شیوا موسیزاده: این نمایشنامه بر اساس مواجهات و یادداشتهای من در زندان زنان خرمآباد نوشته شده است. دربند نسوان چندین زن محکوم به اعدام با جرائم مختلف از جمله قتل و مواد مخدر زندگی میکردند و در آستانه اجراشدن حکم، روز را به شب و شب را به روز میگذراندند. طبق گفتوگوهایی که با این زنان داشتم، ازقضا همگی قربانی مردانی شده که وضعیت بحرانی امروز را برایشان رقم زده بودند. رقیه، زنی که بعد از 12سال شکنجهکشیدن توسط همسرش یکروز در دفاع از خود، چاقویش به هدف میخورد و مرد درجا میمیرد. یا فرشته دختری بیستساله از حاشیههای پایین شهر، که در نوجوانی پدرش او را مورد تعرض و تجاوز قرار داده، او را درگیر اعتیاد به شیشه کرده و کتک میزد. روزی فرشته در دفاع از خود، جان پدر را میگیرد.
تمامی این زنان قربانی پدر/مردسالاری سیستماتیک و فقر تحمیلشده بودند و اگر پای حرفهایشان مینشستی داستانهایی داشتند که ناشنیدنی و متفاوت از الگووارههای زندگی طبقه متوسط است، آنها اقلیتی از حواشی «نامردمانی» هستند که همواره در حال جرمانگاریشدن از سوی نهادهای قضایی بهسبب همان قوانین زنستیزانه و فقیرسازانهاند. آنها برای من سوژههایی واقعی از جهانی وارونهاند که در بیصدایی مطلق محذوف گشتهاند. سعی کردهام تا جای ممکن، وابسته به شرایط، واقعیت را در فرم دیالوگنویسی و دیالکتیکی که در کلیت متن رخ میدهد، طوری بیان کنم که نه از خط دراماتیکبیرون بزند و نه دستبهدامان توهمات غیرعینی شوم؛ آنچنان که همواره باور داشتهام که قلمم باید برای ثبت زندگیهایی بچرخد که گسلهای اجتماعی و گسستهای سیاسی امروز را رقم میزند.
از نگاه من رقیه محکوم به اعدام، ریشههایی از عصیانگری مدهآ را دارد، علیرغم آنکه نه شاهزاده است و نه در مرکز ادبیات و هنر، او دربرابر رنج زندگی خود عصیان میکند. آنچنان که میگفت: «چهارده ماهه دیگه کتک نمیخورم.» اما در مقابل او زنی(سمیرا) قرار دارد که یکسر در تضاد فلسفی با او است و این امر از خاستگاه طبقاتی و کارگریاش نشات میگیرد. گرچه هردو زن قربانی مردسالاری و در دو طبقه اجتماعی متضادند، اما همین زنانگی است که بستر همرنجیشان را پیش میبرد.
رقیه زنی سیوچندساله در عمق صحنه که شبیه به یک اتاق زندان است روی لبه تخت دوطبقهای نشسته و عمیقا غمگین است. سه تخت در عمق صحنه، سمت چپ و راست و یک پنجره در سمت راست رو به هواخوری قرار دارد. نور از پنجره تابیده و نشان از صبح دارد. سمیرا زن جوان دیگری حدودا چهلساله، ناگهان با چند ساک وارد میشود.
سمیرا: رقیه تویی! اینجا چیکار میکنی پدرسگ؟
(رقیه بلند میشود و سمیرا را در آغوش میگیرد و گریه میکند.)
د حرف بزن! چکار کردی؟ دزدی؟ اختلاس؟ گروگانگیری؟ چی؟
رقیه: وسایلتو بده. تخت کنار من خالیه فعلا، صاحبش رفته مرخصی. آخ... اینجا مث برزخه، حال منم مث کسی میمونه که نمیدونه تا کی قراره تاوون پس بده.
سمیرا: چقدر عوض شدی رقیه...
رقیه: پیر شدم مگه نه؟ الان 14 ماهه شب و روز پشت این دیوارام. موهام همه دارن سفید میشن. به همین روزا، به سیدشهدا قسم، میدونستم امروز یکی از این در میاد. خواب دیدم. اما فکرشم نمیکردم تو باشی!
سمیرا: بگو بینم اینجا چه غلطی میکنی؟ نکنه پول بالا کشیدی؟
رقیه: اگه حاجتم روا شه منم آزاد میشم. رنگ اون آسمون رو بدون این سقفهای میلهمیلهای میبینم...
سمیرا: پوکیدم از فضولی بابا! رد داده رسما... چایی داری؟
رقیه: خونگلو شدم سمیرا. الان برای جفتمون چای میریزم.
(از تخت بلند میشود و از کنار آن فلاسک، چای و دو لیوان را برمیدارد و روی زمین میگذارد و مینشیند. سمیرا در فکر است.)
سمیرا: میبینی زمونه دوباره ما رو سر راه هم گذاشت. اونم کجا! راستی داستان عشق و عاشقیت به کجا رسید؟
رقیه: ازدواج کردیم، بچهدار شدیم، اما همهچی به باد رفت. زندگیم تموم شد. روسیاه دوعالم بشم اگه من تقصیر داشتم.
سمیرا: از عباس طلاق گرفتی؟
رقیه: نه. طلاق نگرفتم. اصلا خودت چرا اینجایی؟
سمیرا: اون حامد عوضی یادته؟
رقیه: هوم... آره... یه چیزایی. خب؟
سمیرا: با ماشین لکنته من خلاف سنگین میکرد، خودشو جنسا رو با ماشین گرفتن، بعدم اومدن سراغ من . سه سال زندان زاهدان بودم، الانم منتقلم کردن اینجا... در خدمت شما!
رقیه: چیزی نیس، آزاد میشی. یه امامزاده نزدیک اینجاس، من اونجا نذر کردم کارم درست شه. برای تو هم دعا میکنم.
سمیرا: نه بابا... کار ما درست بشو نیس حالاحالاها... فعلا جامون تو همین دخمه فکستنیه مگر کاری که باس انجام بدمو انجام بدم. آخرین بار که دیدمت وقتی بود که پدر و مادرت منو تو اون سوز سرما انداختن بیرون و تو با گربت بازی میکردی. عباسم تو کوچه بود راشو کج کرد. فکرشم نمیکردم دوباره ببینمت...
رقیه: از من خوشت نمیاد؟ من تقصیری دارم؟
سمیرا: همون وقتا عباس همه چیو بهم گفت... نقشه تو و مامانتو... منم پاچهخوارش نشدم و دیگه ندیدمش.
رقیه: پس دروغ نمیگفت اومده سراغت...
سمیرا: تو هم زندگیت پاشیده و بدبخت شدی...عجب این دنیا دار مکافاتیه!
رقیه: اون موقع خودمو خیلی سر میدونستم. جوون بودم. اما حالا مث اونموقع فکر نمیکنم. اون همه زرقوبرق کجا رفت؟ اون خدمتکارا که میومدن و میرفتن و من براشون ناز میکردم...همهچی تموم شد...
سمیرا: اگه بابا ننه ما هم مجبور نبودن واسه یه لقمه نون کلفتی این و اونو کنن، اینم وضع ما نبود. البته اون بدبختا هم یه بابا ننهای داشتن که کلفت بوده! هه! مثکه وقت ناهاره.
رقیه: امروز ناهار آبگوشته. بهترین غذای اینجاس. گوشت گوسفند! ( با قابلمهای خارج میشود.)
سمیرا: (با خودش حرف میزند) بمیره پدر خاطرخواهی.
(بلند میشود و ساکهایش را زیر تخت میگذارد. یکی از ساکها را باز میکند و یک کاسه و قاشق برمیدارد. یک روزنامه را که روی زمین افتاده باز میکند و از روی آن میخواند.)
(رقیه با قابلمه غذا وارد میشود و سفره را پهن میکند.)
رقیه: بیا سمیرا. حتما خیلی گرسنهای. بیا تا گرمه بخوریم. ترشی هم داریم. ترشی مش تقی خان!
سمیرا: هاهاها! مش تقی عجب حرومزادهایه! دم در واساده میگه به جدیدا تخت نمیدیم. میگم شما چیکارهای؟ میگه مادر بند. گفتم یک مادری ازت دربیارم...
رقیه: مش تقی خان همینطوره اولش، بعد هیچی تو دلش نیس. از وقتی حکمم اومده شب و روز هوامو داره. دعا نوشته گذاشته لای قرآن میگه درست میشه کارت.
سمیرا: (غذا در گلویش گیر میکند زیر لب میگوید) عجب مادرق...ایه مش تقی خان! (صدایش را بلند میکند) خب کارت چجوری درست میشه؟ بگو شاید از دست ما براومد.
رقیه: الان 14 ماهه بچههامو ندیدم، دیگه خل شدم. اینروزام احتمالا آسمونی میشم با فرشتهها، مث آب روون از لای این سنگلاخا رد میشم...
سمیرا: چقد هذیون میگی، مث آدمم حرف نمیزنی ببینیم چه خبطی کردی!
(رقیه یک آینه کوچک و موچین را از ساکش بیرون میکشد. در آینه خودش را نگاه میکند.)
رقیه: این اشک چشم آخرش منو کور میکنه، حتا اگه زنده بمونم مث یه پیرزن تا وقت مرگم باید عصا بدست راه برم و جز سفیدی هیچیو نبینم...
(دختری جوانتر وارد میشود. رقیه و دختر بهم لبخند میزنند. او در سکوت چیزی برمیدارد و خارج میشود.)
سمیرا: این کیه دیگه؟
رقیه: اینم تازهوارده. وسط شلوغیا و اعتراضا گرفتنش...
سمیرا: این جوونام نمیدونن چه بازی خطرناکی میکنن، قدر و قیمت خودشونو نمیدونن... د آخه بگو واس کی؟ من لاشخور!
رقیه: هروقت میبینمش امید میگیرم. دلم میخواد به زندگی بعد آزادی فکر کنم، یه زندگی جدید... میدونم دیگه چجوری ادامه کنم...
سمیرا: عجب! حبس آدمو دیوونه میکنه... ایشالا آزادیت! این حامد عوضیم معلوم نیس کدوم گوریه، دو-سه روزه جواب تلفنمو نمیده... انگار نه انگار ...
رقیه: مگه حامد آزاده؟
سمیرا: چند ماهه! لاجون منو آزاد نمیکنه... کارم گیره، الان که باس باشه نیس! لعنت به هرچی مرد نامرده...
رقیه: واقعا گل گفتی! لعنت به هرچی مرد نامرد! باید با چاقو تیکهتیکهشون کرد گوشتشونو انداخت جلو سگ!
سمیرا: اوه! نه بابا! این حرفا کار تو نیست رقیه جان، سر همون لطافتت بمون.
رقیه: بندبند وجودم خشونته، اما پنهان... (چاقو را برمیدارد و بلند میشود و با آن ادای کشتن کسی را درمیآورد) بیا جلو! ترسیدی مرد ابله! بیا ببین که خون چجور از چشام فواره میزنه... استغفرالله... چیکار میکردم... (سفره را جمع میکند و خارج میشود.)
(سمیرا وسایل بافتنیاش را از ساکش بیرون میکشد و شروع به بافتن میکند.)
سمیرا: اینا سگجونتر از این حرفان... کل عمرشون پول مردمو بالا کشیدن... به منی که واس چندغاز واسشون کار میکردم رحم نکردن... الانم حتما کل زندگیشون به گند کشیده... اونم گناه کار نیس... اینجا هیچکس گناهکار نیس.
(رقیه وارد میشود.)
رقیه: این ناهیدم ولکن نیست. میگم امروز نوبت توئه آشپزخونه رو بشوری، میگه نه تو باید بشوری!
سمیرا: عه؟ داره حقتو هاپولی میکنه! خب بهش راه نده!
رقیه: دیگه حوصله این جروبحثای الکی رو ندارم. این نامسلمونا فقط میخوان به هم زور بگن. چقدر خوبه اومدی!
سمیرا: مخلصم! اگه دهنلقبازی درنمیاری مث قدیما بیا اینجا بشین کارت دارم.
(رقیه به سمت او میرود.)
آفرین! بیا اینجا...
رقیه: میگم زبونم لال... یهوقت کارت معصیت نداشته باشه... آخه من قسم خوردم...
سمیرا: این عنتربازیا چیه! گناه رو که همه انجام دادیم که اینجاییم. درضمن گناه که نیس خیرم هست!
رقیه: از اون ولایت غربت آوردنت اینجا، وسط این برهوت... چه کار خیری؟ نکنه میخوای کسی رو آزاد کنی؟
سمیرا: ایشالا آزادی هممون از این دخمه های بوگندو. گفتی مشتقی رفیقته؟
رقیه: میخوای باش چیکار کنی؟ ولش کن... گناه داره... اصلا اون بیدینوایمون تو مسلمون!
سمیرا: کاریش ندارم. فهمیدم که با کارمندای اینجا برووبیا داره. میخوام جیکوپیکشو بهم بگی.
رقیه: خب... تو این دوسال که اینجام مشتقی خان یا بهقول کارمندا خانم تقیخانی واسطه حرفای رییس بند نسوان با زندانیا بوده. با همه هم دوسته. اما خب پشت سرش حرفم زیاده... میگن خبرچینی میکنه... اما اون یه بدبخته که سرطانم داره...
سمیرا: چه عالی! تا ریق رحمتو سرنکشیده باید دستبهکار بشیم...
رقیه: وا! چه کاری؟ به بچههاش رحم کن!
سمیرا: ای بابا! رد دادیا! میخوام باش رفیق شم... واسه یه کاری نیازش دارم... همهچیو قاطیپاتی میکنه!
رقیه: چه نیازی؟ میخوای مواد برات وارد زندان کنه؟ من نیستم! اصلا این کارا شگون نداره!
سمیرا: عجب! مگه مشتقی خان موادم وارد میکنه؟ این از اون دهاتیا بود که هرتابر حالیش نبود... حالا شده خلافکار بند نسوان!
رقیه: آروم توروخدا! فردای قیامت باید جواب پس بدم...
سمیرا: جواب چیو اونوخت؟ توروسنهنه کلهخر!
رقیه: به ضریح امام رضا قسم من هیچکاری با این کاراش ندارم... من هیچکارهام... فقط گاهی میاد پیش ما واسه شام و ناهار.
سمیرا: دندون رو جیگر بذار زن... حالا مگه من چی گفتم. وسط این جکوجونورا که میپلکه حتما پارتی کلفتی هم داره...
(رقیه بلند میشود و روی تخت خودش دراز میشود.)
رقیه: یه روز صلات ظهر میرسه که بچههام بیمادر میشن... یا فاطمه زهرا خودت رحم کن از سر بگذرونم...
سمیرا: من گولاخ ببین رو کی حساب باز کردم! (بالای سر رقیه میرود، سر رقیه را روی پایش میگذارد و پیشانیاش را ماساژ میدهد.)
رقیه: گاهی دیگه نمیتونم ادامه بدم، کم میارم، روز و شبم کابوسه... چارده ماهه سرمو کردم توی کتابای دعا و قرآن و نماز و روزه و نذر و نیاز... دیگه داره حالم بهم میخوره. هیچچیز جدیدی نیست، هیچ حرف تازهای... فقط تکرار و تکرار. بیداری اجباری، تلفنای اعصابخردکن... سمیرا...
سمیرا: الان برات یه فال چای میگیرم. فقط قبلش از این فاز ناامیدی بیرون بیا... پاشو برو سروصورتتو بشور بعد بیا برات چای بریزم با هم بخوریم...
(رقیه خارج میشود. دختر جوان در حالی که یک کتاب بدست دارد وارد میشود و روی تختش مینشیند.)
سمیرا: علیک!
دختر: ئه سلام... ببخشید حواسم نبود... شما تازه اومدین؟
سمیرا: تبعیدی بودم زندان زاهدان. تو منو نمیشناسی... چای میخوری؟
دختر: بله ممنون. (لیوانش را به سمیرا میدهد) چرا اینجایید؟ به چه جرمی؟
سمیرا: مواد سنگین جابهجا کردم. از زاهدان داشتم با اتوبوس میرفتم سگای هار گیرم انداختن. اسمت چی بود؟
دختر: شیوا. شما چی؟
سمیرا: سمیرا. کتاب دوست داری؟
دختر: بله. شما دوست ندارید؟
سمیرا: منم بیشتر وقتمو تو حبس با خوندن رمان گذروندم. این چیه داری میخونی؟ داستانش خوبه؟
دختر: این یه کتاب فلسفیه از هانا آرنت... درباره حیات ذهن...اما یه دونه دیگه دارم داستانش خیلی جذابه... داستان یه فیلسوف و روانشناس شاید بشناسی...
سمیرا: ببینمش!
(دختر کتاب را به سمیرا میدهد.)
سمیرا: ئه! همون سیبیل قصابهس! «وقتی نیچه گریست». اینو بده من بخونم.
(رقیه وارد میشود.)
رقیه: مزاحم حرفزدنتون که نشدم؟ (صدایش را بلند میکند) زری... چارقد من با توئه؟ صدبار گفتم برمیداری بذار سرجاش...
سمیرا: صداتو کم کن کر شدم... دو دقه بیخیال چارقد و نماز و اینا شو! بیا چایتو بخور...
رقیه: استغفرالله... توبه... باید نمازمو سروقت بخونم... اینطور ثوابش بیشتره.
(رقیه خارج میشود.)
سمیرا: من یابو رو باش برای کی میخواستم فال بگیرم!
دختر: فال چی؟
سمیرا: فال چای. میخوای؟
دختر: نه ممنون. اعتقادی ندارم.
سمیرا: ای دختر! منم ندارم... سرگرمیه فقط.
دختر: خب... بیا بگیر. (لیوان چای را به او میدهد)
سمیرا: تو فالت یه خبر بده. (سکوت) تو حالاحالاها اینجا کارت گیره!
دختر: ممنون...( بهتزده خارج میشود.)
(رقیه با چادرنماز برسر وارد میشود.)
رقیه: زری بهم یه پیرهن داد... ببینش. خیلی قشنگه... میگه اینو از من بگیر من که اعدام میشم، اما تو میمونی، میری بیرون، بچههاتو بغل میکنی، میبوسی...
سمیرا: بگو آخه بشکه لباس تو به تن رقیه زار میزنه! اینو بده من بیشتر اندازه منه!(لباس را از او میقاپد.)
رقیه: عجب آدم بیرحمی هستی سمیرا!
سمیرا: لاشخورم دیگه! هنو منو نشناختی! مشتقی خان چی شد؟
رقیه: مشتقی خان پا تلفنه... داشتم با آقاجان حرف میزدم... میگف نمیشه... رضایت نمیدن!
سمیرا: کیا رضایت نمیدن؟ چرا دقیق نمیگی دردتو؟ برم آمارتو درارم؟
رقیه: نه.. میگم... قلبشو زدم و همهچی تموم شد... به پهلوی شکسته فاطمه عمدی نبود...
سمیرا: کسی رو کشتی؟ بهت نمیاد آدمکشی! (قهقهه میزند.)
رقیه: نه... من نکشتم... من از خودم دفاع کردم... یکبار برای همیشه جلوش واسادم و خون فواره زد رو زندگیم...
(از پشت صحنه رقیه را صدا میزنند.)
صدا: رقیه... مددکار اومده... بدو بیا!
رقیه: اوه... باید برم... امروز وقت منه...( خارج میشود.)
صحنه دوم
دختر: شما دوست رقیه بودین؟
سمیرا: دوست که ... آره تقریبا... چطور؟
دختر: میدونید امروز قراره ببرنش قرنطینه؟
سمیرا: نه من تازه رسیدم. خودش در جریانه؟
دختر: خودش نمیدونه... دارم میترکم.
سمیرا: دیگه باس خودم برم خایمالی مشتقی خان. (سکوت)
چقد راه میری دختر عصبی شدم! کم برو و بیا!
دختر: میدونی یه فیلسوف میگه یه جایی میرسه که ما تبدیل میشیم به زندانبانای هم و دیگه نیازی به پلیس نیست! اینجا همه دارن همو کنترل میکنن...
(دختر خارج میشود.)
(رقیه وارد میشود.)
رقیه: مشتقی خان میگه فعلا کار داره اونور نمیتونه بیاد...
سمیرا: گور باباش... فکر کرده کیه! اونم یه زندانی مث همه ما!
رقیه: سمیرا... انگار توی دلم دارن رخت میشورن... اگه رفتم میخوام چارگوشه قبرمو هر پنجشنبه گلاب بریزن و قرآن بخونن... تا از عذابی که زیر خاک میکشم کم شه...
سمیرا: ای بابا... باز شروع کردی! اینجور نکن... حبس کشیدهایم، تا دلت بخواد اعدامی دیدیم... خیلیاشون تا دم آخر رفتن و رضایت گرفتن... بذار روشنت کنم. ته این زندگی همون چال سیاهیه که اگه هرروزم توش گلاب بریزن از بوی گندمون کم نمیشه.
رقیه: اینجور نیست. آدمای نجیب با خاک یکی میشن و جزئئ از طبیعت. من میخوام توی زمینای روستای قدیمیمون خاکم کنن، تا هروقت بارون میاد بوی تن من توی هوا بپیچه...
سمیرا: کدوم خری این چرتوپرتا رو تو سرت کرده؟ وقتی نفس قطع میشه دیگه نجیب و نانجیب نداره.
رقیه: مشتقی خان هرشب داستانایی تعریف میکنه از کولیایی که تکوتنها تو بیابونای اطراف جون دادن و خاک اینجا پر از استخون اون فلکزدههاست. برای همین یه امامزاده رو اینجا خاک کردن تا شر رو از این خاک دور کنه...
سمیرا: د آخه شروور میگه! آدمایی که اینجا کشتن همشون بدبخت بودن... اون ضریح طلای امامزاده از خون وعرق اینا بالا رفته. فلکزدههایی که برای یه لقمه نون جون میکنن و خرحمالی میکنن و مردنشونم به تخم هیشکی نیست...
رقیه: نمیدونم سمیرا. خودمم گیج شدم، نمیدونم چی درسته چی غلط. اون دختر هم میگفت هیچچیز غیبی وجود نداره وهرچی هست همینه. میترسم. از مرگ میترسم. احساس میکنم دیگه خون توی رگام حرکت نمیکنه. تنم یخ زده.
سمیرا: راس میگه خب، همهچی تو این عالم ناسوته. بهشت و جهنمی وجود نداره.سعی کن خودتو آروم کنی. اصلا ته این زندگی که ما گرفتارشیم قراره چی بشه؟
رقیه: (در فکر فرو میرود) مادربزرگم تعریف میکرد مراسم سیاوشوون تنها وقتی بود که همه داشتن به مرگ و زندگیشون فکر میکردن. واویلا میشد. سیل جمعیت بود که شمع بدست با صدای سازای کوبهای و سرنا توی یه لحظههایی همه بهم وصل میشدن و انگار آخر دنیا بود.
(سمیرا سمت پنجره میرود.)
سمیرا: این پیزوری اینجاس تو هواخوری... گویا تشریف نمیارن خودمون باس خدمت برسیم! آخه پلشت عمرا اگه تو آدم شده باشی!
رقیه: با من بودی؟
سمیرا: نه با اون زنیکهام... همون عوضی که بچه هفتماهه دخترشو فروخت و فرار کرد... د آخه ناجنس تو به کی رحم کردی!
رقیه: به همین چراغ قسم نمیدونستم... نه مشتقی این کاره نیست. کدوم مادری سر بچش این بلا رو میاره؟
سمیرا: ولمون کن بابا... بده من اون خنزرپنزرا رو یکم بافتنی ببافیم.
رقیه: بیا سمیرا. یه لیف خوب برام بباف. آخ... زخم سرم باز شد...
سمیرا: میشه چل تومن... این دوزاریم همش از پشت پنجره منو میپاد... بگو اگه جنمشو نداری این بچهبازیا چیه!
رقیه: اونم آدمه. تو گریهکردنشو دیدی؟ ندیدی!
سمیرا:عجب! این بزمجه گریه هم مگه میکنه؟ تاجاییکه خاطرمه هر غلطی ازش برمیومد.
رقیه: آدما عوض میشن...
سمیرا: الان تو عوض شدی؟ البته آره خیلی عوض شدی اما به کجراه رفتی. تو این کجراهم فعلا کنار دست مشتقی آشخوری میکنی.
رقیه: به سیدشهدا قسم اونطور که فکر میکنی نیس. مشتقی خان پاکه...
سمیرا: حناش دیگه پیش ما رنگی نداره.همش تیارته. توام بهتره تا دیر نشده تجدیدنظر بفرمایی.
رقیه: اصلا تو مشکلت با اون چیه؟
سمیرا: مشکل اینه که زاروزندگی من، حامد و یه نفر دیگه رو هاپولی کرده سند زده به نام پسرش فرستاده دوبی. من اومدم انتقام بگیرم. هزارجور رشوه دادم تا پام رسیده به اینجا. یا پول رو میده یا یه بلایی سرش میارم ...
رقیه: این حرفا نیست. من همهچیو میدونم.. بیشتر از اینم عزت خودتو بیاری پایین از این اتاق بری بهتره!
سمیرا: دریوری میگه. توام دریوری میگی! برو به همون اجابت گناهانت برس!
رقیه: میخوای تهش به کجا برسی؟
سمیرا: به همون جایی که خیلیا نرسیدن. ببین من سگمصب تنها کسیام که داره حقیقت رو جلو روت میاره. برات سخته، میفهمم. اما این واقعیت زندگیته. تا حالا تو سوز سرما کارتنخوابی نکردی که هزاربار آرزوی مرگ کنی.
رقیه: حتما وقتی بچه بودی مادرت برات دخیل نبسته. من میدونم شما همتون کافر بودین و عاقبت کارای خوتون بوده!
سمیرا: ببین الان عاقبت زندگی من و تو بهم گره خورده با یه فرق. من هنوز وقت دارم اما تو نه! اسکل نشی یهوخت. من همون فرشتهایم که تو خواب دیدی...
رقیه: حرفات مث شمشیر تو قلبم فرو میره و هر بار بیشتر زخم میزنه. من وقت ندارم. آره... هرلحظه دارم بهش فکر میکنم...
سمیرا: حالا که وقتت کمه یه کار خیر در حق من بکن. به مشتقی بگو سمیرا همهچیو میدونه. بگو غروب دم اذون بیاد هواخوری کنار سماورای هیئتی، کارش دارم.
رقیه: من که مریدش نیستم. حرفتو بهش میرسونم.
(رقیه خارج میشود. دختر وارد میشود.)
دختر: حالش خوب نیست؟ میدونه؟ اون فهمیده؟
سمیرا: بهش فهموندم. زندگی همینقدر زهرماریه دختر. تو برای چی اینجایی؟
دختر: من از حق زنان گفتم و نوشتم. همون سگای هار گرفتنم، یک ماه تمام کتکم میزدن و بعد شب که میشد مینداختنم توی سردخونه تا به حرف بیام...
سمیرا: چون تو اون کتابای عهدعتیق همیشه زن نصف مرد بوده، اگهام گندهتر از دهنت حرف بزنی جات هلفدونیه...
(سروصدای زنان بند بلند میشود.)
چخبره تو هواخوری؟
دختر: بازم دعوا. صدای جیغوداد رقیه میاد... ( دختر خارج میشود.)
سمیرا: حوصله این دگوریبازیا رو ندارم...
(رقیه وارد میشود.)
رقیه: تف به ذاتشون! تف به سفرهای که سرش نون خوردن.
سمیرا: چخبره؟ چی شده؟
رقیه: این چندتا لاتولوت بند ریختن سر زهرای بدبخت بخاطر چارتا دونه قابلمه. اینجا دیوونهخونهست، دیگه تحمل ندارم... کاش بمیرم...
سمیرا: این بدبختا هم اگه سر هم خالی نکنن، چه غلطی کنن تا روزشون شب شه...مشتقی چی گفت؟
رقیه: گفت منتظرته کنار همون سماور بزرگا. گفت بخاطر من بات کنار میاد. برات استخاره بزنم؟
سمیرا: عجب ... نه دمت گرم...
رقیه: یکم از آش نذری دیشب مونده. میای با هم بخوریم؟
سمیرا: نه قربون دستت. (با خودش میگوید) دم مرگم از شروروبافتن دست نمیکشه.
رقیه: میدونی از چی خیلی دلم میگیره؟ از بیکسی خودم. بچههام. حتما دلشون میخواد مادرشونو ببینن. حتی اجازه نمیدن ببینمشون. اونا فکر میکنن من قاتل باباشونم...
سمیرا: چجور زورت به عباس رسید؟ خدایی دمت گرم...
رقیه: بعد از ازدواجم عباس عوض شد. سر هرچیزی منو زیر مشتولگد سیاه و کبود میکرد.... جلوی فامیل، دروهمسایه، تو خیابونا.... همیشه میگفت کاش تو رو جای من میگرفت. این حرفش از هزارتا فحش و کتک درددارتر بود... یهروز رفته بودم بازار، کیفمو زدن... برگشتم خون دعوامون شد. من داشتم گوشت گوسفند رو با چاقو تیکهتیکه میکردم. حمله کرد بهم. میخواست با دو تا دستش خفم کنه. من چاقو رو بردم سمتش. اما نمیدونم چی شد. فقط یهلحظه همه ظلماش جلو چشمم اومد و دنیا سیاه شد. چاقو دوید تو قلب عباس... زنگ زدم اورژانس... پلیس... اما دیگه نفس نمیکشید.
سمیرا: همون پتیاره عوضی رو خوب کاری کردی کشتی. نکنه هنوز عاشقشی؟ ناراحتی؟
(رقیه از زیر تختش چیزی را بیرون میکشد.)
رقیه: ببین این اعلامیه عباسه... آخ... قربونش برم... آخ... بمیرم...
(سمیرا شوکه میشود و بلند میشود و راه میرود.)
سمیرا: تو اون چاقوی لعنتی رو نزدی تو قلبش. اون اومد سمت تو و تو از خودت دفاع کردی... بعدم اون زخم ناسور باز شد و یه نرخر کمتر!
رقیه: پشت سر مرده اینجور نگو... شگون نداره... امیدوارم در آرامش باشه برعکس من که دارم میسوزم...خفه میشم...
سمیرا: آسمونجلی مث من خوب میتونه یادت بده چطور با دردت کنار بیای.
رقیه: حق دو تا بچم گردنمه... تا قیام قیامت من یه گناهکارم...
سمیرا: حتی اگه بری بالای دار تو بیگناهی!
رقیه: ینی اعدامم میکنن؟ آب تربت میخوام...
سمیرا: نه! نه! گفتم اگه ...
رقیه: یا غریبالغربا. میدونم. حس کردم... همه دارن پشت سرم پچپچ میکنن... همهچی نابود شد. همهچی. من پوسیدم و پودر شدم تو این زندان. الانم فقط یه جسدو میبرن که اعدام کنن... قلبم گرفته... چشام داره سیاهی میره... خورشید داره غروب میکنه.
سمیرا: آروم باش. بیا یکم آب بخور...
(دو مامور زن وارد میشوند. آنها رقیه را دستبند و پابند میزنند و سعی در بردن رقیه دارند اما با ممانعت او روبهرو میشوند.)
رقیه: سمیرا دستامو بگیر دارن میبرنم... نذار ببرنم...
سمیرا: (به سمت ماموران میرود) این شامورتیبازیا چیه؟ این چه رفتاریه؟ طرفتون یه انسانه...
(ماموران سمیرا را هل میدهند و رقیه را با خود میبرند.)