دیدبان آزار

درباره اهمیت مراقبت

برای شورمستان و دردکشیدگان، برای مایی که دلتنگ روزهای انقلاب هستیم

نویسنده: ناشناس

چند روز دیگر ژینا را می‌کشند. فریاد خشم‌های فروخورده ما ساربان جان عزیز او می‌شود. چند روز دیگر «زن، زندگی، آزادی» نه یک شعار که رمز قدرت‌یابی ما در خانه‌ها، خانواده‌ها، محیط‌های کار و خیابان‌ها می‌شود. خون‌ها می‌ریزند و داغی آن روی قلب ما به‌ رنگ سرخ حک می‌شود، امیدوارم که تا ابد و تا لحظه مرگ. چند روز دیگر روز تولد همه ماست که گرمای انقلاب ژینا را هرکدام در لحظه‌ای و جایی چشیدیم و آدم‌های دیگری شدیم. چند روز دیگر قرار است همه ما دردها بکشیم و همزمان در جادویی فرو رویم، رویایی و مست شویم از خوشی دیدن سرها و تن‌های شورشی‌مان.

این چند روز همه ما احتمالا مدام به عقب بازمی‌گردیم، عقبی که خودمان آن را معنا کردیم و تاریخ‌ساز کردیم، نه آنها. به روزهای عقب‌تر، آن روزهایی که کار‌وبارمان شده بود خیابان، روزهایی که فکر می‌کردیم اوه چقدر گذشته است از آن و حالا لحظه‌به‌لحظه آن پیش چشممان زنده‌تر شده است. امروز به برگ‌های درختی که هرروز زیر آن می‌نشینم نگاه می‌کردم و حتی تکان‌خوردن برگ‌های آن در ساعت ۱۱ صبح هم برایم یادآور آخر تابستان و شروع پاییز سال پیش بود. همان‌طور تکان می‌خوردند که پارسال زیر آن می‌نشستیم، خبرها را می‌خواندیم و برنامه می‌ریختیم.

حتما همه ما این روزها مدام و مدام به این فکر می‌کنیم که «چی میشه؟ مگه میشه هیچی نشه؟ یعنی هیچی نمیشه؟» هیچ‌کدام هم پاسخ سرراستی برای این سوال‌ها نداریم. حداقل اکنون مایی که جادوی سال «زن، زندگی، آزادی» را به چشم دیدیم، مگر دیگر می‌توانیم سرراست چیزی را پیش‌بینی کنیم. اما چه‌چیزی قطعی‌تر از اینکه باز هم در لحظه‌ای که نمی‌دانیم کی و کجا و با چه جرقه‌ای، دوباره جمع خواهیم شد. مگر می‌شود این همه خشمی که در دل ما کاشته شده، خشک بشود و سر باز نکند. چرخاندن و سوزاندن روسری‌هایمان در آن ماه‌های شورانگیر خیابان‌ها به ما این را ثابت کرد که خشم سرخورده همواره در حال بازگشت است و خودمان هم به خودمان ثابت کردیم که ما انقلاب به‌پا ‌کنیم.

اینجا تعمدا دلم نمی‌خواهد راجع به ضرورت سازماندهی و اینکه به‌جای سوال از خودمان برنامه بریزیم، حرف بزنم. دلم می‌خواهد از امتداد آن روزهایی که چشیدیم حرف بزنم و اینکه چطور تاب بیاوریم. این‌که می‌گویم منظورم این نیست که «بیایید تن به استیصال ندهیم و بایستیم و هجوم ببریم به صحنه.» که اگر این هم بود خوب بود و البته که هنوز در صحنه‌ایم با بدن‌هایمان و با موهای افشانمان و درکنار خیلی چیزها مدام رد خون‌های ریخته‌شده را با خودمان به یادگار به خیابان‌ها می‌بریم.

ولی منی که بعد از یک‌سال ترومای بازداشت همچون شب اول هنوز برایم زنده است و همان‌قدر هم سرمستی در خیابان‌بودن پیش چشمم است و درد می‌کشم از دلتنگی برای تجربه دوباره آن لحظات، حالا بیش از هر زمانی خودم و احوال خودمان برایم مهم شده. اینکه ما چطور در این مسیر مراقب خودمان هستیم، چطور مراقبت از هم را یاد می‌گیریم و چطور به فکر هم بودنمان را به یکدیگر بروز می‌دهیم و پشت‌مان به هم گرم است.

حتما تو هم در خودت این یک سال اضطراب و احساس ناامنی را یدک کشیدی یا بین نزدیکانت دیدی. آن‌قدر این احساسات بین خیلی‌ها روال شده که دیگر از سر شکم‌سیری است اگر بگوییم خودم/خودش درگیر است. نه، حتما که یک چیز جمعی بین همه ما تکان خورده و مگر می‌شود تنهایی جمعش کرد. یک روزی در اوج استیصالم بعد از بازجویی‌های طولانی حرف یک هم‌سلولی من را نجات داد: «آنها مدام می‌خواهند روایت خودشان از تو را به تو غالب کنند، کار تو بیش از هر چیزی اینه که تلاش کنی تا جایی که می‌تونی در ذهنت اون روایت را پس بزنی و به روایت خودت از خودت بازگردی.»

حالا هنوز هم این حرف برای من نجات‌دهنده است، روزهایی را یک سال پیش دیدیم که حرف ما شده بود حرف خیلی از آدم‌های جهان و نه دولت‌ها و این روایتی نبود که جمهوری اسلامی بخواهد از ما به جهان بدهد. ولی خیلی از آدم‌ها ما را پیدا کردند، آن هم با فریاد و صدا و روایت خودمان و با قدرتمان. شاید اغراق باشد ولی چقدر دور است از اینکه سیستماتیک وضعیتی برای ما فراهم شده باشد که روایت تنهایی را بخواهند به ما غالب کنند.

 

بیشتر بخوانید:

فراخوان زندگی

«آواز برای ما خود زندگی بود»

 

ایزوله‌کردن همیشه الگوی عاملان غارت و تجاوز است و جمهوری اسلامی سال‌هاست که این کار را خوب یاد گرفته است. من حالا پشت این خطوط و سفیدی ادامه این صفحه شهامت این را دارم که اعتراف کنم خیلی جاها مسخ این روایت شدم. در زندگی شخصی‌ام، در بین دوستانم و عزیزانم. خیلی از حرف‌ها در حین معاشرت برایم آزاردهنده بود، انزوا خیلی مواقع برایم تنها پناه‌گاه بود و خیلی مواقع از خودم منزجر بودم که نمی‌توانم هیچ‌چیزی را، نه دوستی‌ها و نه روابط را نجات دهم. ورای آن خیلی مواقع من از سیاست و سیاست‌ورزی که می‌خواهم و برایم حیات است قطع شدم و گسسته. هیچ شدم.

«من به هیچ نمی‌ارزم.» نه اینکه حق نداشتم. البته که داشتم. مگر می‌توانم این شفقت نسبت به خودم را نداشته باشم. من و اطرافیانم و همه آنها که آن روزهای انقلاب حضور داشتند و پس از آن را زندگی کردند، بازمانده‌ایم. بازمانده مگر رهایی دارد از این تروماها. ولی حق من نیست که فرو بروم در اینکه از همه بدم بیاید، حق من این نیست که از خودم بدم بیاید.

دلم می‌خواهد به آن روایت غالب‌شده نه بگویم و دوباره خودم و دوستانم و عزیزانم را ببینم با چشمی باز و دلم دنبال‌شان بدود، دلم می‌خواهد به لحظه‌هایی که با هم تجربه کردیم و پیوندمان را قوام بخشید، بازگردم. دلم می‌خواهد روایت خودم از خودم را (نجات‌یافته و رها از حس حقارت و آزاد که خودم را می‌بینم و می‌خواهم)، پس بگیرم. هرلحظه، هرجا. راستش تمام اینها از زمانی که بازداشت‌های فراگیر و «پیشگیرانه» ترکه زد، بیشتر در ذهنم حاضر شد. یاد خودم افتادم. یاد هم سلولی‌هایم و یاد کسانی که پشت در بازداشتگاه‌ها چشم‌انتظارند. اینکه احتمالا این یک ماه و شاید بعد از آن این دور همچنان در تکرار خواهد بود و قرار است ما چطور تاب بیاوریم.

شاید اگر من بیشتر سراغ آدم‌ها رفته بودم و اگر آدم‌ها بیشتر سراغ من آمده بودند، روزهای بعد بازداشت برایم جور دیگری می‌گذشت و اکنون جور دیگری بودم. دلم می‌خواهد بروم در خیابان و به هر نگاه آشنا تمنا کنم که برای مراقبت از خودش و نزدیکانش در خودش و دیگران جست‌وجو کند. مراقبتی که هیچ شباهتی به منطق زورگویان نداشته باشد. مراقبتی که از همدلی باشد و نه کنترل‌گری. مراقبتی که بیش از هرچیز روح آزاد خود و عزیزش را به رسمیت بشناسد.

شاید اگر کسی از نزدیکانتان را بازداشت کنند، همه نگرانی و دردتان را در خودتان فرو بریزید و فکر کنید هیچ کاری از دستتان برنمی‌آید. اما باور کنیم که از دستان ما خیلی کارها برمی‌آید. فقط باید به گزینه‌هایی به جز کارهای از پیش موجود که فقط از دست بعضی‌ها برمی‌آید و نه «ما» فکر کنیم و مهم‌بودن خودمان را برای دیگری به رسمیت بشناسیم، همان‌طور که دردمان را به رسمیت می‌شناسیم و چه حقانیتی بیشتر از فکر نگران ما و ذهنی که نمی‌خواهد تن به انفعال بدهد.

پیام «چه خبر؟» شاید دردی از خانواده و عزیزان بازداشتی دوا نکند که اگر خبری باشد هم احتمالا در اخبار می‌خوانیم، ولی زدن یک حرف خاص آن رابطه منحصر‌به‌فرد تو و فرد بازداشتی، یک پیام همدلی صادقانه و از ته وجود قطعا دل‌آر‌ام‌کن است. درست‌کردن و فرستادن یک غذا و خوراکی حتی می‌تواند آن روایت «تو تنهایی» را پس بزند و ما را به هم وصل کند. سوالات اطلاعات‌محور پرسیدن از یک آدمی که بزرگ‌ترین بحرانش بی‌خبری است شاید بدتر دل‌آشوب کند ولی تو را کنار خودش دیدن در گذراندن این بی‌خبری قطعا آب روی آتیش است، حتی شده برای یک لحظه. محو نشویم از جلوی چشم هم. شاید این خیلی سخت باشد با انبوهی فکر و خیال و تردیدهایی که داریم ولی کمک بزرگی است برای اینکه کمی فقط کمی زیر پایمان سفت شود.

خانواده بازداشتی، فرد از بازداشت آزاد‌شده و یکدیگر را پیگیری کنیم و خسته نشویم از پیگیری. فقط به هم فرصت بدهیم، به عزیزان بازداشتی، به فرد از اسارت آزادشده فرصت دهیم هر موقع خواست بیاید ولی ما محو نباشیم. حتی اگر به هر دلیلی روحی یا مادی یا هرچیزی در توان‌مان نیست، همین را توضیح دهیم و بس. نگذاریم در ابهام فرو روند. یادمان بماند که آنها خواسته‌اند به او بقبولانند «تو برای بقیه خطر هستی». نگذاریم این باورمان شود.

ناپدید نشویم و خودمان را قانع نکنیم که خودش/خودشان نخواستند. شک نکنید که می‌خواهند، همه می‌خواهند ولی هرکسی مواجهه خاص تجربه قدیم و جدید خودش را با این ظلم دارد و آستانه‌های متفاوت. در دسترس باشیم، جلوی دست هم باشیم، این اطمینان را بدهیم که هرموقع او خواست، تو هستی، نه فقط به‌خاطر او که به‌خاطر خودمان. باری روی دوش نباشیم که هر لحظه آنها(خانواده بازداشتی یا فرد بازداشتی) باید ما را از نگرانی دربیاورند. نگرانی‌مان را قورت دهیم و به‌جایش یک حرف دیگر برای بروز دوست‌داشتن‌مان بزنیم و حس واقعیمان را که چقدر برایمان مهم هستند، نشان دهیم. می‌ارزد. خیلی می‌ارزد. به‌ دوباره جمع‌شدنمان، به برپاخاستن‌مان و زندگی را طلب‌کردن‌‌مان، به همواره جمع‌بودنمان می‌ارزد.

منبع تصویر: Esty

مطالب مرتبط