دریا موسوی: نزدیک به دو سال است که رویایی تکراری مرا در خود میبلعد. خواب میبینم که دهانم پُر است از حشرات، غذای فاسد، چیزهایی تهوعآور، چیزهایی که نباید بلعیده شوند. میکوشم بالا بیاورمشان، بیرون بریزم، تف کنم. با همۀ تنم مقاومت میکنم. اما هرچه بیشتر بالا میآورم چیزی ته گلویم گیر میافتد، زیر زبانم پنهان میشود، به دندانهایم میچسبد. با نفرت، با خفگی، با إحساس انزجار بیدار میشوم و تنم هنوز خواب را به یاد دارد، حتی وقتی ذهنم از آن میگریزد. ابتدا خیال میکردم این کابوس بازتاب اضطراب است. اما هرچه بیشتر در آن زیستم، متوجه شدم که این رویا، امری صرفاً شخصی نیست؛ بلکه عمیقا سیاسی است. این کابوس همزمان با شدتگرفتن نسلکشی فلسطینیان، و از دل سکوت، حذف، و ریاکاریِ پیرامون آن، بیرون آمد. من، زنی مهاجر، پرتشده وسط هیولای سرمایهداری؛ تنها نظارهگر فاجعه از دور نیستم، بلکه خود در دل سامانهای جای گرفتهام که از راه سکوت، همدستیام را مطالبه میکند.
اینک، آمریکا و اسرائیل، سرزمینم، ایران را نیز بمباران کردهاند، و من جنگ را از دور تجربه کردهام. با احساس گناهی کشنده، که در این گوشۀ دنیا زندهام، در امانم، اما مالیاتم خرج بمبی میشود که شاید خانۀ مادرم یا رفیقانم را ویران کند. خشونت فقط در تصویرها نیست، در روان من نشسته است و زمان و فضا را میفرساید؛ تنم را به میدان نبردی از اندوهی حلنشده و خشمی بیزبان بدل کرده است. این سامانه که جامعه مینامندش، از من انتظار دارد این خشونت را ببلعم، هضم کنم، و مثل یک «مهاجر خوب»، خوشرو، مؤدب، و شکرگزار باقی بمانم. اما خواب، این گوارش را پس میزند. این رویا، اختلال نیست، مقاومت است. آنگاه که زبانم را بریدهاند، ناخودآگاهام سخن میگوید و بدنم فریاد میکشد: نمیبلعم!
دهان، در نظریۀ روانکاوانه و فمینیستی، فراتر از یک اندامِ جسمانی است؛ دهان، محل سخن است، جایگاه میل است، صحنه قدرت است. در بسیاری از تحلیلهای فمینیستی نشان داده شده که صدای زنانه در طول تاریخ یا خاموش شده، یا تحریف گشته، یا وادار شده تا با منطق مردانه همساز شود. دهانی مملو از پلیدی، تنها نشانۀ رنجی جسمانی نیست، بلکه نمادِ احساسی از اجبار به بلعیدنِ زبان، هژمونی، و نقشهایی است که با هویت من بیگانه و در تضاداند. این مقاومت در برابر بلع، نوعی انکارِ ادغامشدن در نُرمهای سلطه است. چندش من، صرفاً بدنی نیست؛ هستیشناسانه است. از من میخواهند نسلکشی را بپذیرم، با ساختارهایی همدل شوم که انسانزدایی را عادیسازی کردهاند.
در خوانش کریستوایی، خواب من صحنهای است از تقابل رادیکال میان «امر آلوده» و «نظم نمادین». مطابق آنچه ژولیا کریستوا در «قدرتهای وحشت: مقالهای پیرامون آلودهانگاری» (۱) شرح میدهد، «امر آلوده» نه صرفاً نماد تهوع یا انزجار جسمانی، بلکه بازتاب خشمی اخلاقی است؛ پاسخی روانی به طرد، طغیان، و نفی سلطه. امر آلوده، آن چیزی است که باید از تن بیرون شود، تا «سوژه» پابرجا بماند. کریستوا بر این باور است که امر آلوده نقطۀ شکست معناست؛ لحظهای که سوژه، در تقابل با نظم پدرسالار زبان (امر نمادین)، یعنی همان ساختار فرهنگیای که به ما میگوید چه چیزی را چگونه باید بگوییم، با تهدید به فروپاشی هویت مواجه میشود. در خواب من، دهانی که مملو از حشرات و گندیدگی است، همان دهان سرکوبشدهای است که زبانِ نمادین از آن حذف شده و امر نشانهای، در شکل زبان بدن، تهوع، و مقاومت غیرکلامی، در آن سر برآورده است. پلیدی استعمار، حرص و طمع سرمایه، حذف جنسیتی؛ همه در دهان من جمع شدهاند، و بدنم، در برابر بلع، موضع اخلاقی میگیرد.
از نظمی که اطاعت میطلبد نفرت دارم. این نفرت، منفعل نیست، نوعی طغیان است. در این فضا، تهوع و استفراغ نه واکنشهایی فیزیولوژیک، که اشکال زبانیِ مقاومتاند؛ فرمهایی از دلالت بدنی که در غیاب امکان گفتن، میخواهند چیزی را پس بزنند. همانگونه که کریستوا مینویسد: «نفرت، انزجاری که مرا به کناری میکشد و از آلودگی دور میکند... شرم از سازش، از قرارگرفتن در میانۀ خیانت.» تن من، با پافشاری بر ناتوانی در هضم، در واقع هویت خود را حفظ میکند. در خواب من، استفراغ شکلی از نافرمانی است. زبان نمادین از کار میافتد و بدن از طریق رویا فریاد میزند. باقیماندن تکهای از آن پلیدی در دهان، نشان میدهد که طرد کامل ممکن نیست، همانطور که سوژۀ آلودهانگاشتۀ کریستوا هرگز نمیتواند به طهارت کامل دست یابد. اما همین ناتوانی، نشانۀ این است که هنوز چیزی برای مقاومت باقی است.
از منظری ضداستعماری، این خواب صحنه تقابل است. چنانکه فرانتس فانون در دوزخیان روی زمین (۲) مینویسد: «در طول استعمار، سوژۀ استعمارشده هرشب بین ساعت نه شب تا شش صبح خود را آزاد میکند.» فانون، از خشونتی مینویسد که استعمار نهتنها بر بدن سوژه استعماری، که بر روان او تحمیل میکند؛ خشونتی که از طریق درونیسازی ارزشهای سلطهگر، خود را در ژرفترین لایههای هویت مینشاند. کابوس من از دل همین جبر زاده میشود؛ جایی که باید زبان استعمار را قورت دهی، تا زنده بمانی. من، زنی تبعیدی و «دیگری»سازیشده، میبایست سکوت کنم. خشمم را روانپریشی مینامند. سوگم را نادیده میگیرند. همبستگیام را خیانت میپندارند. و در دل مهاجرت، این بیگانگی دوچندان میشود؛ چون بسیاری از «خودیها»، آن امر آلوده را بلعیدهاند؛ جذب فرهنگ غالب شدهاند، بیتفاوتاند، یا بدتر، حامی خشونتاند.
در چنین فضایی، که زبانِ نمادین از هم میپاشد و خواب بدل به صحنهای برای تهوع، طغیان و نافرمانی میشود، قرائتِ گلوریا آنزالدوا از بدنِ مرزی، بهمثابۀ فضایی برای تولید دانش، گسترش طبیعی تحلیل کریستوایی است. در «سرزمینهای مرزی/بوردرلند» (۳)، گلوریا آنزالدوا مرز را زخمی باز مینامد؛ جایی که سوژه، در کشاکشِ هویتهای متضاد، زبانهای تحمیلی، و خاطرات استعمار، نه به وحدت، بلکه به آگاهی چندپاره میرسد. بدنِ من، در خواب، همین مرز است؛ نه اینجایی، نه آنجایی؛ نه خاموش، نه سخنگو؛ آکنده از چیزی که همزمان باید پسزده شود و باقی بماند. آنزالدوا از «نومستیزا»[1] مینویسد: سوژهای که بهجای فرار از تضاد، درون آن زندگی میکند. رویای من، در همین تضاد شکل میگیرد: زبانی که در دهانام تلنبار شده، خشونتی که هضمناشدنی است، و آگاهیای که نه در منطق، که در تهوع شکل میگیرد. از نگاه آنزالدوا، این خواب «ناتوانی» نیست، بلکه فرم دیگری از دانشساختن است؛ دانشی زنانه، مرزی، و بدنمند، که از دل انزجار و سکوت، راهی برای باقیماندن و مقاومت میگشاید. در خواب من، همانطور که در مرزهای آنزالدوا، آنچه نمیتوان گفت، به بدن منتقل میشود، و آنچه نمیتوان بلعید، به حقیقتی بدل میشود که از راه تن عبور میکند، نه از راه کلمه.
کابوس همیشه ناتمام میماند؛ بخشی از پلیدی باقی میماند. همهچیز را نمیتوان بیرون ریخت. این، شکست نیست؛ واقعیت است. زیستن در این جهان، یعنی حمل آنچه قابلِ دفع نیست. اما حتی در همین وضعیت نیز، ردّی از عاملیت را در خود نگه میدارد. در دل همین امتناع از بلعیدن، بدنی هست که انتخاب میکند: امتناع از بلعیدن کامل، کنشی است برای بقا؛ پافشاری است بر بهخاطرسپردن. این، بدن است که اصرار میورزد چیزی اشتباه است، چیزی وارد شده که نباید بلعیده میشد، و اکنون، نه قابلِ هضم است، نه قابلِ فراموشی. این رویا، بیمنطق نیست. برعکس، بیانی است از منطقی ژرف، بدنمند، و زنانه. در جامعهای که بقا در آن مستلزم فراموشی است، بدن من بر یادآوری پافشاری میکند. خواب، از تمامشدن سر بازمیزند. مرا وامیدارد تا طعم مقاومت را بهخاطر بسپارم، باقیماندۀ حقیقت را، حتی وقتی هیچکس نامش را به زبان نمیآورد. خواب به من میفهماند که رویا هم سیاسی است. روان، آنچه را که نمیخواهد فراموش کند، به گسستی بدل میکند. حتی در خواب، بدن مقاومت میکند.
شاید رویا، شکل دیگری از نوشتن باشد. نوشتنی نه بر کاغذ، که بر بدن. بدنی که واژهها را نمیبلعد، بلکه آنها را پس میزند؛ آنگونه که دهانِ نافرمان از بلعیدنِ نظم مسلط سر باز میزند. این بدن، همانجایی است که لوس ایریگاری (۴) از آن سخن میگوید؛ جایی که زن مینویسد، نه با قلم مردانه، بلکه با زبانِ خویش، با جسمِ خویش. ایریگاری، در مواجهه با حذف زنانه از نظم نمادین، «نوشتن زنانه» [2] را فرا میخواند؛ نوشتنی که چندگانه، بدنمند، و غیرخطی است. در همین بستر است که خواب من، با استفراغ و انزجار، به نوشتنی زنانه، نه از جنس اطاعت، بلکه از جنس امتناع بدل میشود. و آنچه باقی میماند، هرچند بیصدا، مکتوب است. نه فراموشی، نه انکار، بلکه حافظهای که به واژه راه نمیدهد، چون واژهها همدستاند. و همینجا، همین تن زخمی، همین کابوسِ لبریز، بدل به حاشیهای میشود که در آن، من نهتنها هستم، بلکه مینویسم. نه با زبان آنها، که با دهانی که نبلعیده است.
منابع:
- Kristeva, Julia. Powers of Horror: An Essay on Abjection. Columbia University Press, 1982.
- Fanon, Frantz. The Wretched of the Earth, trans. Richard Philcox, Grove Press, 2004, p. 52.
- Anzaldúa, Gloria. Borderlands/La Frontera: The New Mestiza. Aunt Lute Books, 1987.
- Irigaray, Luce. This Sex Which Is Not One. Translated by Catherine Porter and Carolyn Burke, Cornell University Press, 1985.
[1] La Nueva Mestiza
[2] écriture féminine