نیلوفر فولادی: «پنج یا شش تن هستند. یک زن هم همراهشان است. حمله میکنند و دستهایم را میگیرند. وحشیانه میکشندم سمت اتومبیل. لباس شخصی هستند. میدانم کارم زار است. مرا میچپانند توی ماشین. کنار دستم دختری جوان گریه میکند. سعی میکنم فرار کنم. با مشت و بیسیم به سرم میکوبند. زن لگد میزند توی کمرم. گیجگاهم تیر میکشد. مرد ریشو میگوید: "میکشیمات. حکمات اعدام است. از آنها کارت شناسایی میخواهم. پاسخم مشتی دیگر است. سرم درد میکند. کمرم درد میکند. ترسیدهام. میتوانند هر بلایی سر ما بیاورند. هیچکس باخبر نخواهد شد. ما را میبرند به وزرا، تمام مسیر تحقیرمان میکنند. مأمور زن از مردها بدتر است. ما را فاحشه خطاب میکند. میپرسد: "چرا شغل آبرومندانه پیدا نمیکنید؟" در دادسرا تیغ نگاه دادیار رگهای پرخونمان را درید. او منتظر است التماس کنیم. او در مسند خدایی نشسته است و میخواهد به ضرب چماق ما را به بهشت بفرستد.»
-«ژینا» در هر نام فراخوانده میشود. «ژینا» از هر گلوی دور و نزدیک به گوش میرسد. «ژینا» نام دیگر سرزمینم است.-
خواهران، خواهران جدولها، پیادهروها، پسکوچهها، سیگار کشیدنهای پنهانی، بوسههای پژمرده بر لب، لبهای نیمهباز در وحشت، وحشت گفتن کلمهای که هرگز زاده نشد و شاید فردا زاده شود و بوی ممنوع تنتان شهر را بردارد، از کابل بگذرد، از هرات، از سمرقند، از دمشق، از بغداد، از ازمیر و برسد اینجا به مشام یخبستهام در این ناکجای بارانی. هربار که در مقابل لنز دوربین یا نگاه نقاش برهنه شدم، با ترس و لرز، با آن حالت ماخولیایی رمزآلود که یک متر آنطرفتر پشت دیوار در خیابانها تار مویی حتا ممنوع است و من در زیرزمینها برهنه، شما را برهنه میکردم و تنتان در مقابل نگاه بیگانه شلاق میخورد. نهتنها خودم را، که تمامی شما را برهنه میخواستم و حالا اینجا در میان دهها زن سوری، افغان، کورد، ایرانی شما در سلول سلول تنم میتپید، شما دیوانهوار سر به عصبهای سرخم میکوبید، میخواهید آزاد شوید، میخواهید بپرید بیرون لنز دوربین را جر بدهید و بلندبلند در این جهان عبوس و جدی بخندید. در تنم، زیر پوستم، در رحمام، در تخمدانهایم شمایید که میسوزید و من هربار که در تنهایی مرگبارم خودم را در آغوش میکشم، دستم ناگهان لمس میکند جای زخم بر تنتان را که حالا رویش باز شده و عفونتش همه شهر را برداشته و قاتلان در خون و چرک غرق خواهند شد.
ارتجاع پیش از هر چیز بدنها را نشانه میرود. بدن، یگانه مرکب جان که آدمی از طریق گوشت و عصب جهان را دریافت میکند و خودش را به گوش جهان میرساند. ارتجاع، بدن را تهی میکند و آن را به مثابه یک واحد، یک خشت در ساختمان عظیم و صلب خود به کار میبندد. دین بیش از هرچیز از بدن زنانه در هراس است. تن زنانه که چون آب سیال است، جاری میشود، شکل میپذیرد، شکل میدهد و اگر طغیان کند چون سیلاب همه را میشوید و تطهیر میکند. در خیابان به بدنهای مصلوب و بیگانه نگاه میکنم. اگر شهروندان به بدنهایشان برگردند چه رخ میدهد؟ اگر این بدنهای مثلهشده، این بدنهای ناشناس سرشار شوند و به هم بپیوندند چه بر سر ماشین سرکوب خواهد آمد؟
صدای موسیقی و پایکوبی به گوش میرسد. بدنهایی که پس از قرنها کار و انزوا یکباره رها میشوند، از خطوط ممتد سفید بیرون میزنند، از مسیر منحرف میشوند و به جنون میافتند. قوسها، پیچ و تابها و ضربانها که امیال فروخفته و هیولاوش را آزاد میکنند و گناه آغاز میشود.
-تند است، طعم خون میدهد، کشدار و ممتد، در فضا گسترده میشود و به اشیاء، مکانها و زمان رنگی دیگر میبخشد. حالا وقتش رسیده است. همه این سالها پشت درها منتظر مانده بودیم. با تشویش و دلهره زیر لب زمزمه میکردیم، جایی اگر صدایمان اوج میگرفت یا تنمان به رقص در میآمد در دم خفه میشدیم. هنوز جای نگاه برّنده خدایان بر اندامهامان میسوزد. نفرین شده بودیم و حالا این طلسم شکسته شده و ما سرریز کردهایم. شما را از خویش آکندهایم. سالها شکنجه، سالها ترس، سالها بیمناک از عشقورزیدن، هر چه در این سالها از ما ربودهاند حالا باز میستانیم. گوشهایتان میسوزد؟ چشمهاتان دریده شده؟ تاب شنیدن و دیدنمان را ندارید؟ عادت میکنید. شهر گریزی از پذیرفتن بدنهای ما ندارد.-
شهر سراسر مینگذاری شده؛ بیخانمانها، مهاجران، کودکان خیابانی، کارتنخابها و فاحشگان که جز تنشان جای دیگری را ندارند و همچون دینامیت هر لحظه در معرض انفجارند، چون دملهایی آتشزا زیر پوست زمین ذقذق میکنند. حکومت از آنان میهراسد و آنها را به حاشیه میراند. اما آنها موریانهوار به مرکز سرازیر میشوند، از حفرهها، از شکافها بیرون میزنند و شهر را از ریخت میاندازند. لنگ میزنند، با دست و پای اضافی، با چند سر در قد و قامتهای کج و معوج، با بدنهای دفرمه و آشوبناک، اینگونه از بدن متداول و عرفی بیرون میزنند و به کودکی از دست رفته برمیگردند.
به یاد دارم که دوست همجنسگرایم برای معافیت از خدمت سربازی به ناچار مسالهاش را با نظام وظیفه مطرح کرد، مشاور مربوطه به او گفت: «اگر میخواهی با مردها رابطه داشته باشی عمل تغیر جنسیت انجام بده و زن شو!» در دل این گفته چرندیات زیادی جا دارد. حکومت مرگ برای بدنها تعین تکلیف میکند. بدن در دو گانه زن/مرد گیر افتاده و باید یکی از این دو باشد. او بدن بی جنسیت را نمیپذیرد و طرد میکند. اما شمار کوئیرها روزبهروز افزوده میشود. بدنهای آزادی که خودشان را به نظم موجود تحمیل میکنند و از مرد/زن تن میزنند.
در مترو نشستهام. با زنهای دیگر، بیشمار تن فروبسته کنار هم، دور و بیگانه. زن دستفروش میانسال وارد واگن میشود، از بدنش میگوید، با صدای لرزان و مستاصل، میگوید که چطور سالها با سرطان جنگیده، چادرش را باز میکند، پیراهنش را بالا میزند و پستان زخمیاش را نشان میدهد. به محض رویت زخم بدنهای بیگانه میلرزند و عریان میشوند. خود و زنان دیگر را میبینم که لخت و عور کنار هم نشستهایم و به جای زخم، روی پستان چپمان نگاه میکنیم. زخم ما را به هم وصل کرده است.
اما به راستی چه بندی بدنهای ما را به هم متصل میکند؟ اتصالی نو برای ساختن هیکلی نو در قد و قامت دیگری؛ هیکلی که رقصکنان از آبادیها میگذرد. شاید پیش از هر چیز ویرانیست. آنگاه که خدای محبوس در هر تن، در هر سلول فرو میریزد و بدن رو به بیگانهگان گشوده میشود تا نیروهای زندانی، توانهای مجروح به یکدیگر بنگرند و آزادیشان را جشن بگیرند. ویرانی؛ آنطور که بازیگر تناش را بر صحنه ویران میکند و لنگزنان به قربانگاه میرود. ویرانیِ بندباز در هر لحظه امکان سقوط وقتی طناب بین دو لبه هیچ آونگ است. چه رخ خواهد داد اگر به دست اتفاق این جانهای بیگانه در یکدیگر به شناسایی بنگرند، راهی به جهان تاریک و ناشناس دیگری بیابند، کورمال کورمال دستان یکدیگر را بفشارند و زنجیر زمخت ارتجاع پاره شود؟ آه از تصورش بدنم میلرز.
حالا زیر سقف کوتاه آسمان در سرزمینی سرد، بسیار دور از سرزمین شکنجه و اعدام آن ضربهها را به یاد میآورم و بدنم میلرزد. -بر او چه گذشت؟ بر ما چه میگذرد؟-
تو را تصور میکنم در بستر زفاف، هنوز کوچکی و خیال میکنی بازیست. همین که دستان مرد دور تنات قفل میشود و خودش را به حفره هراسانات میفشارد میبینی بازی تمام شده. خونات خشکیده، رانهایت میلرزند، فریاد میزنی صدایات در سرت میپیچد: نه! تو را به یاد میآورم در حال زایمان، از ترس و درد به دیوار چنگ میزنی، به زمین چنگ به خودت چنگ میزنی و نفرت از شرمگاهات پیش از نوزاد متولد میشود و هرگز تا لحظه مرگ رهایت نخواهد کرد. تو را میشناسم در هفت سالگیات در آسانسور مرد تناش را به تن زردت میساید، تو را میبینم در خانهای ناشناس در اتاقی تنگ سالهاست آنجایی گویی همیشه آنجا بودهای چون اشیاء. تو را تو را کلمات پوچ و بیرنگ از گیسات آویزان بر صفحه میغلتند در لحظه مرگ، زندگی نکرده میمیری و خشم نگاه محتضرت نگاه عزاداران را میدرد. چشم جهان را میدرد. تو را بو میکشم در عشقهای ملتهب که جانات را از شور تهی میکنند و تو همواره در کار ساختنی، در کار پروردن، زاییدن، آفریدن، گرچه پدر، عبوس و خاکستری یکییکی آوندهایت را مسدود میکند اما تو هر بار از رگ تازهای سر برمیآوری، تکرار میشوی و نگاه کن پدر کلافه شده! تو را میستایم در خیابانها، آتشزنان، غزلخوان، ستارهبرلب، میجهی از سر نعش بو گرفته خدا، میرقصی، مینویسی و زبان به لکنت میافتد. زمین زیر پاهایت از گردش میماند یا که نه تندتر تندتر میچرخد، ببین جهان سرگیجه گرفته است.