نویسنده: ناشناس
در بزرگ اوین به آهستگی کنار رفت. آسمان داشت از تیرگی درمیآمد. مرد گفت شالم را تا روی چشمانم بیاورم و پیشانیام را به صندلی راننده بچسبانم. چند اسم شبیه به مرتضی و اصغر و مشخصات ماشینها را به عنوان رمز اعلام کردند و وارد شدیم. سربالایی بود و ماشین قراضه خوب گاز نمیخورد و صدا میداد. حاجخانم زودتر پیاده شد. بعد جلوتر نوبت به من رسید. مرد گفت چشمانم را ببندم و شالم را به همان حالت بگذارم. در را برایم باز کردند و پیاده شدم. یک حاجخانم دیگر مسئول تحویل گرفتن من بود. چشمبندی روی چشمانم بست و راه افتادیم. بلد مسیر بود و مدام میگفت اینجا پله و صندلی و دیوار است. جایی متوقفم کرد و گفت رو به دیوار بایستم. چند دقیقه بعد زنی آمد و بقیه مسیر همراهم بود. دقیق یادم نیست. به گمانم اول بهداری بود. در خانه که بودیم یکی از مردها گفته بود که گوشی را به من تحویل میدهد. روی صندلی دستهداری نشستم و یک فرم راجع به وضعیت سلامتیام پر کردم. همان مرد گوشی را روی صندلی گذاشت و گفت این هم از گوشی شما. گوشی را روی حالت پرواز گذاشتم. بعد ایستادم و دوربینی از من عکس گرفت. روی ترازو رفتم و فشار خونم اندازهگیری شد. دکتر پرسید قرصی نیاز دارم یا نه. گفتم یک مسکن یا آرامبخش. در جواب سوالش از چرایی، گفتم که چند شب است خوب نخوابیدهام و سردرد دارم. دکتر که جوانی بود با ریشِ شلختۀ سیاه و پیراهنِ زرشکیِ روی شلوار آمده و تا دکمۀ زیر گردن بستهشده، لبخند زشتی زد و گفت: «در حال اغتشاش بودی که نتونستی بخوابی؟» نگاهش کردم و جوابی ندادم. قرص را خوردم و با چشمبند و زن، وارد یک راهرو و سپس یک اتاق شدیم. زن را بعدها لَوِندر نامیدیم. عطر لَوِندرش راهرو را برمیداشت و مایی که از تمیزی و هر گونه عطری محروم بودیم این زن را حریصانه بو میکشیدیم. صدای جیغ و نازکی داشت. چادری عربی پوشیده و ماسکی روی صورت زده بود. تنها چشمانش معلوم بود. لباسهایم را درآوردم. گفت که پشت به او با بدنی عریان دو بار بنشینم و بایستم؛ باید مطمئن میشد چیزی لای پاهایم قایم نکردهام. گوشی و کارت ملی و کارت بانکی را تحویل دادم و زیر رسید را امضا کردم. گفت که مقنعههایشان تمام شده و ناچارم شالم را همراه داشته باشم. یک دست لباس طوسی روشن و یک دست لباس سورمهای و یک چادر پلاستیکی گلدار به دستم داد. لباس طوسی با یک دمپایی پلاستیکی سورمهای را پوشیدم و با چادر و چشمبند به یک راهرو دیگر رفتیم. خودش هم سه پتوی قهوهای و سیاه دستش بود. در اتاق را باز کرد و با تحویل پتوها رفت. چهار زن درون اتاق ششمتری خوابیده بودند. یکی از آنها اما نشست و با چشمهایی که نور اذیتشان کرده بود آماده شد تا آرامم کند. دو نفر دیگه هم بیدار شدند. با هم آشنا شدیم و کمی از شرایط آنجا و بیرون برای هم گفتیم. دوستی زیباترین دستاورد این دوره بود... .
سلول
اتاق، یک هفتضلعی عجیب بود با دیوارهای سیمانی و رنگ روغن شدۀ سفید. دیوار روبروی در، دو دریچهۀ سوراخسوراخ آهنی در گوشۀ راست و چپ نزدیک به زمین داشت. از این دریچه میشد صداهایی مبهم و گنگ را از راهروهای دیگر شنید. گوشۀ سمت راست اتاق یک توالت فرنگی بود. اولین برداشتم این بود که قرار است پیش چشمان هم خودمان را تخلیه کنیم. اولین برداشتها معمولا اشتباهاند. کنار کاسۀ استیل فرنگی یک روشویی کوچک لنگدرهوا بود؛ با شیرهای مثلثی و پیچی. اتاق دو در داشت اما فقط یکی از آنها محل عبور بود. درها از سمت ما دیوار بودند. دری که دستگیره نداشته و قابل بازوبسته شدن نباشد که در نیست. یک مستطیل آهنی که در قسمت پایینی دارای یک مستطیل باریک برای عبور هوا بود. برای ما بیشتر جایی بود که صداهای بیرون و رفتوآمدها را چک میکردیم. قسمت بالاییِ در، یک مربعِ حفرهحفره داشت. چند قاشق پلاستیکی داخل سوراخها چپانده شده بود. بچهها گفتند که لباسهای زیر یا حولهها را آویزانشان میکنیم تا خشک شوند. زیر این مربع هم یک چشمی بود. کنار در ورود و خروج روی دیوار، یک مستطیل فلزی چراغدار نصب بود. یک ابزار ارتباطی دوسویه. ما برای دستشویی رفتن باید دکمۀ روی این ابزار را فشار میدادیم. صدایی شبیه به صدای یک سیاهچاله در اتاق میپیچید و بعد کسی خیلی جدی میگفت: اَلو! گاهی هم میگفت بله! گاهی این پاسخها با خشم و گاهی با خستگی و ناله همراه بود. روزهای اول مودبانه میگفتیم که میخواهیم به دستشویی برویم. اما به مرور فهمیدیم دلیلی برای حفظ ادب نداریم. چند بار تماس میگرفتیم و به اختصار میگفتیم: «دستشویی» هرچه جلوتر رفتیم و اتاقها شلوغتر شد ما هم کمطاقتتر و روراستتر از شدت و حدت وضعیت مزاجی خود میگفتیم و گاهی روی در ضرب میگرفتیم و سرریز شدن مثانهمان را آواز میکردیم.
اما امان از زمانی که این ابزار میشد بلندگویی برای خواندن نامهای ما. هیچوقت عادی نشد. روشنشدن چراغ و صدای زنی که اسم یکی از بچههای اتاق را میخواند صدبار تکرار شد و هربار رعشه بر تنمان میانداخت. با خواندن اسمها و گفتن «خانمم آماده شو»، بدنمان یخ میکرد و صدای خواندهشده رنگ از رخش میپرید. شاید یکی دو دقیقه زمان داشتیم که به خودمان بیاییم و برای کسی که قرار بود برود بازجویی یک لیوان آب و چند کلام امیدبخش آماده کنیم. تا این آدم برود و بیاید دل ما مثل سرکه جوش میخورد. کنار آن شبیه به آیفون، یک کاغذ چسبانده شده و در چند بند حقوق متهم را نوشته بودند. حقوقی نظیر تلفنزدن و ملاقات. حقوقی که فقط روی آن کاغذ را سیاه کرده بودند. بین دو در یک یخچال هتلی قرار داشت. بهتر است بگوییم کمد. یخچالی که خالی بود. فقط چند لیوان یکبارمصرف پرشده از آب شیر داخل طبقههایش پراکنده بود.
دو دریچۀ فلزی نزدیک به سقف داشتیم؛ محل عبور نور و هوا. یکبار روی یخچال رفتیم تا ببینیم بیرون از این دریچهها چه خبر است و ما کجای دنیاییم. تنها چیزی که دیده میشد سقفی شیبدار و ایزوگامشده بود. هر نفر سه پتو داشت. یکی برای زیر و یکی برای رو و یکی برای زیر سر. روی سقف یک ردیف چراغ ریسهای الایدی روشن بود. چراغهایی که هیچوقت خاموش نمیشدند. تاریکی یکی از بزرگترین حسرتهای ما در آن چند هفته بود. اتاق ساعت نداشت. وقتی میپرسیدیم بیشتر زندانبانها جواب نمیدادند. ساعت مچی روی دستشان برق میزد و از گفتن زمان دقیق امتناع میکردند. حالا برای ما چرا مهم بود را نمیدانم. جوابهای سربالای زندانبانها باعث شد ساعت خورشیدی درست کنیم. اولین رد خورشید که روی دیوار افتاد زنگ زدیم و گفتیم باید به دستشویی برویم. وقتی زن آمد ساعت را پرسیدیم و با خمیردندان روی دیوار نوشتیم 11. ساعت ما از یازده شروع میشد. آخرین رد خورشید هم ساعت 5 بود. ما قبل از یازده و پنج نشانی از زمان نداشتیم. حالا انگار چقدر مهم بود که بدانیم چه وقت از روز است.
اتاق و دستشویی و حمام و هیچ جای آن خرابشده، آینه نداشت. نزدیک به 25 روز، فقط دیگری را دیده بودیم. گاهی از هم میخواستیم که چهرهمان را توصیف کنند. ما نباید خودمان را فراموش میکردیم. آنها میخواستند هویت ما را از ما بگیرند. با فراموش کردن چهرهمان، با تحقیر باورها و منشمان. من وقتی روی کاسهی توالت مینشستم سعی میکردم چشمانم را روی شیر آب پیدا کنم. محو بود و کجوکوله. داخل اتاق هم سرمان را خم میکردیم و به سختی خودمان را روی بدنۀ استیل توالت فرنگی میدیدیم. جا برای خوابیدن بود تا وقتی که هشت نفر شدیم. دیگر صبح که بیدار میشدیم از دست و پا و باسنی که روی بغلدستیمان انداخته بودیم میگفتیم و میخندیدیم. وقتی زندانبان نفر هشتم را با پتو آورد، متحیر پرسیدیم کجا جایش بدهیم. صورتش را مچاله کرد و انگار که خانۀ پدرش را اشغال کرده باشیم گفت در سال 88 پانزده نفر را در این اتاقها جا دادهاند. یک موکت قهوهای نازک روی زمین پهن بود. دمپاییها را باید داخل اتاق میآوردیم. قبله را هم با یک فلش به سمت شمال شرق روی دیوار کشیده بودند. کتاب نداشتیم و وقتی تقاضا کردیم فقط قرآن و نهجالبلاغه و کتابهای بیکیفیتی نظیر راز و قدرت و سخنرانیهای حضرات در موضوعاتی نظیر ازدواج و غدیر موجود بود. روزها در این چاردیواری بیشتر از 24 ساعت بود؛ خیلی بیشتر...
سرویس بهداشتی
سه روز در هفته میتوانستیم به حمام برویم. روزهای اول جایی بود برای گریههای بیوقفه و بدون ترس از نگران و ناراحت کردن همسلولیها؛ چند دقیقه برای خودِ تنهایمان. اما به مرور شد دقایقی معنابخش. آنجا که در بیخبری مطلق و خارج از فضای زماندار زندگی میکنی باید هر روز دنبال معنا بگردی. زمان ناز میکند و آهستگی و گاه توقفش، شکنجهات میدهد و زمینِ سرد و بیرحم مدام زیر گوشت میخواند که تا همیشه اینجایی. در چنین اسارتی که تمام زورش را برای زمین زدن تو میزند باید چیزی برای چنگ زدن و بیرون کشیدن پاهای بیقرارت از مردابِ ناامیدی پیدا کنی. زیر دوش آب احساس میکردی زندهای. تو بعد از ساعتها بازجویی و خوابیدن روزانه و شبانه روی پتوهایی که اعتمادی به تمیزیشان نداشتی، حالا همچنان زنده و زیر آب یخ، لذت را تجربه میکردی. غم و ناامیدی و خشم، تو را آلوده کرده بود اما تو نپوسیده بودی. آب و بوی خوب به تو میگفت که زندگی جریان دارد و لجن آن فضا تو را به یک جنازه بدل نکرده است. وقت حمام، نه لیفی داشتی نه ژیلتی و نه آینهای. فقط یک شامپوی ایوان کوچک هتلی، یک صابون و یک لگن و کمی تاید برای شستوشوی لباسها. فشار آب خوب بود و پوشیدن لباسهایی که بوی تاید میدهند از آن بهتر. یکجا نشستن در اتاقی که تهویۀ مناسب نداشت و مضطرب شدنِ مدام با رفتن بچهها برای بازجویی، کنترل تعریق را از دست آدم خارج کرده بود. لباسها هم که پلاستیکی بودند و به بو گرفتن بیشتر ما دامن میزدند. روزهایی که حمام نداشتیم با صابون مدام زیر بغل خودمان را میشُستیم اما انگار این دماغمان بود که بو گرفته بود؛ بو به خوردمان رفته بود. همین وضعیت باعث میشد روزهای حمام روزهای خوبی باشند. برای یکدیگر بعد از حمام آهنگ میخواندیم و شاد میشدیم. یک بار یکی از بچهها آنقدر دلش بوی خوب و تمیزی میخواست که لگن آب و تاید را روی تنش خالی کرده بود. وقتی شنیدیم حسابی از کوره در رفتیم و سرزنشش کردیم. البته که هیچکس عمق نیاز آدمها به بوی خوب را درک نمیکند.
خارج از سلول برای چند قدم برداشتن و رفتن به دستشویی هم زدن چشمبند ضروری بود. گویی چشمها شاهدان قدرتمندی هستند. دستشویی هم مثل اتاق از داخل دستگیره نداشت. در دستشویی را نمیشد بست. برای همه این موضوع به یک اندازه رنجآور نیست. بهتر است بگویم دلهرهآور. برای کسی که بدنش با کوچکترین تحرک بیرونی، سراسر منقبض میشود، دستشویی رفتن در مکانی نسبتا عمومی با دری بستهنشده، بسیار دشوار است. بدن قفل میشود. دری نیمهباز که از تو دور است و دریچهای باز و سوراخسوراخ دارد و آدمهایی که بیرون در، میروند و میآید و بعید نیست هوس کنند ضربهای هم به این در بزنند. بدن نافرمانی میکند و کار پیش نمیرود. تعداد بازداشتیها که بیشتر شد، دستشویی رفتن سختتر شد. زندانبانها از پس این کار ساده برنمیآمدند. قاعده این بود که هیچکس نباید در راهرو با افراد اتاقهای دیگر تماسی داشته باشد. در راهرویی که پنج اتاق داشت گاهی چراغ هشدار همهشان روشن میشد. اگر کسی خدایناکرده مشکل گوارشی داشت و فضای سرویس را بیش از حد معمول اشغال نگه میداشت، صدای اعتراض بلند میشد. کار به جایی میرسید که زندانبانها از میزان ضرورت تخلیه و توان نگهداری محمولۀ اضافی میپرسیدند تا بتوانند اولویتبندی کنند. گاهی به ما میگفتند زن مسنی در اتاق بغلی است و چندان توان تحمل این وضعیت را ندارد و ما دمپایی به دست و چشمبند روی پیشانی پشت در بستۀ اتاق منتظر میماندیم. ساده نیست. برای کسی که روده و مثانهای لوس دارد این ماجرا به معنی قهری دردناک و طولانی خواهد بود. یکبار هم آمدند و گفتند دیگری فرصتش را به شما داده و هوایتان را داشته. ما هم بلند گفتیم: « دمش گرم! اینجا فقط ماییم که هوای هم را داریم!» جیغ و دست و هورا بود که از دیوارهای سیمانی عبور کرد و به هم رسید. زمانهایی هم بود که هرچه زنگ میزدیم پاسخی نمیگرفتیم. راهرو ساکت میشد و ما خیال میکردیم زندانبانها اعتصاب کردهاند. سکوت گاهی چنان عمیق و طولانی بود که گمان میکردیم همه رفتهاند و ما باید منتظر باشیم در سلول توسط انقلابیها باز شود. در این وضعیت پریود شدن اوضاع را برای بازداشتیها سختتر میکرد. نواربهداشتی را هر بار باید تقاضا میکردیم. اجازه نداشتند یک بسته را به اتاق بدهند. استرس و دستشویی رفتنهای دشوار، پریودها را دردناکتر و عفونتها را بیشتر کرده بود. در فاصلۀ بیست روز بعضی از دوستانم دو بار پریود شدند و بعضی نزدیک به ده روز خونریزی شدید داشتند. بعضی از ما هم کلا پریود نشدیم و مدام با گرگرفتگی و بیقراری همراه بودیم. انگار حساسیتهای زنانگی همدست زندان و زندانبان شده بودند... .
هواخوری
اولین هواخوری بغضآلودترین هواخوری بود. سه روز در هفته و هر بار نیم ساعت فرصت هواخوری داشتیم. هواخوری اتاق به اتاق انجام میشد. تا آنجا با چادر و چشمبند میرفتیم و در هواخوری چشمبند را درمیآوردیم. میگفتند اجازه نداریم چادر را دربیاوریم ولی ما گوش نمیدادیم. بدون شال و چادر میگذاشتیم بدنمان هوا بخورد. دیدن آسمان بعد از یک روز به شدت غمانگیز بود. فضایی چهارضلعی و حدودا چهل متر مربع. دیوارها تا بالا سنگ بود. چهار طرف چهار دوربین داشت. یک صندلی سیاه گوشۀ فضا را گرفته بود. سقف پر بود از میلههای آهنی متقاطع. همهچیز بیاندازه سرد و بیروح بود. جایی از این فضا که میایستادی و به آسمان و کوههای اطراف نگاه میکردی، عجیبترین حس ممکن درونت شعله میکشید. حسی مملو از خشم و غصه و شاید کمی غرور. در میان تپهها، پایۀ بلندی قد علم کرده بود؛ پایۀ پرچم. پرچم دور بود و بزرگ. تماشای حرکت پرچم مثل دیدن یک فیلم اسلوموشن بود. پرچم در باد میرقصید و ما از پشت میلههای آهنی زنگزده آن را تماشا میکردیم. پرچمی که برای ما کفن نبود. پرچمی که متعلق به ما بود و نبود. ما اسیر بودیم و آن پارچۀ سهرنگ غرورآمیز آزادانه میرقصید. ما برای این رقص آزادانه، در قفس بودیم و همزمان از آن پارچه عصبانی. باید با دیدنش قلبمان مچاله میشد از افتخار، اما تنگی نفسمان بیشتر مزۀ خشم میداد.
هواخوریهای بعدی اما اوضاع بهتر شد. هربار چشمانمان خیس میشد اما آرامشمان بیشتر شده بود. گردوشکستم بازی میکردیم. آستینهایمان را بالا میزدیم که از آفتاب نیمهجان پاییزی، ویتامین دی بگیریم. بدنمان را کشوقوس میدادیم و تند راه میرفتیم. بیشتر مواقع اما آواز میخواندیم. آواز خواندن از آن لحظات عرفانی پرشکوه بود. صدا میپیچید، پرواز میکرد و اوج میگرفت. این صدای ممنوعه از تنی ممنوعه بیرون میآمد و میتوانست از آن دیوارهای ممنوعه عبور کند. آواز برای ما خود آزادی بود. ما میدیدیم که چگونه این تن و این صدا، بندهای فکسنی تعصب و تحجر را پاره میکنند و آزادی را زندگی میکنند. و چه نمایشی! چه قدرتی! چه لذتی! برای خودمان دست میزدیم؛ خیره در دوربینها بلندبلند میخندیدیم و یکدیگر محکم بغل میکردیم. ما مسلح به قدرت آواز و زندگی بودیم در برابر آنها که مرگ و خاموشی، زمینشان زده بود.
غذا
شاید به نظر برسد که گفتن این جمله فقط میخواهد ترحم شنونده را جلب کند اما اینطور نیست، ما تقریبا هر شب گرسنه میخوابیدیم. مگر غذا نمیدادند؟ میدادند اما حجم غذا کم بود. بودند دوستانی که عادتشان کمخوری بود اما حتی آنها هم گاهی با دلضعفه میخوابیدند. ما میانوعده نداشتیم. آب جوش صبحانه را حدود ساعت 6 صبح میآوردند. فلاسکها قدیمی و بهدردنخور بودند و تا ما بیدار شویم و صبحانه بخوریم، آب سرد میشد. تقریبا پنج روز در هفته یک قالب اندازۀ دو بند انگشت پنیر لبنۀ میهن داشتیم با یک بسته نان لواش که به صورت مربعهایی اندازۀ کف دست برش خورده بودند. هفتهای یک بار ممکن بود با پنیر یک گوجه "یا" خیار نشُسته هم بدهند. چاقو و چنگال نداشتیم. با قاشق یکبارمصرف همه کاری میکردیم. برش خیار و گوجه و غذا خوردن. البته بیشتر مواقع خیار یا گوجه را گاز میزدیم. یکبار در هفته هم ممکن بود یک قالب کرۀ رستورانی که وقت سرو کباب میخوریم، با یک مربا یا عسل هتلی بدهند. ناهار بین دو تا سه ظهر پخش میشد. در ظرفهای دربستۀ یکبارمصرف و حجمی در اندازۀ بیست قاشق. ماست و سالاد هم شاید هفتهای دو یا سه بار و بیشتر ماست. نوشیدنی هم هیچوقت نداشتیم. بعد از ناهار هم دوباره چای کیسهای داشتیم با قند و بعد نزدیک به ساعت 9 شام داشتیم. شام همیشه غذای نانی بود؛ مثل یک کاسۀ کوچک عدسی یا الویه. بعد از شام دیگر هیچچیز نداشتیم جز قرص برای آنها که بیماری خاص و نیاز ضروری به دارو داشتند. یکی از زندانبانها که مهربانتر بود گاهی در جواب زنگ زدن و اعلام گرسنگی، برایمان پنیر میآورد. اما همه این کار را نمیکردند. یکبار که از گرسنگی خوابم نمیبرد تماس گرفتم و با احترام گفتم: «ببخشید من خیلی گرسنمه!» زن گفت: «تحمل کن!» و قطع کرد. دلشکستگی و حیرت از میزان بیرحمی، چاشنی بیشتر لحظاتمان بود. 20 روز میوه نخورده بودم/یم. آنها که هنوز هستند روزهای بدون میوهشان طولانیتر شده است. روزی آمدند و لیست خرید دستمان دادند. میتوانستیم چند میوه و خرما و بیسکویت سفارش بدهیم که دادیم ولی ده روز گذشت و چیزی به ما نرسید. رمز کارت را هم گرفتند اما گفتند هنوز چیزی نیامده است. بازجوها اما برای همین غذا منت میگذاشتند و میگفتند اینجا هتل اوین است و اوضاعتان عالی است...