دریا موسوی: از ابتدای رابطهمان، به صراحت گفتم که هرگز نمیخواهم بچهدار شوم. معتقد بودم که بیان صادقانه اصول و خطقرمزهایم پایه و اساس یک رابطه معنادار و سالم را ایجاد میکند. اما نمیدانستم که انتخاب من به میدان نبردی تبدیل خواهد شد که خودمختاری و هویت من را در معرض خطر قرار خواهد داد. در چند ماه اول رابطه که معمولا به «ماه عسل» معروف است، من را غرق عشق و محبت میکرد و سعی داشت با تاکتیکی به نام «بمباران عشق» تصمیم من را تحتتاثیر قرار دهد. یکبار وقتی با او در مورد سختیهای بارداری و زایمان و اینکه چقدر به بدن زن آسیب میرساند حرف میزدم، با خنده گفت «باید با زن جوری رفتار کرد که حاضر بشه بچهدار بشه و باز هم این کار را تکرار کنه.» من متوجه این نکته بودم که این حرفها و رفتار فریبکارانه است، اما باور داشتم که اینها تاثیری در من نخواهند داشت و او توانایی دستکاری در اعتقادات و اصول من را ندارد، چرا که خودم را زنی قوی و مستقل و با اصولی مستحکم میدیدم.
در طول رابطهمان، صحبت در مورد بچه چندینبار به میان آمد و من هربار دلایلام را برای انتخاب یک زندگی بدون فرزند به اشتراک گذاشتم. مادربودن را از نقطهنظر تقاطعی (اینترسکشنالیتی) برایش توصیف کردم. اینکه چگونه هویت من به عنوان یک زن مهاجر و طبقه فرودست، که همواره دو تا سه شیفت کار میکردم و در کنارش درس میخواندم، دیدگاه من نسبت به فرزندآوری را شکل داده است. چگونه اصول اعتقادی من اعم از فمینیسم و وگانیسم، و سبک زندگیای که برای خودم برگزیدم این تصمیم را هدایت میکند و چقدر این اصول و اعتقادات برای من ارزشمند هستند. برایش از مسئولیت عظیم و سنگین فرزندآوری گفتم و این حقیقت که من حاضر نیستم انسان دیگری را به این دنیا اضافه کنم. حتی برایش توضیح دادم که این تصمیم بسیار شخصی هم هست. اینکه سلامتی بدنم چقدر برایم اهمیت دارد، و با علم به اینکه بارداری و زایمان به بدن زن بهشدت آسیب میزند، حاضر نیستم بدنم را مورد این حجم از آسیب قرار دهم، چرا که با این بدن است که جهان را تجربه میکنم و میخواهم سالها از این بدن و این جهان لذت ببرم.
بیشتر بخوانید:
تجربۀ پستانمندی: نگاه و احساس
تاملی بر همآمیزی آزار روانی و آزار جنسی
با تمام وجود میخواستم که عمق اهمیت مسئله و تصمیم آگاهانه من را درک کند. اما هر چقدر سعی کردم به او کمک کنم، او نتوانست دیدگاه و موقعیت اجتماعی من را درک کند. به باور من، امتیازات مادی و اجتماعیاش این توانایی را از او گرفته بود تا با موقعیت اجتماعی و تصمیم من همدلی کند. او امتناع من از بچهدارشدن را بهمنزله رد خواستههایش و به قول خودش «میل ذاتی انسان به تولیدمثل» میدید، امتناع از ایفای نقشی که معتقد بود من بهعنوان یک زن باید ایفا کنم.
نقطه گسست زمانی بود که او «زنانگی» و «حس مادرانگی» در من را زیر سوال برد. او با گفتن اینکه حس «مراقبت و نگهداری» و «ازخودگذشتگی» در من وجود ندارد و این باعث میشود که به مادرشدن تمایلی نداشته باشم، به من این برچسب را زد که بهعنوان یک زن «ناقص و ناکافی» هستم. او انتخاب آگاهانهام را ندیده گرفت و تصمیم من برای بیفرزندبودن را علیه من و در راستای تخریب شخصیت و «انسانزدایی» از من استفاده کرد. با آنکه در تمام طول آن چند ماه به مسمومبودن حرفها و رفتارهایش آگاه بودم، اما شنیدن این حرفها ضربه بسیار شدید و عمیقی بر ارزشها و عزتنفسام وارد کرد. میدانستم که صحبتهای او پژواک زنستیزیای است که در طول تاریخ هنوز ادامه دارد- این تصور که ارزش یک زن بهطور ذاتی به توانایی او برای بچهدارشدن وابسته است. من از پذیرش این دیدگاه واپسگرایانه که استقلال، اصول، و سلامت شخصیام را نادیده میگرفت، خودداری کردم. سعی کردم برایش توضیح دهم که شنیدن چنین حرفهای زنستیزانهای در میانه قیام «زن، زندگی، آزادی» چقدر دردآور است.
مسیرهای ما در نهایت از هم جدا شد. با اینکه جدایی دردناک بود، اما در عین حال رهاییبخش نیز بود. من توانستم خودم را از سنگینی توقعات دیگری رها کنم، خودم، اصول و ارزشهایم را بازیابی کنم، و در حقیقت خودم به آرامش برسم. من از درونیکردن باورهای زنستیزانه او امتناع کردم. این تصور را که مادربودن غایت یک زن است را رد کردم. خودم را از هجمههای جامعه برای انطباق با ایدهآل مادری که عمیقاً در ساختارهای مردسالارانه ریشه دارد و سعی در کنترل و محدودکردن انتخابها و خودمختاری زنان دارد، رها کردم. و توانستم قدرتم را در استقلالم، عشقی که به خودم دارم و تعهد تزلزلناپذیرم به اصول و ارزشهایم بازیابی کنم.