دیدبان آزار

جان باختن یک زن زندانی در ندامتگاه شهر ری

قرچک؛ دور و دیر

مهسا غلامعلی‌زاده: تعارف نداریم. «اوین بودی؟» فقط یک سوال ساده نیست. من حسش کرده‌ام؛ چیزهای بیشتری در دل خود دارد. اوین که بوده باشی یک غرور اضافی هم دارد یا باید داشته باشد. نه فقط غرورِ «زندانی سیاسی» بودن، که افتخار تجربه‌ زندانی که «بالاشهر» است. وقتی در جواب می‌گویم، «قرچک هم بودم» صورتش کج می‌شود. چشمانش ریز می‌شود: «نمی‌دونم کجاست؟ تهرانه؟» نمی‌دانم. دیگر نمی‌دانم تهران کجاست و اطرافش کجا هستند. گفتن از اطراف، انگار یک تاییدی بر مرکزیت دارد. قرچک دور است. نه از مرکز، که از ما، از خیال ما. فکر نکنید من هم خیلی خواندم راجع به آن. نه، دست قضا من را برد آنجا تا بپراند هوسِ هرچه فکر می‌کردم می‌دانم را. بادم را خالی کرد. از همان لحظه که جایی وسط ناکجا پیاده‌مان کردند فهمیدم اینجا دور است. دور از دنیای واقعی و خیال ما. جایی بدتر از بدترین کابوس‌هایمان. قصه‌اش را یک بار نوشته‌ام.

وقتی به محض پیاده‌شدن، چند سگ گرسنه آمدند اطرافمان و ما دست‌مان خالی بود و جز قربان‌صدقه و عشق چیزی برایشان نداشتیم، همان شبی که خانمِ زندان‌بان را ترس از سگ‌ها توی ماشین نگه داشت، همان شبی که در سرمای پاییز و از گرسنگی داشتیم از حال می‌رفتیم و منتظر بودیم که قرچک تحویل‌مان بگیرد، از همان شب فهمیدم اینجا با اوین فرق دارد. وقتی زنِ مسئول با لخ‌لخ دمپایی‌های گشادش آمد، دستکش یک‌بار مصرف دستش کرد و گفت یکی‌یکی برویم توی اتاقکی شلوغ و شلخته و لخت شویم، من فهمیده بودم جهان متفاوتی اینجا جاری است با مناسبات متفاوت. اعتراض کردم که «دیگر گشتنِ ما چه معنایی دارد!؟ ما را از اوین آورده‌اند اینجا.» زن، چپ‌چپ نگاهم کرد، عصبانی و خسته گفت: «گشتنِ اوین به‌دردِ خودش می‌خوره!» پشت به زن دو بار نشستم و پا شدم و دستش را محکم کشید لای پاهایم. بعد اجازه داد بپوشیم و برویم. لحن آدم‌ها عوض شده بود، همه‌چیز کمی زمخت‌تر بود. قرچک جایی‌ است ته دنیا. دستشویی‌های زرد و کاشی‌شکسته، آبِ شور، بوی تند فاضلاب، سرما و از همه بدتر «بی‌نامی» یا حتی «بدنامی». 

در این روزها سیستم گرمایش قرچک از کار افتاده و همه زندانی‌ها مریض و ضعیف شده‌اند. دارو در دسترس زندانی‌ها نیست و به خانواده‌ها اجازه‌ رساندن لباس گرم به عزیزانشان را نمی‌دهند. یادم می‌آید در روزهای شلوغِ ژینا، دوستی تعریف می‌کرد با کلی التماس و انتظار، پزشک قرچک را می‌بیند و او برایش سونوگرافی «اورژانسی» می‌نویسد. دمِ درِ بند وقتی از زندانبان می‌پرسد کِی آماده‌ اعزام به بیمارستان شود، زندانبان نامه‌ پزشک را می‌خواند و می‌گوید: «اوووه! نوشته اورژانسی! حداقل یه هفته طول می‌کشه!» و او را با وحشتِ اینکه مبادا دیر شود، به بند برمی‌گردانند. امروز خبر آمد که زنی به دلیل عدم رسیدگی پزشکی در قرچک، جانِ عزیزش را از دست داد. 

فرزانه بیژنی‌پور، زندانی جرائم عمومی که در بند شش زندان قرچک محبوس بود، غروب شنبه با احساس لرز و حال بد به بهداری زندان مراجعه کرد اما پزشک زندان گفت که او تمارض می‌کند. یک بار دیگر همبندی‌های فرزانه بیژنی‌پور او را با حال بد به بهداری بردند اما پزشک به یک قرص مسکن اکتفا کرد. شامگاه، فرزانه بیهوش شد و پس از انتقال به بهداری در همان حال درگذشت. فرزانه اولین قربانی دور و دیر بودن قرچک نیست و نخواهد بود. قرچک دور است و به خبرها دیر می‌رسد. قرچک دور است و زندگی و ضروریاتش به آنجا دیر می‌رسند. آن‌قدر دیر که جانی از دست می‌رود. متن کامل گزارش را که مربوط به دوران اعتراضات ژیناست اینجا بخوانید.

مطالب مرتبط