دیدبان آزار

آزار جنسی در اتاق‌ بازجویی

«وسواس درباره آنچه بر سر تصاویر و حریم خصوصی‌ات می‌آید کشنده است»

نویسنده: دال

تعریف می‌کرد از پس گرفتن گوشی، لپ‌تاپ، هارد و فلش‌هایش؛ انگار که می‌خواست قصه‌ای خنده‌دار بگوید و از زهر دوباره رفتن به اوین و دیدن چهره‌ بازجوهایش بگیرد. لبخندی به پهنای صورت زیبایش نشست. تن صدایش را تغییر داد. شد یک خرگوشی که تو دماغی حرف می‌زند. بدنش را آماده کرد برای میکروفون دست گرفتن و اجرای یک مونولوگ کمدی. نگاهش را از ما دزدید. همیشه این کار را می‌کند. وسط چشمانش اما شد چاله‌ای عمیق و باران‌خورده. برق این چشم‌ها را هیچ‌جوره نمی‌تواند از ما پنهان کند. ما بوی نم بغض را از دوردست‌ترین چشم‌ها، حس می‌کنیم.

گفت لپ‌تاپ را که باز کرده، شوکه شده. پس‌زمینه‌ لپ‌تاپش را قابی از تصویر نیمه‌برهنه‌ او پوشانده بود. شروع کرد به فحش دادن به بازجو. می‌خندید اما نمی‌توانست آشوب درونش را پنهان کند. ادامه داد که از گالری عکس‌هایش، چندین عکس کپی و در دسکتاپ پیست شده بودند؛ همگی تصاویر خصوصی از بدن برهنه و نیمه‌برهنه‌اش. حدس می‌زد بازجو ساعت‌ها با تماشای این تصاویر، به عیش و استمناء مشغول بوده است. گفت که برای حرفش سند دارد. گفت که روی لپ‌تاپ لکه‌های ورم‌کرده و خشک‌شده‌ مشکوکی پیدا کرده و به سختی پاکشان کرده است. مسخره‌شان می‌کرد، اما حالش خوب نبود. فکر کرد ما نمی‌فهمیم.

حال ما هم خوب نبود! حال ما هم خوب نیست. به قصه‌اش خندیدیم؟ بله. اما چه خندیدنی. زهرخند‌ه‌های دفاعی؛ بدن ما با تکیه بر خنده‌هایی تهوع‌آور از ما در برابر فروپاشی دفاع کرد. یاد کردیم از روزهای بازداشت؛ روزهایی که بازجو پشت سرمان آرام‌آرام تصاویر خصوصی‌مان را با جزئیات شرح می‌داد. می‌گفت در ساحل کدام کشور آنطور لخت‌وعور، مشغول عیاشی بوده‌اید. می‌گفت آن کسی که بدن لختتان را در بغلش پهن کرده‌اید چه نسبتی با شما دارد؟ می‌گفت خنده‌های مستانه و جام‌های آن زهرماری را با کدام‌یک از دوستانتان شریک شده‌اید. برای بعضی از ما عکس‌ها پرینت‌شده روبه‌رویمان قرار می‌گرفت. زنانی که بازجوهای مرد تمام عکس‌های به اصطلاح نوودشان را روی میز ردیف و با الفاظی زشت ساعت‌ها تحقیرشان می‌کردند. وقتی از بازجویی برمی‌گشتیم تا روزها از تصور اینکه در حال حاضر با عکس‌های ما مشغول چه کثافتکاری‌هایی هستند، بدنمان ناگهان به رعشه می‌افتاد.

خودمان را آرام می‌کردیم با تکرار اینکه در مسلک و مذهب‌شان چنین رفتاری گناه است و قبیح. می‌گفتیم آزار در بازجویی طبیعی است اما بعد از آن آنقدر سرشان شلوغ است که سراغ پیام‌ها و چت‌ها و عکس و فیلم‌هایمان نمی‌روند. می‌گفتیم بلکه آرام شویم. اما بی‌پناهی امانمان را بریده بود. دید زدن عریانی آدم مشمئزکننده است. به‌ویژه وقتی دستانت کوتاه است و نمی‌توانی چنگ بیندازی در چشم‌های آن چشم‌چرانِ بی‌همه‌چیز. در آن سلولی که بوی پوست نارنگی، ساعت‌ها فکرت را مشغول می‌کند و تو را بازی می‌دهد، وسواس فکری نسبت به آنچه بر سر تصاویر و حریم خصوصی‌ات می‌آید، می‌تواند کُشنده باشد: «لابد نشسته و فیلم رقص با بابا را دیده. حتما چند بار روی چاک سینه و ران‌هایم در فلان عکس زوم کرده. شک ندارم از آن تصویر برهنه‌ام در آینه‌ خانه، یک نسخه برای خودش نگه داشته.»

تمام می‌شود و نمی‌دانی چطور ولی از آن روزها می‌گذری. احساس می‌کنی زمین نخورده‌ای و ایستاده بازگشته‌ای. باید کم‌کم به زندگی معمولی برگردی و ناگهان پس‌گرفتن ابزاری که متعلق به توست می‌تواند چنین نفس‌گیر و آزاردهنده باشد. دلت می‌خواهد آن لپ‌تاپ و گوشی و هارد را زیر پاهایت خرد کنی. یادت می‌آید تو خرد شده‌ای؛ می‌فهمی تمام مورمور شدن‌هایت از خیالِ کرده‌های کریه بازجو، به‌جا بوده. می‌فهمی تمام آن نشخوارهای رنج‌آور، راوی حقیقتی پلید بودند. می‌فهمی تو در شناخت لشگر سیاهی، اشتباه نکرده‌ای. آن‌ها در کارنامه‌شان نکرده‌ای ندارند. سخت است اما می‌فهمی تنت به تن جماعتی خورده که حالا حالاها بوی گندشان را نمی‌توانی با هیچ عطر و صابونی پاک کنی.

منبع تصویر: Marlene Dumas

مطالب مرتبط