نویسنده: الف
دوباره آنجا بودم. میان همان چهاردیوار خناسی که نه مربع بود و نه مستطیل و نه حتی ذوزنقه. هشت متر سلول که در پایین آن تنگتر میشد و به چهار متر میرسید. «به صحنه تجاوز بازگشتم.» این اولین فکری بود که از سرم گذشت. تنها بودم. دوباره تنها. پتوهایم را پهن کردم؛ مرتب. دو پتو برای زیر بدنم، یک پتو را استوانهای همچون عروسکی بدون سروپا تا کردم و گذاشتم برای بالشت و یک پتوی سیاه را هم برای اینکه روی خودم بکشم. یاد ز افتادم و اینکه چقدر از گربه سیاه میترسد و این پتوی سیاه شبیه گربه سیاه است. «ز نه. تو هرگز نباید پتویی شبیه این پتو را ببینی.» اینها را با خودم داشتم میگفتم که سرتاسر فکرم را خشم دربرگرفت. از خودم و از این خشم ترسیدم؛ از رفتوآمد سریعم میان حس خواستن خیر برای دوستانم و شر برای آنها.
خشم داشتم از اینکه حتی توی دیدن این لحظات تنها هستم و نهایت کار، میتوانم فقط راوی این لحظات برای خواهرهایم باشم. «من نمیخواهم راوی باشم. من نمیخواهم به من افتخار کنید. من نمیخواهم برایم غصه بخورید. من فقط میخواهم این هم تجربه مشترکی میانمان باشد. مانند تمام تجربههای مشترک دیگرمان و ساعتها حرف و حرف. ولی درباره این سلول، این موقعیت، باز هم من باید حرف بزنم و حرفهایم قراری نگیرد در روایت تو.»
اینها را در روزهای بعد که دیگر تنها نبودم و به میان کسانی رفتم که همان را میکشیدند که من، روی کاغذ لیوان یکبار مصرف با خودکاری که کش رفته بودیم، نوشتم. البته با هزاران طول و تفصیل دیگر که اکنون هیچ یادم نیست. روی کاغذ این لیوان از خشم ناخواستهام نوشتم و روی کاغذ لیوان دیگر از خشم خواستهام. یکی سیاه شد از کلماتی که درد و دلتنگی بود و یکی دیگر رنج و ظلم. هر کداممان پتویمان را روی سرمان میکشیدیم و روی کاغذهای لیوان مینوشتیم؛ حتما، از خودمان، از آنها و برای عزیزانمان.
یک روز در را باز کردند و تمام پتوها را زیرورو کردند. در میان انبوه خاکی که از پتوها بلند شده بود؛ پشتم را به او که شبیخون زده بود، کردم و کاغذهای لیوان را درون لیوان دیگری ریختم و آب تهمانده فلاسک را روی آن خالی کردم. او به دنبال خودکار آمده بود و من بهدنبال پنهان کردن خودم از چشمهای نامحرم و شکاک او. آن روزی هم که همین چشمها با هیبتهایی دیگر آمدند و مرا بردند، همراه من کاغذهای ریز و پر از کلمات جادویی دلتنگیهای خودم و دوستانم را هم بردند. «آنها قاتل کلمات هم هستند و آن کلمات دیگر هرگز به من بازنمیگردد.» اما حداقل این بار او خودکار را پیدا نکرد.
ما تشنه ارتباط با آدمهای مانند خودمان بودیم. ما تشنه پیدا کردن راههای ارتباط بودیم. سین هر بار که برای هواخوری میرفتیم، اگر پسرهای تازه بازداشتشده پشت در بهداری، رو به دیوار، روی زمین چهارزانو زده بودند، پاهای خود را محکمتر روی زمین برای قدم برداشتن میکوبید تا با این صدا به آنها سلام کند. از این سلول به آن سلول ما دنبال پیداکردن راهی برای سلام دادن به یکدیگر بودیم و اینکه نام یکدیگر را بدانیم. در فضاهای مشترک سلولها برای یکدیگر یادداشتی میگذاشتیم. حین رفتوآمد به توالت دم سلولها اسم خودمان را میگفتیم و گاهی اسمی میشنیدیم. وقتی که تمام راههای ارتباطیمان با یکدیگر مسدود بود و تازه هزینهاش را داده بودیم، یکی فریاد میزد: «اییَح» و از این سلول به آن سلول، از این ردیف سلولها تا به آن ردیف سلولها همین آوا، دومینووار پخش میشد. آوایی که برای آنها معنایی نداشت و نشانی از دیوانگیمان بود اما برای ما کارکردش جلوتر از معنایش حرکت میکرد. رادیو را میآوردند و توی کریدور میگذاشتند تا صدای نویز میان موجهای آن، روی صدای ما سوار شود اما گوشهای ما تیزتر و صدایمان بلندتر میشد.
یک روز که در آن اتاق سیاه رو به دیوار نشسته بودم و آنها پشت سرم مدام فریاد میزدند و بهدنبال اعتراف اجباری برای کارهای نکرده بودند، چشمم به دیوار کنار دستم خورد. یک نام آشنا دیدم که روی دیوار اسمش را نوشته بود و تاریخ زده بود. همین نام را با تاریخهای دیگر روی دیوارهای اتاقهای سیاه دیگر، در روزهای دیگر دیدم. «حتما برای معشوقش که همان موقع کمی آن طرفتر بوده، نوشته تا به او سلام کند و بگوید من اینجا بودم.» حالا آن نام و تاریخ به من هم سلام میکرد.
ال میگفت آره راست میگی که ما غریبههای آشنایی هستیم که حالا آمدیم تو زندگی هم و همیشه یادمان از یکدیگر با ما خواهد بود. یکی زیاد حرف میزد و بین حرف همه میپرید که وقت بیشتری برای حرف زدن بگیرد، یکی از جایی آمده بود که هیچ شباهتی به زندگی که ما تا به حال کرده بودیم، نداشت. من هم گاهی زیادی حوصلهسربر میشدم. هر کدام از ماها در جایی بیرون از آنجا شاید هم را تاب نمیآوردیم. اما حالا لحظه به لحظه دلمان با یکدیگر بود.
هر کدامممان برای بازجویی میرفت، بقیه باقی لحظات را فقط در فکر او انتظار میکشیدند تا بیاید. ما چنان به هم نزدیک شده بودیم که حتی زمانهایی که روی مخ هم بودیم؛ یا سکوت میکردیم تا بگذرد یا میگفتیم و میخندیدیم. ما همهش نگران هم بودیم و این نگرانی ادامه داشت تا لحظه آزادی. آن موقعیت ما را به هم نزدیک کرده بود وقدرت تاب و مدارایمان در برابر هم خیلی نیرومندتر از ظلمی بود که آنها به ما روا میداشتند.
هر صحنه تجاوز و آزار یک پناهگاه دارد. این را بارها و بارها که از آن اتاق سیاه میآمدم و از مامور وقت میگرفتم تا لحظهای دیرتر به سلول بروم تا اشکهایم را همسلولیهایم نبینند و دلشان بشکند، میدانستم. آن سلول، آن دخترها و آنچه بین ما بود، پناهگاهمان بود. لام گفت چرا اشکهایت را قایم میکنی، بیا حرف بزنیم. با هم حرف زدیم و من تازه فهمیدم چه بر سرم در آن اتاق سیاه رفته. گفتم نمیدانم چرا یکی از انگشتانم اینطور رعشهوار میلرزید و جان به سرم کرده بود.
هرچه محکمتر میگرفتمش، بیشتر از شدت تکانخوردن از میان مشتم سر میخورد. دهانم زخم شده بود. لام میگفت هربار به آن اتاق سیاه میروی و میآیی یک زخم اضافه میشود. یادم آمد این را از مادرم به ارث بردهام. شش سالم بود، دویدم جلوی پیکان سفید خویشاوند مادرم. مادرم روی صندلی نشسته بود و دهانش پر زخم بود. میخواست برود که دیگر به خانه ناامن بازنگردد. هر دو گریه میکردیم و اشکهای مادرم و لیز خوردن آنها به دهان مادرم، زخمهایش را بیشتر میسوزاند.
لام گفت آنها دارند تروماهایت را برایت احضار میکنند. با او هم همین کار را کرده بودند و ترومای مشترک همه ما «فاحشه» خطاب کردنمان بود و انکار حرف و حقمان. گاهی یک پدر زورگو با ما این کار را کرده بود و گاهی آزارگری در خیابان و حالا آزارگری از حکومت در بازداشتگاه. این را هر چه با آدمهای بیشتری در آن سلولها آشنا شدم، بیشتر فهمیدم. اینکه این بازی با همه به شکلی در جریان است. آنها ذرهذره زندگی شخصی و احساساتت را قاشق میزدند و گرچه میدانستی این یک ترفند و بازی است اما آن بازی واقعی بود و حسهای بعد از آن هم واقعی.
یک روز به میم گفتم صاحب آن اتاق سیاه دسته صندلی را کنار زد و جلوی زانوهایم ایستاد. گفت این تهدید به تجاوز است و اینکه نشان دهد چه در شلوارش دارد. به میم گفته بودند «چرا با صدای دخترهای ۱۸ساله حرف میزنی» و خندیده بودند. وقتی این را تعریف میکرد، دلش همچنان زخمی این تحقیر بود. آنها میل کثیف خود را هم حتی به شکل تحقیر میخواهند روی ما تف کنند. هردوی ما میلرزیدیم و یکدیگر را بغل کردیم و فهمیدیم ما دیگر تا همیشه با هم هستیم.
در آن پناهگاه بیشتر از همیشه از زندگی حرف میزدیم. از مهمانیهای احتمالی که بعدها خواهیم گرفت و از اینکه چی میپوشیم. پیراهن قرمز شین را که تازه خریده بود و بازداشت وقت پوشیدن بهش نداده بود، آنقدر همهمان تصور کردیم که روی تنش به جای آن لباسهای طوسی زواردررفته نشست. از سفرهایی که رفتیم و سبزیها و زرد و نارنجیهایی که دیدیم میگفتیم. یک بار توانستیم پرتقال بگیریم و تا صبح لام و ح و بقیه تلخیهای پوست پرتقال را گرفتند و با دسته قاشق پلاستیکی ریز ریز، بسیار ظریف خرد کردند و با عسل صبح معجونی برای سس روی غذاها ساختند. در جایی که نه بوی باران بهمان میرسید و نه بوی هیچ تغییر هوا و فصلی، بوی پرتقال توی هر قاشق غذایمان بود.
هر کسی از سلول دیگری میآمد، خلاقیت جدیدی از سرگرمیها داشت که با خودش از آن جمع میآورد. دیگر آنقدر کارمان را برای سرگرم شدن در سلول یاد گرفته بودیم که میخواستیم بلاگر بازداشتگاه شویم. چطور ابرو برداریم؟ چطور بند بندازیم؟ وقتی خودکار نیست با چه چیزی بنویسیم؟ چطور دستبند ببافیم و نخش کجاست؟ چطور شیرینی درست کنیم برای چایی؟ به ازای هر سلول و هر زندان دهها چطور به این چطورها اضافه میشود.
میم راست میگفت که زندانیها در هر همنشینی چیزهای یگانهای میسازند. عمر رنج و مقاومت میم برای زدن این حرف آنقدری طولانی بود که وقتی از این چیزها حرف میزد، عمق حرفش در جانمان رخنه کند. یک شب که حرف از شور و سرمستی در خیابان بود، میم گفت من هیچ وقت نبودم، همیشه محروم شدم از دیدن شور و سرمستی و فریاد آزادی در خیابان و فقط روایتهایشان را شنیدم. پرسید مردم در خیابان از ما هم حرف زدند؟ و ما سکوت کردیم. فقط دست یکدیگر را محکمتر گرفتیم و حالا نامرئی بودن او و «ما»ی آنها بیشتر از قبل برایم زنده و پیش چشمم است. مثل همین الان که آنهایی پیش چشمماند که از «آنچه نادیدنی است» نوشتند. ما در میان صحنهای که آنها برایمان ساختهاند، صحنه خودمان را ساختیم و میسازیم.