دیدبان آزار

برای شلیر رسولی در سالگرد درگذشت او

«قهرمان» قربانی

مهسا غلامعلی‌زاده: شلیر رسولی، خودش را از پنجره بیرون می‌اندازد؛ پنجره‌ خانه‌ مردی که قصد تجاوز به او را داشته است. شلیر اندکی بعد در بیمارستان می‌میرد. تمام. چه می‌شود که زنی، آدمی، در لحظه، بی‌واهمه از مرگ، چنین خطری می‌کند؟ برای فرار از چه چیزی ناگهان زندگی رنگ می‌بازد و مرگ تنها گزینه می‌شود؟ آن «راهِ دیگری» چیست که مرگ در برابرش اینچنین ساده و شدنی است؟ زنی که احتمالا تا پیش از این لحظه، سرشار از هستی بوده، چگونه در آنی نیستی را «انتخاب» می‌کند؟

آه که چقدر زبان و کلمه، الکن است برای بیانِ غمِ متناقضی که روی قلبمان چنبره زده. آه که چقدر دشوار است زندگی-این ساده‌ دست‌نیافتنی- زیرِ سایه‌ سنگین مردسالاری. قصه‌ شلیر برای من نمودِ بیرونیِ این مصرع است؛ از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. شلیر «قهرمانی» است قربانی. و این جمعِ اضداد چقدر ضدزن است. شلیر برای مردسالاری قهرمانی ایده‌آل است. تفکر مردسالار، به شلیر اشاره می‌کند و زیرِ گوش ما می‌خواند که زن اگر واقعا مخالف تجاوز باشد باید اینچنین شکوهمند جانش را فدای ناموس و عفتش کند. اولین پرسش قضات در دادگاه‌ها همین است؛ تجاوزی صورت گرفته و آن‌ها یا چشم‌در‌چشم زنان، یا در ذهنِ مردسالارشان از روش دفاعی زن می‌پرسند: «زن چگونه مقاومت کرده است؟»

تسلیم‌شدن زن یا جانانه ایستادگی‌نکردنش اولین چراغِ راهِ رضایت را در تصورات مردسالارانه روشن می‌کند: «پس آنقدرها هم ناراضی نبوده است.» چقدر شبیه به این جملات را در آن جلسات کذایی شنیدم. این فکرِ پوسیده‌ مردانه فقط زنان بالغ را خطاب قرار نمی‌داد؛ قضات در مورد کودکان هم تفسیری تنگ و دگم از رضایت جنسی داشتند و دارند. شلیر و شلیرها می‌دانند مقاومتشان قرار است چقدر حقیرانه در محضرِ قلدرمآبانه‌ قضات، قضاوت شود. 

آن‌ها احتمالا ترجیح می‌دهند بمیرند اما نیش و کنایه‌ وکیل و قاضی و مردم را تحمل نکنند؛ آن‌هایی زیر لب پچ‌پچ می‌کنند که «نباید آنطور هولش می‌داد»، «باید جایی را چاقو میزد که نَمیرد»، «باید فریبش می‌داد و فرار می‌کرد»، «اصلا در خانه‌ مرد چه کار داشته؟»، «کمک به زنِ آن خانه بهانه‌اش بوده»، «چرا کسی به ما تجاوز نمی‌کند؟»، «یک اختلاف قدیمی بوده، ببین کِی گفتم؟» و ... .

کاش خفه شویم وقتی نمی‌دانیم، وقتی همدلی بلد نیستیم، وقتی از سازوکار تجاوز سر درنمی‌آوریم، وقتی فقط می‌خواهیم خودمان را قانع کنیم، وقتی نمی‌توانیم گوش باشیم دهان نشویم، خفه شویم/ید. شلیر و شلیرهای زیادی هم، یا با مقاومت یا بدون آن، مورد تعرض قرار می‌گیرند و بارِ این زخمِ چرکی را تا لحظه‌ مرگشان به هرطرف می‌کشانند، اما لب به شکایت باز نمی‌کنند. نه دوست و یاری را مَحرمِ گلایه می‌بینند نه قاضی و قانونی را لایق شکایت.

اما قصه اینجا تمام نمی‌شود. مردسالاری با قهرمان‌سازی به شیوه‌یگ خودش می‌خواهد به زنان حقنه کند که ناموس و عفت و آبرو و تمام ملحقاتِ مزخرفش، تا سرحد جان مهم و حیاتی است. مردسالاری در پسِ این اتفاقات صدایش را بلند می‌کند که: «ای زنان! بهتر است بمیرید تا مورد تجاوز قرار بگیرید و بشوید لکه‌ ننگِ مردانِ خانواده و جامعه.»

 

بیشتر بخوانید:

«او جامعه و قانون را می‌شناخت و خواست بمیرد»

درخشش آگاهی طبقاتی و آدرس درستِ دستان گره‌خوردۀ سرمایه‌داری و ستم جنسیتی

 

موضوعِ از‌دست‌رفتن بکارت توسط متجاوز آنقدر مهم است که قانون‌گذار برایش غرامت در نظر گرفته؛ قانون‌گذار حتی اگر نتواند در مورد عدم رضایت به یقین برسد، اما حواسش شش‌دانگ پی «حرمتی» است که از دست رفته، دامنی که لکه‌دار شده و زنی که بی‌قدر‌وارزش مانده. ادله اگر از پس اثبات تجاوز برنیایند، پارگی بکارت بی‌مجازات نمی‌ماند؛ زنی که حالا دیگر دست‌خورده محسوب می‌شود می‌تواند وارد بازی‌های کثیف ارش‌البکاره و مهرالمثل شود.

مردسالاری یک صدای نکره‌ دیگر هم دارد: «اگر هم مقاومت کردید و برای دادخواهی پیش ما آمدید، باز هم با ریختن خون ماجرا را حل می‌کنیم.» اگر از مردانِ خانواده‌ زن هستیم و رگِ غیرتمان کلفت است، می‌رویم و آن مردِ متجاوز را شقه‌شقه می‌کنیم. اگر هم آبروی خانواده و هوراکشیدنِ مردانِ هم‌قبیله‌مان برایمان مهم باشد و به صداقت زنِ قربانی شک داشته باشیم، سَرِ زن را روی سینه‌اش می‌گذاریم و خیالِ یک دنیا را راحت می‌کنیم.

اما اگر از مردانِ قانون و قضا هستیم و با منت و التماس و مدرک و مستند راضی به پذیرفتن عدم رضایت زن شدیم، مرد متجاوز را به دار می‌کشیم تا عبرتی شود برای دیگران که از این به بعد جرات نکنند به «ناموسِ» جامعه بی‌حرمتی کنند.اگر هم که ظاهر زن چنگی به دلمان نزند و روایتش از حمله و مقاومت به روایتِ مسلطِ ما نزدیک نباشد و نخواهیم قانع شویم به وقوع تجاوز، دستمان باز است برای آزادی یا اتفاقا متهم‌کردن زن به رابطه‌ نامشروع و «زنا» و کشتنِ هردوی آن‌ها.

اگر هم بخواهیم مردِ نیمچه متجاوز را کمی گوشمالی بدهیم، می‌فرستیمش به یک شهر دورافتاده، به زنِ دادخواه می‌گوییم خراب و او را با قضاوتِ خودمان و ترسش از تکرار تجاوز رها می‌کنیم که این بار خودش، خودش را خلاص کند. پایان تمام سناریوهای مردسالاری، بوی خون می‌دهد. گویی ننگِ تجاوز فقط با خون پاک می‌شود. مردها تا کسی را زیر خاک نکنند آرام نمی‌گیرند. خوشا به حالِ ما برای داشتن مردانی چنین «باغیرت». اا حقیقت جایی دور از سلطه‌ مردسالاری، جریان دارد؛ شلیر و شلیرها همگی قربانی نظام سلطه هستند.

شلیرها، پریدن از پنجره‌ها، نفت‌ریختن روی تن و آتش‌زدن جانشان، حلق‌آویز‌شدنشان در انباری‌ها و اتاق‌ها، قرص‌خوردن و متلاشی‌کردن بدنشان و بازکردن شیر گاز و خفگی را انتخاب نمی‌کنند. «راهِ دیگرشان» از مرگ مخوف‌تر و دشوارتر است؛ قتل «ناموسی»، دفاع از حقِ به‌محاق‌رفته،‌ انکار و نشنیدنِ روایتِ قربانی و حتی مجازات اعدامِ متجاوزم، همگی آنقدر عذاب‌آور و دردناک هستند که مرگ در برابرشان، ساده و آسان می‌شود.

شلیرها برای دفاع از «ناموس»، خودشان را به آغوش مرگ پرت نمی‌کنند؛ آن‌ها از رنج و ستم جنسیتی و تمام قصه‌های تکراریِ پَس‌و‌پیشش سرریز می‌شوند، آنقدر که مرگ می‌شود آن نفسِ راحتی که تمام زندگیِ زجرآورشان در انتظارش بودند. شلیرها قربانی بی‌قانونیِ نظام‌مند و قانونمندیِ قیم‌مآبانه‌ مردانه می‌شوند؛ جایی که برای شنیدن و دیدن رنجِ زنان، بسیار پرهیاهو و تاریک است.

 

 

مطالب مرتبط