نیلوفر فولادی: اینها را تکهتکه در راه مینویسم. در حالی که میزی برای پشت آن نشستن ندارم و در اتاقی زندگی میکنم که هر لحظه ممکن است درش را بکوبند: «بفرمایید بیرون! به اولین کشور امن برگردید.» باید خدمتتان عرض کنم من همینجا در ناف شمال اروپا هم احساس امنیت نمیکنم. بگذریم. هر تکه را بر کاغذی یا روی صفحه گوشی در قطارها، وقتی هرم نفساش گردنم را مینوازد در رختخواب یا گیجوگول در آشپزخانه رفیقی در حالی که سگلرز میزنم مینویسم. باید بنویسم.
در حالی مینویسم که راه میروم. با خودم حرف میزنم و صدایم را ضبط میکنم. تنها لحظاتی که سهم من از هستی هستند. عابرانی اتوکشیده و صاف از کنارم میگذرند و چپچپ نگاهم میکنند. یکی سر تکان میدهد: «این دیوانه دیگر کیست؟» مردی به زن همراهش میگوید: «مهاجر است.» تنها کودک به اداهایم میخندد و زبانش را درمیآورد. تنها زبانی که میفهمم. بحث با خودم که بالا میگیرد، دستم را مشت میکنم توی کلهام میکوبم؛ چیزی در این جهان وارونه است و من نمیفهمم، بو میکشم که دارد آوار میشود. و آن یکی صداها چیزهای دیگری را همزمان توی سرم زمزمه میکنند. حالا عابران ترسیدهاند و پشت چراغ قرمز از من فاصله میگیرند. از چهارراه میگذرم. تاریک شده است.
ما شش زن در آن قایق نکبتی بودیم و تا جای ممکن هیچیک به چشمهای آن پنجتای دیگر نگاه نمیکرد. ما که شب پیش از حرکت با هم خوانده بودیم و رقصیده بودیم تا وحشت دریا از دلمان برود، حالا در میان موجها لامتاکام با هم حرف نمیزدیم. میدانستیم در چشم آن زن دیگر، زنهای دیگر، به حفرهای مکنده میافتیم که از این اقیانوس ژرفتر است. زمانی که مردهای قایق با قلدری برای هم شاخوشانه میکشیدند که کدامیک درست میگوید، ما زنها مرگ را بو کشیده بودیم. شور بود و سخت. سخت از مجاری تنفسیام عبور میکرد. در یک قدمی مرگ بودیم. موتور قایق از کار مانده بود و طوفان از روبهرو میآمد. آنجا در اقیانوس، همهچیز جز خود زندگی، بودن و نفس کشیدن، هرچه جز تنمان از تنمان به دریا ریخت و در وحشتی ژرف به دیوارههای نامرئی آسمان پنجول میکشیدیم تا به آب فرو نریزیم. چشمی ما را نمیپایید و چه سهمگینتر از اینکه انسان را چشمی در گرداب طوفان نبیند؟ رنج بشر در بدویترین حالت ممکن و فرسنگها دور از شهر و تمدن، وقتی بدنها لخت و لرزان بر هم تلنبار شدهاند و در استفراغ و شاش، به زور قرص خواب بیهوش میشوند تا در خواب بمیرند، فلاکتی چنین مهلک که از شدت بیرحمی غیرواقعی مینماید را مگر میشود شاهدی نباشد؟ لحظهای که قایق در ناکجاآباد مدیترانه غرق میشود، کسی نام مهاجران خفته در دریا را هرگز نخواهد دانست. آنها بیگور و بیکفن، به راستی نیست میشوند، گویی هرگز زاده نشدهاند. ما در اقیانوس تنها اعداد بودیم؛ صدوچند مهاجر غرق شدند.
کسانی که گیم زمینی زدهاند میدانند، در سفر زمینی، سیاهروز زنیست که تنها باشد. از قاچاقچی گرفته تا همسفرهای نر، هر کدام هروقت دستشان برسد لمست میکنند، دهانت را میبندند، خفهات میکنند و بعد که کارشان با تنت تمام شد به تحقیرآمیزترین شکل ممکن پرتابت میکنند پشت سرشان و تو باید ادامه دهی، تو باید راه بروی، مجبوری همراه متجاوزانت راه بپیمایی، چارهای نداری. غیرقانونی هستی. قانون اصلا نمیداند تو وجود داری، چه برسد بخواهد حمایتت کند.
میرسی، از دریا یا از خشکی، تنها یا با ایلوتبارت. میرسی و در کمپی، بلاخره جایت میدهند. با خودت میگویی: «خب این هم اروپا، لااقل میتوانم بیکه کسی خیره بماند، قدم بزنم و سیگار بکشم. این یکی کار، شکر خدا بیاسان نامبر نمیخواهد.» همینجور که در کمپ راه میروی و سیگار میکشی نگاهها بر سرت آوار میشوند. مردها تکی یا دستهجمعی، مردها مجرد یا با خانوادهشان، پسرهای نوجوان زیر سن، مردهای پیر، مردها، مردها.
همهجا هستند و جای زیادی را اشغال میکنند. من که کار خودم را میکنم، هرچه بادا باد! اما به چشم خود هر روز در کمپ شاهد این هستم که زنها در خودشان مچاله میشوند. از ترس آزار کلامی و چشمیِ مردها، از اتاقشان زیاد خارج نمیشوند. زنانی که همراه خانواده سنتیشان کوچیدهاند و نمیتوانند آزادی زبانزد اروپایی را لمس کنند. زن جوانی را میشناسم که شوهرش اجازه نمیدهد در کلاسهای زبان هلندی که در کمپ برگزار میشود شرکت کند. و من تنها یکی را میشناسم، آنها بیشمارند. این البته برای شما که خارج از کمپ زندگی میکنید عجیب است. اما ساکنان کمپ معمولا بخش مطرود و حاشیهای کشورهایی هستند که از آن رانده شدهاند و اینجا در اروپا هم در محیطی ایزوله و دور از شهر زندگی میکنند. فضای کمپهای پناهجویی مطلقا با خیابانها و میادین و بازار شهرها قابل مقایسه نیست. کمپ از تمدن دور است. بدوی است.
مصیبت مهاجران غیرقانونی را پایانی نیست. حتی وقتی به کشور امن میرسند. آنان هرگز اینجایی نخواهند شد. ما تودهای عظیم و بیشکلیم که در بدن جهان اضافی است و مدام از عضوی به عضو دیگر جابهجا میشویم؛ با هزینهای گزاف که با تارتار جانمان میپردازیم. در راه مثله میشویم، هر تکه جایی در راه به جا میماند و خاکِ راه، ذرات نمک، رطوبت، باد و تیغ آفتاب از تنمان زدوده نخواهد شد. راه جزئی از تن ما میشود و در ما تا ابد قایقی سرگردان از سلولی به سلول دیگر سفر میکند.
آیا میشود گونهای خاص از یک گیاه را که در منطقهای کوهستانی، لای سنگهای سخت، زنده مانده است، یکباره از دل سنگ بیرون کشید، بر نیش تلخ طوفان نشاند و در یک دشت لالهآجین اما گرم و مرطوب انداخت و او را فرمان داد: «بِروُ! زیبا باش! دوام بیاور! چه میخواهی؟ سنگ؟ در دل خاکی نرم بیارام. داروهای آرامبخش را دو هفته یکبار از داروخانه شهر بگیر و برگرد اینجا به آشیانهات، هفتهای یکبار در کمپ اعلام کن که هستی، در آزادترین کشور جهان. چه؟ شبها کابوس میبینی؟ واقعا بابت اتفاقاتی که برایت افتاده متاسفم. زندگیات را از نو آغاز کن! نترس. چرا میلرزی؟» و آن گیاه زبان گسش را به لب میکشد و سکوت میکند. یا دلقکوار ملغمهای از زبان مادری و زبان بیگانه جفتوجور میکنم یا الکی لبخند میزنم و گونههایم از فشار درد میگیرند.
او که در سرزمین مادری هم آواره بود، اینجا مثل اسب اعصاری گرد خودش میگردد. خاک را میکاود. پی ریشههایش میگردد تا بند شود، اما از خاک جداست. روی هوا لیز میخورد و میرود. به کجا؟ از این اداره به آن اداره. هفتهای چند نامه دریافت میکند. اتاقها، اتاقها، میزهای سفید، کارمندان محترم و لبخندبرلب، تعارف میکنند بنشیند، برایش قهوه میآورند. به او فرصت حرفزدن میدهند. اما او بر بندی نازک، بین دو پایه میز معلق، سعی دارد تعادلش را حفظ کند. روی صندلی جابهجا میشود. منمن میکند. سوالها را چندینبار و هربار به شکل متفاوتی تکرار میکنند. او گیج شده. در هپروت است. یاد مدرسه افتاده، یاد بازجویی پدرش. مشخص نیست چرا باید راهروها را طی کند و برای انجام یک کار جزئی ساعتها در اتاقها سرگردان باشد. در قصر کافکا بالا پایین میشود و سرآخر هم جوابی برای سوالش که حالا از یاد برده است پیدا نمیکند و دست از پا درازتر به کمپ برمیگردد.
آن مرد جوان و رعنا که در کریدور لبخند به لب داشت و قهوه تعارفم کرد، همینکه پشت میز کامپیوتر نشست و سوال پرسیدن را آغاز کرد، دیگر همان مرد نبود. او بخشی از کامپیوتر و میز شد. مدل نشستنش، حرکت انگشتهایش بر کیبورد، حتا آنگاه که در انتظار پاسخ نگاهم کرد، چشمهایش همان چشمها نبود و من ترسیدم. مترجم که مردی افغانستانی است، مثل لولا میان یک در نیمهباز گیر کرده، زیر نگاه سنگین کامپیوتر، از سویی بخشی از سیستم حساب میشود و باید جدی باشد، از سویی تن صدهزارسالهاش از لرزش تنم مرتعش شده. البته این ارتباط شدید و عجیب بین تنهایمان از چشم کامپیوتر پنهان نمیماند.
در کمپ اوضاع بدی نیست. اگر به عنوان رهگذر که نه -کمپ در مسیر رهگذران نیست- اما مهمانی گذرا یا برای کار وارد اینجا شوی، در نگاه اول به پارکی ییلاقی و بزرگ مانند است پر از خانههای ویلایی، راههای پیچدرپیچ و بهبه آنسو هم جنگل است، واو! میشود صبحها در آن دوید یا رکاب زد. افرادی را میبینی که خانوادگی یا تنها راه میروند یا دو دوست شاید. بچهها بر تاب، تاب میخورند. بیشتر زنان حجاب دارند و گاهی نگاه سنگین و غضبآلودی روی ساق لخت پایت میاندازند. بهندرت پیش میآید مردی از کنارت رد شود و زل نزند، نخندد یا بلند متلک نیاندازد. خوشحالم زبانهای زیادی را نمیدانم.
اگر نبض زندگی اجتماعی را بازار بدانیم، یک سوپر محلی کوچک که آدمها با یکدیگر دادوستد میکنند و به خلقیات هم خو میگیرند، کمپ مرده است. در کمپ امکان دادوستد نیست. فضایی دلگیر، پر از جانهایی تپنده که هر یک از سیارهای دور به طرز زمخت و بیرحمانهای به این گوشه جهان پرتاب شدهاند و هرگز اینجایی نمیشوند گرچه در ردههای اجتماعی بالا مشغول به کار باشند یا به هر طریقی با تاروپود اجتماع اروپایی تنیده شوند، اما حفرهای مکنده جاودان در تنشان میسوزد. آنها به شدیدترین شیوه ممکن از خاکشان بریده شدهاند و به بیرون پرتاب شدهاند. اگر نگاهت را ندزدی یا خیره نمانی، آن نبض وحشی تپنده در نگاهش را میبینی که از آتش و آب گذر کرده است. پناهجو، طفلک گناهکی نیست که در خیریههای کلیسا لباس گرم به تنش بپوشانی یا سعی کنی جوری آنچه بر او رفته را تخیل کنی تا همدردیات را برانگیزاند.
صدای آمبولانس میآید. پرده را کنار میزنم. چند زن و دو سه مرد جلوی بنگلوی مقابل جمع شدهاند. هولهولکی کاپشنم را روی دوشم میاندازم. میزنم بیرون، سرد است. زنها گریه میکنند. زبان هم را نمیفهمیم که بپرسم اما استیصال در دستهایش که در هم مشت میکند و میپیچاند، گره ابرو و رگ برآمده روی شقیقه، میخواهد داد نزند پس بدنش بیشتر میلرزد، من این لرزه را میشناسم. نمیدانم اجازه دارم دستش را بگیرم یا نه. زن دیگری، دخترش شاید، دستش را میگیرد و به داخل میبرد. آمبولانس رفته است. از پسری نوجوان میپرسم: «چه کسی را بردند؟» میگوید: «پسر همین زن. با چاقو زدنش.»
«سین» زن میانسالی است که با وجود معلولیت جسمی از هفت سال پیش در کمپ زندگی میکند. هفت سال است که در کمپ خیاطی میکند. هفت سال در کمپ پناهجویی. حتی تصورش لرزه به تنتان میاندازد. نه؟ او که میخندد جهان میشکوفد. زیباست. موهای نقرهایاش بر دوش و چشمانش تیز و خیس، در جا میخکوبت میکند و نگاهت را میدرد. تصور کن انسانهایی بسیار دور و مهجور از هم، با فرهنگها و زبانها و جهانهای متفاوت، بیکه با هم تعاملی اجتماعی یا فرصت زیستن در یک فضای شهری و پویا را داشته باشند، در کمپ جمع شدهاند. یک شب که مستی، حوصلهات سررفته است از اتاق شش متریات بیرون میزنی. راه میافتی همسایهات را با چاقو ناکار میکنی، یا چون هیچ فضایی برای برقراری ارتباط تنانه یا عاطفی وجود ندارد و مجردان کمپ از محرومیت جنسی و عاطفی در عذابند، راه میافتی به زنان تنهای کمپ که لابد از آن خود میدانی متلک میاندازی یا به دختران شهر مجاور تعرض میکنی. عصبانی هستی، معلقی، منتظر جواب هستی یا اصلا هنوز مصاحبه نشدهای، دلتنگی، دچار هزار ترومایی، از جنگ و ویرانی میآیی. از خودت مدام سوال میپرسی؛ چرا اینجا هستی؟ تا کی باید بمانی؟
متجاوز زیر سن قانونی بود و این ترسناک است که وقتی وارد ایستگاه اتوبوس میشوم، سفیدپوستها از ایستگاه خارج میشوند و از من فاصله میگیرند، گویی بیماری واگیردار خطرناکی دارم. به خصوص همین ایستگاهای نزدیک کمپ. وضعیت کمپ و آدمهایش بسیار پیچیدهتر از آن است که بتوانم یکجا از آن بنویسم. یک باشگاه بیلیارد است که هیچوقت خدا هیچ موجود مونثی را آنجا پیدا نخواهی کرد. من و «ر»، یکی از دختران ساکن کمپ، وارد باشگاه میشویم. «ر» بارها گفته است میخواهد بیلیارد بیاموزد. همهجا پر از پسران تازهبالغ است. باور نکردنی است، انگار به «خمین» ۱۵ سال پیش وارد شدهام. همه کاروبارشان را ول کردهاند و زل زدهاند به ما. بعد از چند ثانیه سکوت، مسخرهبازی معروف پسران برای جلبتوجه شروع میشود. «ز» زیر گوشم زمزمه میکند: «فقط بریم بیرون!» و ما به اتاق موسیقی که گریزگاه است پناه میبریم و میرقصیم. میرقصیم، بر گور خدایان پول و خاک میرقصیم.