دیدبان آزار

روایتی از بازداشت و خشونت جنسی

مگر دنبال هرزگی نیستید؟ برایتان فراهم می‌کنیم

نویسنده: ناشناس

صبح یکی از روزهای پاییز 1401، برای تدریس و انجام کارهای اداری به خیابانی در مرکز شهر رفته بودم. و بعد برای انجام کاری دیگر، طول خیابان را طی کردم و پیاده‌روی طولانی خسته‌ام کرده بود. روی یکی از نیمکت‌های مجاور خیابان نشستم تا استراحت کنم. یک ون و تعدادی مامور را در آن سوی خیابان دیدم، اما نگرانی‌ای نداشتم. مانتوی بلندی پوشیده بودم، روسری‌ام سرم بود، و هنوز اول صبح بود و من مشغول کارهای شخصی خود بودم. فراخوان برای عصر پخش شده بود و حواسم بود که تا قبل از عصر، به خانه برگردم.

روی نیمکت نشسته بودم که خانمی به سمتم آمد. خانمی با ظاهری بسیار معمولی. از من پرسید: «امروز فراخوانه؟» اظهار بی‌اطلاعی کردم. گفت: «ماجرای حمله به دانشگاه رو شنیدی؟» شنیده بودم اما چیز بیشتری نمی‌دانستم و نرفته بودم. این‌ها را به او گفتم. کمی که گذشت، پسری به کنار ما آمد. شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن از بازداشت خشن و کتک‌زدن یک دختر. من گفتم الان زورشان می‌رسد، اما بعداً نه. خانم به سمت لباس شخصی‌های آن طرف خیابان رفت. من هیچ ترسی نداشتم، چون چیزی برای ترسیدن نبود و هیچ کاری نکرده بودم. در مدت کوتاهی، مردی قدبلند و عینک دودی زده، از پشت به سمتم آمد، دست انداخت دور کمرم و گفت: «صدات درنمیاد، می‌ری تو ون.»

من گیج بودم. فضای زیادی برای مقاومت نبود و من هم البته مطمئن بودم چیز جدی‌ای نیست و به‌زودی می‌فهمند که اشتباه کرده‌اند. چون هیچ کاری نکرده بودم و مشغول زندگی عادی‌ام بودم، مقاومت و ترس زیادی نداشتم. مرا به سمت ون بردند. یک ون سفید‌رنگ، بدون هیچ نشان خاص دیگری. در نزدیکی ماشین در حال بازداشت‌کردن یک دختر نوجوان بودند. لباس‌های یک‌رنگ و گشادی تنش بود. پدرش داد و بی‌داد کرد که نجاتش دهد، حمله کردند و پدرش را تا می‌خورد زدند و لباس‌هایش را پاره کردند. من و چند نفر دیگر که آنجا بودیم داد زدیم، اعتراض کردیم که دختر کم‌سن است ولش کنند، اما سر همۀ ما داد زدند و دختر و پدرش را با کتک بردند.

مرا توی ون نشاندند. گوشی موبایل و کیفم را گرفتند. افرادی از قبل آنجا بودند و افراد جدیدی اضافه می‌شدند. ماشین حرکت نمی‌کرد و کسی هم توضیحی به ما نمی‌داد. تعداد زیادی در ون نشسته بودیم. به ناچار حتی روی همدیگر. داشتیم خفه می‌شدیم. مدتی طولانی در این وضع بودیم. چند نفر اعتراض کردند که مگر شما برای اسلام کار نمی‌کنید، این چه وضعی است که زن و مرد را روی هم انداخته‌اید؟ و در جواب، فریاد می‌زدند و فحاشی می‌کردند و با باتوم محکم به بدن‌هایمان ضربه می‌زدند و می‌گفتند شما همین را می‌خواهید.

مردی که مرا گرفته بود و سرهنگ صدایش می‌کردند، آمد، مشخصاتمان را پرسید و یادداشت کرد. اسم، آدرس، تلفن، شغل و چیزهای دیگر. هر ده دقیقه یک‌بار، این فرآیند را از اول تکرار می‌کرد. فکر می‌کردند دروغ می‌گوییم، با مدام سوال‌کردن می‌خواستند کلافه‌مان کنند و جواب‌های حقیقی را از ما بیرون بکشند. هرازچندگاهی کسی اعتراض می‌کرد و هر‌بار، فرد جدیدی جوابی می‌داد. یکی می‌گفت کاری‌تان نداریم، تعهد می‌گیریم و ولتان می‌کنیم. دیگری می‌گفت می‌بریم اوین. دیگری می‌گفت حالاحالاها با شما کار داریم. هیچ اطلاعاتی نمی‌شد به دست آورد، هیچ نفسی نمی‌شد کشید، هیچ تحرکی نمی‌شد کرد. تا حدود ظهر در همان ون سفید با شیشه‌های دودی، در خیابان ثابت بودیم.

ماشین بالاخره حرکت کرد. دیدی به بیرون نداشتیم. ما را به ساختمانی بردند که در بدو ورود اصلاً نمی‌فهمیدم چطور جایی است. پر از نیروی نظامی بود. پر از آدم. ما را از بین راهروهایی طویل عبور دادند. مدام بر سرمان فریاد می‌زدند. پرتمان می‌کردند زمین. با باتوم ضربه می‌زدند. از دختر 17 ساله تا زن 60 ساله همراه ما بود. اما اصلاً اهمیتی نداشت که پیر باشی یا جوان و زن یا مرد. آنچه که محول شده بود و بدون بررسی باید انجام می‌شد فریادزدن، فحاشی به بدترین شکل و کتک‌زدن بود. بر سر تمامی زنان فریاد می‌زدند و می‌گفتند: «مگه شما دنبال آزادی نیستین؟ الان بهتون آزادی می‌دیم. مگه دنبال هرزگی نیستین؟ الان براتون فراهم می‌کنیم.» پسرها را هم تحقیر می‌کردند. با ظاهر و با هرچیزی که می‌توانستند. پسری مو‌های بلند داشت. او را خیلی اذیت کردند.

راوی در اینجا مدت کوتاهی سکوت می‌کند. یادآوری محتوای فحاشی‌ها برایش سخت است: در اتاق ما را نشاندند روی زمین. مثل فیلم‌ها، زانو داخل شکم، سر به سمت پایین، رو به دیوار. دوباره مشخصاتمان را پرسیدند و تهدید می‌کردند که اگر اشتباه بگوییم، بلاهای بدیسرمان می‌آورند. بعد شروع کردند به نوشتن اتهامات در برگه‌های مشخصات و با صدای بلند خواندند: «اقدام علیه امنیت.» برای پدری که می‌خواست دختر نوجوانش را از دست نیروها نجات بدهد و کتکش زده بودند، نوشته بودند: «حمله به نیروهای امنیتی.» او اولین کسی بود که گفت این برگه را امضا نمی‌کنم. و پشت آن، هیچ‌کدام از ما 17 نفر هم برگه‌ها را امضا نکردیم.

ما را به حیاط بردند. وسط حیاطی بزرگ، میزهایی گذاشته بودند و بین میزها لاین‌هایی درست شده بود. ما را همان‌جا نشاندند. روی زمین، با کمر صاف و زانوها توی شکم. اگر راحت می‌نشستیم کتک یا فریاد می‌زدند. حیاط پر از نیرو و سرباز بود. تعداد ما زن‌ها در گروهمان زیاد بود. همانطور که وسط حیاط نشسته بودیم و اجازۀ تغییر حالت نشستن را هم نداشتیم، تعداد زیادی از سربازها دور ما حلقه زده بودند. به ما زل زده بودند، در گوشی با هم صحبت می‌کردند و غش‌غش می‌خندیدند. بعد مدتی ما زنان اعتراض کردیم که نمی‌شود بروند آن طرف؟ چه وضعیتی است که اینطور به ما زل زده‌اند؟ و در پاسخ گفتند: «مگه شما دنبال همین نیستین؟» کسی با آنها کاری نداشت.

هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت. یک نفر با روپوش سفید آمد بین ما، که انگار دکتر آنجا بود. دست‌هایمان را بستند. دست‌های دخترها جلو، دست‌های پسرها پشت. آب معدنی آوردند. شروع کردند به ما قرص دادن. هرکس سه قرص. یک ژلوفن، یک آسپرین، و یک قرص ریز سفیدرنگ که نمی فهمیدیم چیست. خوردن قرص‌ها و آب اجباری بود. سه نفر بالای هرکس می‌ایستادند که جرات تخطی نداشته باشد. بعدها به من گفتند که مصرف آسپرین برای این بوده که بدن پس از کتک‌ها کبود نشود و خون لخته نشود. حدود هر 20 دقیقه، همین سه قرص را تکرار می‌کردند. نمی‌توانم به یاد بیاورم که چند سری قرص‌ها را به خوردمان دادند، اما کم نبود.

حدود هفت الی هشت ساعت گذشته بود و ما همانطور وسط حیاط روی زمین بودیم. کسانی که دستشویی داشتند، بهشان می‌گفتند همان‌جا روی زمین دستشویی کنید، اینجا جایی ندارد. پسری بود که می‌گفت من ورزشکارم، کمرم آسیب دیده، نمی‌توانم دیگر اینطور بنشینم. طوری زدندش، که مجبور شود همانطور بنشیند و سرجایش فریز شود. خیلی بد زدند. پسر دیگری بود که ترنس بود. او را خیلی اذیت کردند. هم مدام کلامی تحقیرش می کردند، که نمی‌دانیم اصلاً تو دختری یا پسر و کجا بنشانمت، هم همه‌شان مدام دستمالی‌اش می‌کردند که «بگذار ببینیم چطوری هستی؟»

غروب رسید و حیاط خالی شده بود. همۀ نیروها برای فراخوان رفته بودند. کلاً شاید 10 الی 15 نفر آنجا مانده بودند. یک خانم حدودا 60ساله هم آنجا بود که به‌شدت حالش بد شده بود و همۀ حواس‌ها پرت او بود. چند نفر با لباس نیروی انتظامی اطراف ما بودند. هرچه می‌گفتیم که ما باید چه کار کنیم، تا کی در این وضعیت باشیم، یا هر اعتراض دیگری، می‌گفتند به ما هیچ ربطی ندارد و ما نمی‌توانیم دخالت کنیم. من، آخر صف نشسته بودم. یک سرباز مدتی آمد و پشت سر من ایستاد. لباس یگان ویژه تنش بود. سبز تیره، با رویۀ سیاه، با تفنگ و باتوم.

و در اینجا راوی به‌شدت به گریه می‌افتد. مدت زیادی سکوت می‌کند و اشک می‌ریزد، قادر به ادامۀ صحبت نیست. بعد از مدتی اشک‌ریختن و سکوت، ادامه می دهد: او قبل از اینکه به پشت سرم بیاید و بایستد، چندین باز از جلوی ما رد شده بود و هی شکلک در می‌آورد. اگرچه تمام مدت پوشیه‌ای سیاه به صورت داشت، اما ادا درآوردنش پیدا بود. سبزه، و قابل‌تشخیص بود. یک‌بار هم رفت داخل ساختمان و لباس‌هایش را عوض کرد. لباس‌های معمولی و مشکی مامورین شخصی را پوشید. صورتش همچنان همان پوشیۀ سیاه را داشت. سرباز پشت سر من ایستاده بود. مدام حرف می‌زد. می‌گفت: «تو رو چرا گرفتن؟» و حرف‌های دیگری می‌زد. از او می‌پرسم حرف‌های معمولی؟ پاسخ می‌دهد: «نه حرف‌هایی معمولی نبود.» [راوی سکوت می‌کند و محتوای حرف‌هایی را که شنیده است، به زبان نمی‌آورد. ادامه می‌دهد.

هرچه زمان می‌گذشت، گیج‌تر می شدیم. شاید بخاطر قرص‌های زیادی بود که به خوردمان داده بودند. و در این گیجی، حتی نمی‌گذاشتند سرمان را به میزهای کنار تکیه دهیم. اگر تکیه می‌دادیم سهممان فریاد و کتک بود. به ما همراه قرص‌ها آب زیادی هم داده بودند. ساعت‌ها بود روی زمین بودیم. بین چند نفر نیرویی که آنجا بودند، یک خانم چادری هم بود. من به او اشاره کردم و گفتم که می‌خواهم به سرویس بهداشتی بروم. سربازی که پشت سر من ایستاده بود گفت: «من ببرمش؟» و مامور زنی که آنجا بود، اشاره کرد و گفت ببرش. به‌طوری که انگار کار داشت و خوشحال می‌شد اگر گرفتار من نشود.

گفت بلند شو. سعی داشتم بلند شوم. سرم به‌شدت گیج می‌رفت و در اثر قرص‌ها منگ بودم. می‌خواستم بلند شوم و هی می‌افتادم. گفت: «اشتباه نگیری اینجا رو. فکر نکنی کسی قراره بغلت کنه» و من همچنان منگ بودم. بلند شدم و در کنارش راه رفتم. ماشین‌های غول‌پیکر مشکی، که برای یگان ویژه و سرکوبند، کنار هم پارک بودند. از بین آن‌ها می‌رفتیم. در انتهای ماشین‌ها یک در بود. من حتی چشم‌هایم هم درست نمی‌دید. گفت: «برو تو.»

راوی دوباره به گریه می‌افتد. اشک‌هایی تمام‌نشدنی که پشت‌به‌پشت می‌ریزند و می‌خواهند سیل بشوند. مدتی طولانی سکوت و وقفه می‌افتد. برای گریه‌ای سخت، جگرآور، طولانی...؛ از اینجا به بعد، به سختی حرف می زند: نمی‌دانم اصلاً جایی که وارد شدم اتاق بود یا واقعاً سرویس بهداشتی بود. دیدم مختل بود و واضح نمی‌توانستم ببینم. وقتی وارد شدم، نمی‌دانم با مشت یا با باتوم، محکم توی کمرم ضربه زد و من به زمین پرت شدم. افتاده بودم که ناگهان شروع کرد به فحاشی کردن: «می‌دونی من چند وقته نتونستم برم خونه‌مون؟ شماها هی می‌ریزین توی خیابون، خسته‌مون کردین، یه مشت آدم جوگیر...» و هی گفت و گفت و پشت هم فقط فریاد می‌زد: «آره شما از آزادی زیاده که این شکلی میشین. به دو نفرتون که تجاوز بشه می‌شینین سر جاتون.» آنقدر گیج و منگ بودم و سرگیجه داشتم که نه می‌توانستم بلند شوم نه می‌توانستم حرف بزنم. به خاطر قرص‌های زیاد تمام بدنم شل بود، فقط هی تکرار می‌کردم تو رو خدا... تو رو خدا... که فقط از آنجا بیایم بیرون. یادم می‌آید یک سینک آنجا بود و بلند شده بودم آنجا را به بدبختی گرفته بودم که نیفتم و فقط می‌گفتم: «پشیمون شدم، نمی‌خوام اصلا برم دستشویی» و فقط می‌خواستم از آنجا بیرون بیایم. که ناگهان دیدم پشتم را چسبیده است.

 راوی همچنان به‌شدت گریه می‌کند. آیا این گریۀ تمام‌نشدنی رنج‌آور، احتیاج به روایتی مدام دارد؟ ادامه می‌دهد: آن لحظه، درد خیلی شدیدی داشتم. هم فقط آرزو می‌کردم که از آنجا بیرون بیایم و هم آرزو می‌کردم که دیگر از آنجا زنده بیرون نیایم. کارش که تمام شد، مرا از گردن و یقۀ لباس گرفت و کشید روی زمین و تا حیاط برد. پرتم کرد همان جای قبلی و با حالت طلبکارانه‌ای گفت: «لفتش می‌ده انقدر لعنتی معلوم نیست داره چی کار می‌کنه.»

درد خیلی خیلی شدیدی داشتم. کاملاً خشک شده بودم. حتی اشکم هم نمی‌آمد. فقط منتظر بودم که همانجا بمیرم یا اتفاق دیگری بیفتد. از اینجا به بعد دیگر کاری نداشتند که حتماً روی پاها بنشینیم. افتاده بودیم روی زمین. بالای سر ما هی تلفن‌بازی می‌کردند. – حاجی اینا رو چی کار کنیم؟ کجا ببریم؟ مدام بهمان می‌گفتند: «دیگه کارتون تمومه». با اسم‌های کهریزک و فشافویه تهدیدمان می‌کردند. همین وقت‌ها بود که دو مرد با ون رسیدند. یکی‌شان سرهنگ بود. مثل پادگان شروع کردند به فریادزدن که به‌صف شویم. ما را سوار ون کردند و دو سرباز تفنگ‌دار گذاشتند مراقبمان که سرمان را پایین بین پاهایمان بگیریم و با کوچکترین حرکتی با انتهای اسلحه ضربه می‌زدند. مدام داد می‌زدند که «بیرونو نگاه نکنین، مردمو تحریک نکنین.» شیشه‌های ون، دودی بود و ما در شب سرگردان بودیم. به ما نمی‌گفتند که کجا می‌رویم. در طول این مسیر نمایش پلیس خوب و پلیس بد را هم برایمان اجرا کردند. یکی مدام فحاشی می‌کرد که: «آخه چه مرگتونه، حالا یه روسری سرتون بکنین چی می‌شه؟» و بعد دیگری شروع به حرفزدن میکرد که «من خودم از اینا ناراضی‌ام، حقوق درست نمی‌گیرم، ولی این راهش نیست، منم با شماها هم‌عقیده‌ام، اصلاً ون رو نگه می‌دارم همه‌تونو پیاده می‌کنم» و بعد هی بهانه می‌آورد که اینجا شلوغ است، یا اینجا ماشین را نمی‌شود نگه داشت، و به هر حال این کار را نمی‌کرد.

به آنجا رسیدیم و به محلی مخصوص برده شدیم. از در که وارد شدیم، با تعداد زیادی خانم بسیجی مواجه شدیم. زنانی با سن کم و زیاد که انگار اصلاً نمی‌دانستند باید چه کار کنند و مدام با هم درگیری داشتند و دعوا می‌کردند که «مگه ما چند بار تمرین نکرده بودیم؟» سربازی که من را نشاند، برای شیفت جدید بود و قبل از آن ندیده بودمش. به کسی که کاغذ در دست داشت نشانم داد و گفت «این، این ایستاده بود توی خیابون و روسری درآورده بود می‌رقصید، خودم گرفتمش اصلاً سوار نمی‌شد.» من فقط همینطور مبهوت نگاه می‌کردم. او می‌گفت و زن هم همینطور یادداشت می‌کرد.

ما را به اتاقی بردند و گفتند تمام لباس‌هایمان را دربیاوریم. می‌خواستند چک کنند که کبودی روی بدن داریم نه. می‌پرسیدند: «کتک خوردی؟» هرکس که آثار کتک و کبودی روی بدنش داشت، فرستاده می‌شد به زندان. بقیه‌مان را نگه می‌داشتند و چندباره چک می‌کردند. چندباره سوال و مشخصات می‌پرسیدند. محتویات کیفمان را خالی می‌کردند. هرکس سیگار، فندک، ماسک، کلاه، عینک و لباس اضافه داشت، ضمیمۀ پرونده‌اش می‌شد. ضمیمۀ همان کاغذها. بعد زیر اسممان می نوشتند: «اقدام علیه امنیت ملی کشور.» چند نفر ممانعت کردند که با تهدیدهای زیادی مواجه شدند. کاری نکنید سرهنگ را صدا کنیم، کاری نکنید مردها را بیاوریم. ثبت اطلاعات به این شکل در سیستم برای همه، اجباری بود. مثل یک عروسک خیمه‌شب‌بازی. بی‌اراده. بی‌توان. بی‌عاملیت. در این فرآیند دختری همراه ما بود که با رفقای پسرش دستگیرشان کرده بودند. یکی از خانم‌های بسیجی که سنش هم بالا بود، مدام با او حرف می‌زد و می‌پرسید: «بهت تجاوز کرده‌اند؟» و او هیچی نگفت و فقط گریه می‌کرد. مدام گریه می‌کرد.

حدود اوایل دهۀ 90، نوجوان که بودم، یک روز وقت برگشت از مدرسه، گشت ارشاد مرا گرفت. آن زمان خیلی لاغر بودم. مقنعه ‌به‌ سر و روپوش‌های گشاد مدرسه به تن. با لگد زدند توی شکمم و با اسپری تهدیدم کردند. آنجا در وزرا از من عکس گرفته بودند. وقتی کد ملی‌ام را زدند، گفتند: «به‌به، سابقه هم که داری». و گفتم که بله، عکسم هست، با لباس مدرسه بودم. من آن زمان یک بیماری خفیف داشتم. در حال‌و‌هوای خودم بودم و بیماری‌ام قابل کنترل بود. بعد از آن اتفاق بیمار‌ ام بسیار بسیار شدید شد. مدام تشنج می‌کردم، مدام فراموشی می‌گرفتم و چیزی یادم نمی‌آمد. کابوس می‌دیدم. خیلی حالم بد شد و بعد از آن اتفاق، مدام قرص می‌خوردم.

آخر شب بود که گفتند بنشینید بهتان غذا بدهیم. ما حدود 20-30 نفر زن بودیم. 15-16 ظرف غذا آوردند. یک نفر از ما بلند شد و در یکی از غذاها را باز کرد، دید که ظرف‌ها ته‌مانده و دستخوردۀ غذاهای خودشان است که جلوی ما انداخته‌اند. همه اعتراض کردند و آن غذاها را نخوردند. دانه‌دانه بچه‌ها بی‌حال می‌شدند و می‌افتادند. فشارها افتاده بود، از صبح هیچ‌چیزی نخورده بودیم جز آب و قرص‌های اجباری توی حیاط. یک پزشک آمد تا سرم بزند، اما بلد نبود و دست یکی از بچه‌ها، پر از زخم و کبودی و خونریزی شد چون نمی‌توانست رگش را بگیرد. خانم سروان گفت: «ولش کن، نمی‌خواد سرم بزنی، تازه می‌رن می‌گن دستمونم کبود کردن». پزشک گفت فشار این‌ها خیلی پایین است و اگر چیزی نخوردند می‌روند توی کما. او هم یک لیوان آب آورد و داخلش نمک ریخت و گفت همین کار سرم را می‌کند.

من عفونت شدیدی کرده بودم و سوزش خیلی شدیدی داشتم. بوی عفونت شدید خودم را هم اذیت می‌کرد. اما هرچه می گفتم و کمک می‌خواستم، توجهی به من نمی‌کردند و فقط فریاد می‌زدند که اینجا بازداشتگاه است. که یعنی نباید زیاده‌خواهی داشته باشیم. برایمان برگه‌هایی آوردند. برگه‌های تعهدی که متن بلند‌بالایی داشت و در آن اقرار می‌کردیم که در تجمع بوده‌ایم، دیگر حضور پیدا نخواهیم کرد و اگر بار دیگر ما را بگیرند، مسئولیت عواقبش با خودمان خواهد بود. به زور از همه‌مان امضا گرفتند. می‌گفتند هنوز متهم هستید، چیزی که ثابت نشده است. و برگه‌ها را بی‌اهمیت جلوه می‌دادند. مدتی بعد خانم دیگری برایمان برگه‌های تازه‌ای آورد. برگه‌ها را به جرم کشف حجاب و چیزهای دیگر پر می‌کرد.

به من که رسید باز هم مشخصات و کد ملی‌ام را پرسید. گفت «چطور گرفتنت» و گفتم که داشتم به سرکار می‌رفتم. – کشف حجاب کردی؟ - نه. – شعار دادی؟ - نه. – پلاکارد دستت گرفتی؟ - نه. شروع به فریادزدن کرد که: «مگه می‌شه؟ همه‌تون همینو می‌گین. ما که الکی نمی‌گیریمتون! شبانه‌روز اینجا سرپاییم.» و آنقدر جواب همۀ سوال‌هایش نه بود که خودش شروع به نوشتن کرد. ترویج فحشا، شرکت در اعتراضات. عصبانی شدم و گفتم: «شما مثل اینکه مغزاتون کار نمی‌کنه، واسه چی اینا رو می‌نویسین؟» که همان موقع با صدای بلند روی کاغذ اضافه کرد: «ترویج افترا به مامورین.» بلند شدم تا اعتراض کنم، اضافه کرد: «تعرض به مأمور قانون». گفت امضا کن. امضا نکردم. گفت امضا می‌کنی یا باز هم اضافه کنم؟ و تو در اینجا تنها به رهایی فکر می‌کنی و خانواده‌ای که بعد از 12 ساعت هنوز هیچ خبری از تو ندارند. امضا کردم.

مادر راوی شروع به صحبت می‌کند: تا 11 شب هیچ خبری به ما ندادند. هزار بار، فقط هزار بار شماره‌اش را گرفته بودم. یا رد می‌شد، یا کسی جواب نمی‌داد، یا قطع می‌شد. بالاخره آخرشب زنگ زدند و گفتند که فلان مرکز است. پدرش تهران نبود. با برادرم به سمت آنجا راه افتادیم. تا رسیدیم دم در، دیدیم پدر یک خانواده را دارند می‌زنند و همسرش جیغ می‌زند. یک سرباز سریع اسلحه‌اش را گرفت سمت شیشۀ ماشین ما. گفت: «اینجا چی کار می‌کنی؟ هیچ‌کی اینجا نیست، برو تا شلیک نکردم.» برادرم در را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. هرچه مویه کردم که دنبال دخترم هستم، نگذاشتند یک قدم فراتر بروم. گفتند جایشان خوب است و شام خورده‌اند و پنج صبح آزاد می‌شوند. که مدتی بعد دخترم تماس گرفت و گفت هشت صبح. که هشت صبح هم رها نشدند و گفتند فعلاً باید اینجا بمانند.

راوی ادامه می‌دهد: من فقط نگران خانواده و به فکر مادرم بودم. همان تماس 11 شب، بعد از کلی التماس و البته کلی تهدید گرفته شد. فقط حق داشتیم که بگوییم خوبیم. حتی اولش خودشان صحبت کردند و گوشی را به ما اندازۀ همان «خوبیم» دادند. به خانواده می گفتند که چیزی نیست، تعهد می‌گیریم و آزاد می‌شوند و جای همه‌شان خوب است. من در تمام آن مدت احساس بهت‌زدگی داشتم. اصلا گریه نمی‌کردم. لحظه‌های زیادی احساس می‌کردم الان سکته می‌کنم. فقط می‌خواستم از آنجا بیایم بیرون و فقط فکر مادرم بودم. حتی در سوال‌و‌جواب‌هایشان وقتی می‌پرسیدند «کاریت نکردند؟» می‌گفتم «نه». ترس زیادی داشتم از اینکه چیزی بفهمند حرفی زده شود و بخاطر آن بخواهند نگهم دارند. من فقط می‌خواستم بروم و به فکر مادرم بودم.

بهمان پتوهای سربازی دادند. آن‌شب تا صبح، با همان پتوها دراز کشیده بودیم. مدت زیادی هم راه می‌رفتیم یا می‌نشستیم و به هم خیره می‌شدیم. در سکوت. تمام شب فقط منتظر بودیم که آفتاب بیاید. اولین سپیده‌ها که زد و اولین رگه‌های نور آفتاب که از پنجره‌ها افتاد روی زمین، همه جمع شدیم در همان یک تکه، به امید اینکه گرم شویم و بیشتر آفتاب بزند. از صبح فردا، بیشتر و بیشتر با انتظار شکنجه‌مان می‌کردند. با جواب‌ندادن یا جواب‌های اشتباهی دادن. از صبح تا 11 شب، هرساعت منتظر بودیم که رهایمان کنند. یک‌سری خانم سن‌بالا در میانۀ روز، آمدند و بچه‌ها را نصیحت کردند که انقدر اینجا را بهم نزنید و شلوغ نکنید. بعد یک بطری آوردند و گرد نشستند که با بچه‌ها بازی کنند. اولین‌بار که کسی برد، بچه‌ها دست زدند. دعوایشان کردند و گفتند دست نزنید. بعد از آن هرکس که می‌برد بچه‌ها بلند شروع می‌کردند به صلوات فرستادن. کمی تمسخر هم مایه‌اش بود. آن‌ها هم شروع کردند به دعوا‌کردن و دادزدن که «چرا این کار را می‌کنید؟ ما را مسخره می‌کنید؟» و بساط جمع شد.

بعدازظهر شده بود. بعدازظهر روز دوم. سردرد و درد شدیدی هم داشتم. به سرویس بهداشتی که می‌رفتم خونریزی خیلی شدیدی داشتم و نمی‌دانستم چه کار کنم. گوشه‌ای دراز کشیده بودم و از درد و گیجی به خودم می‌پیچیدم که ناگهان شروع کردند به دادزدن که ما را بلند کنند برویم. سوار یک ون شدیم و به ساختمانی برده شدیم تا یک‌به‌یک بازجویی شویم. البته در حالی که باز هم همه در یک اتاق بودیم. خانم‌ها پشت یک میز نشسته بودند، یک قاضی یا بازجو طرف دیگر، و ما هم روی زمین. نوبت من که رسید، مرد پرسید: «چرا رفتی اعتراض؟» گفتم: «من جایی نرفته بودم. داشتم می‌رفتم سر کار.» شروع کرد به دادزدن که درست جواب بده. حرف‌هایم را باور نمی‌کرد. گفتم: «چرا دوربین‌های اونجا رو چک نمی‌کنین؟ مدرکی داشته باشین برای حرفتون که من کاری کردم.» جواب داد: «برای من تعیین تکلیف نکن.»

بعد یکی از آن زنان پشت میز شروع کرد به حرف‌زدن: «ایشون شروع کرده به مسخره کردن ما. شروع کرده به صلوات فرستادن.» گفتم من صلوات نفرستادم. مدام می‌پرسیدم که چرا تهمت می‌زنی؟ زنی دیگر شروع کرد به حرف‌زدن: «آقای قاضی ایشون به حالت تهاجمی چندبار به ما حمله کرده.» یکی از زنان دستگیرشده گفت: «این بچه یک‌بار هم حرکت نکرده، هیچ صدایی ازش درنیومده، چرا دروغ می‌گین؟» قاضی بلند شد، دو زن مامور را آورد جلوی من. گفت: «به این‌ها توهین کردی؟» گفتم نه. آن‌ها گفتند آره. قاضی گفت: «جلوشون زانو می‌زنی. می‌گی غلط کردم. می‌گی اشتباه کردم، گه خوردم، تا آزادت کنم.» گفتم: «به خاطر کاری که نکردم؟» گفت: «می‌خوای هم برات بزنم زندان» و من به مادرم فکر کردم و زانو زدم ... و راوی همچنان می‌گرید.

مادر راوی شروع می‌کند: ما پشت در مرکز بودیم. جای ترسناک و دورافتاده‌ای بود. رانندۀ ماشین به من می‌گفت خانم چرا آمدی اینجا؟ اصلاً می‌دانی اینجا کجاست؟ می‌گفت من جلوتر نمی‌روم. و مسیری را پیاده رفتم. پشت در هرزمانی چیزی می‌گفتند. چهار و پنج عصر یک‌سری را آزاد کردند. می‌گفتند بقیه را بردیم فشافویه. خرابکاراند. مردی آنجا بود که می‌گفت من سه روز است دنبال خواهرم هستم و حتی نمی‌دانم کجاست. می‌گفتیم حداقل دخترها را ول کنید. گناه دارند. اما مدام با اسلحه ما را تهدید می‌کردند و فریاد می‌زدند. می‌گفتند این‌ها حالا‌حالاها بیرون نمی‌آیند. مشخص بود که می‌خواستند با اعصاب خانواده‌ها بازی کنند. می‌گفتند: «مگه انقلاب زنانه نیست؟ پس بذارید اینا بمونن ببینیم چی کار می‌کنن.» این‌ها را بعد از آزادی چند پسر به ما می‌گفتند.

مدام فکر می‌کردیم که اگر شب آزادشان کنند، چطور یک دختر می‌خواهد از اینجا به خانه برود و راهش را پیدا کند. خیلی جای پرت و ترسناکی بود. وسط بیابان. نمی‌دانم اگر کسی خانواده‌ای نداشته باشد که دنبال کارش برود، چه اتفاقی برایش می‌افتد؟ من مدام به آن‌ها فکر می‌کردم. و مادر برای بچه‌های تنها شروع می‌کند به گریه‌کردن و با چشم‌های جوشان به حرف‌زدنش ادامه می‌دهد: من خودم در دهۀ 60 تجربه داشتم که مرا از کمیته گرفته بودند. به خاطر ناخن هایم! خوب یادم هست. سه شبانه‌روز نگهم داشتند و مدام تحقیر و تهدید به تجاوز می‌کردند. فقط بخاطر ناخن‌داشتن. تمام ترس من برای دخترم این بود که نکند اتفاقی برایش بیفتد. ما سه شبانه‌روز را بیدار مانده بودیم که مبادا بهمان تجاوز کنند. تمام آن سه شب ناخن‌هایم را جویدم و کندم تا تمام شوند. فکر می‌کردم وقتی برای یک ناخن با ما آن کارها را کردند و آنقدر تهدید کردند و آنقدر اضطراب کشیدم، پس با این بچه‌ها دارند چه کار می‌کنند.

زن اما، با این‌همه رنجی که کشیده، سراسر شور زندگی است. سراسر زیبایی. موهای مرتب، لباس‌های رنگی و تمیز، صحب‌ کردن قدرتمند در عین اشک‌ریختن، زیبایی، زیبایی، زیبایی ... مقابلم دو نسل متفاوت از زنان ایران نشسته‌اند که در دهه‌هایی متفاوت رنج کشیده‌اند و سرکوب شده‌اند و ترسیده‌اند و سایه‌ای را همواره روی سرشان حس کرده‌اند. که امتداد همدیگر بوده‌اند. که مادر تهدید به تجاوز شده و سی‌و‌اندی سال بعد، تهدید را در میدان تن دختر جوانش عملی کرده‌اند.

زن ادامه می‌دهد: در جامعۀ ما بیشتر این زن است که تهدید می‌شود و سلامت روان ندارد. پس جامعه هم نمی‌تواند سالم باشد. من همین الانش، از نشستن توی ماشین هم می‌ترسم. که مبادا ماشین را بخوابانند یا گیر دیگری بدهند. همۀ زندگی‌مان ترس و اضطراب است. با اینکه تمام وجودم خشم است، با اینکه می‌دانم چه تجاوزهایی رخ می‌دهد و ای‌کاش که حداقل جایی برای ثابت‌کردنشان بود، که می‌دانم بخاطر حیا و ترس و تهدید اکثرشان هیچ‌وقت گفته نمی‌شوند. اما می‌دانم که انتقام گرفته می‌شود. حتما اینطور است. آن‌روز دور نیست. بزن و دررو نداریم. خدا به داد آن کسی برسد که انقدر بی‌وجدان است. که وقتی دارد این بلا را سر دختری می‌آورد، فکر نمی‌کند این هم مثل دختر من است، خواهر من است، دختر کسی است، عزیز کسی است. آن زنی که آنجا ایستاده و شاهد است، که سکوت می‌کند، به این اعمال، قدرت می‌دهد. آن زن هم شریک است. من به‌عنوان یک زن اگر از گرسنگی بمیرم هم حاضر نیستم حقوق بگیرم و شاهد چنین چیزی باشم. دخترم تا مدتی نمی‌توانست درست راه برود. مثل آدم‌آهنی راه می‌رفت. مردم از من می‌پرسیدند بهش تجاوز شده است؟ و من با قدرت و محکم می‌گفتم نه، و از درون می‌پاشیدم. او نمی‌خواست دراین‌باره با کسی حرف بزند تا بتواند فراموشش کند. آن‌هایی که آن‌جایند، همه‌چیز درونشان خاموش است. انسانیت از درون است که می‌جوشد. درون آن‌ها فقط سیاهی مطلق است. هیچ‌چیز نیست و از انسانیت تهی شده‌اند. بااین‌همه من افتخار می‌کنم به دخترم که انقدر قوی است. که انقدری زندگی در وجودش جریان دارد. آن‌ها همین را میخواهند که ما بشکنیم. که ما را جریحه‌دار کنند. من به دخترم افتخار می‌کنم که هنوز به‌زیبایی زندگی می‌کند و به بقیۀ آدم‌ها کمک می‌کند. مهم این است که آدم نشکند و روی زمین نماند.

دختر روایت را از سر می‌گیرد و به داخل بازداشتگاه برمی‌گردم: دوباره برگه‌هایی آوردند. برای من می‌خواندند: «کشف حجاب، رقص در انظار عمومی. مدام تکرار می‌کردند. بعد برگه‌هایی به دستمان دادند که خودمان می‌نوشتیم و امضا می‌کردیم. جمله‌ها را دیکته می‌کردند و اگر یک فعل جا‌به‌جا می‌نوشتیم، پاره می‌کردند و از اول. در آن برگه‌ها علناً می‌پذیرفتیم که مجرم هستیم. گفتند گوشی‌هایمان را روز دادگاه می‌دهند. چند نفر اعتراض کردند که چطور برویم خانه، نمی‌توانیم هیچ تماسی بگیریم یا ماشین بگیریم. یک نفر هیچ‌کس را جز برادرش نداشت و شمارۀ او را هم حفظ نبود. هرچه التماس می‌کرد که گوشی‌اش را بدهند تا شمارۀ برادرش را ببیند، گوش نمی‌کردند. می‌گفتند: «انقدر نگهت می‌داریم تا حفظ شی. معلوم نیست می‌خواد شماره دوست‌پسرشو برداره می‌خواد چی کار کنه. فکر کرده ما خریم». آخر هم نفهمیدیم عاقبتش چه شد. کسانی را هم که فیلمی از تظاهرات توی گوشی‌شان داشتند، می‌بردند جایی دیگر. ما را مدام با اسم اوین می‌ترساندند. در این مدت یک زن عجیبی هم به آنجا آمده بود، مثل کسانی که به آن‌ها «پلنگ» می‌گویند. با آرایش و ظاهر عجیب‌و‌غریب. فکر کردیم بازداشتش کرده‌اند اما بعد دیدم که به اسم سروان صدایش می‌کنند و همه به او احترام می‌گذارند.

وقت خروج یک برگۀ دیگری را هم امضا می‌کردیم. که من، بدون هیچ آسیب و آزاری، و بدون تجربۀ هیچ برخورد فیزیکی، و سالم، از اینجا خارج می‌شوم. تمام این برگه‌ها و امضاها اجباری بود. با امضا و اثر انگشت. اگر کوچکترین مقامتی می‌کردیم، همه‌چیز بدتر می‌شد و به چند مرحله عقب‌تر پرت می‌شدیم و رفتارها بدتر می‌شد. من در زندگی خیلی آدم پررویی هستم. زود کم نمی‌آورم. سختی‌های زیادی کشیده‌ام. اما وقتی یازده شب از در آنجا آمدم بیرون، همه‌اش به این فکر می‌کردم که می‌خواهم خودم را بندازم جلوی ماشین. دلم می‌خواست بمیرم. با یک تصادف معمولی و دیگر هیچ‌چیز نفهمم. من در یک شب، سه کیلو وزن کم کردم. بعد از آزادی از من می‌پرسیدند چقدر آنجا بودی؟ می‌گفتم یک شب. می‌گفتند که خب پس... و نفس راحتی می‌کشیدند. هیچ‌کس فکر نمی‌کند که در یک شب چنین بلایی سر آدم بیاید. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کند که یک روز عادی آدم تبدیل به چنین جهنمی شود.

در این مدت، هنوز یک شب را هم راحت نخوابیده‌ام. مدام پرش دارم. مدام کابوس می‌بینم. حتی نمی‌توانم پیش مشاور یا روانشناس بروم. چون می‌ترسم. چون نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم. چون می‌ترسم بیایند سراغم و وضعم بدتر شود. وقتی دو روز بعد آزادی یک دکتر زنان قابل‌اعتماد و امن پیدا کردم و معاینه‌ام کرد، گفت دچار پارگی شدید شده‌ام و آثار تجاوز کاملاً معلوم است. خیلی زخم داشتم. اما او هم گفت که متاسف است که نمی‌تواند کاری کند. یعنی گفت هیچ‌کاری نمی‌توانیم بکنیم. چه من، چه او. مسئولیتش را هم نپذیرفت که گواهی تجاوز بنویسد. برایش دردسر داشت. گفت اگر گواهی می‌خواهم می‌توانم به پزشکی قانونی بروم، اما مطمئن باشم که به هیچ‌جا نمی‌رسم و کاری برایم نمی‌کنند. فقط اوضاع برایم بدتر می‌شود. کار من طوری است که باید به بچه‌هایی کمک کنم و امیدشان هستم. من فقط بخاطر آن‌ها خودم را نگه داشته‌ام و سرپا هستم.

مادر از حال دخترش تعریف می‌کند: او چند روز اول فقط در حالت بهت بود. آنقدر وحشت داشت که حتی نمی‌توانست تنها بخوابد و مدام کنار من بود. تپش قلب بالایی داشت. تا صبح نمی‌خوابید. از زنگ تلفن و هر صدای دیگری می‌ترسید. اما دارد مبارزه می‌کند و این است که اهمیت دارد. به دخترم گفتم که این اتفاق، آن اتفاقی نیست که بخواهد تو را پرت کند و از زندگی‌کردن ساقط بکند. تو را قوی‌تر می‌کند. اگر انسان‌هایی هستند که دشمن عشق و روشنایی‌اند و می‌خواهند انسانیت را نابود کنند، این ماییم که باید نشان دهیم این خاکستر وجود دارد و هنوز روشن است و شعله می‌کشد. ما باید نشان دهیم که این سیاهی نمی‌تواند هیچ‌کدام ما را از پا بیندازد.

دختر ادامه می‌دهد: من همیشه در زندگی‌ام اعتقادی داشته‌ام و بچه‌هایم هم همیشه گفته‌ام. اینکه اگر کسی شما را رها می‌کند یا ظلمی به شما می‌کند، شما نباید آدمی باشید که خودکشی کنید یا بهم بریزید. باید قوی‌تر از قبل حرکت کنید که آن آدم حسرتش را بخورد. که نگوید شما ضعیف بودید و مشکل داشتید. من در زندگی‌ام سختی زیاد کشیدم، از سن خیلی کم. مخصوصاً بخاطر بیماری روانپزشکی‌ای که داشتم. شش سال است که دارم می‌بینم زندگی عادی چه شکلی است. و حالا بلدم که اگر با مغز هم زمین بخورم، چطور بلند شوم. من بعد این اتفاق، از درون کاملاً بهم ریخته‌ام. توهم‌های دیداری و شنیداری‌ام برگشته است. با کوچک‌ترین صدایی به هوا می‌پرم. تمرکز ندارم. روز دوم آزادی‌ام از خانه بیرون رفتم، نشستم توی پارکینگ و ساعت‌های طولانی فقط گریه کردم. حتی نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. آنقدر طول کشید که مادرم نگرانم شده بود کجا هستم. اما امید چیز خیلی خوبی است. آدم را زنده و پویا نگه می‌دارد. آدم می‌داند که با تمام این شرایط و سیاهی، با امید و ذره‌ذره کنار هم قرارگرفتن آدم‌ها می‌تواند اتفاق‌های روشنی بیفتد. شاید زمان خیلی زیادی ببرد، اما در نهایت روشنی است.

منبع تصویر: Marlene Dumas

مطالب مرتبط