هاله میرمیری: ادبیات تراما در گسترۀ جهانی خود، با وجود تلاشهای پژوهشگران برای صورتبندی تفاوتهای زمینهمند و تاریخیاش، یک نقطۀ مشترک اساسی دارد: گذشتهای انکارشده. تراماها یا همان زخمهای روان-تنی در معنای روانکاوانه و روانشناختی، ردپای پررنگ رخدادها یا حوادث غیرمترقبۀ بیرونی هستند که در گذشتۀ فرد رخ داده و «توانایی» او را برای یادآوری و فهم مجدد آنها مختل کرده است. این حوادث و احساسات همبستۀ آن، مانند ترس و اضطراب، چنان عظیم و غیرقابلفهماند که به اختلالات زبانی، فراموشی، انکار، کابوسهای تکرارشونده و بهطور کلی ازدسترفتن شبکۀ معنایی-حسی فرد منجر میشوند. اما اگر این شوک یکباره و فجایع هولناک به عوض یکبارگیشان برای یک عمر به طول بیانجامند چه؟ اگر خشونت به مثابه مویرگهایی پیچیده تمام عرصۀ تن اجتماعی و سیاسی ما را دربر بگیرد، اگر هر روزمان را با اخبار هولناک خودکشی و فروپاشی دخترکان جوانی بیاغازیم که در مواجهه با صدای سرکوبگر عرصهی عمومی و خصوصی، سیستم ارعابی-تربیتی مدرسه، خانوادههای پدرسالار، عرف و مذهب، ضمن شوریدن علیه نظم موجود به حذف تن خود پرداخته باشند، چطور باید این زخمهای روان-تنی را توضیح داد؟
طی دو سال گذشته، در همایشهای مجازی اول و دوم دیدبان آزار که به مناسبت هشتم مارس برگزار شدند، تلاش کردم بخشی از این پرسشها را پاسخ و رابطۀ میان بدن مرعوب، خاطرات تروماتیک بدنمند، و خشونت عادیسازیشدۀ جنسیتی را توضیح دهم. محور اصلی این ارائهها خاطرۀ تروماتیک بدن ترسخوردۀ زنان و سایر اقلیتهای جنسی/جنسیتی زادۀ دهۀ ۶۰ در ایران بود؛ بدنی که بهواسطۀ سازوکارهای ارعابی-تربیتی و دستگاههای ایدئولوژیک دولت در مدرسه و خانواده، بهشکل مداوم تهدید و کنترل میشد و بهویژه برای زنان و دختران مخاطرهای دائم ایجاد میکرد. بستن چنین قابی حول مفهوم تراماها یا همان زخمهای روان-تنی نسلی اجزایی داشت که لاجرم ملزم به تعریف آنها بودم.
بدن مرعوب در این معنا عطف هستیشناسی رابطهای تعریف میشد؛ چنین هستیشناسی به زبان ساده به ما میگوید که فرد تنها و تنها به میانجی مواجهه با «دیگری»- شما بخوانید با تن دیگر- و نحوه متاثرشدن از و تاثیرگذاشتن بر «او» هستی مییابد. از مجرای چنین مواجههای با «دیگری» است که توان، قدرت و یا به عبارتی ظرفیت «عملکردن» ما کم و یا زیاد میشود. چنانچه مواجهۀ بدن من با این «دیگری» همواره با مخاطره و قسمی تهدید باشد، اگر این دیگری، به اتکای منابع و دسترسیاش به گفتمانهای مسلط قدرت دائم امکان ایجاد ارعاب در بدن من را داشته باشد، آنوقت تن من، تن ترسیدۀ من، همواره او را تهدیدی از پیش و البته بالقوه فرض خواهد کرد. به عبارت دیگر، دسترسی دائم «دیگری» برتر به گفتمان هژمون و مسلط قدرت اجازه آن اعمال خشونت و ترساندن بدن من را فراهم میکند. بدن من میترسد و این ترس در هییت قسمی اضطراب بدنمند در گوشت و پوست و حافظۀ تنانۀ من باقی میماند. به تبع این تهدیدهای دائم، عاملیت این تن ترسیده، علیرغم مقاومتها و توانی که برای دفاع و ایستادن در مقابل اعمال زور و تهدید او دارد، پس از مدت زمانی مخدوش خواهد شد و حدوحدود ظرفیتاش برای مقاومتکردن جایی به انتها خواهد رسید. این تن، تنی که همواره برای حداقل انرژیهای حیاتی و دسترسی به لذتهای ریزودرشتاش، در خط مقدم جنگیده دو ظرفیت متناقض اما همبستۀ هم دارد؛ از یکسو، فرسوده و هراسیده است چرا که سوارکار همیشگی میدانهای قدرت بوده و لذت را، گیرم به شکل پنهانی و به دور از چشمهای همیشه ناظر قدرت مسلط، به چنگ ربوده، و از سوی دیگر جایگاه تمنیات و قدرتهای بالقوهای است که بهصورت دائم امکان بالفعلشدن دارند؛ امکانهایی که هرآینه، به اتکای پیوند خوردنشان به بدنی جمعی میتواند تهدیدی برای نظم موجود به حساب بیایند. این تن میل میورزد و به این اعتبار همواره قوهای است که میتواند علیه وضعیت بشورد.
ردپای بدنی چنین هراسیده و البته نیرومند را میشد در خاطرات و گذشتهای فراموششده و یا بعضا انکارشدۀ نسل پساانقلابی-پساجنگی پی گرفت. برای ما دهۀ شصتیها، رد این زخمهای روان-تنی، در حوزۀ پوشش و مواجهه با بدنهایمان بارز بود؛ جایی که نظام حاکم، و صدالبته همدستانی چون خانوادهای عرفی-مذهبی در ایران، هرگونه پوششی که با معیارهای استاندارد عرفی/مذهبی فاصله داشت را سرکوب و پلیسیسازی کرده بود. خاطرات این بدن پلیسیشده، خاطراتی که درصد اهمیتشان به صورت دائم محل انکار و کممایگی در نزد بسیاری بود، همچنان در ذهن و بدن ما زنده بودند و حال حاضر ما را شکل میدادند. تصویر مدرسه و خاطراتش از جمله مهمترین «مکانی» بود که خاطرات تروماتیک ما به شکل جمعی در آن جای میگرفت. مدیران و ناظمها خاصه، وحشیخویانی بودند نشسته بر برج نظارت که نگاه ناظرشان در حیاط مدرسه تمام تن و کردارهای بدنی-جنسی ما را رصد میکرد. اصرار برسرکردن مقنعه در حیاط، تنبیه برای پوشیدن جوراب سفید ساق کوتاه، اصلاح موی صورت، اخراج از مدرسه برای برداشتن ابرو، کوتاه نگه داشتن ناخنها، ممنوعیت لاک، و بازرسی کیفها برای یافتن لوازم آرایش تنها بخشی از تکنیکهای کنترلی آنها بود. بله! همین تجربیات بهظاهر دمدستی و خرد، به وضوح در بدن و ذهن ما ثبت شده بودند و در زمان و مکان دیگر به سادگی احضار میشدند. آنها به زبانی ساده زخمهای مشترک روان-تنی ما بودند که با ثبتشان در تاریخ میتوانستیم یکی از گسستهای اساسی در تاریخنگاری را نشان دهیم. زخمهای روان-تنی ضمن آنکه عامل فرسودگی دائممان بود یکی از اساسیترین انبانهای میلورزی، شوریدن و خلق خودی دیگر نیز در نزدمان بهشمار میآمد. اینچنین، تراما و خاطرات تراماتیک دیگر برایمان امری روانشناختی و آسیبشناسانه نبود که روان هر یک از ما را بهصورت فردی و یکباره، در قالب تنبیهی شدید اما پراکنده از سوی این ناظم یا آن مدیر، تحت تاثیر قرار داده باشد. به عکس، امری بود تدریجی، متکی بر انواع متکثر خشونتی درکناشده و سیستماتیک که در تکتک سلولهای تنمان لانه کرده بود و درنتیجه سیاسی، جمعی و فمینیستی بود؛ جایگاهی بود برای نقبزدن به گذشته، ترسیم کرانههای قدرت و نحوۀ توزیع و بازتوزیع آن و تخاصم میان «ما» و «آنها» بهصورت جمعی.
خشونت نیز در چنین چهارچوبی تعریفی منحصر و یگانه داشت؛ شبکۀ مویرگی از روابط قدرت که جان و تن گروههای محذوف اجتماعی را بهصورت تدریجی و دائم تحت تاثیر قرار میداد. در بطن خشونتی چنین مویرگوار، جان و تن گروههای اجتماعی بهصورت تدریجی و در مواجهه پنهان اما دائم با خشونت از چرخۀ اجتماعی حذف میشدند. به این اعتبار، از آنجا که خشونت به شکل مویرگی متکثر و در همهجا حاضر است، لحظه و یا لحظات مقاومتکردن در برابرش به شکل لحظه یا آنِ مشخص تاریخی برجسته نیست؛ بلکه بخش بزرگی از فرایند سوژگی و بدنمندی گروههای اجتماعی محذوف در درازنای تاریخ را شکل خواهد داد. ابتذال این خشونت روزمره که عمدتا با ساختارهای قدرت چندلایه درهم تنیده است موجب میشود که گروههای به حاشیه راندهشده همواره خشونت و یا امکان آن را به مثابۀ بخش عادی زیست روزمرۀ خود تلقی کرده و همواره درصدد امکانهای تازه برای رهایی باشند؛ امری که حقانیتاش به وضوح در تجربۀ نسلی ما قابل ردیابی بود. تنهای هراسیده و فرسودۀ ما که خشونت جنسی و جنسیتی را بخش مهمی از سوژگی و بدنمندی درک کرده بود، در جستجوی قلمهخوردن به مایی جمعی، به همبستگی درونماندگاری بود تا به اتکای آن از فرسودگی و خستگی خود، و از محدودیتهای درونیشدۀ بدنیاش فراتر رود.
اما داشتن این خاطرات تلخ و زننده، این خراشهای عمیق روحی/روانی/تنی تنها به نسل ما محدود نماند. تنها سه دهه پس از ما دانشآموزان دختر، امروزه کماکان با قدرت متکثر و منتشر در فضای مسموم مدرسه دستبهگریبانند تا جایی که در مواجهه با آن و برای تنندادن به صدای قانون دست به حذف بدن خود میزنند. حذف تن و خاتمهبخشیدن به زندگی به سبب مواجهه با خشونت عیان دستگاه ارعابی-تربیتی مدرسه یعنی فاجعه در عمیق ترین شکل خود... این یعنی زیستن فاجعه در حد غاییاش؛ از سویی به آن معنا است که دیگر هیچ امکان و قوهای فرد را به سمت و سوی زندگی فرا نمیخواد و از سوی دیگر نشانگر آنکه در میان «ما» و «آنها» افراد فروپاشیدهای وجود دارند که رنج و زخمهای عمیقترشان بهرسمیت شناخته نشده است. آنها در به یادآوری زخمهای خود «تنهایند». باوجود آن که تروماهای تنانۀ ما به شکل میاننسلی در گردشاند و کماکان جان/روان و تن زنان و دختران جوان را تسخیر میکند، پرسش از آنکه چطور نوجوانی چون آرزو خاوری حسب ستمهای چندلایۀ جنسیتی، طبقاتی، نژادی بیشتر ترسانده و مورد آزار قرار میگیرد ما را بر آن میدارد که وزن و شدت جراحات ذهنی-تنی را یکسان نپنداریم. بدن هراسیده، خشمگین- مضطرب، بدن در تنگنامانده، بدنی که انواع آزارهای جسمی و روحی را در خود انباشته است، همواره میتواند در میان حدود و شداید احساساتاش دست به کنشهای رادیکال بزند. در حالی که وَر میلورز، زندگیخواه و عاصی بدن به تنگآمده سوژه را بر آن میدارد تا جسورانه از لاشۀ قوانین معیوب پدر/مردسالارانه عبور کند و دربرابر آنهمه هیاهوی پوچ و ارعاب توخالی به یکباره عریان شود، ور مرگخواه شاید امکان مقاومت را تنها در مرگ و حذف خود ببیند. چنین حذف رادیکالی البته نظاره و تحلیل نمیطلبد. مرگ نمیتواند تکثیر شود. باید دستبهکار شد. زخمهای روان-تنی ما و احساسات همبستهاش همچون اضطراب، خشم، نفرت، و ناکامی باید «کاری» کنند. این احساسات باید موجد قسمی تکثیر گروهها و کالکتیوهای فمینیستی میاننسلی شوند تا از مجرای آن بتوانیم میراث مقاومتهایمان را به اشتراک بگذاریم. جزییترین و پیشپاافتادهترین بخش گذشتههای انکارشده و سرکوفتۀ ما باید توامان و بهصورت جمعی، بینانسلی و فراملیتی به یاد آورده شوند تا بتوانیم شکلی تازه به حال حاضرمان و البته آیندۀ پیش رویمان ببخشیم. من «و» شما «و» آهو «و» آرزو، آمده از جغرافیاها و ازمنۀ گوناگون، باید علاوه برهم شویم تا بتوانیم بدنهای فرسودهمان را از نو بازخلق کنیم... که تنها به اتکای توانهای این مای جمعی، شوریدن علیه فراموشی، و امکان احیای مقاومتهای میاننسلی است که میتوانیم «تابی» که هر لحظه میرود تا از حرکت بایستد را باری دیگر به حرکت درآوریم.