیشتر از اشیاء جنسی، کیسه بوکس یا مراقبان ما و مهیاگران نیازهایمان دیده شوند.
این تعریفی بهشدت مسموم از مردانگی است، تعریفی که طی قرنها در قارهها، تمدنها، نژادها، فرهنگها، ادیان، سیاستها، جوامع و خانوادهها منتقل شده است. این مدل هیولامانند از تجربه مردانه، بارها و بارها بهشکلی طبیعی در تمام این فضاها رشد کرده و بهنوعی آیین گذراندن بلوغ تبدیل شده است. درواقع، وقتی در مورد نمونههای آلتنمایی واینستین به زنان میخواندم، بلافاصله به فکر دوران نوجوانیام افتادم؛ زمانی که ده یا یازدهساله بودم و با پسرهای همسنوسالام در سالنهای مدرسه پرسه میزدیم و به سینهها یا باسن همکلاسیهای دخترمان میچسبیدیم. به هرگونه اعتراض دختران خندیدیم و به کارمان ادامه دادیم. ما هرگز از انجام این کارها منع نشدیم. نه معلمان، نه مدیران، نه والدین و نه حتی هیچ بزرگسال دیگری جلوی ما را نگرفتند. حتی در موارد نادری که رفتار ما با سرزنشی گذرا از سمت بزرگترها همراه بود، درس جدیدی نگرفتیم. چرا و کی شروع به انجام این کارها کردیم، نمیدانم. فقط انجامش دادیم چون دقیقا همانی بود که بهاصطلاح «پسرها» انجام میدادند. اگر هم از این الگوی رایج پسرانه سر بازمیزدیم، نوعی نظارت مردانه وارد عمل میشد؛ همسالان و بزرگسالان مرد ما بهطور فیزیکی یا کلامی با عباراتی که رنگوبوی همجنسگراهراسانه داشت، مردانگی ما را زیر سوال میبردند. اگر هریک از ما میخواستیم این رفتارها را متوقف کنیم (که هیچیک جرات آن را نداشتیم)، فورا از باشگاه پسران اخراج میشدیم، جایی که واقعا میخواستیم عضوی از آن باشیم.
پسر بودن، مرد بودن، جنگیدن بود، چنگزدن بود، هل دادن و زورگویی بود. هر فرصتی که بهدست میآوردیم، به همدیگر میبالیدیم. نسبت به مادیات و موقعیتمان و دستاوردهای جنسمیمان (راست و دروغ) لاف میزدیم. مرد بودن، اعلان جنگ بود؛ علیه یکدیگر، علیه کسانی که از آنها متنفر بودیم. قطعا مردانگی هرگز به این معنا نبود که زنان و دختران، حتی مادرانمان را همسان خود بدانیم. زنان و دختران صرفا آنجا بودند تا به ما رسیدگی کنند، از ما حمایت کنند، تا آنچه ما میخواستیم انجام دهند، حتی اگر انجام دستور ما به معنای صدمه دیدن یا نابود کردن خودشان باشد. چراکه در نهایت مردانگی برای ما درباره قدرت بود و قدرت طعمی مستکننده داشت.
قواعد بازی
الگوی واقعی امتیازات مردانگی، هویت ما را در سن رشد شکل میدهد. مدارس بهندرت به خود زحمت میدادند تا زنان را از نظر دستاوردهای فکری یا آرزوهای شغلی به شکل برابر نشان دهند. بسیاری از ما از نسلهای مختلف، از هاروی واینستین گرفته تا من، با این فکر که در تاریخ، ادبیات، ریاضی، علوم، دین و هر حوزه تاثیرگذار دیگری فقط زندگی مردان اهمیت دارد، بزرگ شدیم. از هر مرد معمولی با هر پیشینهای بپرسید نام ۱۰ زن را در تاریخ جامعه، کشور یا فرهنگ خود نام ببرد که دستاوردهای شگفتانگیزی داشتهاند، بهسختی اسم پنج نفر را خواهد آورد. این موضوع واقعیت دارد چراکه این تمرین ساده را در بسیاری از مناطق کشور و جهان انجام دادهام. نهتنها در مورد مردانگی به شکل وحشتناکی آموزش نادرست دیدهایم، بلکه درباره زن بودن هم به ما اشتباه آموخته شده است. برای اینکه بفهمید چرا ما مردها نگرشها و رفتارهای افتضاحی نسبت به زنان داریم، بهدقت به نحوه آموزش و اجتماعی شدنمان از لحظهای که شروع به حرف زدن کردیم نگاه کنید. این مردانگی مسموم را مثل توپ فوتبال به همدیگر پاس میدهیم و مانند هر محیط ورزشی، آیینهای قبیلهای مردانگی سمی بهگونهای ظاهر میشوند که انگار در طبیعت ما نهفتهاند؛ مثل قوانین بازی. باور پشت این اعتقاد ماورایی قرار میگوید ما مردان، موجودات شکستناپذیر و برتر هستیم و جهان اطراف، از جمله زنان را بهعنوان ابزاری برای سرگرمی، قدرت ورزیدن، لذت و امتیازگیری میدانیم.
به همین دلیل است که بسیاری از ما وقتی به سن دانشگاه یا اشتغال میرسیم، رابطههای جنسیمان بیتعهد و خالی از احساس میشود. زنان را فقط کمر به پایین میبینیم و همانطور که لباسمان را عوض میکنیم، شریک زندگی خود را تغییر میدهیم. به همین دلیل بدون کنترل، با زنان مست یا تحتتاثیر مواد مخدر رابطه جنسی برقرار میکنیم و آن را تجاوز نمیدانیم، بدون اینکه تعریفی از مفهوم «رضایت» داشته باشیم، نه گفتن و امتناع زنان را نادیده میگیریم، در آیین خشونت بهعنوان نوعی اعمال قدرت و کنترل غرق میشویم و زنان را مورد ضربوشتم قرار میدهیم، به آنها سیلی میزنیم، آنها را تحقیر میکنیم و مورد تجاوز قرار میدهیم. احساس میکنیم که حق داریم یک زن را به داخل حمام هل بدهیم، کاری که من در جولای ۱۹۹۱ در جوانی با دوستدخترم انجام دادم. در نهایت به همین دلیل، امروز، ما مردان، مثل هاروی واینستینها، وحشتزدهایم که بهعنوان یک آزارگر افشا شویم؛ چراکه خوب میدانیم چه کاری انجام دادهایم و هرروز و هرساعت برخی از ما علیه زنان چه میکنند. از امتیازات خود برای تداوم همدستی بهره میبریم و وقتی اعمال ظالمانه و غیرانسانی مردهای دیگر را میشنویم و میبینیم، سکوت میکنیم. متوجه نیستیم که حتی اگر مستقیما در اعمال جنسیتزده و بیشرمانه نقش مستقیم نداشته باشیم، سکوت کرکننده ما نشان رضایتمان است؛ با این سکوت به همان اندازه گناهکاریم.
آنچه باعث شد از امتیاز ناآگاهانه مردانگی فاصله بگیرم، اتفاقی بود که در اوایل دهه ۱۹۹۰ رخ داد، زمانی که دوستدخترم را به سمت در حمام هل دادم. وسط یک بحث بودیم، درباره موضوعی که به خاطر ندارم، اما یادم هست که هرچه بیشتر او در مجادله لفظی برنده میشد، عصبانیت من هم بیشتر میشد، تا اینکه منفجر شدم و او را هل دادم. فریاد زد و با پای برهنه از آپارتمانمان در بروکلین فرار کرد. در حالی که میلرزیدم و عرق میکردم آنجا ایستادم. درنهایت او برگشت و حدود یک ماه دیگر با هم زندگی کردیم. اما آسیب وارد شده بود و حلقه نویسندگان، هنرمندان و فعالان همکار ما در نیویورک از آن با خبر بودند. یک هفته بعد از جدایی، او را در خیابانی در منهتن دیدم. نادیدهام گرفت و در واکنش، بهشدت به او فحاشی کردم. فیلمنامه کلاسیک مردانگی سمی دوباره تکرار شد و خیال کردم که ایگوی شرمآور و توسعهنیافته من، از آسیب روانی واردشده به این زن پراهمیتتر است.
درنهایت یک حکم حفاظتی گرفت که من را از نزدیک شدن به او منع کند؛ روندی قانونی که تصویری دلهرهآور از آنچه شده بودم را به نمایش گذاشت. دوستان زن، من را به چالش کشیدند تا به دنبال درمان باشم و کمک بگیرم، و من این کار را انجام دادم. چند مرد که متحد و حامی زنان بودند هم پیشنهادی مشابه دادند. صراحتا به من گفتند که ریاکار هستم چون بهعنوان یک نویسنده «ووک» (woke) درباره مسائل عدالت اجتماعی صحبت میکنم و در عین حال درگیر رفتارهای جنسیتزدهای هستم که برای نیمی از جمعیت جهان آسیبزاست. بعد از اینکه به دوران تحصیلم در دانشگاه نگاه کردم، پذیرفتم که هرگز بیش از چند کتاب نوشتهشده توسط زنان نخواندهام. هیچ سرنخی درباره بل هوکس، گلوریا استاینم یا سایر زنان متفکر نداشتم. هیچ تصوری از جنبش فمینیستی نداشتم و اساسا به همان چیزی تبدیل شده بودم که مادرم نمیخواست، مثل پدرم و مانند بسیاری از مردان «خوب نیستم».
از پسر به مرد
به چالش کشیده شدم تا مسئولیت تمام کارهایم را برعهده بگیرم؛ دوستان و همپیمانانی که در مسیر پیدا کردم یادم دادند عذرخواهی، بدون رشد و بدون عمل، توخالی است. در یک مقاله کوتاه برای مجله «اسنس» (Essence) با عنوان «جنسیتزده در درون من» (The Sexist in Me) اتفاقات رخداده را شرح دادم؛ یک اعترافنامه بسیار عمومی. واکنشها به آن حیرتانگیز بود. زنان مستقیما برای من نوشتند؛ یا برای تشکر یا برای به اشتراکگذاری داستانهای خود درباره خشونت و سوءاستفاده مردان. تا آن لحظه تمام عمرم را خواب بودم و هیچوقت حرفهای مادرم را نفهمیده بودم. درک و حمایت زنانی که میتوانستند بهراحتی بهعنوان مردی ناآگاه بیخیالم شوند، جرقهای در من زد و شروع به مطالعه تاریخ، ادبیات و جنبشهای سیاسی زنان کردم. در مراحل اولیه سیاحت فمینیستی خود، احساس بیقراری و وحشت داشتم. بهعنوان یک مرد جوان صراحتا به من گفته شده بود که تعاریفم از مردانگی -که تجربیاتم را به قویترین و صمیمیترین شیوهها شکل داده بود- برای خودم، برای زنان، برای مردان و پسران سمی است؛ نمیتوانستم خود را قانع کنم که اساسا در یک دروغ زندگی میکردم.
وقتی به درمانگر مراجعه کردم تا خشم و رفتار خشونتآمیزم را درمان کنم، متوجه شدم که چقدر کم درباره خودم میدانم و تعریفم از مردانگی نسبتی با سلامت و عقلانیت نداشت. از همان تعاریف مردانگی که به من منتقل شده بود آسیب دیده و در مورد مسیری که باید انتخاب کنم گیج شده بودم. متوجه شدم که تعاریف من از مردانگی با تاریخچه خانوادگیام درهمتنیده است؛ با کارهای پدرم، رنجهای مادرم، دردی (به معنای واقعی و استعاری) که پدرم به مادرم داد و صدمهای که بر من وارد شده بود. مادرم آنچه را بلد بود انجام داد و بر اساس احساس خود عمل کرد. او من را به بهترین شکل ممکن بزرگ کرد و امروز بهوضوح میدانم که بدون او نمیتوانستم کسی که امروز هستم، باشم. مادرم از اصطلاحات فمینیستی و جنبشهای زنان چیزی نمیدانست، اما قطعا اولین فمینیست و اولین زنگرایی بود که شناختم. با نفی راه پدرم و مردانی مثل او، به من گفت که «تو باید راهی متفاوت بروی.»
اما با وجود صدای او که من را به چالش میکشید، کارهایی را کردم که پسرها انجام میدهند؛ ورزش میکردم، بازیهای ویدیویی انجام میدادم، به دخترها شهوت میورزیدم و بخشی از وجودم را که به هنر و خواندن علاقه داشت و حساس و مستعد گریه بود، سرکوب کردم. هرچه بیشتر به جلسات درمان میرفتم، به این چیزها بیشتر فکر کردم. این موضوعات با قدرت به من برمیگشتند. در دهه ۹۰، زمانی که شروع به خودنگری مجدد کردم، به رابطهام با اشکال هنری مردمحور مثل موسیقی هیپهاپ و راک، و رفتار وحشتناکمان با زنان فکر کردم.
اسارتگاه مردانگی
تغییر، مستلزم کندوکاو سخت و بیباک خود در آینه، خودانتقادی و پذیرش مسئولیت هر چیزی است که مردانگی سمی با عصبانیت آن را انکار میکند: نقصهایمان، آسیبپذیریهایمان و سوءاستفادههایمان از مزایای مرد بودن. این امتیاز و قدرتی که با آن همراه است، عمیقا وسوسهانگیز و اعتیادآور است. در حالی که تعاریف ما از مردانگی با خشونت، نفرت، تفرقه، جنگ و سلطه گره خورده است، روح اصیل برابری فمینیستی به همان اندازه بر صلح، برابری و عشق استوار است. ثروتمند یا فقیر، جایی در اعماق ذهنمان، بسیاری از ما مردان یک احساس بی کفایتی باورنکردنی داریم و به همین دلیل بدون عذرخواهی زنان را بهعنوان وسیلهای برای تقویت منیت ضعیف خود، مورد کنترل و سوءاستفاده قرار میدهیم. تلاش برای تغییر، به این معنی است که باید از هر شکلی از «قدرت» که به ما مردان، زنان و دختران دیگر، ئ خانواده انسانی آسیب میزند، دست بکشیم. باید صادق، آسیبپذیر و از نظر عاطفی عریان باشیم تا مجبور به مقابله با خودمان شویم. این کاری است که باید انجام میدادم، آنچه امروز میکنم، چراکه نمیخواهم تا آخر عمر در یک جعبه، در یک اسارتگاه سمی مردانه زندگی کنم.
این تراژدی واقعی هاروی واینستین و همه ماست. در این سالهایی که از آن روز و آن حادثه با دوستدخترم میگذرد، عمیقا به تاریخ زنان مسلط شدهام و به مسائل مختلف در مورد جنسیت و توانمندسازی زنان میاندیشم. هرگز به آن شکل خشونتآمیز دستم را روی زنی بلند نکردهام و دیگر هم این کار را نخواهم کرد. از این موضوع اطمینان دارم. سخنرانیهای بیشماری داشتهام و مجموعهای از کارگاهها، وبلاگها، انجمنها، کنفرانسها را درباره ارتباط بین جنسیتزدگی و نحوه تعریف ما از مردانگی سازماندهی کردهام. چندین سال خوددرمانی کردهام؛ تراپی، یوگا، مدیتیشن، تمرینهای معنوی و گفتوگو با حلقههایی از مردان با پرسش محوری «مرد چیست؟»، اما هنوز هم با میراث معنوی و عاطفی گذشته جنسیتزده خود در کشمکش هستم. دوست دارم فکر کنم که همپیمانی خوب و پایدار بودهام. اما این را هم میدانم که هنوز یک مرد هستم، مردی بهشدت ناامن که در تلاش برای عبور از دنیایی است که در آن صادق بودن و برابر دیدن و رفتار کردن با زنان سودی ندارد.
هنوز مردی هستم که با نحوه ارتباطگیری با زنان درگیر است و بیش از گذشته به هر کلمه و عمل خود فکر میکند؛ چراکه باید این کار را انجام دهد. اگر بخواهم بیرحمانه صادق باشم، میدانم که مردان بیشماری، از جمله خود من، در مقطعی از زندگی، برای زنان همکارمان آلتنمایی کردهایم، کلمات تحریکآمیز جنسی گفتهایم و دست به اعمالی زدهایم که زنان امروز درباره هاروی وانستینها و مردان دیگر افشا کردهاند. به همین دلیل هنوز هم در حال یادگیری هستم که چه زمانی گوش کنم، چه زمانی صحبت کنم، چه زمانی یک همپیمان باشم، و چه زمانی آنچه را ناراحتم میکند بیان کنم. من هرروز در تعامل با همسرم، با مادرم، با دستیارم، با تمام زنانی که با آنها روبرو میشوم به این موضوع فکر میکنم. آیا من بهطور مداوم آنها را میشنوم؟ آنها را میبینم؟ به آنها احترام میگذارم؟ آیا خودم را ارزیابی میکنم و بهعنوان یک مرد مسئول میدانم؟ و آیا مردان را به همان اندازهای که با خودم روبرو میشوم، به چالش میکشم؟
با توجه به اینکه اخیرا با زنی فمینیست و خالق رقصنمایش «شی» (SHE) ازدواج کردهام، روزانه به شیوههای جدید و عجیبوغریبی، سخت و طولانی به خودم فکر میکنم، بهویژه به این دلیل که بهعنوان تهیهکننده این اثر هنری با او همکاری میکنم. بیسروصدا مینشینم و به همسرم گوش میدهم، به داستانهایی که درباره خودش تعریف میکند، به آنچه که درباره زنان بازمانده خشونت و آزار مراجعهکنندهاش تعریف میکند. من بعد از اجرای «شی» آرام آنجا مینشینم و به آنچه زنان متحمل شدهاند و حالا در فضای امن به اشتراک میگذارند، گوش میدهم. اغلب به آن زنانی فکر میکنم که در مسیرم از یک پسر به یک مرد به آنها آسیب رساندهام، چه آن تعداد معدودی که توانستهام از آنها عذرخواهی کنم و چه آنهایی که به دلیل رفتار یا سهلانگاریهایم دیگر نمیخواهند با من هیچ ارتباطی داشته باشند. من از آن دوستدختری که او را حمام هل دادم سالها بعد عذرخواهی کردم و او هم پذیرفت. فروتنانه امیدوارم که کار من، امروز، پس از گذشت چندین سال، بتواند به نوعی عذرخواهی مادامالعمر برای خودم تبدیل شود و برای مردان دیگری که به شکلی به زنان و دختران آسیب رساندهاند.
درمان گوش دادن
سرانجام، معتقدم که تغییر واقعی باید از من، هاروی واینستین و همه مردان شروع شود؛ تمایل به گوش دادن به صدای زنان، تمایل به پذیرش مسئولیت رفتارهایمان، گفتن اینکه متاسفیم، میخواهیم یاد بگیریم، میخواهیم درمان شویم، بهتر عمل کنیم و بهتر شویم. تنها در این مرحله است که میتوانیم مردانگی را بهشکلی بازتعریف کنیم که به زنان آسیبی نزند؛ به مردان و پسران هم همینطور. دائما از یکدیگر محافظت میکنیم و وقتی شاهد خشونت هستیم بهطرز نفرتانگیزی ساکت میمانیم. من هم از مجرمان اصلی بودم؛ یک روز در دانشگاه شنیدم که کسی دوستدخترش را پشت ساختمان سازمان دانشجویی ما بهشکل وحشیانهای کتک زده است. هرگز چیزی نگفتم و با او روبهرو نشدم.
سالها بعد، از یک دوست نزدیک خود باخبر بودم که به همسرش خیانت میکرد و در نهایت همسرش متوجه شد و با این اتفاق از هم پاشید، من اما دوباره راه کمدردسرتر را انتخاب کردم و وقتی او با افتخار از ماجراجوییهایش صحبت میکرد، نتوانستم جلویش را بگیرم. اینها فقط دو مثال ناامیدکننده از گذشته خودم بودند که نشان میدهند چگونه بسیاری از ما این صحبتهای بهاصطلاح «اتاق رختکن» (صحبتهای رکیک مردانه که در رختکنها انجام میشوند) را به هر عرصهای از قدرت میبریم، تا خود کاخ سفیدی که اکنون توسط یک آزارگر جنسی اشغال شده است. در آمریکای دونالد ترامپ، علیرغم پیامدهای رسوایی واینستین، بسیاری از ما مردان هنوز احساس میکنیم که باید قواعد بازی مردانگی سمی خود را ادامه بدهیم، چون به منافع هیچکسی جز خودمان اهمیتی نمیدهیم.
به همین دلیل فکر میکنم اگر کل ماجرای هاروی واینستین یک خوبی داشته باشد احیای کمپین میتو است که توسط یک زن آفریقایی-آمریکایی به نام تارانا برک در شهر نیویورک شروع شد. ه توییتر و فیسبوک میروم و روایتهای افراد مشهور و زنان طبقه کارگر را یکی پس از دیگری هضم میکنم، و برایم بسیار آزاردهنده است؛ به اندازه هرچه که در رقصنمایش همسرم وجود دارد، به اندازه هر آنچه پناهگاههای زنان و در دانشگاهها شنیدهام، به اندازه پیامهای بسیاری که هنوز هم تا به امروز از زنان بازمانده از خشونت و آزار و اذیت مردان دریافت میکنم.
نمیدانم که چگونه مردی که بویی از انسانیت برده میتواند این پستهای میتو را بخواند و به اقداماتی که میتواند برای جلوگیری از آن انجام دهد، فکر نکند. ما مدام بار را به دوش زنان میاندازیم. ما مدام در مورد نحوه لباس پوشیدن قربانی خشونت جنسی صحبت میکنیم و میپرسیم چرا در آن زمان از شب در این مکان یا آن مکان بوده است. اما کاری که برای یک یک تغییر واقعی باید انجام بدهیم، این است که به مردان و پسران در سراسر جهان بیاموزیم که اجازه ندارید و نمیتوانید زنان را مثل شیء ببینید، به آنها تجاوز کنید، آنها را مورد آزار قرار دهید و بکشید. ما باید بارها و بارها تاکید کنیم که مردانگی بهمعنای خشونت نیست.
ممکن است هاروی واینستین هرگز این موضوع را درک نکند. زمانی که شما برای مدت طولانی غرق در چنین قدرت و امتیازی بودهاید، و زمانی که عواقب رفتار مخربتان برای مدت طولانی کنترل نشده و روی آن سرپوش گذاشته شده است، باید تحولی عظیم در شما رخ دهد. نمیدانم که آیا چنین چیزی برای او یا هر مرد دیگری که روح و ذهنش بهطور مشابه در اثر اعتیاد قدرت و امتیاز از دست رفته، ممکن است یا نه. اما میدانم این مردانگی سمی که ما مردها و پسرها با میل بخشی از آن میشویم، نوعی شکنجه روحی و روانی است که برای مدت طولانی به کل جهان آسیب رسانده است و این باید پایان برسد و ما مردان و پسران چارهای جز کمک به پایان آن نداریم.

