دیدبان آزار

در بهت مرگ نیلوفر بان

چراغ‌هایی در معرض بادهای تاریک

گفته می‌شود زنی به مرگ خودخواسته از میان ما رفته است. زنی به گفته شاهدان دور و نزدیک، همواره حاضر در بحث‌های فمینیستی عرصه مجازی، میل‌ورز، رک، «با حساسیت‌های فکری و زیباشناختی ژرف، با اخلاقی جسور و بیزار از سازش.» نیلوفر بان خودش سال‌ها برای دوستی عزیز سوگواری می‌کرد که با خودکشی جان سپرده بود. در یکی از پست‌های اینستاگرامش برای او نوشته بود: «بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار. فکر می‌کنم کافیست قانعت کنم، نظرت عوض شود، تا برگردی. تا بتوانم جلویت را بگیرم. این‌بار بمانی. کافیست باور کنی که در فصل بهار، زورِ بودن بر نیست‌شدن می‌چربد، زور زندگی. مطمئنم باید بمانی. هیچ دلیل دیگری ندارم برای اطمینانم. فقط تکرارش می‌کنم، ایمان به زندگی و به اینکه باید ماند. که باید دوباره آفتاب بهاری را روی پوست احساس کرد. باید بمانی تا دوباره از کافه اوریانت نان گاتاهای محبوبت را بخریم. که دوباره بخندی. می‌دانم که دوباره می‌خندیدی. اما نجواهایم به سکوت می‌رسند. ایمان من به زندگی به اندازه قطعیت تو برای مرگ است.»

اطمینان داریم که باید بمانی و زور بودن بر نیست‌شدن می‌چربد، خاصه در فصل بهار، در «پرشدت‌ترین بهار، در اولین بهارِ زن، زندگی، آزادی». این متن از بهت مرگ نیلوفر آسودگی‌ناپذبر زاده شده و تلاشی است برای «تکریم و طلب‌کردن زندگی آنچنان که درخور زیستن باشد»، «برای زندگی‌ای که بر مرگ فایق می‌آید».

سما اوریاد: چه شد نیلوفر؟ تو که داشتی می‌نوشتی، نقد می‌کردی، پست می‌گذاشتی. تو که «نیروی زندگی‌ات از قطعیت مرگ عزیزت بیشتر بود». نیلوفر، دوست نادیده و دورم. دوست سوگوارم. آه نیلوفر. باید که را ملامت کنیم؟ تا به کی باید لعنت بفرستیم به نیروهای مرگ؟ به جمهوری اسلامی فاشیست که زندگی‌هامان را تکه‌پاره کرده؟ که آغوش کشیدن‌های در آرامش‌مان را ازمان دریغ کرده؟ که هرکدام‌مان گوشه‌وکناری افتاده‌ایم و داریم با تمام توان‌مان به جنگ با ماشین مرگ ادامه می‌دهیم. که به تمامیِ اجسام و گیاهان و خاک و برگ و گل و گیاه چنگ می‌اندازیم که زنده بمانیم و ادامه دهیم. دیوانه‌وار برمی‌گردم و پست‌هایت را دوباره نگاه می‌کنم و به‌خودم لعنت می‌فرستم که چرا بیشتر حرف نزدیم با هم. کلمه‌ای، لبخندی، درخششی و جرقه‌ای، شاید اثر می‌کرد. که نروی. که ما را با نیروهای مرگ که از هزارسو پا روی گلوهامان گذاشته‌اند و فشار می‌دهند، تنها نگذاری و نروی.

مراقبت، زندگی بود و هست نیلوفر. تو این را می‌دانستی.  تو «زن، زندگی‌، آزادی/ژن، ژیان، ئازادی» را دیدی نیلوفر. دیدی که زندگی بر مرگ فایق می‌آید. دیدی شهید داده‌ایم اما رها شده‌ایم از اسارت تن و ترس. ما نیاز داریم بهم، و تو به ما نیاز داشتی. ای عزیز نادیده‌ام. متاسفم که نیروی مرگ تو را درنوردید. میل تخریب را نتوانستی پس بزنی. برای تمامی اینها متاسفم. لعنت به دوری و به «ناتوانی این دست‌های سیمانی». که زمان برای تو نگذشت، که نتوانستی زشتی‌های زندگی را تاب بیاوری. گرچه خودخواسته رفتی. خواستِ ماندن، ادامه دادن، زندگی کردن، زن-شدن، مراقبت از هم، ما به اینها نیاز داریم. ما با یاد تو ادامه خواهیم داد عزیز من. مقاومت، مراقبت جمعی و تمامی اینها پس‌راندن مرگ است. چقدر تلخ و دردناک اینها را بهمان گوشزد کردی، با دریغ کردن خودت از ما. حالا صورت تو را به‌یاد خواهیم سپرد، به‌پاس زندگی عزیزت، و زندگی تمامی زنانی چون تو که زندگی را به‌تمامی می‌خواستند، می‌خواهند و می‌خواهیم. به‌یاد تو نیلوفر که در پرشدت‌ترین بهار رفتی، در اولین بهارِ زن، زندگی، آزادی.

هاله میرمیری: تهمینه نوشته که پیدایش کرده و بیدار نشده از خوابی طولانی. نوشته است: «خداحافظ نیلوفر.» با جمله‌اش پرت می‌شوم به اعماق اقیانوسی-جایی. انگار که صدای عالمی را زیر حجم قطور آبی، درهم و تنیده به انواع اصوات بی‌معنی بشنوم. به‌شتاب می‌روم سراغ مکالمه‌های آخرمان. خصوصی و به‌صورت مستقیم در آن صفحه مجازی مرعوب. نمی‌توانی راست بگویی نیلوفر، نمی توانی. دیوانه‌وار به‌دنبال ردی می‌گردم که نشان از شدت خرابی اوضاع بدهد. لعنت می‌فرستم بر آن سیاست بازنمایی آزموده که باید به‌ دنبال مابه‌ازای حس بد در هیبت شکلی از رفتار عجیب‌الجلوه بگردم. تو همان زمان که عید را با صدای شکوفا تبریک گفتی، همین چندی پیش که به خزعبلات زرد روانشناسی خندیدیم، آن زمان که درباره خاطرات تروماتیک دهه ۶۰ و نسبت صدای سنج و میزان اندوه درونی‌مان حرف می‌زدیم، تو لابه‌لای تمام آن بحث‌های طولانی درباره اجرای زنانگی، بدن‌های بی‌پناه و هم‌زمان عاصی-انقلابی ما، تو لابه‌لای سلام به زندگی، میل عمیقت به نور آفتاب، شیدایی خاصی که نسبت به لینچ داشتی، تو لابه‌لای حس عمیقا ملانکولیک دوراس نسبت به عشق، از دست رفته بودی نیلوفر و من از آن بی‌خبر بودم.

این بهترین اجرایت بود رفیقکم. زل زده بودی در چشم ما و راست‌راست از «زندگی» می‌گفتی و در عین حال از درون داشتی می‌پوسیدی. درست مانند آنچه امروز تجربه کردم. صدایت در سرم ضجه می‌زد و من چشم‌درچشم مهاجران در شمال می‌پرسیدم امروز حالتان چطور است؟ همه با خنده‌ای گفتند خوب و من هم ... منی که باید می‌گفتم شقه‌ام، که دلم دارد آتش می‌گیرد از رفتن دوست جوانم، چرا نگفتم که شرحه‌شرحه‌ام؟ چرا نگفتم؟ در پوست این از خود خالی شدن‌ها به دنبال چه می‌گشتم نیلوفر؟ تو به دنبال چه بودی؟ چه خوب بازی کرده بودی دخترکم، ما همه باور کرده بودیم که خوبی. اجرا اما ور دیگری هم دارد؛ خلق دوباره خود. می‌شود خود را از دوباره ساخت. می‌شود فکر کرد رفته‌ای تا خودت را دوباره بسازی، از نو. از میان خرابه‌های آن نوامیدی و انسداد سیاسی که فراگرفته بودمان و می‌گفتی که باید جایگزینش را جمعی تخیل کرد. که هر رویایی یک رویای جمعی است. تو رفته‌ای خودت را بسازی و برگردی به جایی نیلوفر. من این نقش را باور می‌کنم؛ من تنها و تنها این نقش را باور می‌کنم.

 

بیشتر بخوانید:

خودکشی؛ قتل مدیریت‌شده از سوی ستمگر

انتقام‌گیری از سرکوبگران زندگی به بهای جان

 

نسترن صارمی: روزهای سخت ما از راه رسیده‌اند؛ همانطور که نیلوفر گفته بود، چراغ‌هایی هستیم در معرض بادهای تاریک. هولناک‌تر از همه آن که شنیدن خبر مرگ خودخواسته او، تا مغز استخوان غمگینم کرده، اما ناچارم اعتراف کنم که به‌ هیچ‌وجه شوکه و غافلگیر نشده‌ام. نه فقط چون می‌دانستم که او از رنجی جانکاه خسته شده و به ستوه آمده، که چون این خط روایی را می‌شناسم و پیشتر نیز آن را به تلخی شاهد بوده‌ام. قصه جان‌های زیبای آزاد که شور و امیدهایشان مستهلک شده و چشم‌اندازی برای خودشان در آینده نزدیک یا دور نمی‌بینند. اما او این بار نه جوان بیست‌وچندساله خام پایان دهه ۸۰، که عاقله‌زنی در آستانه چهل‌سالگی است.روزنامه‌نگاری خوش‌قریحه، زنی با حساسیت‌های فکری و زیباشناختی ژرف؛ با اخلاقی جسور و بیزار از سازش.

مرگ او یادم می‌آورد که شیده لالمی چگونه از میان ما رفت. یادم می‌آورد مرگ ناباورانه هاله لاجوردی را و بسیار مرگ‌های دیگر. زنان سرسختی که راه می‌گشودند و می‌آموزاندند، و همزمان از پای درمی‌آمدند. یادم می‌آورد که واقعیت چیزی بیش از تصاویر بت‌واره رسانه‌ای از مقاومت و زندگی است. یادم می‌آورد که تکریم زندگی محدود به تماشای رقص گزینشی چند تن از میان خیل درگذشتگان نیست. که طلب‌کردن زندگی، آنچنان که درخور زیستن باشد، چیزی بیش از چنین مناسکِ قراردادی را می‌طلبد. یادم می‌آورد که ما چنان غرق تصاویریم که رنج گوشت و تنِ همسایگان‌مان را به سختی به‌جا می‌آوریم. رفته‌رفته سوگ‌واری برایم از شکل دفعتی و مشدد خارج شده و به سوزشی ژرف و طولانی بدل شده است. به یاد می‌آورم که چگونه با کلمات کلنجار می‌رفت. صفحات پرشمار کاغذهای کاهی را می‌‌وشت و سیاه می‌کرد تا به طرحی برسد. می‌خواهم به یاد بیاورم که چگونه تقاص سرسختی‌هایش را می‌داد؛ می‌خواهم به یاد بسپارم که چرا گمان می‌کنم او خلاف آمد جریان شنا می‌کرد: او تنها کسی است که رودررو بارها مرا به چالش می‌کشید، اما در غیابم به نیکی دوست خطابم می‌کرد و مهر می‌ورزید (و کیست که نداند که فرهنگ رایج ما درست عکس این است).

می‌خواهم رفیق دیگری را به یاد بیاورم که بیماری او را ناباورانه از ما گرفت. میثم سفرچی؛ وقت آن است که دوباره آنچه میثم گفته بود را به یاد بیاورم: «باید بتوانیم به تاریکی‌ها، به این مغاک، به اعماق تاریکی‌هایی که ما را از درون و بیرون دربرگرفته‌اند چشم بدوزیم. باید بتوانیم با شکست‌ها و بن‌بست‌هایمان مواجه شویم. فراتر از نفرت‌ورزی‌های غیرمسئولانه رایج، آیا می‌توانیم به این موقعیت اضطراب بیاندیشیم؟ اضطرابی که بادهای تاریک را به سوی چراغ‌های سوسوزن‌مان گسیل می‌دارد و تنها با فرونشستن‌اش درمی‌یابیم که تن‌هایی از میان را بلعیده است.

یگانه خویی: کسی گویا خودش را کشته. کسی که از  دریچه اینستاگرام می‌شناسمش و کم، اما آن‌قدر که همین تازگی درباره فدریچی و کار خانگی با او بحث کرده باشم و از دور به هم کمپلیمان داده باشیم و مهری جاری باشد این بین. تمام تهوعم از نو بارگذاری می‌شود که چه غایب‌ام اینجا و چه غایب‌ایم، وقتی در این به‌اصطلاح «حضورمان» به‌واقع چیزی از یکدیگر نمی‌دانیم. یادم آمد که دو سال هیچ‌جا وجود نداشتم و از آن خیل فالوئرهای توییتری و غیرتوییتری که بسیاری‌شان دوستانی شده بودند، کمتر کسی یادش بود که این «آدم» بود و صدای نفسش در این فضا می‌آمد. بحث من و ما نیست. بحث کیفیت این حضور است که از جنس غیاب است. و به‌واقع من نمی‌دانم سر کسی چه دارد می‌آید و دیگری حال مرا نمی‌داند. و بعد گویی همه برای اهداف بزرگی دارند مبارزه می‌کنند. حال آنکه زیر پوست این مبارزه، بسیاری به مرگ آرام مشغولند. و بسیاری از این مبارزان بزرگ، کارد بر گلوی یکدیگر نهاده‌اند. من اینجا چه می‌کنم؟ از دور آیا دارم انقلاب می‌کنم؟ حالم مکرر از خودم، خودمان، ژست‌ها و درجات حضور فیک و غیاب فیک و حضورهای نمایشی‌مان به هم می‌خورد.

امین.ز: مدت کوتاهی پس از فروکش اعتراضات ۸۸ موجی از خودکشی‌ها در بین رفقای دور و نزدیک‌مان اتفاق افتاد. نمی‌دانم سرخوردگیِ ناشی از فروکش آن چیزی که خیلی‌ها به آن امید بسته بودند چقدر در این خودکشی‌ها موثر بود. امروز با دوستی درباره‌ خبر خودکشی نیلوفر حرف می‌زدیم که ناگهان صحبت آن خودکشی‌های متوالی پس از ۸۸ شد. می‌دانم نه این موقعیت سیاسی که در آن هستیم مانند ۸۸ است و نه شدت اتفاقاتی که در ۷ ماه گذشته رخ داده قابل‌مقایسه با آن. این تداعی اما برایم هولناک بود. نیلوفر سه روز پیش در تنهایی خودکشی کرد و نزدیکانش تازه دیروز فهمیده‌اند. نیلوفر همیشه به عزیز سفرکرده‌اش سجاد که او هم ۲ سال پیش اینگونه رفته بود می‌گفت: «فرشته‌ام پرید و رفت». حالا نیلوفر هم پرید و رفت.

مطالب مرتبط