نویسنده: ناشناس
روز گذشته کامیار فکور و جعفر ابراهیمی بدون اطلاع قبلی و بهطور غیرمنتظره و غیرقانونی به زندان قزلحصار کرج منتقل شدهاند و پس از این اتفاق تلفنهای بند چهار زندان اوین جهت ممانعت از اطلاعرسانی توسط دیگر زندانیان قطع شده است. کامیار فکور همسر سروناز احمدی است که خود در حال سپریکردن حکم سه سال و شش ماه حبس در بند زنان زندان اوین است. او خبر هولناک تبعید همسرش را در حالی دریافت کرده که خود در زندان است، دستان ناتوان سیمانیاش به جایی بند نیست و امکان و اختیار چندانی برای پیگیری وضعیت کامیار ندارد.
کسانی که زندان را تجربه کردهاند بهخوبی میدانند یار و معشوق عموما چه تاثیر انکارناپذیری در مقاومت و دوامآوری فرد زندانی دارد. تردیدی نیست که از زنانی مقاوم و مبارز حرف میزنیم که همگی به ایستادگی و شجاعت میشناسیمشان (و البته این موضوع برای مردان زندانی هم صادق است)، اما بهرسمیتشناختن نقاط شکنندگی زندانیان به ما کمک میکند که بیشتر به واقعیت حبس و بیم و امیدهایش نزدیک شویم و گستره همدلی خود تا حد امکان پهنتر کنیم، تا بهقول ضیا نبوی بیشازپیش به سوی «فهمی مبتنی بر زندگی و همبستگی از سیاست» حرکت کنیم.
از دیروز که خبر شوکهکننده انتقال بیخبر کامیار فکور منتشر شده، در عین نگرانی برای او به حال سروناز هم فکر میکنم. دردی را که زندانی در چنین موقعیتی میکشد با معیار ارقام و اعداد سالهای حبس نمیتوان سنجید. این بیقراریها و اضطرابها، فرسنگها فراتر از مجازاتهای صادرشده است. بر سروناز چه میگذرد؟ وزن بیخبری از معشوق و نگرانی بابت بلاهایی که در انتظار اوست برای زندانی چهقدر است؟ ذهن سروناز در نگرانی تا کجا رفته است؟ به یاد سپیده کاشانی میافتم که با اعدام ساختگی همسرش شکنجهاش کرده بودند: «حکم اعدام هومن است. همینجا؟ در همین اتاق؟ کی؟ هومن من. هومن مادرش. همان هومنی که وجببهوجب این خاک را میبوید و میپرستد و میشناسد. باور کرده بودم.»
سروناز در یکی از متنهایی که پس از آزادی به قید وثیقه در صفحه اینستاگرامش نوشته بود، از امکان مقاومت در سلولهای انفرادی بند ۲۰۹ زندان اوین گفته بود. او نوشته بود که اتفاقی در بازداشتگاه همسرش را دیده و بوسهای از راه دور شده مایه قوت قلب و مقاومتش: «زندگی میشه شکل تو، تو که اتفاقی توی صف ملاقات میبینمت و بین جمعیت پر از بوسه میشم. بله آقا! من هنوز جوونم و عاشق و هنوز عین بچگیام میخندم.» این دو تنها دو هفته پس از ازدواجشان بازداشت شدند و زندگی مشترکشان تا به امروز خلاصه شده بود در ملاقاتهای زندان اوین. به نظر میرسد این زندگی حداقلی هم از آنها ستانده شده است.
برای بسیاری از زندانیان، یار «آزاد» فراتر از دلگرمی، پیوند مهمی است با دنیای خارج از زندان، چرا که او به میانجی عشق میتواند اتصال فرد جداافتاده را با مکانها، خاطرهها، افراد و عزیزان و ... حفظ کند. اوست که میتواند خیال آزادی را زنده نگه دارد(و البته این به این معنی نیست که دیگر اعضای خانواده نمیتوانند. اینجا صحبتم معطوف به معشوق است). اوست که جزئیات خانه مشترک را یادآوری میکند و این خانه امید را در حافظه زندانی و در انتظار او سرپا نگه میدارد، اوست که برایش دلنوشته منتشر میکند. کدام اثر، کدام متن یا کدام خبر بیش از دلنوشته یک عاشق قابلیت دارد فرد محبوس را برایمان از نام و تصویر، به آشنایی عزیز تبدیل و در خاطرمان ثبت کند؟
زندانیانی چون آنیشا اسداللهی (و کیوان مهتدی) و سروناز احمدی (و کامیار فکور) و سپیده (و هومن جوکار)، نرگس سرداری (و مهدی اعتمادسعید) و احتمالا کسان دیگری که نمیشناسیم و نامشان را نمیدانیم، همزمان با همسران خود حبس میکشند و یا در بازداشتند، کسان دیگری چون سعدا خدیرزاده در کردستان، برای افزایش فشار بر مردان خانواده بازداشت میشوند و روابط عاطفی و صمیمانهشان، دستمایه آزارواذیت مضاعف در دوران بازجویی قرار میگیرد، و این جفایی است مازاد بر رنج حبس و زندان. به سروناز فکر میکنم و دل پریشانش که در ساعات بیخبری هزار راه رفته است.