دیدبان آزار

تاثیر قیام ژینا در زندگی روزمره مهاجران افغانستانی در ایران

مبارزه‌ای برای همه

نویسندگان: شوکا علیزاده و گلی بهاران

قیام ژینا سرآغاز تغییرات وسیعی در فضای سیاسی و اجتماعی ایران شد. بسیاری آن را انقلاب اجتماعی نامیده‌اند، انقلابی که با پیش‌قراولی کوردستان، حساس به ستم سیستماتیک جنسیتی است و در این زمینه تغییراتی را سبب شده است. فرودستان و به‌حاشیه‌رفتگان در همبستگی بی‌سابقه‌ای ستم‌های مختلف را فریاد زدند و با قیام همراه شدند؛ ملت‌های تحت انقیاد در ایران، زنان، جوانان و نوجوانان، افراد دارای معلولیت، سالمندان، کوئیرها و… با تفسیر دربرگیرنده از «زن، زندگی، آزادی» خیابان‌ها را به تسخیر خود درآوردند، نه‌تنها در ایران که در جای‌جای جهان. پیام همبستگی از اقصی نقاط جهان به گوش ما می‌خورد؛ از دورترین نقاط تا همسایگانمان. از افغانستان صدای همبستگی زنان افغانستانی را با جان و دل و با امیدی که در دل‌هایشان کاشته شده بود می‌شنیدیم؛ امید رهایی از بند طالبان و در تهران نیز شعار سر داده می‌شد: «مرگ بر طالبان چه کابل چه تهران». مهاجران افغانستانی به‌عنوان یکی از به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ترین گروه‌ها در ایران نیز با قیام همراه شدند و نه‌تنها در میان زندانیان که نام آنها در کشته‌شدگان قیام نیز به چشم می‌خورد.

مهاجران افغانستانی در ایران جمعیت قابل توجهی را تشکیل می‌دهند که هرگز آمار دقیق آن ارائه نمی‌شود. براساس برآورد آژانس پناهندگان سازمان‌ ملل، تعداد مهاجران افغانستانی در ایران چهارونیم‌‌ میلیون نفر و براساس صحبت‌های وزیر کشور پنج میلیون نفر است. از این تعداد حدود چهار میلیون نفر دارای نوعی از مدرک اقامتی‌اند که به آنان اجازه داده در ایران به‌طور موقت سکونت داشته باشند. تعداد افغانستانی‌ها قبل از به‌قدرت‌رسیدن طالبان حدود سه میلیون نفر برآورد می‌شد که با درنظرگرفتن برآوردهای جدید احتمالاً به میزان ۵۰ تا ۶۷ درصد جمعیت آنها در ایران افزایش یافته است (یعنی بین یک‌ونیم تا دو میلیون نفر) (نصراصفهانی، ۱۴۰۲). اما رسانه‌ها معمولا این جمعیت را بیشتر برآورد می‌کنند و هرازچندی دربارۀ حضور آنها بزرگ‌نمایی می‌شود. بسیاری از مهاجران افغانستانی از ایران به‌عنوان کشور واسط برای مهاجرت به کشور ثالث استفاده می‌کنند.

مهاجران افغانستانی هیچ‌گاه به عنوان شهروند شناخته نمی‌شوند و به لحاظ قانونی در شرایط بی‌ثباتی زندگی می‌کنند، شرایطی که هر لحظه ممکن است آنها را از برخی حقوق محروم کند و حتی‌ آنها را از مهاجری قانونی به مهاجر غیرقانونی تبدیل کند. حق کار در مشاغل محدود، محدودیت در مالکیت، عدم برخورداری از یارانه، بیمه، ممنوعیت تحصیل در بسیاری رشته‌ها، ممنوعیت ورود به بسیاری از شهرها و… از قوانین محدودکنندۀ مهاجران در ایران است. سیاستهای بی‌ثبات حکومت در مقابل مهاجران به همراه مهاجرستیزی ایرانیان هرازچندی سبب می‌شود که رسانه‌ها حضور آنها را بحران تلقی کنند و اتفاقات تلخی نظیر آتش‌زدن خانه‌هایشان، بیرون‌کردن از شهر و … را از سوی مردم شاهد باشیم.

اما اینها تمام جنبه‌های زندگی مهاجران را دربر نمی‌گیرد و رابطۀ ایرانیان با مهاجران افغانستانی همیشه به یک‌گونه نیست. عموما در زمانۀ بحران سیاسی همدلی عمومی با مهاجران در فضای عمومی بیشتر می‌شود. چراکه هم‌سرنوشتی آنان با مردم ایران بیش‌ازپیش خود را نمایان می‌سازد. در میان کشته‌شدگان هواپیمای ۷۵۲ تهران- اوکراین، 10 مهاجر افغانستانی بودند و در قیام ژینا نام‌های ستاره تاجیک و محمدرضا سروری به‌عنوان شهدای قیام بارها در رسانه‌ها تکرار شد. آنها همچون ما به حکومت معترضند و در این راه کشته می‌شوند. اما آیا این قیام، «دیگری‌ها» را به جامعۀ ایران نزدیک کرد؟ «زندگی به قبل از ژینا بازنمی‌گردد» همچون شعاری طی قیام ژینا در فضای اجتماعی تکرار می‌شد که دلالت بر تغییراتی در ساحت زندگی داشت که جنبش آن را سبب شده بود. آیا مهاجران افغانستانی هم این تحول در ساحت زندگی را تجربه کردند؟ قیام ژینا با زندگی آنها چه کرد؟ آیا نگاه آنها را به زندگی در ایران تغییر داد؟ 

چند ماه بعد از خاموش‌شدن آتش قیام، موج مهاجرستیزی گسترده‌ای در رسانه‌های جمعی بالا گرفت. درباره تعداد مهاجران افغانستانی اغراق شد و آنها به‌عنوان عاملین اخلال امنیت عمومی و نماینده طالبان بازنمایی شدند و اخباری از جمله اینکه «یک شهروند افغان 10 تن را در ایران با ضرب چاقو کشت» به‌عنوان دلالتی بر آن برجسته شدند. برخی افغانستانی‌ها ایرانیان را با این سوال مواجه کردند که آیا شما همان حامیان قیام ژینا در چند ماه پیش هستید که پرچم مبارزه را به پیش می‌راندید؟ ما در این نوشته برای پاسخ به این پرسش‌ها به سراغ ۱۰ زن و مرد افغانستانی که در شهر تهران ساکن هستند رفتیم و تلاش کردیم هم به زندگی آنها پیش از قیام بپردازیم و هم تاثیر قیام ژینا و موج مهاجرستیزی‌ بعد از آن را بر زندگی‌شان را بررسی کنیم. 

 

دیگری در میان جمع (بی‌جاشدگان در ایران)

زندگی در ایران برای همه افغانستانی‌ها تجربه‌ای یکسان نیست. متغیرهای بسیاری زندگی آنها را ب‌عنوان مهاجر تحت تاثیر قرار می‌دهد. یکی از مهمترین آنها قومیت، مذهب، جنسیت و سال‌های اقامتشان در ایران است. هزاره‌ها از قدیمی‌ترین مهاجران ایران هستند که فرایند ادغامشان در جامعۀ ایران شکل متفاوتی از بقیه قومیتها یافته است. هم قدمت و هم مذهب (شیعه) آنها را با ایران عجین می‌کند و هم ظاهرشان آنها را از ایرانیان متفاوت می‌کند. تاجیک‌ها و پشتون‌ها اغلب سنی مذهبند ولی به لحاظ ظاهری قابل‌تشخیص نیستند و به همین خاطر کمتر در فضای عمومی به‌عنوان افغانستانی شناسایی می‌شوند. تعداد مهاجران ازبک کمتر از بقیه مهاجران است و هم به لحاظ قدمت تازه‌وارد محسوب می‌شوند. ما با تعدادی از افغانستانی‌های مهاجر وارد گفت‌وگو شدیم و آنها از تجربیات گذشته خود با ما گفتند.

رها دختری‌ است هزاره اهل افغانستان که ۲۶ سال سن دارد و در ایران به دنیا آمده است. او به دانشگاه نرفته و تحصیلات آکادمیک ندارد ولی خودش با توجه به علاقه شخصی‌اش به کلاس تئاتر خصوصی می‌رود. صدای فاطمه را که می‌شنوی در عین این‌که پر از رنج و تلخی‌ است ولی قدرتی دارد که با خود می‌گویی فاطمه دختر رهایی‌ است. او معتقد است افغانستانی‌ها تبعیض و نابرابری و تحقیر را در صف نانوایی، کلاس‌های مدرسه و دانشگاه، تاکسی، مترو و خیابان و… لمس کرده‌اند و می‌کنند و اینکه هزاره‌ است باعث شده بیشتر آزار ببیند: «یکی از چیزهایی که باعث می‌شد تا تبعیض را بیشتر تجربه کنم چهره هزاره‌ای من بود. چرا که ایرانی‌ها، افغانستانی‌ها را فقط با چهره هزاره می‌شناسند». در مقابل طیبه که تاجیک است این تجربه را ندارد: «من هزاره نیستم و چون از بچگی ایران بزرگ شدم و لهجه ندارم، برای همین معمولا متوجه افغانستانی بودن من نمی‌شوند و اولین مسئله من در هر مکالمه‌ایی که با دیگران دارم این است که می‌گویم من افغانستانی هستم و این برای من یک امر مهم است.»

با این همه اغلب مهاجران افغانستانی تجربۀ تحقیر در فضای عمومی را توسط ایرانی‌ها داشته‌اند. حتی آنهایی که سالیان درازی در ایران زندگی کرده‌اند و یا در ایران به دنیا آمده‌اند. «افغانی» واژۀ شناخته‌شده‌ای برای مهاجران است که به‌عنوان تحقیر برای خطاب‌کردن و خواندن مهاجران استفاده می‌شود. طیبه اهل هرات است و ۲۵ سال سن دارد. او در هرات بدنیا آمده ولی ۲۲ سال است که در ایران زندگی می‌کند و لیسانس معماری از دانشگاه آزاد دارد. او در طی این سال‌ها به افغانستان رفت‌و‌آمد داشته ولی بیشتر عمر خود را در ایران گذرانده است. اگرچه طبق گفته خودش نه به ایران و نه به افغانستان احساس تعلق ندارد. هرچند گاهی فقدان تکیه‌گاه را حس می‌کند ولی تلاش دارد برای زندگی بهتر، جهان‌بینی خود را فراتر از مرزها ببرد و به دنیای بی‌مرز فکر ‌کند. او می‌گوید: «وقتی پارک می‌رفتیم می‌شنیدم که خانواده‌های ایرانی برای تذکر به بچه‌هایشان می‌گفتند مگر افغانی هستی که این کار را می‌کنی؟ و کلا بچه‌های ایرانی هم تحت تاثیر خانواده‌هایشان یا ما را در بازی خود راه نمی‌دادند یا دائم ما را با گفتن کلمه افغانی تحقیر می‌کردند و این‌که متعلق به این‌جا نیستی از کودکی دائم به ما گفته می‌شد.»

زهرا ۲۴ساله و اهل هرات، در ایران به دنیا آمده و دانشجوی لیسانس علوم تربیتی در دانشگاه دولتی ایران است. او هرگز افغانستان را ندیده و می‌گوید وطن برایش ایران است. ولی با همه این‌ها در تمام سال‌های زندگی‌اش دیگری‌بودن را تجربه کرده و هیچ‌وقت به‌عنوان یک هم‌وطن از جانب ایرانی‌ها پذیرفته نشده است. ولی هیچ‌کدام از این تبعیض‌ها باعث نشده تا او از رسیدن به حق و حقوق خود دست بکشد. زهرا دختری ا‌ست سرکش که به گفته خودش با وجود تمام ترسی که در درون دارد و با توجه به تبعیضی که هم در نهاد خانواده و هم مردم کوچه و خیابان و هم حکومت ایران با آن روبروست، به هر قیمتی موانع را کنار می‌زند و برای رسیدن به زندگی بهتر از پای نمی‌نشیند. او نیز تجربه مشابهی مثل طیبه دارد: «تو کوچه که می‌رفتیم کلمه افغانی را به‌عنوان فحش به هم می‌گفتند و من خیلی خجالت می‌کشیدم.»

روایت طیبه نشان می‌دهد «مدرسه» نهاد مهمی در تجربۀ دیگری‌سازی برای کودکان افغانستانی است که یا در ایران به دنیا آمده‌اند یا به‌تازگی به ایران مهاجرت کرده‌اند. آموزش کودکان برای مهاجران افغانستانی همواره داستان پر از آب چشمی بوده که دولت هربار سیاست جدیدی برای ان اعمال می‌کرد. از سال ۱۳۹۴ تاکنون بنا به دستور رهبر ایران، همه مهاجران حق تحصیل دارند اما به این معنا نیست که همه مهاجران به‌راحتی در مدرسه تحصیل می‌کنند. مدرسه یکی از مهمترین مکان‌هایی است که کودکان افغانستانی ستم را تجربه می‌کنند. طیبه اولین‌بار در مدرسه متوجه تفاوت خود با بقیه بچه‌ها شد و از نظر او عوامل مدرسه از مهمترین بازتولیدکننده‌های تبعیض علیه افغانستانی‌ها هستند. او می‌گوید :«از کودکی با مفهوم افغانی-ایرانی آشنا شدم و حس تبعیض را تجربه کردم. یکی از نژادپرست‌ترین نهادها مدرسه و دیگری اداره پلیس است. اولین‌باری که متوجه افغانستانی بودن خودم در ایران شدم موقعی بود که کلمه‌ایی را استفاده کردم که هم‌کلاسی‌هایم متوجه معنی آن نشدند و از فارسی ایرانی متفاوت بود و از آن‌جا بود که فهمیدم ما زبان و لهجه و اصطلاحات متفاوتی داریم و مسئله زبان و تفاوت زبان تفاوت من با دیگر بچه‌ها را به من نشان داد. در مدرسه خود مدیر و معلم‌ها بجای این‌که همدلی بین ما و بچه‌های ایرانی ایجاد کنند، نقش مهمی در بازتولید مسئله ایرانی-افغانی داشتند برای همین بچه‌های ایرانی نیز به ما همین دید را داشتند. ما در سیستم آموزش و پرورش ایران اجازه نداریم که در مدرسه بهتری درس بخوانیم، نمی‌توانیم در المپیاد شرکت کنیم و همه این محرومیت‌ها بخاطر این بود که ما افغانستانی بودیم.»

فاطمه هم تجربۀ مشابهی دارد: «در کودکی درکی از نژادپرستی نداشتم و اولین‌بار در مدرسه با این مفهوم آشنا شدم و بزرگ‌تر که شدم فهمیدم این رفتارها یعنی نژادپرستی. ما در منطقه قرچک استان تهران زندگی می‌کردیم، خاطره‌ای که یادم می‌آید این بود که تو صف مدرسه ایستاده بودیم و یک دفعه ناظم مدرسه گفت افغانی‌ها بیایند بیرون برای کار مدارکشان و همان‌جا بود که فهمیدم ما افغانستانی‌‌ها با بقیه بچه‌ها فرق داریم. معلم‌ها و مدیر مدرسه هم نقش مهمی داشتند در این‌که بچه‌های ایرانی مدرسه از ما افغانستانی‌ها انزجار داشته باشند.»

زهرا هم روایت می‌کند که چون مدرک هویتی نداشت مجبور بود که ابتدا در یک مدرسه خودگردان درس بخواند، مدرسه‌ای که توسط خود افغانستانی‌ها تاسیس شد تا جبران ممانعت از تحصیل کودکان افغانستانی باشد. او می‌گوید مدرسۀ خودگردانی که در آن درس می‌خوانده در زیرزمین بوده و مجوز نداشته اما بالاخره توانسته با حکم حکومتی رهبر البته که با سختی زیاد به مدرسه برود اما در آن‌جا با تبعیض بیشتری مواجه شد: «مثلا ما در همه برنامه‌های مدرسه مثل اردو رفتن یا آزمون‌های تیزهوشان نمی‌توانستیم شرکت کنیم. بیشتر همکلاسی‌هایم هم تحت تاثیر همین فضا با ما دوست نمی‌شدند. انگار ما یک چیز کثیفی بودیم، نزدیک ما نمی‌شدند، با ما حرف نمی‌زدند، از خوراکی‌ایی که ما می‌خوردیم نمی‌خوردند. برخورد معلم‌ها هم با ما خیلی بد بود. اگر تکالیف را انجام نمی‌دادیم یا نمره کم می‌گرفتیم داد می‌زد و می‌گفت از افغانستان پا شدی آمدی به این‌جا نمی‌خواهی درس بخوانی؟ پس برای چی آمدی؟ من در دوران مدرسه هم هیچ دوستی نداشتم.»

دانشگاه نیز مکان دیگری در ادامه همه تبعیض‌ها و محرومیت‌های تحصیلی افغانستانی‌‌ها است. آن‌ها اجازه تحصیل در هر رشته‌ایی مخصوصا رشته‌هایی که بعدها می‌توانند وارد بازار کار شوند را ندارند، همان مسئله‌ای که در حوزه مشاغل هم نیز با آن روبرو هستند. مثلا فاطمه دوست داشته در دانشگاه مهندسی پرواز بخواند اما موقع کنکور متوجه شد که به‌عنوان یک افغانستانی نمی‌تواند در هر رشته‌ای تحصیل کند. طبق لیست مشاغل چهارگانه مجاز اشتغال اتباع خارجی که توسط وزارت کار و امور اجتماعی منتشر شد، مهاجرینی که حق کار در ایران را دارند در چهار گروه شغلی شامل کوره‌پزخانه‌ها، کارهای ساختمانی، کارهای کشاورزی و سایر مشاغل (مشاغلی مانند بازیافت پسماندهای شیمیایی، قبرکنی، تولید کود شیمیایی، أمور مربوط به فاضلآب و ...) مجاز به اشتغال به کار هستند. هم کارکردن در این مشاغل سخت و بی‌ثبات، زندگی را برای مهاجران سخت می‌کند و هم تصویری که از مهاجران می‌سازد تنها تصویر کارگریست. در حالی که تعداد زیادی از مهاجران نسل دوم و سوم در ایران درس خوانده‌اند و به دانشگاه رفته‌اند. آنها هرگز نمی‌توانند وارد مشاغلی شوند که درسش را خوانده‌اند. خواهر زهرا که مامایی خوانده یکی از آنها است: «یکی از خواهرهایم در ایران مامایی خواند ولی چون نمی‌توانست در این‌جا مطب داشته باشد در اوج حکومت طالبان به افغانستان بازگشت و توانست به هر سختی بود در آن‌جا مطب باز کند.»

آقای محمد ۲۹ سال سن دارد هزاره و اهل افغانستان است. او ۸ سال است که در ایران زندگی می‌کند و دانشجوی کارشناسی ارشد است و هم‌اکنون در خوابگاه دانشجویی ساکن است. او نیز از تبعیض‌هایی که در ایران تجربه کرده می‌گوید: «هم برای شخص خودم این اتفاقات به کرات پیش آمده و هم همیشه شاهد اینطور قضایا در برابر هم‌وطنانم بوده‌ام. حتی در داخل دانشگاه به وسیله استاد و دانشجویان این گونه نژادپرستی‌ها اتفاق افتاده.»

افغانستانی‌ها هیچگاه به‌عنوان شهروند پذیرفته نمی‌شوند و قوانین مهاجرت در ایران اجازۀ شهروندی به آنها نمی‌دهد. مدارک قانونی اقامتشان اشکال متفاوتی دارد. ایران تا پیش از سقوط دولت طالبان، به‌عنوان پناهنده جمعی از افغانستانی‌ها ثبت‌نام می‌کرد و در رسانه‌ها از آنان با عنوان آوارگان جنگی نام ‌برده می‌شد. اما به محض سقوط طالبان، این ثبت‌نام‌ به پایان رسید و برای طرح‌های آمایش بعدی تنها افرادی که قبل از سقوط طالبان ثبت‌نام‌ شده بودند و فرزندان تازه متولد‌شده آنان امکان دریافت کارت اقامت داشتند. به این ترتیب مدارک قانونی مهاجران افغانستانی یا کارت آمایش و یا پاسپورت است که هردو نیاز به تمدید سالانه دارند. این فرایند در تجربۀ مهاجران افغانستانی بسیار سخت و پر از تحقیر است. طیبه می‌گوید: «یکی از تحقیرآمیزترین تجربه‌ها موقع تمدید ویزا و پاسپورتمان است که اصلا دلم نمی‌خواهد زمانش برسد، چراکه پلیس دائم در حال تحقیرکردن ماست و اگر کوچک‌ترین اعتراضی کنیم به راحتی پاسپورتمان را جلوی چشممان پاره می‌کنند. یک‌بار که برای تمدید پاسپورت رفته بودم، مامور پلیس داشت به یکی از مراجعه‌کنندگان می‌گفت: "تو دیگه واق‌ واق نکن!" و آن زن مجبور شد که ساکت شود چراکه می‌ترسید کارش انجام نشود و ترسش واقعی بود.»

این فرایند برای دختران با حقارت بیشتر همراه است. آنها باید حتما تحت سرپرستی مردی باشند و این سرپرستی نیاز به تایید دارد. قانون برای تمدید ویزا و کارت آمایش گواهی تجرد نیاز دارد و گرفتن این گواهی برای دختران سختی‌های خودش را دارد. زهرا می‌گوید: «یکی از چیزهای بسیار تحقیرکننده برای ما دخترها این است که برای تمدید ویزا که هر شش ماه یک‌بار اتفاق می‌افتد اگر که مجرد باشیم باید ثابت کنیم که دختر هستیم و باید گواهی تجرد بگیریم و برای این گواهی باید هزینه زیادی پرداخت کنیم و روند گرفتن این گواهی بسیار غیراخلاقی‌ است. بعضی جاها دخترها را پزشک قانونی معاینه می‌کند، بعضی هم نامه می‌زنند به پلیس محل و پلیس محل می‌آید و از همسایه‌ها پرس‌و‌جو می‌کند. من یک تجربه داشتم که از پسرهای همسایه پرسیده بودند که آیا دختر فلانی مجرد است؟‌ و من تا مدت‌ها که از محل رد می‌شدم آن‌ها به من تکه می‌انداختند. این امر باعث می‌شود تا خانواده به دخترشان برای ازدواج فشار بیاورد.»

«افغانی‌ها متجاوزن»، «حتما یه افغانی کشته»، و... جملات آشنایی است که با یکبار سوار تاکسی شدن در تهران حتما با آن مواجه می‌شوید. آخرین نمونۀ این اتهامات در قتل داریوش مهرجویی کارگردان ایرانی نمایان شد. پیش از آنکه معلوم شود قاتل چه کس یا کسانی است در فضای عمومی قاتل افغانستانی شناسایی شد. نمونه‌هایی از این دست بسیار زیاد است. درحالیکه آمارها نشان می‌دهند تعداد زندانی‌های افغانستانی در ایران شش هزار نفر است که به نسبت جمعیت افغانستانی‌ها، کمتر از نسبت ایرانی‌های زندانی است ( نصر اصفهانی، ۱۴۰۲). به باور طیبه از نظر ایرانی‌های نژادپرست «همه افغانستانی‌ها یک سری آدم بی‌سواد و متجاوزی هستند که فقط شغل کارگری دارند.» آقای سخاوت این مسئله را کلیشه‌ای می‌داند که خیلی اوقات خلافش ثابت می‌شود: «فضا و جو موجود طوری طرح‌ریزی شده که تا یک عمل مجرمانه یا خلاف در جامعه ایران به وقوع می‌پیوندد ناخودآگاه ذهن‌های این مردم و حتی بسیاری از رسانه‌ها، خواسته و ناخواسته بدون کدام مدرک دقیق نشانه می‌گیرد که حتما دست یک افغانی در این کار دخیل است. ما عملا در چند مورد مشخص شاهد اینطور قضایا بودیم که بعدا معلوم شد این ادعاها خلاف واقعیت بوده و کذب.»

هراتی‌ها به کسانی که به جایی برای زندگی نقل مکان می‌کنند «بی‌جاشدگان» می‌گویند. بی‌جاشدگان برای رسیدن به ایران راه سختی را آمده‌اند. فاطمه از سختی پدر و مادرش می‌گوید که با قاچاق‌برها به ایران آورده شدند: «پدر و مادرم تعریف می‌کردند که سال‌ها پیش چگونه و با چه شرایط خطرناک و تحقیرآمیزی در شرایط ناچاری به ایران مهاجرت کردند. آن‌ها با ۱۲-۱۳ نفر دیگر شبانه حرکت می‌کردند و قاچاق‌بر این تعداد را در یک ماشین جا می‌کرد، در بعضی مسیرها مجبور بودند پیاده شوند در میان کوه‌ها و بیابان بدوند و گاهی مجبور می‌شدند تا قایم شوند که دست پلیس نیفتند.»

طیبه معتقد است همه این سختی‌ها را افغانستانی‌ها تحمل می‌کنند چون راه دیگری برای زنده ماندن ندارند: «الان یک افغانستانی باید چه کند؟ اگر حکومت طالبان به شهروندانش پاسپورت می‌داد تا بتوانند قانونی مهاجرت کنند چه کسی می‌آمد که غیرقانونی با هزاران خطر و تحقیر وارد کشور دیگری شود. مهاجرت غیرقانونی واقعا یک مسئله ترسناک و خطرناکی است مخصوصا با بچه‌ها. خود پلیس‌های سر مرز واقعا ترسناک هستند و حکم تیر دارند. ما از سر دلخوشی، غیرقانونی کشور و زندگی‌ایی که داشتیم را رها نکردیم تا خود را در مسیر خطری قرار دهیم و آواره شویم که نمی‌دانیم آیا زنده به مقصد امن خود خواهیم رسید یا نه؟ ما بی‌جاشدگانی هستیم که تنها رنج افغانستانی بودن را تحمل می‌کنیم و در ایران هم هویتی نداریم. افغانستان برای من یک جهنم است برای زندگی و در ایران ما را از دایره انسانیت بیرون آوردند و هویتمان را از ما گرفتند ولی افغانستان همیشه با من هست و از من دور نمی‌شود.»

البته در تجربۀ مهاجران ایرانی‌هایی بودند که تلاش می‌کردند تا رفتار برابری با افغانستانی‌ها داشته باشند. زهرا از تجربه خود می‌گوید: «در میان همه ایرانی‌هایی که با ما بدرفتاری داشتند یک صاحبخانۀ ایرانی داشتیم که ترک بود و خیلی از ما حمایت می‌کرد و به ما می‌گفت ناراحت نشوید ما هم که ترک ایران هستیم با ما هم همین‌طور برخورد می‌کنند و حس همدلی خیلی خوبی با ما داشت و اگر کسی با ما برخورد بدی داشت به آن‌ها می‌گفت این‌جا خانه من است که به این خانواده دادم به شما ارتباطی ندارد.»

 

دیگری به سخن می‌آید

مهاجران افغانستانی در ایران در مواجهه با آزارهایی که از سوی مردم و حکومت می‌بینند استراتژی‌های متفاوتی را به کار می‌بندند که هرکدام بسته به اینکه چقدر بقای آنها را به خطر بیندازد و یا چقدر از سوی ایرانیان حمایت شوند متفاوت است. در طی گفت‌وگو با آنها متوجه شدیم که در زندگی روزمره خود در مقابل این آزارها و تبعیض‌ها نیز مقاومت می‌کنند. شنیدن این مقاومت‌ها و مبارزۀ روزانه در مقابل ظلم و ستمی که متحمل می‌شوند بسیار شگفت‌انگیز است و می‌بینی که آن‌ها تمام تلاش خود را می‌کنند تا در مقابل بی‌عدالتی سر خم نکنند. رها از مقاومت‌های روزمره‌اش در متروی تهران می‌گوید: «یک‌روز وارد مترو شدم و یک‌سری تا من را دیدند شروع کردند هی مستقیم خطاب به من ولی با خودشان گفتگو کردن، که چرا دولت این‌ها را بیرون نمی‌کند و …؟ بچه‌تر که بودم جواب می‌دادم و گاهی درگیر می‌شدم ولی الان جرات نمی‌کردم ولی اگر یک ایرانی آن‌جا از من حمایت می‌کرد من هم اعتراضم را نشان می‌دادم.»

در مهاجرین نسل دوم و سوم که در ایران به دنیا آمده یا به مدرسه و دانشگاه رفته‌اند شجاعت بیشتری برای مواجهه با افغانستانی‌ستیزی وجود دارد. آنها به سبب تحصیلات و مدت اقامت در ایران راحت‌تر از پدر و مادرانشان می‌توانند اعتراض کنند. طیبه که با وجود اینکه از ظاهرش نمی‌توان افغانستانی بودنش را تشخیص داد، در هر مکالمه‌ای بر هویت افغانستانی خود تاکید می‌کند: «من اولین چیزی که در هر مکالمه‌ام دارم این است که من افغانستانی هستم و اگر تو با من مسئله‌ایی داری از همین اول باید بدانی که من افغانستانی‌ام». او از تجربۀ تبعیض در دانشگاه می‌‌گوید که در مقابلش ساکت نمی‌ماند: «یک‌بار با تعدادی از همکلاسی‌هایم به سفر رفته بودیم، با دوستم رفتیم که قدم بزنیم که کسی که مسئول گروه بود درصورتی‌که می‌دانست من افغانستانی هستم به ما گفت مواظب باشید این‌جا خطرناک است پر از افغانی ا‌ست. من خیلی جا خوردم و شروع کردم با او دعواکردن که من هم افغانستانی هستم و از آن‌ها هم نمی‌ترسم او که فکر نمی‌کرد من اعتراض کنم عذرخواهی کرد و گفت ببخشید حواسم نبود شما افغانستانی هستید ولی من منظور شما نبودید من رزومه شما را خواندم، من افغانی‌هایی را گفتم که این‌جا هستند و من گفتم ما با هم هیچ فرقی نداریم.»

محمد هم تجربه دیگری از دانشگاه دارد. او تلاش می‌کند تا دیدی منطقی نسبت به مسئله مهاجران در ایران داشته باشد ولی در نهایت خودش می‌گوید: «بعد از موج اخیر مهاجرستیزی من با این مسئله خیلی مواجه نشدم چون زیاد از خانه بیرون نمی‌روم و اگر کسی به من بی‌ احترامی کرد سعی می‌کنم که نشنیده بگیرم. مهاجرستیزی و در معرض تحقیر و خطر قرارگرفتن او را بشدت ترسانده است. هرچند که او در سال‌هایی که در ایران زندگی کرده تمام همتش را بکار گرفته تا از حقوق اولیه خود دفاع کند: «به‌طور مثال زمانی که خوابگاه دانشجویی ساکن بودیم در سالن فوتبال به بهانه واهی یکی از دانشجویان به من توهین کرد و هردویمان روی این مسئله درگیر شدیم. این اتفاق خیلی تنش ایجاد کرد که به درگیری‌های فیزیکی کشیده شد و طی هفته‌ها چندین مرحله این موضوع در خوابگاه درگیری ایجاد کرد. باعث شد که دو طرف از طریق کمیته انضباطی شکایت کنیم و همچنین از طرف مسئولین خوابگاه این قضیه به کمیته مطرح شد و به مدت دو ماه در طی چندین جلسه به طول انجامید. بالاخره با توهین و فحاشی‌هایی که از طرف ایشان به بنده شده بود و من شواهد و مدارکی در دست داشتم، ایشان مقصر شناخته شد و رای به نفع بنده صادر شد. قرار بر این شد که دانشجوی مذکور از خوابگاه و دانشگاه به‌مدت یک سال محروم شود، ولی با پادرمیانی خانواده و مسئولین دانشگاه و عذرخواهی شخص دانشجو، بنده ایشان را بخشیدم و شکایت خود را پس گرفتم و ختم رسیدگی اعلام شد.»

فاطمه تجربۀ دیگری در محل کارش دارد. او احساس قدرت می‌کند که توانسته اعتراضش را نشان دهد: «یک روز در محیط کارم یکی از کارمندها یکی دیگر از همکاران را صدا زد و او جوابش را نداد چون متوجه نشده بود، که ناگهان این کارمند به همکارش گفت مگر افغانی لگد می‌کنم که جواب نمی‌دهی؟ و من خیلی عصبانی شدم و گفتم منظورت از این جمله چیست؟ من یک افغانستانی هستم و انسان هستم. او عذرخواهی کرد ولی فایده‌ای برای من نداشت چراکه او حرفی را که به آن اعتقاد داشت زده بود هرچند که من خوشحال بودم از این‌که اعتراضم را نشان دادم.»

طیبه برای ما از مواجهه با راننده تاکسی‌ای گفت که فکر می‌کرده او سواد ندارد چون افغانستانی‌ است: «یک‌بار سوار تاکسی شده بودم و راننده یک کارت که مربوط به کارش بود به من داده بود و بعد توی صحبت‌هایمان از من پرسید شما اهل کجا هستید؟ من گفتم افغانستانی هستم و راننده خیلی جا خورد و گفت پس سواد نداری و نمی‌‌توانی بخوانی و کارت را از من پس گرفت. به او گفتم من سطح ادونس انگلیسی را دارم می‌خوانم، من دانشجوی لیسانس معماری هستم و تو به من می‌گویی که من نمی‌توانم بخوانم؟ او شروع کرد عذرخواهی‎‌‎کردن و گفت ما بیشتر افغانستانی‌هایی که دیدیم بی‌سواد بودند. به او گفتم چرا فکر می‌کنید ما درس نخواندیم؟ خواهر من دانشجوی علوم تربیتی است، خواهر دیگرم مامایی خوانده و»

زنان مهاجر افغانستانی در ایران ستم مضاعفی هم از طرف حکومت و هم نهاد خانواده تحمل می‌کنند و در این میان زنانی که ازدواج نکردند محدودیت‌های متفاوتی را نیز تجربه می‌کنند. به‌طور مثال اجازه ندارند که گواهینامه رانندگی داشته باشند. اینجا زهرا از تجربۀ فرایند سختی را که طی کرده تا بتواند گواهینامه بگیرد می‌گوید، از دوندگی‌هایش و از این‌که لحظه‌ایی از خواسته خود کوتاه نیامده است. وقتی از تحقیرهایی که شده بود حرف می‌زد می‌خندید و این احساس را به ما می‌داد که انگار یک قهرمان جلویمان نشسته است: «ما برای گواهینامه رانندگی نیز باید متاهل باشیم ولی چون من دانشجو بودم به من گفتند که می‌توانی با کارت دانشجویی گواهینامه بگیری ولی روند بسیار طاقت‌فرسایی بود. بارها به پلیس ناجا مراجعه کردم و می‌گفتند ما نمی‌دهیم، این‌جا که کشور تو نیست می‌خواهی چه‌کار کنی؟ گواهینامه به چه دردت می‌خورد؟ ولی من کم نیاوردم و هر روز می‌رفتم که یک روز به من گفتند باید پاسپورتت را دانشجویی کنی و برای این‌کار یا باید می‌رفتم افغانستان یا منطقه آزاد کیش در ایران تا مهر خروج بزنند. افغانستان نمی‌توانستم بروم، بنابراین به کیش رفتم و هزینه‌ای پرداخت کردم و دوباره به تهران آمدم  تا فرایند این‌که پاسپورت دانشجویی شود انجام شود. این کار انجام شد و دوباره گفتند که نه به هیچ‌عنوان به اتباع گواهینامه نمی‌دهیم مگر ازدواج کرده باشی که از طریق همسرت اقدام کنی م.ن گفتم نمی‌خواهم ازدواج کنم و فقط یک گواهینامه می‌خواهم. درنهایت با کلی دوندگی و تعهد‌گرفتن در محضر که اگر گواهی گرفتی اجازه کار نداری و فقط برای استفاده شخصی می‌توانی استفاده کنی، بعد از شش ماه دوندگی موفق شدم.»

 

زندگی در قیام ژینا

ما شاهد گفت‌وگوی یک دختر افغانستانی اهل هرات با یک مرد ایرانی طبقه متوسط بودیم، وقتی بحث به قیام ژینا می‌کشد او بیش از مرد ایرانی، از قیام دفاع می‌کند و مصرانه می‌گوید اگر باز هم اتفاق بیفتد شرکت خواهم کرد و به آن باور دارم، چون این قیام برای من فراتر صرفا روسری از سر برداشتن است. روسری از سر برداشتن نماد هزاران تبعیض و ستم علیه ما زنان و هر قشری است که سال‌ها دیده ‌نشده است و پسر ایرانی چون هیچ جوابی ندارد، از جایگاه مردسالارانه تاریخی خود می‌گوید: «این روسری برداشتن چه بود، می‌خواهم برندارید وقتی هیچ فایده ندارد»، ولی دختر افغانستانی با این‌که توجیه‌کردن یک مرد ایرانی نژادپرست برایش سخت است ولی همچنان پافشاری می‌کند و کوتاه نمی‌آید. او سعی می‌کند با شوخی و خنده، خشم خود را کنترل کند. شاید هم به‌عنوان یک افغانستانی در کشوری که در آن به‌ دنیا آمده و هیچ حق و حقوقی در آن کشور ندارد از درون می‌ترسد که در مقابل یک مرد طبقه متوسط ایرانی نژادپرست که از دوستانش نیز به حساب می‌آمد، آن خشمی را که باید نثار او کند. ولی کوتاه‌‎نیامدن از موضعش که برای آن بها هم پرداخته، ابزار مبارزه او علیه آن مرد نژادپرست می‌شود.

طی گفت‌وگوهایی که با مهاجران افغانستانی داشتیم با هم از زندگی در قیام ژینا و جریانات بعد از خاموش‌شدن آن سخن گفتیم. چند ماه بعد از خاموش شدن قیام ژینا، موج مهاجرستیزی علیه افغانستانی‌ها شروع شد. گویا این هجوم یک‌دفعه‌ای و خشمی که به سمت آن‌ها روانه شد، ناشی از سرخوردگی و ناامیدی به سرانجام نرسیدن هر امیدی بود که در روزهای قیام ژینا کاشته بودند. غافل از این‌که ایرانی‌های پیوسته به این موج فراموش کرده بودند که علیه هم‌رزمان خود می‌جنگیدند، در صورتی‌که دشمن همانی بود که در روزهای قیام ژینا در مقابل هردوی ما (ایرانی-افغانستانی) شمشیر کشیده بود. فاطمه از تجربه مهاجرستیزی بعد از ژینا به ما می‌گوید: «بعد از موج مهاجرستیزی که دقیقا بعد از قیام ژینا شکل گرفت فهمیدم که بعضی‌ها فکر می‌کنند که نژادپرست نیستند، مخصوصا قشر فرهنگی و روشنفکر. آن‌ها از نظر خودشان برای دفاع از مهاجرها استوری می‌گذاشتند، با این مفهوم که ما از یک شیرۀ وجودی هستیم پس باید به هم احترام بگذاریم. از نظر من این باز هم یک جمله نژادپرستانه است و چرا از خودشان نمی‌پرسند آیا حتما باید از یک شیره وجود باشیم تا به یکدیگر احترام بگذاریم؟ اگر کسی از تبار تو نباشد باید به او بی‌احترامی کنی؟ یا حق دارید که آن‌ها را از کشوری که به آن پناه آورند بیرونشان کنید؟ از نظر من هیچ نژادی با نژاد دیگر فرقی ندارد و همه با هم برابرند. حتی ترحم‌ورزیدن نسبت به ما نیز خودش یک جور نژادپرستی است، چراکه فکر نمی‌کنند که ما هم انسان‌هایی هستیم مثل بقیه. صحبت من با این افراد این است که تابه‌حال به این سوالات فکر کرده‌اند که آیا ما افغانستانی‌ها برای مهاجرت حق انتخاب داشتیم؟ آیا مهاجرت در یک موقعیت جنگی اصلا یک انتخاب است یا یک اجبار؟ به این فکر کنید که ما از جنگ فرار کردیم و به کشور دیگری پناه آوردیم، اصلا انتخابی وجود نداشته که می‌خواستیم انتخابی کنیم. اگر بحث انتخاب است چرا به اروپا و آمریکا نرویم چرا به ایران بیاییم که در اداره‌کردن کشور خودش مانده؟»

فاطمه در ادامه از مبارزات خیابانی‌اش می‌گوید: «در تجمع‌ها شرکت می‌کردم چراکه امید داشتم این تغییرات باعث ‌شود ما هم به‎عنوان شهروند پذیرفته شویم، مخصوصا به‌عنوان یک زن و حداقل از حقوق اولیه انسانی خود برخوردار شویم. در آن‌روزها می‌دانستم که خودم را در خطر قرار می‌دهم، ولی اصلا پشیمان نیستم چراکه برای تغییر ساختار حکومت و برای حقوقم در خیابان بودم تا بتوانم زندگی کنم. البته اگر دوباره اعتراضات شکل بگیرد من شرکت نخواهم کرد چراکه فکر می‌کنم آن شیوۀ قبلی مبارزه دیگر جواب نمی‌دهد و باید شیوه مبارزه را تغییر داد.»

طیبه از روزهای «زن، زندگی، آزادی» می‌گوید و از شعاری که الگوی زندگی زنان زیادی در جهان شد: «قیام ژینا به همۀ ما «زن، زندگی، آزادی» را یاد داد و این را به ما نشان داد که ما چقدر حاضریم برای آزادی قدم برداریم. قبل از این قیام این‌طور بود که ما به آزادی پوشش اعتقاد داشتیم ولی باز هم روسری می‌زدیم و عرف جامعه را رعایت می‌کردیم ولی بعد از این قیام یک‌جورایی انگار به زندگی روزمره ما تلنگری زده شد که آیا این برای ما فقط یک شعار است یا یک مسیر و الگو برای زندگی‌کردن؟ قیام ژینا در زندگی ما یک پرسش ایجاد کرد که چقدر حاضریم برای آزادی بها بدهیم؟ وظیفه ما چیست برای به دست آوردن این آزادی؟ حاضری چه چیزی را فدا کنی تا آن را به دست بیاوری؟ در آن‌روزها خواهر کوچکمان که ۱۰ سال دارد تحت تاثیر ما قرار گرفته بود و ما تلاش می‌کردیم تا ذهن او را از مسائل و دیدگاه ایدئولوژیکی مدرسه به آن‌ها تحمیل می‌کرد، آزاد کنیم. این موضوع باعث شده است تا شجاعت بیان آن‌چیزی را که می‌خواهد پیدا کند. ما با هم خیلی گفت‌وگو می‌کنیم، یک‌روز که با هم قدم می‌زدیم به گفت من اسم یک دختری را شنیدم به اسم آرمیتا که او هم به خاطر حجاب در مترو کشته شده است و برای من عجیب بود از این‌که ذهن خواهر ۱۰ سالۀ من نسبت به این مسائل حساس شده است. از من می‌پرسید چرا این‌ها (حکومت) این کار را می‌کند؟ چرا ما باید در مدرسه حتما حجاب داشته باشیم؟ و این باعث شده از این‌که متفاوت باشد ترسی به خود راه ندهد و شجاعت بیشتری پیدا کند و سعی می‌کند با جایی یا جمعی که حمایت بیشتری دارد در ارتباط باشد.»

طیبه «خود» را در قیام ژینا به دست آورد. خودی که جرات به او داد که با خود عهد کند که هرگز از مبارزه دست نکشد در هر کجای دنیا که باشد: «اگر دوباره این اعتراضات شکل بگیرد من حتما به آن می‌پیوندم چراکه اولین دستاوردی که من در قیام ژینا به دست آوردم «خودم» بودم و پیداکردن «جرئتی» که آن روزها به من هدیه داد. یک‌روز رفته بودم وزارت علوم و کلا روسری با خودم نبرده بودم. چون آن‌روزها در اوج قیام ژینا بود به من گفتند از در پشتی برو که دوربین تو را نبیند و این شجاعت برای خودم هم شگفت‌انگیز بود. ادامه‌دادن برای من این‌طور است که اگر مبارزه‌ای است که مربوط به بُعد انسانی ماست من همیشه هستم، حتی اگر آن آدم‌ها قبلش با من به‌عنوان مهاجر بدرفتاری کرده باشند. چون این بُعد بالاتری است و قیام ژینا یک مبارزه انسانی بود چرا که «زن» را به‌عنوان یک انسان می‌دید و هر قیام دیگری که این ویژگی را داشته باشد من باز هم مبارزه خواهم کرد.»

زهرا دختری‌ است که هزینه زیادی برای قیام ژینا داده، هم در دانشگاه چندین‌بار بازجویی شده و در خطر از دست دادن پاسپورت قرار گرفته و هم در خیابان اسلحه به سمتش نشانه رفته، اما هیچ‌کدام از این‌ها باعث نشده فکر کند روزی از مبارزه دست خواهد کشید: «من خودم خیلی درگیر قیام ژینا شدم، هم در تجمع‌های خیابان شرکت می‌کردم و هم در دانشگاه فعالیت داشتم. در خیابان مواجهه مستقیم با یک گارد ویژه داشتم که اسلحه خودش را مستقیم به من نشانه گرفته بود و تهدید می‌کرد. تجمع‌هایی را در دانشگاه ترتیب می‌دادیم که خیلی شلوغ می‌شد و دانشگاه ما از دانشگاه‌هایی بود که خیلی در قیام ژینا فعال بود و در نهایت در حراست دانشگاه پرونده امنیتی برای من باز کردند. چندبار احضار و بازجویی شدم. در بازجویی‌ها سه مرد و یک زن حاضر بودند و این حس را به من می‌‌داد که انگار در دادگاه هستم و سر افغانستانی‌بودنم بشدت من را تحقیر و تهدید کردند. اول به من یک فرم دادند و گفتند اسم کسانی که در تجمع‌ها بودند را بنویس. گفتم کسی را نمی‌شناسم و بعد از آن بازجو شروع کرد به تحقیر‌کردن که به تو چه که کشور ما چه مشکلاتی دارد؟ مگر برای این کشوری؟ و فحش‌های خیلی رکیکی می‌دادند و چهارنفری از هر طرف به من حمله می‌کردند و هرچیزی که از دهانشان درمی‌آمد می‌گفتند. تهدید می‌کردند که همین الان پاسپورتت را پاره می‌کنیم و برت می‌گردانیم کشورت، من می‌توانم دیپورتت کنم، زندانی‌ات کنم، تعلیقت کنم و یک عالمه تهدید دیگر. این را هم بگویم که موقع بازجویی بدون روسری می‌رفتم. بازجویی‌ها حدودا دو ساعت طول می‌کشید و من نمی‌توانستم پاسخی بدهم، فقط آن‌ها بودند که فحاشی می‌کردند. در بعضی بازجویی‌ها وقتی می‌دیدند از رفتار قبلی پاسخی نمی‌گیرند سعی می‌کردند با مهربانی از من حرف بکشند ولی باز هم من هیچ اطلاعاتی ندادم. درکل از درون خیلی حالم بد بود و واقعا داشتم داغان می‌شدم از این هجمه فشار ولی حتی یک قطره اشک هم نریختم و این خیلی حرصشان را در آورده بود. در عین حال نگران این بودم که اگر خانواده‌ام بفهمند چه اتفاقی برای من می‌افتد چون آن‌ها به‌شدت مذهبی هستند و از هیچ‌کدام از فعالیت‌های من خبر ندارند.»

زهرا نیز مانند دیگر زنان افغانستانی‌ است که چه در ایران در قیام ژینا و چه در افغانستان بعد از روی کار آمدن طالبان، صدای خود را بالا برده و مبارزه همه زندگی او را در برگرفته تا روزی که حقوق خود را به دست بیاورد. مبارزه برای او یک امر کلی‌ است: «ولی من معتقدم برای چیزی که می‌خواهم داشته باشم باید یک حرکتی بزنم و وقتی شرایطش پیش می‌آید حتما من هم باید برای رسیدن به حقم تلاش کنم. مگر چندبار این امکان به‌ وجود می‌آید که بتوانم برای حقم صدایم را ببرم بالا. خانواده به من گفته بود که اگر اتفاقی افتاد از تو حمایت نمی‌کنیم، ولی از روی ترسشان بود که یکوقت دیپورت نشوم و اخباری که از شکنجه‌ها و تجاوزهای زندانی‌ها درآمده بود به‌شدت آن‌ها را مضطرب می‌کرد. می‌گفتند مردم چه می‌گویند؟ و من جواب می‌دادم بله باید به همه این چیزها آگاه بود ولی نباید مبارزه‌طلبی‌ کنار بگذارم، اگر بخواهیم سکوت کنیم و همین‌طوری کاری نکنیم، حکومت ایران که نمی‌آید بگوید خوب این‌ها سکوت کردند بیایید حقتان را بدهیم و هیچ تغییری ایجاد نمی‌شود. برای من اصلا مسئله این نبود که اینجا ایران است پس به من ارتباطی ندارد، چون این قیام یک امر کلی ا‌ست و برای همه. من اگر افغانستان بودم در برابر طالبان هم مبارزه را شروع می‌کردم.»

زنان افغانستانی در چندین ساحت در حال مبارزه بودند و هستند. مبارزه هم در کوچکترین نهاد که خانواده است، هم در خیابان‌ها و مردم کشور دیگر و هم با حکومت‌های دیکتاتوری ایران و طالبان. زهرا از تجربه‌اش در این زمینه می‌گوید: «وقتی آن‌‌روزها اعتراضم را نشان می‌دادم اول برای من این حس را داشت که می‌توانم به یک آزادی در خانوادۀ خودم برسم، در کوچک‌ترین فضایی که آزادی را از من سلب کرده بود. بعد این آزادی را در جامعه که جای بزرگ‌تری‌ است می‌توانم به دست بیاورم. برای من این‌طور بود که وقتی در ایران به آزادی زنان برسیم، زنان افغانستانی هم با وجود این‌که وقتی طالبان روی کار آمد اعتراض خود را در خیابان‌ها نشان دادند ولی باز هم این قیام نیز الگو می‌گیرند و گرفتند و آن‌ها هم برای آزادی باز هم قیام می‌کنند. انگار مثل یک دومینو می‌ماند. این اعتراض از یک جایی شروع می‌شود و این چرخه ادامه پیدا می‌‌کند و همه‌جا را فرا می‌گیرد. وقتی یک کاری-اعتراضی را شروع می‌کنی مسلما اولش با ترس است. اوایل اعتراضات یک بار هم در خیابان نزدیک بود بازداشت شوم و تا مدت‌ها کابوس می‌دیدم که دارند مرا بازداشت می‌کنند ولی باز هم ادامه می‌دادم.»

او از دستاوردهای خود می‌گوید: «پدر من فرد بسیار مستبدی ا‌ست و خشونت زیادی در حق ما کرده است ولی الان انگار دیگر خیلی نمی‌تواند چیزی به ما بگوید. درواقع این‌طور نیست که نخواهد سختگیری قبلا را داشته باشد ولی نمی‌تواند بگوید چون اگر مطرح کند ما هم جواب او را می‌دهیم و مثل قبل ساکت نمی‌مانیم. الان با مادرم که بیرون می‌رویم روسری نمی‌زنیم ولی قبلا اگر حجاب نداشتیم تنبیه می‌کردو ولی الان فقط نفرین کلامی می‌کند و چاره‌ای ندارد و با تغییر ما هم کنار آمده است. ولی همچنان با پدرم که بیرون می‌روم باید حجاب داشته باشم اما به‌هرحال می‌داند که ما بدون او که بیرون می‌رویم حجاب نداریم.»

زنان بیشتر از مردان به قیام ژینا پیوستند. البته طی زمان کم‌کم تعدادی از پسران نیز به این قیام پیوستند. ولی در میان مهاجران افغانستانی، زنان در صف اول مبارزه بودند. زهرا از مشاهدات خود می‌گوید: «در قیام ژینا زن‌های افغانستانی خیلی بیشتر از مردها درگیر این مسئله شدند. برخی از فامیل‌های ما در اوج این اعتراضات این موضوع برایشان چالش‌برانگیز بود ولی اجازه نمی‌دادند که دخترانشان در تجمع‌ها شرکت کنند چون می‌ترسیدند. ولی اعتراض دخترهای ایرانی برایشان جالب بود و می‌گفتند شجاع هستند ولی نمی‌خواستند که دختران خودشان وارد این اعتراضات شوند. تا اندازه‌ای فشار خانواده‌ها بر روی دخترانشان بیشتر شده بود و نمی‌گذاشتند که از یک ساعتی به بعد از خانه بیرون بروند چراکه نمی‌خواستند که به شلوغی‌ها و تجمع بخورند. ولی دخترهای فامیل که نمی‌توانستند بیرون بروند فعالیت مجازی داشتند، استوری می‌گذاشتند درباره کشته‌شدگان و بازداشتی‌ها و به زعم خود تلاش می‌کردند سهمی در این اعتراض داشته باشند.»

همان‌طور که قبلا اشاره کردیم بعد از خاموش‌شدن قیام، موج مهاجرستیزی به صورتی هدفمند به راه افتاد و متاسفانه تعدادی از مردم ایران به موجی پیوستند که می‌توانست بازی خود حکومت باشد برای سرگرم‌کردن مردم تا از هدف اصلی خود دور شوند. زهرا دوستان زیادی را بخاطر این جریان از دست داد: «من دوست‌های خیلی صمیمی داشتم که با وجود این‌که در دوران قیام ژینا با هم هم‌نظر، هم‌عقیده و همدل بودیم به‌طور ناگهانی بعد از سرکوب قیام و شروع‌شدن موج مهاجرستیزی، ارتباطشان را با من قطع کردند. خیلی استوری‌های نژادپرستانه‌ایی گذاشته بودند که از عمد من را حتی هاید نکرده بودند که ببینم. استوری‌هایی با محتوای «افغانستانی‌ها گم شوید!» و«نه به مهاجران!» و ارتباطشان را با من قطع کردند. در‌ صورتی ‌که قبل از این شرایط من را تشویق می‌کردند که درس بخوانم و در شرایط سخت به مسیر خودم ادامه دهم. الان شرایط طوری شده که بحث‌های دینی هم با ما می‌کنند اما قبلا اصلا مطرح نبود. مسئله شیعه/سنی‌بودن را وسط می‌کشند چون ما سنی هستیم و به من اصرار می‌کردند که باید شیعه بشوی. البته در میان این توهین‌ها بودند دوستانی که با من همدلی می‌کردند، هرچند با آن‌هایی که با من بدرفتاری داشتند بحثی نمی‌کردند و سعی می‌کردند میانه را پیش بگیرند.»

زهرا این موج مهاجرستیزی را حاصل خشم مردم ایران پس از شکست قیام ژینا می‌داند اما می‌گوید باز هم در اعتراضات شرکت خواهد کرد: «این موج مهاجرستیزی برای من پاسخ به خشمی بود که از سرخوردگی بعد از سرکوب قیام به دست آوردند. راه اشتباهی را انتخاب کردند. با توجه به تمام جریاناتی که علیه ما اتفاق افتاد باز هم اگر بستر اعتراض فراهم شود قطعا شرکت خواهم کرد و مبارزه را ادامه می‌دهم. چراکه حکومت به دنبال این است که ما آسیب ببینیم، ما را ضعیف کند. طبق بازی این‌ها پیش برویم قطعا شکست خواهیم خورد و این‌همه مسیری که با هم پیش رفتیم پوچ می‌شود. پس نباید کوتاه آمد و خواسته‌های دیگرمان را هم فریاد می‌زنم؛ نه به نژادپرستی، نه به تحمیل مذهب، رسیدن به برابری و حقوق شهروندی.»

زندگی در ایران افغانستانی‌ها را به لحاظ سیاسی با ایرانیان هم‌سرنوشت کرده‌ است. آنها در جنبش‌های اجتماعی ایران شرکت کرده‌اند، بازجویی، زندانی و کشته شده‌اند. در قیام ژینا هم بسیاری از افغانستانی‌ها با خواسته‌های قیام همراه شدند و زندگی شخصی و اجتماعی آنان تاثیر گذاشته است. در آنها امید به تغییر را نه‌تنها در ایران که در افغانستان زنده کرده است. گرچه موج مهاجرستیزی‌ای که بعد از افول قیام ژینا رسانه‌ها را درنوردید، آنها را ناامید ساخته اما این ناامیدی به معنای کنارگذاشتن مبارزه برای زندگی نیست. همچنان که طیبه می‌گوید: «اگر مبارزه‌ای است که مربوط به بُعد انسانی ماست من همیشه هستم، حتی اگر آن آدم‌ها قبلش با من بعنوان مهاجر بدرفتاری کرده باشند. چون این یک بُعد بالاتری است و قیام ژینا یک مبارزه انسانی بود چرا که «زن» را به‌عنوان یک انسان می‌دید و هر قیام دیگری که این ویژگی را داشته باشد من باز هم مبارزه خواهم کرد.» 

 

 

 

منبع تصویر: RAWA

مطالب مرتبط