نویسنده: ترانه
مقاومت در ناممکنترین لحظهها، در ناممکنترین بزنگاهها، در لحظهای میان واقعیت و خیال ممکن میشود. در لحظهای که هزاران دلیل مادی و واقعی میگویند «نمیشود» اما فریادی طغیانگر از پشت تمام «نمیشود»ها میگوید: «میدانم، اما من میخواهم!» میدانم که دیوارهای سیمانی و نردههای فلزی و درهای قفلشدهشان را به دورم پیچیدهاند. میدانم که زندانیام و این یعنی سرکوبگر عنانگسیختهتر از قبل بر بدنم، بودنم، لحظهبهلحظه زندگیام سلطه دارد. میدانم اوست که در را بر من میکوبد و قفل میکند اما (و این اما که در برابر تمام «نمیشود»ها بلند میشود چه شکوهمند است)، میخواهم که قاتل را به نام درستش صدا بزنم. میخواهم بپرسم که «چرا کشتی؟»، میخواهم به مغزش فرو کنم که «خون سرد نمیشود» و میخواهم اینبار من، منِ زندانی، کسی باشم که او را محاکمه میکنم.
میدانم نمیشود اما میخواهم، میخواهیم؛ و مقاومت و طغیان دقیقا در همین چرخش پس از «اما» روایت مقاومت جمعی بند زنان اوین را میسازد. آنها باورشان را فریاد زدهاند، خواستهاند که فریاد بزنند. هرچند آنکس که محاکمه میشود هنوز در قامت محاکمهگر ایستاده است، اما یک لحظه کافی است تا ترسی را به جانش بیاندازد که هزار بار پیچاندن قفل کلیدها هم آن را از بین نمیبرد. چرا که او بهتر از همه ما میداند که این محاکمه، این طغیان، تنها نیست و در بسیار جای دیگر، در بسیار لحظه دیگر، هزار فریاد دیگر بر سرش میریزد که «چرا کشتی؟». او میداند، بهتر از همه ما؛ زیرا توان سرکوبش اجازه میدهد که بسیاری از این روایتها و لحظههای شکوهمند را نانوشته و ناخوانده دفن کند.
بیشتر بخوانید:
در باب مبارزات رابطهای زنان زندانی و امکان تخیل آینده بدیل
«آواز برای ما خود زندگی بود»
ما از اوین بسیار میدانیم، خواندهایم، شنیدهایم. برای خیلی از ما روزی نیست که بدون فکرکردن به بند زنان زندان اوین بگذرد. اما از بسیاری از زندانهای دیگر خیلی کم میدانیم. از رنجشان و از مقاومتشان. خیلی کم خواندهایم که چهطور در این زندانها شرایط دربندبودن دشوارتر است؛ از نداشتن آب گرمی برای حمام و حیاطی برای قدمزدن گرفته، تا نبودن سبزیجات تازه، غذای قابلتحمل، اجازه سیگارکشیدن، پنجره و… روایت زندانیانی که این سرکوب مضاعف را تجربه میکنند هم کمتر منتقل شده است و هم کمتر (شاید تاثیر عامل دوم بیشتر هم باشد) بازتاب رسانهای پیدا کرده است. سرکوب با تمام ابزارهایی که دارد ما را از روزمره این زندانها دور نگه داشته است. این نکته بیتردید ضرورت تلاش جمعیای برای یافتن و بازتاب روایتهای این زندانیان «دربند»تر را آشکار میکند. اما در کنار آن، اگر به تصویر محاکمه قضات در بند زنان زندان اوین برگردیم، میتوانیم تصور کنیم که وحشت زندانبانان و قاتلان در آن لحظه چهقدر عظیم است. زیرا هر چهقدر هم که ما را از روزمره دهها زندان و بند دیگر دور کنند، خودشان خوب میدانند و ما هم میدانیم که مقاومتهایی از این دست میلههای زندانهای زیادی را لرزانده و خواهد لرزاند.
روایتها را دفن میکنند، قفلها را محکمتر و دیوارها را بلندتر به این امید که ترس را بزرگتر کنند. قدرت دارند و قدرتشان را با هر خشونتی که میتوانند به رخ میکشند. حالا حتی دلخوشی شنیدن صدای عزیزانشان از پشت تلفن را برای مدتی از طغیانگران بند زنان اوین گرفتهاند. پیامی روشن هم برای زندانیان و هم برای طغیانگران در سوی دیگر دیوار. پیامی روشن برای آنکه که ما سربهراه باشیم، در مقام محاکمهشونده بمانیم، زندگیمان را بکنیم، سخت نگیریم و هزار توصیه دیگر. اما آنها هرچه کنند که نشان دهند «نمیشود»، که نشان دهند ما نمیتوانیم و به هزار راه و در هزار لباس مختلف برایمان تکرار کنند که چیزی تغییر نمیکند، ما طغیان میکنیم، فریاد میزنیم، عشق میورزیم و «میخواهیم».